گنجور

بخش ۲ - ابراهیم بن ادهم

و از ایشان بود ابواسحق ابراهیم بن ادهم بن منصور از شهر بلخ بود و از ابناء ملوک بود. روزی بشکار بیرون آمده بود روباهی برانگیخت یا خرگوشی و بر اثر آن همی شد هاتفی آواز داد کی ترا از بهر این آفریده اند یا ترا بدین فرموده اند، پس دگرباره آواز داد از قربوس زین که واللّه ترا از بهر این نیافریده اند و بدین نفرموده اند، از اسب فرود آمد. و شبانی را دید از آن پدرش جُبّۀ شبان فرا ستد جُبّۀ پشمین بود و اندر پوشید و سلاحی کی داشت فرا وی داد و اندر بادیه شد و بمکه رفت و باسفیان ثوری صحبت کرد و با فضیل عیاض بشام شد و آنجا فرمان یافت. و از کسب دست خویش خوردی و دروگری و پالیزوانی یعنی بستانگری و آنچه بدین ماند. و مردی را دید اندر بادیه و نام مهین حق او را بیاموخت و بدان خدایرا بخواند و خضر را دید علیه السلام گفت برادر من داود ترا نام مهین بیاموخت.

و این از شیخ ابوعبدالرّحمن السُلَمی رَحِمَهُ اللّه سَماع دارم که بدو رسیده بود از ثقات که ابراهیم بشّار گفت که با ابراهیم ادهم صحبت کردم گفتم مرا خبر ده از ابتداء کار خویش و این حدیث بگفت و ابراهیم ادهم بزرگ بود اندر باب ورع و از وی حکایت کنند کی گفت طعام حلال خور و بر تو نه قیام شب است و نه روزۀ روز.

بیشتر دعاءِ او این بود کی یارب مرا از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آر. ویرا گفتند گوشت گرانست گفت ارزان بکنید و مخرید.

احمد خضرویه گوید ابراهیم ادهم مردی را دید اندر طواف گفت درجۀ صالحان نبینی تا عقوبت دنیا اختیار نکنی، در نعمت بر خویشتن ببندی و در محنت بگشائی و در راحت ببندی، و در جهد بگشائی و در خواب ببندی و در بیداری بگشائی و در توانگری ببندی و در درویشی بگشائی. و در امل ببندی و در آراسته بودن مرگ را بیارائی.

ابراهیم ادهم بستانی فرا ستده بود لشکریی بدو بگذشت و انگور خواست از وی، گفت خداوند مرا نفرموده است ویرا تازیانه بزد سر برآورد و گفت دِه بر سری که بسیار اندر خداوند خویش عاصی شده است مرد عاجز شد و برفت.

سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم بیمار شدم آنچه داشت بر من نفقه کرد آرزوئی از او خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجا است گفت بفروختم گفتم بر چه نشینم گفت یا برادر بر گردن من نشین سه منزل مرا بر گردن همی کشید.

بخش ۱ - باب دوم در ذکر مشایخ این طریقه و آنچه از سیرة و قول ایشان دلیل کند بر تعظیم شریعت: بدانید رَحِمَکُمُ اللّه که مسلمانان پس از رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نام نکردند اندر زمانۀ خویش فاضلترین ایشانرا بنام عَلَم جز صحبت رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وسَلَّم از بهر آنک هیچ نام نبود فاضلتر از آنک ایشانرا اصحاب رسول صَلَواتُ اللّه وَسَلامُهُ عَلَیْهِ خواندند و چون اهل عصر ثانی اندر رسیدند آنرا که با صحابه صحبت کرده بودند تابعین نام کردند و آن بزرگترین نامی دیدند. پس آنک از پس ایشان آمدند أتْباع التابعین خواندند. پس ازین مردمان مختلف شدند و رتبتها جدا باز شد، پس آنرا که ایشان خاص بودند و عنایت ایشان بکار دین بزرگ بود ایشانرا زهّاد و عبّاد خواندند پس بدعتها ظاهر شد و دعوی کردن پیدا آمد با طریق هرکسی از هر قومی دعوی کردند کی اندر میان ما ایشان زاهدانند و خاصگان اهل سنّت جدا باز شدند و آنک ایشان انفاس خویش مشغول نکردند بدون خدای عزّوجلّ و نگاهداران دلها خویش از آیندگان غفلت بنام تصوّف این نام برایشان برفت و باین نام شهره گشتند این بزرگان پیش از آنک سال بر دویست کشید از هجرة. و یاد کنیم نام جماعتی از پیران این طائفه از طبقات اول تا بدین وقت متأخران از ایشان و یاد کنیم سیرتهای ایشان و سخنان ایشان که دلیل کند بر اصول ایشان و آداب ایشان اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالی.بخش ۳ - ذاالنون المصری: و از ایشان بود ابوالفیض ذاالنون المصری نام او ثوبان بن ابراهیم و گویند فیض بن ابراهیم و پدرش نوبی بود. و وفات او اندر سنۀ خمس و اربعین و ماء تین بود و یگانۀ زمان خویش بود اندر زبان این طائفه و علم ایشان و بورع و حال و ادب، او را غمز کردند بمتوکّل امیرالمؤمنین او را از مصر بیاورد و چون اندر نزدیک وی شد پندش داد متوکّل بگریست و او را عزیز و مکرّم بازگردانید. و متوکّل چنان بود کی اهل ورع را پیش او یاد کردندی بگریستی و گفتی چون اهل ورع را یاد کنید بشتابید بیاد کرد ذاالنّون. و ذاالنّون مردی نحیف بود سرخ روی و سپید ریش نبود.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.