گنجور

بخش ۷ - حکایت

شنیدم دیوانه در هندوستان نه هوای باغ بودش و نه هوای بوستان پیوسته در ویرانه ها بسر بردی و گیاه بیابانها خوردی روزی بدشتی گذشت درختی دید بر دامان دشت آتش جنون بخروش آمد و دیگ سودا در جوش اره بدست آورده پابر سر درخت نهاد ساعتی بر او نشسته خواست تا وی را ببرد بنیاد صاحبدلی رسید و گفت ایکه بر سر درختی از بدبختی نشسته بیخ مبر که از پا درافتی و ریشه هستی را کنده بخاک نیستی بسر افتی از آنجا که دیوانه کمان قضا را فرمان بود و ناوک قدر را نشان شربت نصیحت در مذاقش تلخ افتاد و غره غرا در سلخ های های کنان خندیدن آغاز کرد و برگ بریدن ساز.

ای قضا را بجان شده همدوش
با قدرگشته دست در آغوش
پای بر فرق هر نهال منه
تکیه بربالش و بال مده
برمکن ریشه درختان را
بشنو پند نیک بختان را
داروی ناصحان مگردان قی
اره بر پای خود منه هی هی
اره بردار و پند من بشنو
بیخ خود برمکن سخن بشنو
گوش دیوانه پند در نگرفت
بیخ ببرید و اره بر نگرفت
تا که افتاد سرنگون برخاک
سینه مجروح گشتش از خاشاک
ریشه برکند نخل راحت را
سرفرو کوفت استراحت را

عاقبت بیخ شادمانی را به اره نادانی برید و نهال دردمندی را در دل مستمند نشانید چون دید ساعد توانائی مجروح شد و جراحت ناتوانی از آستین بربخت پای اطاعت در راه ارادت نهاد و دست بدامن استدعا آویخت روی تمنا بسوی صاحبدل کرد و آئینه دیده بدیدارش مقابل پس از گریه بسیار سر از جیبب گفتار برآورد و گفت

ای سر عیان بر تو عیان دار عیان
دانم که توئی کاشف اسرار نهان
جائی بنما مرا درآنجا که توئی
رسمی زره و منزل خود ساز عیان

صاحبدل رااز صحبت دیوانه بهجتی روی نمود و فرمود

عسلی بکن و ساز ز خود دغدغه پاک
پس جامه بتن همچو کفن میکن چاک
گر رسم و ره منزل من میپرسی
مردن بودم رسم و کفن در دل خاک

دیوانه چون این سخن بشنید جامه بر تن بدرید ساز مردن ساز کرد و گور کندن آغاز پس درآب دیده غسل کرده کفن در پوشید و مردوار سر بلحد نهاده پا بدامن خاک کشید قضا را سواری برمرکب جلادت نشسته دبه روغنی در دست داشت علم ندای هل من اجیر بر افراشت که هر که این دبه را بخانه برساند صد دینار از خزانه من اجرت بستاند دیوانه چون ندای او بگوشش رسید بی اختیار با خود رو در سخن آورد که اگر من نمرده بودم از این سودا میبود سودم آواز دیوانه را سوار بشنید و عنفا از گور بیرونش کشید چون ملک سئوال بضرب تازیانه آتش الم بجانش افروخت چندانکه گفت مرده ام سودی نداشت دبه بر سرو دست بدامن ریش گاو زده در بحر فکر خام غوطه ور گردید که از این صد دینار اجرت ماکیان بخرم و از بیضه او جوجه ها بعمل آورم بعد از کثرت جوجه و ماکیان بخرم گوسفندان چون گوسفندان را نتیجه بسیار شود نوبت اسب و گاو و حمار شود عاقبه الامر در دارالوسوسه فکرت خانه بنا نهاد مناکحه نموده شد صاحب اولاد پس پسرش رسید بسن چهار رفت از خانه بجانب بازار و از برای طفل خود نخود بریان خرید و داخل خانه گردید فکرت چون بدینجا رسید گفت پسرم میگوید بابا در جیب چه داری بمن ده جواب گویم نه چیزی نکرده خرید دامن از دست پسر کشید دبه از سر بیفتاد و روغن بریخت سوار با او به نزاع آویخت که ای بدبخت دبه روغنم شکستی و در عیش برویم بستی دیوانه گفت ریشه امیدم گسستی همانا ظالم و جابر هستی خانه ام را خراب کردی و در داغ فرزند جگرم را کباب.

آن یکی برکف سنان عزم داشت
سینه آن چاک از آن جزم داشت
ریختی برخاک ظالم روغنم
تار کردی روزگار روشنم
واند گر بر فرق سرمیریخت خاک
در عزاداری نموده سینه چاک
که مرا برباد دادی دستگاه
مال و فرزند و زنم کردی تباه
هردو با هم گشته سرگرم نزاع
تا که خور برداشت از گیتی شعاع
این حکایت وصف حالی شد بیان
از برای مردمان این زمان
کز شراب فکر باطل روز و شب
مست و لایعقل به لهوند و لعب
غافل از سود و زیانش بردوام
دیگ سر در جوش از سودای خام
نفس سرکش گشته برایشان سوار
خوش کشیده چون خرانشان زیر بار
با هزاران گیر و دارو دبد به
روغنی گوید که هستم در دبه
تا بجوش آرد از آن دیگ طمع
جمله را سازد بدل حرص مع
پس از آن اندیشه ها زاید بدل
جان و دل گردد اسیر آب و گل
خانه هاسازد پس از وهم و خیال
بر دل و بر جان نهدبار عیال
هر زمانی نوعی نماید جلوه
برسرهر یک گذارد دبه
ناگهان آن دبه افتد بشکند
جمله را بنیاد هستی برکند
خانمان جمله را ویران کند
جان و دل در داغ آن بریان کند
گر تو راهوشیست رو کنجی بمیر
تا توانی دبه اش برسرمگیر
پیش از آن کود به ات بنهد بسر
دبه بشکن بگذر از نفع و ضرر
ایخوش آنکو مرد و این دبه شکست
گشت خاموش و زهر رنجی برست
گرتو هستی مرده با خود دم مزن
تا قدم ننهی به صحرای فتن
مرده کی دارد زبان گفتگو
روزبان از گفتگو کن شستشو
مرده تو گرچه گوئی مرده ام
مرده کی دم زد ز بهر بیش و کم

الهی دبدبه سوار ستمکار نفس را که کوکبه غرور و نخوتست بر ما مگمار و دبه که پیوسته نفس را بجوش آرد و آتش حرص و حسد را بخروش بر سرما مگذار زبان ما را از آنچه زیان است خاموش کن و خیالات رنگارنگ باطل راز دل فراموش تا جز ذکر تو بر زبان نیاریم و جز فکر تو در دل نگذاریم.

بخش ۶ - حکایت: وقتی در مشهد مقدس مسافر بودم و در کاروانسرای بیکس و غریب مجاور شبی با دل شکسته و خاطر خسته در بستر بیتابی و بیخوابی غنوده طایفه از هنود پیرامنم نشسته و قفل بیان را به مفتاح زبان گشوده از آنجا که جلوه حسن معشوقی پیوسته شمع تجلی را افروخته خواهد و پروانه جان عشاق را در زبانه او بال و پر سوخته آفتاب در دل شیر بود و ماه در دهان ماهی زحل بزغاله میفروخت و مشتری خریدار بره مریخ دروگر و عطارد خوشه چین زهره را با شاه قربی بود و شاه را با زهره نظری فراش قضا مروحه طاوسی فلک را در دست گرفته مرغ هوا را در منقل نار کباب میکرد و قطره آبی چنان نایاب بود که خاکسار زمین از تشنگی اشک یتیمان را تصور آب مینمود آتش جانسوز عشق بر دل غالب و دل جان بلب رسیده بر قطره آبی طالب سبوئی بی آب در پیش داشتم و یارای آب کردن نداشتم سحاب رحمت از دریای قدرت خروشیدن گرفت و زلال جاوید از چشمه امید جوشیدن آب داری ازدر سخا درآمده سبو بر گرفت و از زلال کرم پر نموده بنهاد و برفت دست قضا آستین فشان قانون قدر ساز کرد و گیتی پای کوبان در طرب آمده جستن آغاز و لوله از زمین خواست غلغله به سبو نشست آب بریخت و سبو بشکست گوهر نامرادی را با مژه خون پالا سفتم و شربت تشنه کامی را نوشیده نظمی آبدار گفتمبخش ۸ - حکایت در فوائد خاموشی: صاحبدلی را دیدم در محفلی نشسته و عقد صحبت با کاملی در میان بسته هر قطره از زلال گفتارش بحری پر لالی و هر ذره از پرتو رخسارش مهری لایزالی چهره جمال برنور جلال آراسته و آئینه جلال بجلوه جمال پیراسته سخنش تشنگان را چشمه حیوان و کشتگان را حیات جاودان گاه بدیده گریان گهر هجران سفتی و گاه با لب خندان خبر وصال گفتی.

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شنیدم دیوانه در هندوستان نه هوای باغ بودش و نه هوای بوستان پیوسته در ویرانه ها بسر بردی و گیاه بیابانها خوردی روزی بدشتی گذشت درختی دید بر دامان دشت آتش جنون بخروش آمد و دیگ سودا در جوش اره بدست آورده پابر سر درخت نهاد ساعتی بر او نشسته خواست تا وی را ببرد بنیاد صاحبدلی رسید و گفت ایکه بر سر درختی از بدبختی نشسته بیخ مبر که از پا درافتی و ریشه هستی را کنده بخاک نیستی بسر افتی از آنجا که دیوانه کمان قضا را فرمان بود و ناوک قدر را نشان شربت نصیحت در مذاقش تلخ افتاد و غره غرا در سلخ های های کنان خندیدن آغاز کرد و برگ بریدن ساز.
هوش مصنوعی: شنیده‌ام که یک دیوانه در هند زندگی می‌کرد که نه در باغ و نه در بوستان آرامش نداشت و همیشه در ویرانه‌ها می‌گذرانید و گیاهان بیابانی می‌خورد. روزی در دشت قدم می‌زد و درختی را دید. آتش دیوانگی در او شعله‌ور شد و احساس کرد دلیلی برای دیوانگی‌اش پیدا کرده است. با اره‌ای که به دست داشت، بر روی درخت رفت و مدتی در آنجا نشسته بود تا او را پایین بکشد. در همین حال، فردی خردمند به او نزدیک شد و گفت: «چرا بر روی درخت نشسته‌ای؟ از بی‌خودیت بیخ درخت را قطع نکن، که با این کار از ریشه و پایه‌ات جدا می‌شوی و به خاک می‌افتتی.» اما دیوانه به نصیحت این فرد توجه نکرد و شربت نصیحت برایش تلخ آمد. با وجود آنکه نصیحت می‌شد، او به خنده و بازی مشغول شد و به بریدن برگ درخت ادامه داد.
ای قضا را بجان شده همدوش
با قدرگشته دست در آغوش
هوش مصنوعی: ای تقدیر که با سرنوشت همراه شده‌ای، مثل این است که دست در دستان همدیگر به آغوش کشیده شده‌اید.
پای بر فرق هر نهال منه
تکیه بربالش و بال مده
هوش مصنوعی: بر روی سر هر نهالی پا نگذار و به آن تکیه نکن، بلکه به جای آن بالای آن نرو.
برمکن ریشه درختان را
بشنو پند نیک بختان را
هوش مصنوعی: از قطع کردن ریشه درختان خودداری کن و به نصیحت افرادی که خوشبخت هستند، توجه کن.
داروی ناصحان مگردان قی
اره بر پای خود منه هی هی
هوش مصنوعی: نگذار که حکمت و نصیحت دیگران تو را به اشتباه بیندازد، مانند آن که خود را به خطا در گرداب مشکلات بیندازی.
اره بردار و پند من بشنو
بیخ خود برمکن سخن بشنو
هوش مصنوعی: به چاقوی باغبانی دست بگیر و نصیحت من را گوش کن. ریشه‌ی خود را از خاک نکن، باید به حرف‌ها توجه کنی.
گوش دیوانه پند در نگرفت
بیخ ببرید و اره بر نگرفت
هوش مصنوعی: افراد دیوانه معمولاً به نصیحت‌ها و مشاوره‌ها توجهی ندارند، بنابراین بهتر است که تلاش برای اصلاح آن‌ها را کنار بگذارید.
تا که افتاد سرنگون برخاک
سینه مجروح گشتش از خاشاک
هوش مصنوعی: زمانی که بر زمین افتاد، سینه‌اش آسیب دید و از خاک و خاشاک پر شد.
ریشه برکند نخل راحت را
سرفرو کوفت استراحت را
هوش مصنوعی: نخل راحت که نمادی از آرامش و آسایش است، با ضربه‌ای شدید و ناگهانی از جا کنده می‌شود و این نشان می‌دهد که آرامش و استراحت ممکن است با خطر و ناگوار به پایان برسد.
عاقبت بیخ شادمانی را به اره نادانی برید و نهال دردمندی را در دل مستمند نشانید چون دید ساعد توانائی مجروح شد و جراحت ناتوانی از آستین بربخت پای اطاعت در راه ارادت نهاد و دست بدامن استدعا آویخت روی تمنا بسوی صاحبدل کرد و آئینه دیده بدیدارش مقابل پس از گریه بسیار سر از جیبب گفتار برآورد و گفت
هوش مصنوعی: در نهایت، شادمانی را به خاطر نادانی قطع کرد و در دل بی‌چاره نهال دردی را نشاند. هنگامی که دید که توانایی‌اش آسیب دیده و ناتوانی‌اش او را مجبور به اطاعت کرده، دستش را به سوی درخواست دراز کرد و با چهره‌ای پر از آرزو به سوی صاحب دل نگریست. پس از گریه‌های بسیار، از دلش کلمات بیرون آمد و گفت...
ای سر عیان بر تو عیان دار عیان
دانم که توئی کاشف اسرار نهان
هوش مصنوعی: ای سرِ آشکار، تو را روشن و واضح می‌شناسم و می‌دانم که تو کسی هستی که رازهای پنهان را برملا می‌کنی.
جائی بنما مرا درآنجا که توئی
رسمی زره و منزل خود ساز عیان
هوش مصنوعی: مرا در مکان خودت نشان بده، جایی که تو هستی و من بتوانم خانه‌ام را با تو بسازم.
صاحبدل رااز صحبت دیوانه بهجتی روی نمود و فرمود
هوش مصنوعی: صاحب دل به صحبت دیوانه‌ای توجه کرد و فرمود.
عسلی بکن و ساز ز خود دغدغه پاک
پس جامه بتن همچو کفن میکن چاک
هوش مصنوعی: ای عزیز، دل خود را از نگرانی‌ها خالی کن و با شادی و آرامش زندگی کن. سپس به گناه و کاستی‌های جسمانی خود توجهی نکن و آنها را کنار بگذار، مانند اینکه پیراهنی را از بدن بکنیم.
گر رسم و ره منزل من میپرسی
مردن بودم رسم و کفن در دل خاک
هوش مصنوعی: اگر از من در مورد مسیر و راهی که در زندگی طی کرده‌ام بپرسی، باید بگویم که مرگ را در آغوش گرفته‌ام و این مرگ بخشی از وجود من است، مانند کفنی که در دل خاک نهفته است.
دیوانه چون این سخن بشنید جامه بر تن بدرید ساز مردن ساز کرد و گور کندن آغاز پس درآب دیده غسل کرده کفن در پوشید و مردوار سر بلحد نهاده پا بدامن خاک کشید قضا را سواری برمرکب جلادت نشسته دبه روغنی در دست داشت علم ندای هل من اجیر بر افراشت که هر که این دبه را بخانه برساند صد دینار از خزانه من اجرت بستاند دیوانه چون ندای او بگوشش رسید بی اختیار با خود رو در سخن آورد که اگر من نمرده بودم از این سودا میبود سودم آواز دیوانه را سوار بشنید و عنفا از گور بیرونش کشید چون ملک سئوال بضرب تازیانه آتش الم بجانش افروخت چندانکه گفت مرده ام سودی نداشت دبه بر سرو دست بدامن ریش گاو زده در بحر فکر خام غوطه ور گردید که از این صد دینار اجرت ماکیان بخرم و از بیضه او جوجه ها بعمل آورم بعد از کثرت جوجه و ماکیان بخرم گوسفندان چون گوسفندان را نتیجه بسیار شود نوبت اسب و گاو و حمار شود عاقبه الامر در دارالوسوسه فکرت خانه بنا نهاد مناکحه نموده شد صاحب اولاد پس پسرش رسید بسن چهار رفت از خانه بجانب بازار و از برای طفل خود نخود بریان خرید و داخل خانه گردید فکرت چون بدینجا رسید گفت پسرم میگوید بابا در جیب چه داری بمن ده جواب گویم نه چیزی نکرده خرید دامن از دست پسر کشید دبه از سر بیفتاد و روغن بریخت سوار با او به نزاع آویخت که ای بدبخت دبه روغنم شکستی و در عیش برویم بستی دیوانه گفت ریشه امیدم گسستی همانا ظالم و جابر هستی خانه ام را خراب کردی و در داغ فرزند جگرم را کباب.
هوش مصنوعی: یک دیوانه که این سخن را شنید، لباس‌هایش را پاره کرد و به فکر مرگ افتاد و شروع به کندن قبر کرد. سپس در آب چشمش غسل کرد و کفن پوشید و به حالت مردان سرش را به خاک گذاشت. در این حین، تقدیر سوار بر مرکب شجاعتش نشسته بود و دبه‌ای روغن در دست داشت و بانگ می‌زد که هر کسی دبه را به خانه برساند، صد دینار از خزانه‌اش پاداش می‌گیرد. وقتی دیوانه صدای او را شنید، ناخواسته با خود گفت که اگر زنده بودم، از این کار سود می‌بردم. سوار دیوانه را از قبر بیرون کشید و با ضربه‌ای او را مجبور کرد تا بگوید مرده است و فایده‌ای ندارد. در این حال، دیوانه در دلش غرق در فکر شد که با صد دینار چه چیزهایی می‌تواند بخرد و از آن‌ها جوجه بیاورد و بعد از مدتی بره و حیوان‌های دیگر را پرورش دهد. به این ترتیب، زندگی‌اش را برای آینده برنامه‌ریزی کرد و تشکیل خانواده داد. اما وقتی پسرش به سن چهار سالگی رسید و برای او نخود بریان خرید، دبه روغن از دستش افتاد و روغن ریخت. سوار به او اعتراض کرد که چرا دبه روغن را شکستی و او پاسخ داد که امیدش را گسسته و خانه‌اش را خراب کرده است و در درد فقدان فرزندش قلبش شکسته است.
آن یکی برکف سنان عزم داشت
سینه آن چاک از آن جزم داشت
هوش مصنوعی: یکی از آن‌ها با شمشیر در دست تصمیم گرفته بود، و سینه‌ی او به خاطر این اراده و عزم، چاک شده بود.
ریختی برخاک ظالم روغنم
تار کردی روزگار روشنم
هوش مصنوعی: تو بر زمین ظلمت، لب به خاموشی نیاورده‌ای و روزهای روشنم را تیره کرده‌ای.
واند گر بر فرق سرمیریخت خاک
در عزاداری نموده سینه چاک
هوش مصنوعی: اگر بر سر او خاک بریزد، در واقع در حال عزاداری است و سینه‌اش از غم پاره پاره شده است.
که مرا برباد دادی دستگاه
مال و فرزند و زنم کردی تباه
هوش مصنوعی: تو تمام منابع و داشته‌هایم را به باد دادی و زندگی‌ام را از جمله مال، فرزند و همسرم به ویرانی کشاندی.
هردو با هم گشته سرگرم نزاع
تا که خور برداشت از گیتی شعاع
هوش مصنوعی: هر دو درگیر دعوا و کشمکش بودند تا زمانی که نور خورشید از آسمان نمایان شد.
این حکایت وصف حالی شد بیان
از برای مردمان این زمان
هوش مصنوعی: این داستان درباره وضعیتی است که برای مردم این دوره به تصویر کشیده شده است.
کز شراب فکر باطل روز و شب
مست و لایعقل به لهوند و لعب
هوش مصنوعی: از شراب تفکر بی‌اساس، شب و روز مست و نادان هستم، در حال بازی و سرگرمی.
غافل از سود و زیانش بردوام
دیگ سر در جوش از سودای خام
هوش مصنوعی: مشغول و غافل از عواقب و نتیجه‌اش، مثل دیگی که همواره در حال جوشیدن است و به خاطر خیال خامش نمی‌بیند چه اتفاقی ممکن است بیفتد.
نفس سرکش گشته برایشان سوار
خوش کشیده چون خرانشان زیر بار
هوش مصنوعی: نفس سرکش آن‌ها را تسخیر کرده و مانند خرهایی شده‌اند که زیر بار سنگین خم شده‌اند.
با هزاران گیر و دارو دبد به
روغنی گوید که هستم در دبه
هوش مصنوعی: با وجود مشکلات و سختی‌های فراوان، در نهایت به دیگران می‌گوید که من در این ظرف هستم.
تا بجوش آرد از آن دیگ طمع
جمله را سازد بدل حرص مع
هوش مصنوعی: برای این که از دیگ طمع چیزی به دست آید، باید تمام حرص و آرزوها را در دل جمع کرد و تبدیل به عمل کرد.
پس از آن اندیشه ها زاید بدل
جان و دل گردد اسیر آب و گل
هوش مصنوعی: پس از آن تفکرات و اندیشه‌ها، به روح و جان انسان وابسته می‌شوند و او را به زنجیرهای مادی و دنیوی می‌کشند.
خانه هاسازد پس از وهم و خیال
بر دل و بر جان نهدبار عیال
هوش مصنوعی: خانه‌ای ساخته می‌شود که در آن خیال و توهم، بر دل و جان انسان سنگینی می‌کند و بار زندگی را بر دوش او می‌گذارد.
هر زمانی نوعی نماید جلوه
برسرهر یک گذارد دبه
هوش مصنوعی: هر زمانی به شکلی خاص و متفاوت، جلوه‌ای بر سر هر فردی می‌گذارد.
ناگهان آن دبه افتد بشکند
جمله را بنیاد هستی برکند
هوش مصنوعی: ناگهان آن ظرف (دبه) به زمین می‌افتد و می‌شکند و همه‌ی بنیان هستی را متلاشی می‌کند.
خانمان جمله را ویران کند
جان و دل در داغ آن بریان کند
هوش مصنوعی: زندگی همه را دچار پریشانی و ویرانی می‌کند و دل‌ها را در حسرت و غم از دست رفتن می‌سوزاند.
گر تو راهوشیست رو کنجی بمیر
تا توانی دبه اش برسرمگیر
هوش مصنوعی: اگر تو انسان باهوشی هستی، بهتر است در یک گوشه تنها بمانی و تا زمانی که می‌توانی، خود را از مشکلات حفظ کنی و درگیر مسائل نشوی.
پیش از آن کود به ات بنهد بسر
دبه بشکن بگذر از نفع و ضرر
هوش مصنوعی: قبل از آنکه زود قضاوت کنی یا در مورد یک موضوع تصمیم بگیری، بهتر است موقعیت را به خوبی بررسی کنی و از مسائلی که ممکن است برایت مفید یا مضر باشد، گذر کنی.
ایخوش آنکو مرد و این دبه شکست
گشت خاموش و زهر رنجی برست
هوش مصنوعی: خوشا آن کس که با مردانگی خود، به قلب مشکلات پایان می‌دهد و در برابر سختی‌ها ساکت می‌ماند و بار غم و رنج را برمی‌دارد.
گرتو هستی مرده با خود دم مزن
تا قدم ننهی به صحرای فتن
هوش مصنوعی: اگر وجود تو مرده است، بیهوده سخن نگو و قدم به عرصه‌های خطرناک نگذار.
مرده کی دارد زبان گفتگو
روزبان از گفتگو کن شستشو
هوش مصنوعی: مرده‌ها که از زندگی چیزی نمی‌دانند و نمی‌توانند صحبت کنند، پس در این دنیا باید با انسان‌ها گفتگو کرد و ارتباط برقرار کرد.
مرده تو گرچه گوئی مرده ام
مرده کی دم زد ز بهر بیش و کم
هوش مصنوعی: اگرچه تو می‌گویی که من مرده‌ام، اما آیا مرده‌ای هست که بخواهد در مورد کم و زیاد چیزی صحبت کند؟
الهی دبدبه سوار ستمکار نفس را که کوکبه غرور و نخوتست بر ما مگمار و دبه که پیوسته نفس را بجوش آرد و آتش حرص و حسد را بخروش بر سرما مگذار زبان ما را از آنچه زیان است خاموش کن و خیالات رنگارنگ باطل راز دل فراموش تا جز ذکر تو بر زبان نیاریم و جز فکر تو در دل نگذاریم.
هوش مصنوعی: خداوند، ما را از فریب و خودخواهی نفس دور بدار و اجازه نده که غرور و تکبر بر ما غلبه کند. ما را از آتش حرص و حسد دور کن و زبانمان را از گفتن چیزهای مضر خاموش کن. خیالات بی‌اساس و رنگارنگ را از دل ما بزدای و تنها اجازه بده که نام تو بر زبان جاری شود و فقط تو را در دل داشته باشیم.