گنجور

شمارهٔ ۱ - له ایضا - (کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت - در پس این پرده نهان بود، یافت)

تا به کنون پرده‌نشین بود یار
هیچ در آن پرده نمی‌داد بار
خود به طلب دیدم و راهی نبود
راه طلب داشتم از پرده دار
یار من از پرده همی کرد زور
دل ز پی پرده همی گشت زار
چون که دل پرده‌نشین چندگاه
بر درش آویخته شد پرده‌وار
گفت: گر از پردهٔ خود بگذری
زود در آن پرده دهندت گذار
گفتمش :اندر پس این پرده کیست؟
گفت: تویی، پرده ز خود برمدار
در پس این پرده شمار یکیست
گرچه شد این پرده برون از شمار
پردهٔ من جز منی من نبود
از منی من چو بر آمد دمار
طالب و مطلوب و طلب شد یکی
پردهٔ آن این عدد مستعار
در پس آن پرده چو ره یافتم
پرده برانداختم از روی کار
اوحدی این راه چو بی‌پرده دید
با زن و با مرد بگفت آشکار:
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
عشق خروشی، که عیان دیده‌ام
سینه به جوشی، که زیان دیده‌ام
دل چو ز ناگه به وصالش رسید
بانگ برآورد که: جان دیده‌ام
گاه رخش را ز درون جهان
گاه ز بیرون جهان دیده‌ام
آنچه مرا طاقت و اندازه بود
وصل باندازهٔ آن دیده‌ام
رخ ننمودست به من ذره‌ای
کش نه در آن ذره نشان دیده‌ام
با تو چه گویم که چنین و چنان
کش نه چنین و نه چنان دیده‌ام
تا که شد از دیده روان نقش او
خون دل از دیده روان دیده‌ام
راست نیاید سخنش در مکان
چونکه برونش ز مکان دیده‌ام
در چه زمین و چه زمانم؟ مپرس
چون نه زمین و نه زمان دیده‌ام
من به یقینم که جزو نیست هیچ
تا تو نگویی: به گمان دیده‌ام
یار مرا دوش نهان رخ نمود
فاش کنم هرچه نهان دیده‌ام
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
پیر شراب خودم از جام داد
زان تپش و درد سر آرام داد
طفل بدم، حنظل و صبرم نمود
کهل شدم، شکر و بادام داد
سایهٔ من گم شد و او باز جست
مایهٔ من کم شد و او وام داد
گرسنه گشتم، بر خم چاشت شد
تشنه نشستم ز لبم جام داد
مور مرا خانهٔ بی‌غم نمود
مرغ مرا دانهٔ بی‌دام داد
دل چو درافتاد بحامیم تب
شربت طاها و الف لام داد
آخر کارم به دعا باز خواند
گرچه به اول همه دشنام داد
جسم مرا جای درین بوم ساخت
جان مرا راه درین بام داد
نصرة اودست مرا زور شد
همت او پای مرا گام داد
خاص شد از حرمت او اوحدی
رفت و ندا در حرم عام داد:
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
آن بت سرکش، که نمیداد دست
چونکه درآمد ز درم نیم مست
پای مرا از در حیرت براند
چشم مرا از در غیرت ببست
دل به فغان آمد و خونش بریخت
تن به میان آمد و جانش بخست
در سرم انداخت نشاط «بلی»
می، که به من داد ز جام الست
از دل من شاخ امیدی برست
جان من از داغ جدایی برست
گفتمش : از دست تو بیچاره‌ام
گفت که: بی‌چاره نیایم به دست
گفتمش : از وصل خودم هست کن
گفت : بمیر از خود و از هرچه هست
گفتمش : ای بت، ز تو دورم چرا؟
گفت که : از دور بتی می‌پرست
گفتمش : ار توبه کند دل ز عشق
گفت که : آن توبه به باید شکست
گفتهٔ او آفت جان بود و تن
لیک چنان گفت که در دل نشست
دیده ز دور آن قد و بالا چو دید
نعره در انداخت به بالا و پست :
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
تاچه کشم من؟ که بدین دست تنگ
ساغر می خواهم و آواز چنگ
چون می لعلم بچشانی، کنم
بوسه طلب زان لب یاقوت‌رنگ
عمر چو بادست همی در شباب
باده بمن ده، که ندارد درنگ
تا بر او زین دل زنگار خورد
رنگ زدایم به شراب چو زنگ
دوش چو می‌خوردم و خوابم ربود
یار به صلح آمد و بگذاشت جنگ
پرده برانداخت ز روی خیال
دست خوش آن صنم شوخ شنگ
گفتمش : آمد ز غمت دل به جان
گفت : گرت جان به لب آید ملنگ
دست در آغوش من آورد عور
آنکه همی داشت ز من عار و ننگ
او شکر افشان ودلم شکر گوی:
کانچه همی خواستم آمد به چنگ
صبح چو از خواب درآمد سرم
دست خودم بود در آغوش تنگ
اوحدی این راز چو دانست باز
در فلک انداخت غریو و غرنگ :
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
نشنود از پرده کس آواز من
تا نکند راست لبش ساز من
من نه به خود گفتم، از آنست عقل
بیخود و حیران شده در راز من
تا نبری ظن که به بازیچه بود
دیدهٔ شب تا به سحر باز من
بیش نگویی سخن از ناز او
گر بتو گویم سخن از ناز من
ای که ز گستاخی من غافلی
خیز و ببین بر لب او گاز من
چند ز شیراز و ز رومم، دگر
رخت به روم آور و شیراز من
واقعهٔ عشق نگوید به تو
جز نفس واقعه پرداز من
گر چه منم آخر این کاروان
نیست پدید آخر و آغاز من
بس دل افسرده سر انداز شد
از دم چون تیغ سر انداز من
کی به چنان بال رسد، اوحدی
مرغ تو در غایت پرواز من
من لب خود کرده ز گفتن به مهر
شهر پر آوازهٔ آواز من :
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
عشق برآورد ز جانم خروش
من نتوانم، تو توانی بپوش
پر مدم، ار دیگ بسر میرود
او چه کند؟ آتش تیزست و جوش
امشب ازین کوچه بدوشم برند
گر هم از آن باده دهندم که دوش
در غلطم، یا سخن آشناست
اینکه مرا میرسد امشب بگوش؟
میروم از خود چو همی آید او
کیست که آمد؟ که برفتم ز هوش
چون بدر او رسی، ای باد صبح
گر بدهد نامه، بیاور، بکوش
کو سخن غیر نخواهد شنید
گر برسالت بفرستی سروش
بر سر بیمار خود، ار میروی
تا دگرش زنده ببینی بکوش
توش و تنم رفت، مفرمای صبر
مرد به تن صبر کند، یا به توش
مجلس رندان طرب گرم شد
دی چو گذشتم بدر می‌فروش
اوحدی از غایت مستی که بود
با همه می‌گفت و نمی‌شد خموش:
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
نور رخ دوست چو پیدا شود
عقل که باشد که نه شیدا شود
از رخ خورشید چو در وا کنند
ذره چه گوید که نه در وا شود
بر سر آن کوچه، که تن خاک اوست
ره نبری، گر نه سرت پا شود
از دو جهان هیچ نبینی جزو
گر به رخش چشم تو بینا شود
ما همه اوییم، ولی او ز دور
منتظر ماست، که کی ما شود
بخت نگر: تا ننهد سر به خواب
رخت، غمی نیست، که یغما شود
حرف مپندار، به حرفت گرای
تا مگر این اسم مسما شود
قطره به دریا چو دگر باز رفت
نام و نشانش همه دریا شود
پرتو آن نور، که گفتم، یکیست
مختلف از منزل و از جا شود
سر چو به این جبه برآورد دوست
خواست درین قبه که غوغا شود
باز صدای سخن اوحدی
بر همه کس روشن و پیدا شود
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
نفس ترا شد نفس گور کن
زنده شوی، گر بکنی گور تن
ای شده نومید چنین، بر کجاست
یاس تو و باغ پر از یاسمن
یا خبری از لب او باز گوی
بی‌خبران را سخنی زان دهن
در همهٔ بادیه حییست بس
و آن دگر آثار طلال و دمن
کوکب لیلی نرود بر ملا
موکب مجنون چه کند بر علن
از پی آن آهوی وحشی ببین
سر به هم آورده هزاران رسن
تا کی ازین جبه و دستار و فش
مرده شو و جامه رها کن بزن
جسم تو گوریست روان ترا
بر سر این گور چه پوشی کفن
پای برین صفه نه و باز دان
راز چهل صوفی و یک پیرهن
اوحدی، این تلخ نشستن ز چیست
شور به شیرین سخنان در فگن
پنج حواست چو یکی بین شدند
بر ببرش راه و بگو این سخن
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: ترجیع بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

تا به کنون پرده‌نشین بود یار
هیچ در آن پرده نمی‌داد بار
هوش مصنوعی: تا حالا معشوق پشت پرده پنهان بود و هیچ چیزی را از آنجا آشکار نمی‌کرد.
خود به طلب دیدم و راهی نبود
راه طلب داشتم از پرده دار
هوش مصنوعی: من به جستجوی آنچه می‌خواستم رفتم، اما راهی پیدا نکردم. در دل خود آرزوی دیدار داشتم، اما از کسی که این پرده‌ها را برمی‌دارد کمک نگرفتم.
یار من از پرده همی کرد زور
دل ز پی پرده همی گشت زار
هوش مصنوعی: دوست من از پشت پرده، با احساسات خود به من فشار می‌آورد و به خاطر آن پرده، به شدت نگران و غمگین می‌شود.
چون که دل پرده‌نشین چندگاه
بر درش آویخته شد پرده‌وار
هوش مصنوعی: وقتی دل که مدتی طولانی به در آن باقی مانده است، مانند پرده‌ای به در آویخته می‌شود.
گفت: گر از پردهٔ خود بگذری
زود در آن پرده دهندت گذار
هوش مصنوعی: اگر از حجاب و موانع خود عبور کنی، به زودی به تو اجازه ورود به دنیای دیگری داده می‌شود.
گفتمش :اندر پس این پرده کیست؟
گفت: تویی، پرده ز خود برمدار
هوش مصنوعی: به او گفتم: پشت این پرده کیست؟ او پاسخ داد: تو هستی، پرده را از خود دور نکن.
در پس این پرده شمار یکیست
گرچه شد این پرده برون از شمار
هوش مصنوعی: در پشت این پرده، همه به یکدیگر پیوند دارند، هرچند این پرده باعث جدایی آنها از یکدیگر شده است.
پردهٔ من جز منی من نبود
از منی من چو بر آمد دمار
هوش مصنوعی: وجود من فقط به عنوان یک پوشش شناخته می‌شود و وقتی این پوشش از من جدا شد، همه چیز به هم می‌ریزد. در واقع، هویت من تنها به خاطر همین وجود است و بدون آن، هیچ چیزی باقی نمی‌ماند.
طالب و مطلوب و طلب شد یکی
پردهٔ آن این عدد مستعار
هوش مصنوعی: در اینجا منظور از "طالب" و "مطلوب" و "طلب" این است که جوینده، آنچه را که می‌جوید و خواسته‌اش، به یک نقطه واحد تبدیل می‌شود. به‌عبارت دیگر، بین خواسته‌ها و چیزهایی که به دنبالش هستیم، نوعی ارتباط و هماهنگی وجود دارد و این ارتباط همچون پرده‌ای‌ست که میان ما و آنچه می‌خواهیم، قرار گرفته است.
در پس آن پرده چو ره یافتم
پرده برانداختم از روی کار
هوش مصنوعی: وقتی به حقیقت و واقعیت پی بردم، دیگر هیچ ستر و پوششی را بر روی آن نداشتم و همه چیز را به روشنی نمایش دادم.
اوحدی این راه چو بی‌پرده دید
با زن و با مرد بگفت آشکار:
هوش مصنوعی: اوحدی، هنگامی که این مسیر را بدون حجاب و به وضوح مشاهده کرد، به مردان و زنان گفت که باید به طور شفاف صحبت کند.
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
هوش مصنوعی: هرچه دل در جستجوی آن بود، در پس این پرده پنهان بود و اکنون به آن دست یافته است.
عشق خروشی، که عیان دیده‌ام
سینه به جوشی، که زیان دیده‌ام
هوش مصنوعی: عشق احساس شدیدی است که آن را به وضوح درک کرده‌ام و در دل خود شعله‌ای از هیجان و تنش را حس می‌کنم که ناشی از درد و رنجی است که تجربه کرده‌ام.
دل چو ز ناگه به وصالش رسید
بانگ برآورد که: جان دیده‌ام
هوش مصنوعی: دل به طور ناگهانی وقتی به محبوب رسید، از خوشحالی فریاد زد و گفت: جانم را دیده‌ام.
گاه رخش را ز درون جهان
گاه ز بیرون جهان دیده‌ام
هوش مصنوعی: گاهی اوقات اسب من را از درون دنیای خودم می‌بینم و گاهی هم از بیرون آن.
آنچه مرا طاقت و اندازه بود
وصل باندازهٔ آن دیده‌ام
هوش مصنوعی: هر چیزی که من توانایی و تحمل آن را داشتم، به اندازه همان هم وصالی را تجربه کرده‌ام.
رخ ننمودست به من ذره‌ای
کش نه در آن ذره نشان دیده‌ام
هوش مصنوعی: چهره‌اش را به من نشان نداده و نه حتی کمترین نشانی از آن را دیده‌ام.
با تو چه گویم که چنین و چنان
کش نه چنین و نه چنان دیده‌ام
هوش مصنوعی: چه بگویم از حال و روزم وقتی که نه چیزی شبیه تو دیده‌ام و نه چیزی متفاوت از تو.
تا که شد از دیده روان نقش او
خون دل از دیده روان دیده‌ام
هوش مصنوعی: وقتی که تصویر او از جلو چشمانم رفت، اشک‌های حسرت مانند خون دل از چشمانم ریخت.
راست نیاید سخنش در مکان
چونکه برونش ز مکان دیده‌ام
هوش مصنوعی: سخن او در این دنیا اعتبار ندارد، چون من حقیقت وجود او را از فراتر از این دنیا شناخته‌ام.
در چه زمین و چه زمانم؟ مپرس
چون نه زمین و نه زمان دیده‌ام
هوش مصنوعی: در مورد مکانی که هستم و زمان فعلی‌ام نپرس، زیرا نه مکان خاصی را تجربه کرده‌ام و نه زمان مشخصی را دیده‌ام.
من به یقینم که جزو نیست هیچ
تا تو نگویی: به گمان دیده‌ام
هوش مصنوعی: من مطمئنم که هیچ چیزی وجود ندارد مگر این که تو بگویی: من به صورت فرضی آن را دیده‌ام.
یار مرا دوش نهان رخ نمود
فاش کنم هرچه نهان دیده‌ام
هوش مصنوعی: دوش، یار من به طور پنهانی نمایان شد. حالا هرچه را که در دل پنهان کرده‌ام، می‌خواهم به زبان بیاورم.
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
هوش مصنوعی: هرچه دل در جستجوی آن بود، در پس این پرده پنهان بود و اکنون آن را یافته است.
پیر شراب خودم از جام داد
زان تپش و درد سر آرام داد
هوش مصنوعی: پیر شراب خودم از جامی که نوشید، به خاطر تپش قلب و درد سرم آرامش بخشید.
طفل بدم، حنظل و صبرم نمود
کهل شدم، شکر و بادام داد
هوش مصنوعی: در دوران کودکی‌ام، تلخی و صبر را تجربه کردم، اما حالا که بزرگ‌تر شده‌ام، نعمت‌ها و شیرینی‌های زندگی را دریافت کرده‌ام.
سایهٔ من گم شد و او باز جست
مایهٔ من کم شد و او وام داد
هوش مصنوعی: سایه‌ام ناپدید شد و او دوباره به دنبال آن گشت، حس من کاهش یافت و او دوباره به من کمک کرد.
گرسنه گشتم، بر خم چاشت شد
تشنه نشستم ز لبم جام داد
هوش مصنوعی: زمانی که گرسنه شدم، به خم‌چاشت رسیدم و از تشنگی نشستم؛ از لبم جامی به من داده شد.
مور مرا خانهٔ بی‌غم نمود
مرغ مرا دانهٔ بی‌دام داد
هوش مصنوعی: مور موجب شد که من در خانه‌ای بی‌دغدغه زندگی کنم و مرغ هم با فراهم کردن دانه‌ای بدون خطر، آرامش را به من هدیه داد.
دل چو درافتاد بحامیم تب
شربت طاها و الف لام داد
هوش مصنوعی: وقتی دل به تنگی بیفتد، از شدت عشق و شوق به نوشیدن جام طاها و الف لام متوجه می‌شود.
آخر کارم به دعا باز خواند
گرچه به اول همه دشنام داد
هوش مصنوعی: در نهایت، سرنوشت من به دعا پایان می‌یابد، هرچند که در آغاز به من ناسزا گفته شد.
جسم مرا جای درین بوم ساخت
جان مرا راه درین بام داد
هوش مصنوعی: بدن من را در این دنیا قرار دادند و روح من را راهی به فراز این ارتفاع عطا کردند.
نصرة اودست مرا زور شد
همت او پای مرا گام داد
هوش مصنوعی: کمک و یاری او باعث شد که من به تلاش و توانمندی بیشتری دست یابم و او با حمایت خود به من انگیزه و قدرت داد تا به جلو حرکت کنم.
خاص شد از حرمت او اوحدی
رفت و ندا در حرم عام داد:
هوش مصنوعی: بخاطر حرمت و عظمت او، فرد خاصی جدا شد و در حرم عمومی صدا زد.
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
هوش مصنوعی: هر چیزی که دل به دنبال آن می‌کرد، در پس این پرده پنهان بود و آن را پیدا کرد.
آن بت سرکش، که نمیداد دست
چونکه درآمد ز درم نیم مست
هوش مصنوعی: آن معشوق نافرمان که هیچ‌گاه دستش را به من نمی‌داد، وقتی که از در وارد شد و کمی مست بود، توجه‌ام را جلب کرد.
پای مرا از در حیرت براند
چشم مرا از در غیرت ببست
هوش مصنوعی: در برابر حیرت و شگفتی، پایم از حرکت باز می‌ماند و وقتی به غیرت و اراده نگاه می‌کنم، چشمانم بسته می‌شود.
دل به فغان آمد و خونش بریخت
تن به میان آمد و جانش بخست
هوش مصنوعی: دل به شدت نگران و آشفته شد و اشک از چشمانش ریخت. بدن درگیر مشکلات و دردها گردید و جانش تسلیم شد.
در سرم انداخت نشاط «بلی»
می، که به من داد ز جام الست
هوش مصنوعی: در ذهنم شادی‌ای به وجود آمد که با نوشیدن می، به من یادآوری کرد که از عالم پیش از دنیا چه چیزی دریافت کرده‌ام.
از دل من شاخ امیدی برست
جان من از داغ جدایی برست
هوش مصنوعی: از دل من امیدی جوانه زده و جانم از درد جدایی رهایی یافته است.
گفتمش : از دست تو بیچاره‌ام
گفت که: بی‌چاره نیایم به دست
هوش مصنوعی: به او گفتم که به خاطر تو در وضعیت بدی هستم، او پاسخ داد: اگر بیچاره‌ای، به دست من نیامدی.
گفتمش : از وصل خودم هست کن
گفت : بمیر از خود و از هرچه هست
هوش مصنوعی: به او گفتم: به من بگو که چگونه به وصالم برسانی. او در پاسخ گفت: از خودت بگذری و از همه چیزهایی که داری، جدا شوی.
گفتمش : ای بت، ز تو دورم چرا؟
گفت که : از دور بتی می‌پرست
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای معشوق، چرا از تو فاصله گرفته‌ام؟ او پاسخ داد: از دور هم کسی معشوق را پرستش می‌کند.
گفتمش : ار توبه کند دل ز عشق
گفت که : آن توبه به باید شکست
هوش مصنوعی: به او گفتم: اگر دلش از عشق توبه کند، گفت که: آن توبه را باید شکست.
گفتهٔ او آفت جان بود و تن
لیک چنان گفت که در دل نشست
هوش مصنوعی: گفته‌های او مانند آفتی برای جان و بدن بود، اما طوری بیان کرد که در دل‌ها نفوذ کرد.
دیده ز دور آن قد و بالا چو دید
نعره در انداخت به بالا و پست :
هوش مصنوعی: چشمانم آن قامت و زیبایی را از دور دید و به خاطرش به شور و هیجان آمدم، به گونه‌ای که دلم به تپش افتاد.
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
هوش مصنوعی: هر چیزی که دل در پی‌اش بود و تلاش می‌کرد، در پس این پرده پنهان بود و اکنون پیدا شده است.
تاچه کشم من؟ که بدین دست تنگ
ساغر می خواهم و آواز چنگ
هوش مصنوعی: من دلم می‌خواهد که در حالی که دستم تنگ است، جامی از نوشیدنی و صدای ساز چنگ داشته باشم. تا چه اندازه می‌توانم از درد و تنگدستی بکشم؟
چون می لعلم بچشانی، کنم
بوسه طلب زان لب یاقوت‌رنگ
هوش مصنوعی: زمانی که می‌خواهم از علم و دانش بهره‌مند شوم، از لب‌های زیبای تو مانند یاقوت، بوسه می‌طلبم.
عمر چو بادست همی در شباب
باده بمن ده، که ندارد درنگ
هوش مصنوعی: زندگی مانند بادی می‌گذرد، بنابراین در دوران جوانی به من باده‌ای ببخش که زمان توقفی ندارد.
تا بر او زین دل زنگار خورد
رنگ زدایم به شراب چو زنگ
هوش مصنوعی: می‌خواهم با شراب رنگ دلم را که از غم و مشکلات تیره و کدر شده، پاک کنم و دوباره به او عشق بورزم.
دوش چو می‌خوردم و خوابم ربود
یار به صلح آمد و بگذاشت جنگ
هوش مصنوعی: دیشب در حالی که مشغول نوشیدن بودم خوابم برد. در آن حال، دوست به آرامش و صلح رسید و از جنجال و کشمکش دست برداشت.
پرده برانداخت ز روی خیال
دست خوش آن صنم شوخ شنگ
هوش مصنوعی: پرده را کنار زده و زیبایی آن معشوقه بازیگوش را نشان داد.
گفتمش : آمد ز غمت دل به جان
گفت : گرت جان به لب آید ملنگ
هوش مصنوعی: به او گفتم: از غم تو دلم به شدت ناراحت است. او پاسخ داد: اگر جانت به لب برسد، بی‌خیال باش!
دست در آغوش من آورد عور
آنکه همی داشت ز من عار و ننگ
هوش مصنوعی: کسی که از من شرم و خجالت داشت، دستش را در آغوش من گذاشت.
او شکر افشان ودلم شکر گوی:
کانچه همی خواستم آمد به چنگ
هوش مصنوعی: او با زیبایی و لطافتش دل من را شاد کرده و من هم از خوشحالی و شکرگزاری حرف می‌زنم؛ زیرا آنچه را که همیشه آرزو داشتم، اکنون به دست آورده‌ام.
صبح چو از خواب درآمد سرم
دست خودم بود در آغوش تنگ
هوش مصنوعی: صبح که از خواب بیدار شدم، احساس کردم که سرم در آغوشی تنگ و گرم است.
اوحدی این راز چو دانست باز
در فلک انداخت غریو و غرنگ :
هوش مصنوعی: زمانی که اوحدی این راز را فهمید، به یکباره صدای بلندی در آسمان برپا کرد.
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
هوش مصنوعی: آنچه که دل در جستجوی آن بود و برایش تلاش می‌کرد، در پشت این پرده پنهان بود و حالا آن را پیدا کرده است.
نشنود از پرده کس آواز من
تا نکند راست لبش ساز من
هوش مصنوعی: هیچ‌کس صدای من را از پشت پرده نمی‌شنود، مگر اینکه لب‌هایش به نغمه‌های من هماهنگ شود.
من نه به خود گفتم، از آنست عقل
بیخود و حیران شده در راز من
هوش مصنوعی: من به خودم نمی‌گویم، بلکه عقل من به خاطر رازهای درونم گیج و حیران شده است.
تا نبری ظن که به بازیچه بود
دیدهٔ شب تا به سحر باز من
هوش مصنوعی: تا صبح باز به تماشای شب نشسته‌ام و این را خیال نکن که فقط برای تفریح و سرگرمی است.
بیش نگویی سخن از ناز او
گر بتو گویم سخن از ناز من
هوش مصنوعی: اگر بیش از حد درباره ناز و زیبایی او صحبت کنی، من هم می‌توانم از ناز و زیبایی خودم برایت بگویم.
ای که ز گستاخی من غافلی
خیز و ببین بر لب او گاز من
هوش مصنوعی: ای کسی که از بی‌ادبی من بی‌خبر هستی، برخیز و نگاه کن که در دل او چه احساسی نسبت به من وجود دارد.
چند ز شیراز و ز رومم، دگر
رخت به روم آور و شیراز من
هوش مصنوعی: مدت زیادی است که در شیراز و روم بوده‌ام. حالا دیگر زمان آن رسیده که تو لباس مرا به روم ببری و شیراز را به من برگردانی.
واقعهٔ عشق نگوید به تو
جز نفس واقعه پرداز من
هوش مصنوعی: حوادث عشق را تنها کسی برایت بازگو می‌کند که خود تجربه‌ی واقعی آن را داشته باشد.
گر چه منم آخر این کاروان
نیست پدید آخر و آغاز من
هوش مصنوعی: هرچند من آخرین نفر در این کاروان هستم، اما مشخص نیست که پایان و آغاز من کجاست.
بس دل افسرده سر انداز شد
از دم چون تیغ سر انداز من
هوش مصنوعی: دل افسرده و غمگین من به اندازه‌ای دردناک و شکسته شده که همانند تیغی که به شدت پرتاب می‌شود، از شدت حسرت و اندوه آزاد شده است.
کی به چنان بال رسد، اوحدی
مرغ تو در غایت پرواز من
هوش مصنوعی: کسی که به چنین اوج و بلندی برسد، تو مانند پرنده‌ای هستی که در نهایت پرواز من قرار دارد.
من لب خود کرده ز گفتن به مهر
شهر پر آوازهٔ آواز من :
هوش مصنوعی: من زبانم را از گفتن به عشق این شهر معروف و مشهور نگه داشته‌ام.
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
هوش مصنوعی: هر آنچه را که دل در پی‌اش بود و به دنبالش می‌گشت، در پس این پرده پنهان بود و در نهایت آن را پیدا کرد.
عشق برآورد ز جانم خروش
من نتوانم، تو توانی بپوش
هوش مصنوعی: عشق از عمق وجودم فریاد می‌زند و من نمی‌توانم آن را پنهان کنم، اما تو می‌توانی این احساس را مخفی کنی.
پر مدم، ار دیگ بسر میرود
او چه کند؟ آتش تیزست و جوش
هوش مصنوعی: اگر دیگ در حال جوشیدن باشد و بخواهد سر برود، پرنده چه کاری می‌تواند انجام دهد؟ آتش تند است و دیگ در حال جوشیدن.
امشب ازین کوچه بدوشم برند
گر هم از آن باده دهندم که دوش
هوش مصنوعی: امشب از این کوچه، مرا دور می‌کنند، حتی اگر شب گذشته از آن شراب به من می‌دادند.
در غلطم، یا سخن آشناست
اینکه مرا میرسد امشب بگوش؟
هوش مصنوعی: آیا من در اشتباهی هستم یا سخن کسی که با او آشنا هستم، به من می‌رسد که امشب به گوشم می‌رسد؟
میروم از خود چو همی آید او
کیست که آمد؟ که برفتم ز هوش
هوش مصنوعی: من از خودم خارج می‌شوم و فکر می‌کنم که او کیست که آمد؟ زیرا در این حال از خود بی‌خود شده‌ام.
چون بدر او رسی، ای باد صبح
گر بدهد نامه، بیاور، بکوش
هوش مصنوعی: زمانی که به زیبایی‌های او رسیدی، ای باد صبح اگر پیامی بیاورد، آن را بیاور و تمام تلاشت را به کار ببر.
کو سخن غیر نخواهد شنید
گر برسالت بفرستی سروش
هوش مصنوعی: اگر که پیامی بفرستی، او هیچ سخنی غیر از آن را نخواهد شنید.
بر سر بیمار خود، ار میروی
تا دگرش زنده ببینی بکوش
هوش مصنوعی: اگر به دیدن فردی بیمار می‌روی، تلاش کن که او را دوباره زنده و سالم ببینی.
توش و تنم رفت، مفرمای صبر
مرد به تن صبر کند، یا به توش
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به این موضوع اشاره می‌کند که همه قوت و توان او از بین رفته است. از دیگران انتظار ندارد که صبر و تحمل کنند، چرا که نه از نظر جسمی و نه از نظر روحی، قادر به این کار نیست. او به نوعی نشان می‌دهد که شرایطی بسیار سخت و غیرقابل تحمل را تجربه می‌کند و دیگر توانی برای صبر کردن ندارد.
مجلس رندان طرب گرم شد
دی چو گذشتم بدر می‌فروش
هوش مصنوعی: وقتی که از کنار می‌فروشی عبور کردم، جمع دوستان و محبت‌ها پرشور و شوق شد.
اوحدی از غایت مستی که بود
با همه می‌گفت و نمی‌شد خموش:
هوش مصنوعی: اوحدی در حالی که به شدت مست بود، همه چیز را با دیگران در میان می‌گذاشت و حتی قادر به سکوت کردن نبود.
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
هوش مصنوعی: هر آنچه دل برای دستیابی به آن تلاش می‌کرد، در پشت این پرده پنهان بود و اکنون یافته شده است.
نور رخ دوست چو پیدا شود
عقل که باشد که نه شیدا شود
هوش مصنوعی: وقتی نور چهره محبوب ظاهر شود، عقل انسان را به حالت دیوانگی درمی‌آورد.
از رخ خورشید چو در وا کنند
ذره چه گوید که نه در وا شود
هوش مصنوعی: زمانی که پرده‌ها از روی چهره خورشید کنار می‌روند، ذره‌ای که در نور خورشید قرار دارد نمی‌تواند چیزی بگوید، چرا که در حقیقت خود را از نور محروم نمی‌بیند.
بر سر آن کوچه، که تن خاک اوست
ره نبری، گر نه سرت پا شود
هوش مصنوعی: در آن کوچه که خاک او قرار دارد، قدم نزن؛ چون ممکن است به دردسر بیفتی.
از دو جهان هیچ نبینی جزو
گر به رخش چشم تو بینا شود
هوش مصنوعی: جزئی از دو جهان را نخواهی دید مگر آنکه چشم تو به زیبایی او باز شود و آن را ببیند.
ما همه اوییم، ولی او ز دور
منتظر ماست، که کی ما شود
هوش مصنوعی: ما همه از یک منبع هستیم، اما او از دور منتظر است که ما چه زمانی به سمت او برگردیم.
بخت نگر: تا ننهد سر به خواب
رخت، غمی نیست، که یغما شود
هوش مصنوعی: فرصت را ببین: تا زمانی که سر بر خواب نگذارد و به آرامش نرسد، نگرانی و غمی وجود ندارد؛ زیرا آنچه از دست برود، قابل بازگشت است.
حرف مپندار، به حرفت گرای
تا مگر این اسم مسما شود
هوش مصنوعی: به حرفت اهمیت نده و فقط به سخنان خودت توجه کن، شاید نامی که بر آن گذاشته‌ای به واقعیت تبدیل شود.
قطره به دریا چو دگر باز رفت
نام و نشانش همه دریا شود
هوش مصنوعی: وقتی که قطره به دریا برمی‌گردد، نام و نشانی از خود باقی نمی‌گذارد و کاملاً در دریا ناپدید می‌شود.
پرتو آن نور، که گفتم، یکیست
مختلف از منزل و از جا شود
هوش مصنوعی: نورِ آن چه که من می‌گویم، یکسان است، اما بسته به مکان و فضا متفاوت به نظر می‌رسد.
سر چو به این جبه برآورد دوست
خواست درین قبه که غوغا شود
هوش مصنوعی: وقتی دوست سرش را بالا آورد، خواست تا در این مکان پرهیاهو، شور و شوقی به پا کند.
باز صدای سخن اوحدی
بر همه کس روشن و پیدا شود
هوش مصنوعی: صدای سخن اوحدی بار دیگر برای همه آشکار و قابل شنیدن خواهد شد.
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
هوش مصنوعی: هر آن چیزی که دل برای جستجویش تلاش می‌کرد، در پس این پرده پنهان بود و حالا آن را یافته است.
نفس ترا شد نفس گور کن
زنده شوی، گر بکنی گور تن
هوش مصنوعی: اگر به نفس خودت توجه کنی و از خودخواهی‌ها و تعلقات جسمی دور شوی، می‌توانی دوباره زنده شوی و به حیات معنوی دست یابی، حتی اگر جسمت از بین برود.
ای شده نومید چنین، بر کجاست
یاس تو و باغ پر از یاسمن
هوش مصنوعی: ای کس که به ناامیدی رسیدی، امید و آرزوی تو کجا رفته است و چرا باغی پر از گل‌های یاسمن در دلت نمی‌شکفد؟
یا خبری از لب او باز گوی
بی‌خبران را سخنی زان دهن
هوش مصنوعی: یا از لب او خبری برای کسانی که بی‌خبرند بگو، سخنی از آن دهان.
در همهٔ بادیه حییست بس
و آن دگر آثار طلال و دمن
هوش مصنوعی: در تمام بیابان، زندگی و نشانه‌های زیبایی وجود دارد و همچنین نشانه‌های دیگر از طلا و باغ‌ها.
کوکب لیلی نرود بر ملا
موکب مجنون چه کند بر علن
هوش مصنوعی: لیلی نمی‌تواند به‌طور علنی به مجنون نزدیک شود، زیرا عشق و احساسات او در خفا و پنهانی است و این رابطه نمی‌تواند در معرض دید عموم قرار گیرد.
از پی آن آهوی وحشی ببین
سر به هم آورده هزاران رسن
هوش مصنوعی: به دنبال آن آهوى وحشى، ببین که هزاران رشته به هم گره خورده‌اند.
تا کی ازین جبه و دستار و فش
مرده شو و جامه رها کن بزن
هوش مصنوعی: چرا مدام به لباس‌های رسمی و نمادین متعهد باشی؟ از این ظواهر کنار برو و آزادی را تجربه کن.
جسم تو گوریست روان ترا
بر سر این گور چه پوشی کفن
هوش مصنوعی: بدن تو مانند یک گور است و روح تو بر روی آن گور قرار دارد؛ پس بر روی این گور چه چیز را به عنوان کفن می‌پوشانی؟
پای برین صفه نه و باز دان
راز چهل صوفی و یک پیرهن
هوش مصنوعی: بر روی این مرتفع بایست و اسرار چهل عارف و یک لباس را درک کن.
اوحدی، این تلخ نشستن ز چیست
شور به شیرین سخنان در فگن
هوش مصنوعی: ای اوحدی، چرا اینقدر تلخ و ناامیدانه نشسته‌ای وقتی که سخنان شیرین و لذت‌بخشی در اطراف وجود دارد؟
پنج حواست چو یکی بین شدند
بر ببرش راه و بگو این سخن
هوش مصنوعی: وقتی تمام حواستان یک‌سو و متمرکز شدند، آن‌گاه به او بگویید که این حرف را بزند.
کانچه دل اندر طلبش می‌شتافت
در پس این پرده نهان بود، یافت
هوش مصنوعی: هر آنچه را که دل در پی‌اش بود و برای یافتنش تلاش می‌کرد، در پس این پرده پنهان بود و اکنون آن را پیدا کرده است.