غزل شمارهٔ ۷
میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا
من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا
منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا
صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا
گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا
حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا
اطلاعات
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا
هوش مصنوعی: خودش با ناز و کرشمه دلم را میبرد و تیر غمش به دل مینشیند. در این ماجرا دوستانم چه فکری برای من دارند؟
من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا
هوش مصنوعی: من آنقدر دیوانه نیستم که بخواهم نصیحتها را بشنوم. سخنان پندآمیز خود را به من نده، زیرا من به این حرفها نیازی ندارم.
منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا
هوش مصنوعی: من در این تاریکی شب، تنها و بیصدا ناله میکنم و هیچکس نیست که به فریاد من گوش دهد یا به کمکم بیاید.
صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا
هوش مصنوعی: عشق تو ناچار مرا به جان میآورد، همانطور که وقتی غم عشق تو از وجودم برود، پس از آن تسکین پیدا میکنم.
گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا
هوش مصنوعی: اگر زنجیر موهای تو نباشد، در این شهر یک لحظه هم نمیتوانم بیزنجیر بمانم.
حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا
هوش مصنوعی: در خواب، حلقههای موی تو را به من نشان دادند، اما جز ناراحتی و پریشانی از آن خواب، هیچ معنایی برایم ندارد.
حاشیه ها
1395/03/15 12:06
بهزاد
حافظ هم می فرماید:
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم