گنجور

غزل شمارهٔ ۴۶۵

مستم از بادهٔ مهر تو، مرا مست مهل
رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل
دل ز شوق می لعل توچو خون شد مپسند
پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل
باز می‌بینم همدست رقیبان شده‌ای
گر از آن دست نه‌ای کارم ازین دست مهل
چون نداری گل وصلم، به کفم خار جفا
گر غم هجر تو اندر جگرم خست، مهل
گر خدنگی زند آن غمزهٔ جادو مگذار
ور خطایی کند آن نرگس سرمست مهل
دل به نزد تو فرستادم و گفتی: بس نیست
اوحدی را ز جفا همچو زمین پست مهل

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

مستم از بادهٔ مهر تو، مرا مست مهل
رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل
هوش مصنوعی: من تحت تأثیر عشق تو هستم و به خاطر این حالا در وضعیت غیرعادی به سر می‌برم. خواهش می‌کنم لحظه‌ای هم مرا تنها نگذار و دستم را رها نکن.
دل ز شوق می لعل توچو خون شد مپسند
پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل
هوش مصنوعی: دل من از شوق لعل تو خونین و تیره شده و نمی‌خواهم که از شدت غم فراق تو، کمرم بشکند. لطفاً مرا مهلت بده.
باز می‌بینم همدست رقیبان شده‌ای
گر از آن دست نه‌ای کارم ازین دست مهل
هوش مصنوعی: دوباره می‌بینم که به رقیبانم کمک کرده‌ای، اگر از آن طرف کار نکنی، کار من از این طرف سخت خواهد بود.
چون نداری گل وصلم، به کفم خار جفا
گر غم هجر تو اندر جگرم خست، مهل
هوش مصنوعی: وقتی که گل وصال تو را ندارم و فقط خارهای جفا را در دست دارم، اگر غم جدایی‌ات در دل من درد می‌آورد، مهلت بده تا تحمل کنم.
گر خدنگی زند آن غمزهٔ جادو مگذار
ور خطایی کند آن نرگس سرمست مهل
هوش مصنوعی: اگر تیر زهرآلودی از آن چشم فریبنده پرتاب شود، نگذار. و اگر آن گل نرگس مستی مرتکب خطایی شد، اجازه نده.
دل به نزد تو فرستادم و گفتی: بس نیست
اوحدی را ز جفا همچو زمین پست مهل
هوش مصنوعی: دل را به سوی تو فرستادم و تو گفتی: بس نیست، یا اوحدی را از ظلم و ستم دور کن، همچون زمین پست و فقیر رها کن.