گنجور

بخش ۱۳ - مراجعت کردن از سفر و آمدن به وطن

بی نیازا بر نیاز ما ببخش
گر چه غفلت کرده ایم اما ببخش
پای در گل ماندگان را دستگیر
عذر ناهموارگان را درپذیر
همچو یوسف شان برآر از چاه تنگ
همچو یونس شان امان بخش از نهنگ
بی کسان را یاوری کن در سفر
طالبان را بر تمنا ده ظفر
با وطن سرگشتگان را ره نمای
این برون افتادگان را در گشای
اهل ایمان را بکن طاعت قبول
حشر و نشر جمله با آل رسول
بنده بخشا یا گرانی می‌کنم
وین لجاج از تیره جانی میکنم
ما چه خواهیم از تو مشتی ناتمام
هر چه خواهی کن تو دانی والسلام
یک شبی بر کف گرفتم آب را
جمع کردم جمله اصحاب را
هر یکی را باده‌ای دادم نخست
تا دل هریک توانم باز جست
سر نهادم بر قدمشان عذر خواه
اول استغفار کردم از گناه
گفتم از من جمله دل آزرده اید
هرگه از من کینه در دل کرده اید
در جوانمردی نباشد ناپسند
گر نگیرند آن برین ناهوشمند
گر حدیثی گفته باشم ناصواب
مست را هر گونه افتد در جواب
هر که بر حال منش باشد وقوف
تنهد انگشت تصرف بر حروف
وانک نبود آه کش بر سوز من
گو مرا بین و بترس از روز من
گر تنم اینجاست دل در قاین است
خاطری دارم که گویی آینه است
هر که با من یک نفس نزدیک شد
تا نطق زد آینه تاریک شد
مردم دلداده را تمییز نیست
نی سر کس کش سر خود نیز نیست
چون دل خود را نمی‌دارد نگاه
زو مراعات دلی دیگر مخواه
او اگر خاطر نگه میداشتی
خاطر خود را به کس نگذاشتی
آنکه دارد دل، دلش یاری کند
چون ندارد دل چه دلداری کند
با کسی کز خویشتن باشد ملول
مرد عاقل کی کند صحبت قبول
سینه ها خالی کنید از کین من
تا بیاساید دل مسکین من
جمله را بر من حقوق خدمت است
عهده آن خدمتم در ذمت است
وقت وقت آبی به دستم داده اید
کفشی آخر پیش من بنهاده اید
حق آن باشد برِ من بی قیاس
سگ بهست از مردم ناحق شناس
نیک نامی در عطا بخشیدنست
لیک مردی در خطا بخشیدنست
امشب ای یاران من یاری کنید
تا سحر با من جگرخواری کنید
از دل صافی کشید این اتفاق
خود مرا دل خون شد از بس اشتیاق
دوش چون باد صبا تشریف داد
جان محنت دیده من کرد شاد
کرده ام از وی به زاری التماس
تا رود سوی قهستان بی مکاس
ایلچی باشد رود در پیشتر
دوستان را خوش بر آرد زین خبر
خواهد از هر یک ار کلوکی دگر
حاسد آن را نوکند سوگی دگر
در پذیرفت از من و سوگند خورد
دوش چون میرفت امشب وعده کرد
خواهم از هر مژه کردن خامه ای
پس به درد دل نبشتن نامه ای
نامه را عنوان چنین خواهم نبشت
کین ز دوزخ میفرستم در بهشت
واخورم بر باد هریک باده‌ای
در نویسم نام هر آزاده‌ای
بر زبان نیزش دهم پیغامها
کان جماعت را نبردم نامها
در قدح ریزید ساقی می کجاست
هین که وقت جنبش باد صباست
آمدی اهلاً و سهلاً مرحبا
خوش خرامیدی خوش ای باد صبا
تازه کردی روضه جانم به دم
میتوانی رنجه کن امشب قدم
بگذر ای فرخنده پی بر قهستان
قصه من عرضه کن بر دوستان
اول از ترشیز در باید گرفت
بعد از آن راهی دگر باید گرفت
همچنان می‌رو الام اندر الام
تا در مقصد سلام اندر سلام
نسخه ای از ذکر جمعی کرده ام
از شراب دوست کامی خورده ام
با خود از روی کرم همراه کن
وز من ایشان را به لطف آگاه کن
چون مرا ساز سفر ترتیب کرد
دوستکامی گو برین ترتیب خورد
ساقیا پر کن نخستین باده هان
تا خورم بر یاد شنگول جهان
مونس العشّاق سیف الدین حسین
نادر آفاق در هر نیک و شین
بی‌نظیر بی‌مثال بی‌همال
زانش میخوانند سیف الدین کمال
در سبک روحی چو باد صبح خیز
وز گرانان بوده چون من در گریز
بر نخیزد روز و شب بی‌سور و چنگ
دست در دامان عیش از نای و چنگ
زنده کردیم ار چنار کند بد
بار دیگر سایه بر ما افکند
ساقیا پر کن که بر سر میزنم
می بیاد سرو کشمر میزنم
در جهان بسیار سر و بی برست
بارور چون سرو کشمر کمترست
با جمال الدین محمد یک صبوح
گر بر آرم باز بردم عمر نوح
ای گشاد عیش در ابروی او
آب حیوان خاک خاک کوی او
تا جهان باشد نباشد در جهان
مثل او یاری چه پیدا چه نهان
کز ارس کلک ای صبا ترتیب کن
نقلها در یکدیگر ترکیب کن
یاد یاران دگر هم میکنم
ذکرشان تخفیف را کم میکنم
ساقیا جامی دگر پر کن بیار
تا به شادی در کشم بر یاد یار
افضل عالم جمال الدین که عقل
میکند از رأی او انوار نقل
سوزنی عهد خود در اقتدار
اوستاد شاعران روزگار
قمری سرو سر بستان جان
بلبل گلزار جان بل جان جان
زادگان فکرتش صاحب جمال
در علو بگذشته از حد کمال
خوردم این ساغر به یاد روی او
کُحل چشمم باد خاک کوی او
ساقیا پر ساغری در ده کهن
جانم از یاد نصیری تازه کن
فخر آل مصطفى عبدالملک
شمع اخوان الصفا عبدالملک
بی نظیر عصر در باب سخن
نظم و نثرش رشک ارباب سخن
یار صاحب عهد در شادی و غم
در طریق دوستی ثابت قدم
مجلس افروز سحر خیزان مست
همچو من سیکی خور و لولی پرست
این شراب پر بیاد و نام او
میخورم بر شادی ایام او
ساقیا جامی دگر بر کار کن
یاد زین الدین علی فخار کن
ناظم نظم کلام بی خلل
در همه ابواب یاری بی بدل
در ظرافت بی‌همال و بی نظیر
در صبوحش باده خوردن ناگزیر
با شرف چون یاد ازو می‌آیدم
یک صبوحی آرزو می‌آیدم
گر شرف مسعود هم حاضر بود
ریشخندی نیز هم آخر بود
بی تکلف نام ایشان میبرم
وین قدح بر یاد ایشان میخورم
ساقیا برکش به سر جامی دگر
شادی فرخنده فرجامی دگر
منبع معنی نصیرالدین حسن
آنکه هستم در فراقش ممتحن
برده گوی از بذله گویان جهان
بوده از افسردگان چون من جهان
در سرایانم صبوحی آرزوست
خود سرایان با وی‌ست آنجا که اوست
خویش را آیا دگر بینم به خواب
در سرایان پیش او مست خراب
سر نهاده در سرایان کسان
خوش بود کس خندها بر خر کسان
تا سر این جام شراب مشکبو
با وی‌ست ای باد در گوشش بگو
ساقیا پر کاسه سیکی بیار
تا کنم یکبارگی یاد سه یار
از جمال و تاج و سعد ارباب عیش
گوشه گیران جهان در باب عیش
جنت ثانی وطنگه ساخته
خانه دل با طرب پرداخته
خوش بود انصاف را بستان‌سرای
از خروش بلبل دستان‌سرای
هرگز آیا باز بینم مست مُل
خویش را در باغ بالا زیر گل
بینم انشاء الله این دولت به کام
دوستان همزانو و بر کف مدام
ساقیا پر کن دگر جامی شراب
تا بنوشم شادی روی شهاب
مفخر ایران منوچهر آن به حق
برده در هر شیوه از افران سبق
یار خوش باش نکو اخلاق من
محرم راز دل مشتاق من
کرده هم در راحت و هم در الم
خویش را در عالم یاری علم
حق او بر من فزونست از قیاس
من که باشم ایزدش بس حق شناس
میخورم بر یاد روی خرمش
باده ای کز لطف جان بخشیدنش
ساقیا جامی دگر پر کن بده
یاد شمس الدین مظفر کن بده
آرزوی دیده محروم من
راست میخواهی به حق مخدوم من
خانه تاریک جانم را چراغ
باشد از جان و زویم نبود فراغ
کی بود روزی به فضل حق که باز
کرده باشم بر جمالش دیده باز
هم به توفیق خدا دارم امید
کین شب تاری شود روزی سفید
بعد یاری خواستن از همتش
این شراب پر بیاد خدمتش
ساقیا جامی دگر پیش آورم
تا به شادی محمد واخورم
گوهر درج دل آقای من
مونس جان ستم فرسای من
کرده در عرض هنر حاصل شرف
در لقب نیزش بود داخل شرف
نیک خلق و نیکخو و نیکخواه
سیرتش بر پاکی گوهر گواه
بینم آیا صبحدم در کوشکک
باده در کف هر دو در یک گوشکک
میخورم بر یاد او این جام جم
یاد مجدالدین مبارکشاه هم
ساقیا با سر فرو کن جام را
از میان بردار ننگ و نام را
باده بر یاد کسی خواهم کشید
کز شرف بر آسمان خواهم رسید
یاد او چون بر زبانم بگذرد
سیل خون از دیدگانم بگذرد
حیرتت بر روی من دانی که چیست
گر نمیدانی بپرس از من که کیست
بر کفم نه ساغر و یکدم خموش
کاندرونم همچو دیگ آمد به جوش
بی‌ریا این جوهر پاک نفیس
هست بر یاد جمال الدین رئیس
ساقیا جامی دگر باز آر زود
دیگری باید بر آن هم برفزود
هر دو دستم را در جام می بیار
زانکه نتوان خورد جامی با دو بار
تا توانم کرد جامی کن مزید
یاد شمس و اسعد ابنای سدید
هر دو دانشمند اما درد نوش
نه چو دیگر فاسقان طاعت فروش
خوش بود بر بانگ ابریشم بها
ساغری دیگر به من ده ساقیا
تا بیاد آرم حسن مسعود را
خاصه چون در نغمه آرد عود را
ساقیا جامی دگر بر دست گیر
هین که بگذشت آبم از سر دست گیر
یاد یاری دیگرم مدهوش کرد
با شهاب نجم خواهم نوش کرد
همدم دیرینه و یار قدیم
هم حریفم بوده دایم هم ندیم
برده دست از جمله شنگولیان
پیش او سر بر زمین کاجولیان
از شکر شیرین ترش هر بذله‌ای
دلقک اندر پهلوی او فضله‌ای
شادی طبع همیشه شاد او
یاد او و یاد او و یاد او
ساقیا جامی دگر نه بر کفم
هین که چون نار از گرانی میکفم
مرد غازی می‌خورم بر یاد دوست
سر ببالین می‌نهم بر یاد دوست
هم دماغ و هم سرم پرداختست
مغزم اندر استخوان بگداختست
شد زمام اختیار از دست من
مست گشتست این دل بد مست من
دوستکامی‌ها که باقی مانده است
از مراد دور ساقی مانده است
ختم کردم ساقیا از بیدلی
دوستکامی خوردن از لایعقلی
بیش ازین طاقت ندارم ای صبا
هدهد جانم تویی قاین سبا
پیشتر باش ای برید بی کسان
این جماعت را ز من خدمت رسان
وانگه از بهر دل این مستمند
در زن از قاین برو تا بیرجند
راه کن بر شمس دین عبدالرحیم
گو خیالت ناظرست و حق علیم
کز دل و جان آرزومندم به تو
وز قدم تا فرق در بندم به تو
همچو را هم قصه می‌گردد دراز
یک یکی از یاران نیارم گفت باز
گرچه زحمت باشدش گو عذر من
باز خواه از جمله یاران تن به تن
گر قدم خواهی کزان سوتر نهی
بوسه بر دست علی سابق دهی
کی بود آیا که بار دیگرم
صبحدم با بربط آیی بر سرم
با حکیم و با رئیس از یک صبوح
در خراشادم شود وقتی فتوح
برفراز آسمان مسند نهم
وز تفاخر پای بر فرقد نهم
کی کنم آیا بهم یار شمشی
در خراشاد از شراب کشمشی
حصه ما خنبها بر باده دار
حالیا یکماهه‌ای آماده دار
چون ازینها بگذری سیری بکن
پیش دانشمند شو خیری بکن
خدمت من عرضه کن با اشتیاق
گو به جان آمد دلم چند از فراق
خاطرم پیوسته در تیمار توست
مونس من روز و شب اشعار توست
یادگاری از خطابت با من‌ست
چشم جانم از سوادت روشنست
تشنه دیدار تاج الدین حسن
آن چنانم کم برآمد جان ز تن
همتی در کار این مسکین کنید
من دعا کردم شما آمین کنید
این وصیت با معادی میکنم
نه ریایی اعتقادی میکنم
کز من سر گشته در عالم چو گوی
پیش شیخ الاولیا رمزی بگوی
کاشف اسرار حق شیخ الشیوخ
جوهر انوار حق شیخ الشیوخ
عیسی ثانی امین الدین که هست
پیش قدر همتش افلاک پست
قاطع بدعت به شمشیر زمان
تابع امر خداوند جهان
آن چو جان از آفرینش بی بدل
وان چو عقل پاک جوهر بی خلل
پرده پوشان ضمیرش در حرم
همچو مریم بکر و عیسی در شکم
ای حصار همتت حصنی رفیع
دوستان را بر تو می‌آرم شفیع
در پناهم جای ده بر در مزن
می‌توانی سایه ای بر من فکن
گر خطایی کردم آن بر من مگیر
عذر نامردانه من در پذیر
ختم بر نام تو شد این یادگار
بر نکویی ختم باد انجام کار

تمام شد کتاب سفرنامه از نتایج طبع نقاد و لطایف ذهن و قّاد ملک الکلام مقبول الخواص و العوام حکیم سعد المّلة و الدین نزاری القهستانی طاب الله ثراه و جعل الجنة مثواه و الفردوس الاعلى مأواه على ید اقل عباد الله و احوجهم الى غفرانه، یوم الاحد اوائل جمادی الاولی من شهور سنة سبع و ثلاثین و ثمانمائة حامداً لله و مصلیّا و مسلّما على رسوله و صحبه و آله.

ترجمه متن فوق:

به پایان رسید کتاب سفرنامه از نتایج طبع سنجش گر و لطایف ذهن روشن پادشاه سخن پذیرفته خواص و عوام حکیم سعد الملة و الدین نزاری قهستانی، خداوند خاک او را پاکیزه گرداند و او را در بهشت و فردوس برین جای دهد، بر دست کمترین بنده خدا و نیازمند ترین آنها به آمرزش خداوند روز یکشنبه اول جمادی الاول سال ۸۳۷ با حمد خدا و درود بر رسول او و خاندانش و اصحاب او.

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: سید محمدرضا شهیم

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.