غزل شمارهٔ ۵۶۴
تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟
سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟
خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن
ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟
بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟
بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟
طبعم اندیشهٔ سودای تو کردهاست و خطاست
چارهٔ طبع بداندیش ندارم چه کنم؟
طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک
چون زدی درد، جگر ریش ندارم چه کنم؟
جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست
در جهان چون من از این بیش ندارم چه کنم؟
هر که را دولت وصل تو بود محتشم است
این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟
دی غمت گفت که بیگانه مشو با خویشان
من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟
گشت قربان غمت اوحدی و میگوید:
تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟
اطلاعات
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟
سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟
هوش مصنوعی: من در این راه هیچ ترفندی ندارم، چه کنم؟ من به حمایت تو هیچ وسیلهای ندارم، چه کنم؟
خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن
ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟
هوش مصنوعی: مردم میگویند که باید این عشق را رها کنی و وعدهات را بشکنی، اما من که این اعتقاد را ندارم، چه کار باید انجام دهم؟
بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟
بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟
هوش مصنوعی: اگر به قلب من زخم بزنی و من نتوانم از دردش سخن بگویم، چه باید بکنم؟ و اگر خنجری به من بزنی و من نتوانم سرم را بالا نگه دارم، چه باید کنم؟
طبعم اندیشهٔ سودای تو کردهاست و خطاست
چارهٔ طبع بداندیش ندارم چه کنم؟
هوش مصنوعی: طبیعت من به فکر و آرزوی تو مشغول شده است و میدانم که این اشتباه است، اما نمیدانم با این طبع بدبین چه باید بکنم؟
طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک
چون زدی درد، جگر ریش ندارم چه کنم؟
هوش مصنوعی: من طاقت و قدرت مقابل تیرکمان چشمان تو را ندارم، اما وقتی که تیر محبتت به قلبم مینشیند، جگرم را دردمند میکنی و نمیدانم چه باید بکنم.
جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست
در جهان چون من از این بیش ندارم چه کنم؟
هوش مصنوعی: من جانم را فدای تو کردم و تو گفتی که من شایسته تو نیستم. در این دنیا کسی مانند من وجود ندارد و من از این بیشتر ندارم، پس چه باید بکنم؟
هر که را دولت وصل تو بود محتشم است
این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟
هوش مصنوعی: هر کسی که به نعمت وصال تو دست پیدا کرده است، شخص با عزتی است. اما من درویش، از این سعادت محرومم و نمیدانم چه باید بکنم.
دی غمت گفت که بیگانه مشو با خویشان
من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟
هوش مصنوعی: دیروز غم تو به من گفت که با بستگانم بیگانه نشو. اما من نمیتوانم با خودم بیگانه باشم، چه کار باید بکنم؟
گشت قربان غمت اوحدی و میگوید:
تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟
هوش مصنوعی: اوحدی میگوید که من به خاطر غم تو حاضر به قربانی شدن هستم و از طرفی نمیدانم با این تیر اندیشه و تدبیر تو چه کار کنم، چون هیچ راهی برای فرار از آن ندارم.