گنجور

بخش ۱

ز حُسّاد ایمن مباش ای عزیز
که با دوستان دشمنت هست نیز
به پرهیزگاری زبان‌شان ببند
که پرهیزگار ایمن است از گزند
اگر چند باشی ز عیب و عوار
مُبرّا و پاکیزه مختار وار
ولیکن ز تزویر و بهتان بترس
ز بوجهل غمّاز فتّان بترس
سخن‌چین میان تو و شهریار
کند فی المثل همچو کارد و خیار
کند نقل از تو دروغ و خلاف
تو غافل که مارست زیر لحاف
پذیرنده صورت بود لوح دل
خصوصاً دل شاه بی‌غشِّ و غِل
چو شد در دلش نقش تقبیح تو
چو زُنّار گبران چه تسبیح تو
ز غمّاز و نَمّام و بی گاه و گاه
سخن بهتر اِصغا کند پادشاه
دروغی که نمّام تزیین دهد
ز دُرج ثنا بیش تحسین دهد
در آن کوش تا حاسد عیب‌جوی
به لطف و مدارا شود نیک‌خوی
اگر باز یابد مجال سخن
به تلبیس و مَکّرت برآرد ز بُن
به زهر آب داده چو زنبور نیش
به هنگام فرصت زَنَد زخم خویش
مقرر مکن با خود این خواب را
که در حق من نشنوند افترا
بوَد کز تو شه را غباری بوَد
به سرباری آن نقل کاری بود
چو با خاطر آرد تغیّر کند
به بازی مدان شاه ازین پر کند
به غَور دل پادشا راه نیست
که در رغبت طبعش اکراه نیست
ترا پاکرو گیرم و پارسا
مکن تکیه بر خاطر پادشا
اگر چند خوشنود باشد ز تو
ملال دلش زود باشد ز تو
کسان را که پیش ملک قربتی است
گر از خود کنی هر دَمَت رُتبتی است
بود پاگاه تو زایشان بپای
برآیی به جاه و بمانی بجای
به یک رای بد آن کند بدنهاد
که نتوان به صد چاره اصلاح داد
ز آسیب حاسد حَذَر واجب است
اگر پایکار است و گر حاجب است
مکن دشمنی گر نه آهر منی
که جز دشمنی ناید از دشمنی
بجز دوستی ره به مقصد نبرد
بر آن دوست بگری که دشمن بمرد
هزار است دشمن، وگر خود یکی است
وگر دوست، بسیار، هم اندکی
کجا در دلش مهر گنجد ز دوست
که از دشمنش پر بود مغز و پوست
که برد از جهان دست، آن کز حَسَد
بپرداخت یکباره جان و جسد
حسد را مده در دل ای دوست جای
چو همخانه شد با تو دشمن مَپای
اگر راه یابد حسد در دلت
فرو ماند از کار، آب و گلت
همیشه نکو خواه اصحاب باش
مربّیِ احوال و اَحباب باش
اگر نعمت و مال یابند و جاه
حسد ره مده در دل و بد مخواه
چنان کن قیاس ای ستوده خصال
که از بهر تو جمع کردند مال
به داد خداوند کو را بداد
بباید به شکرانه گردن نهاد
خداوند روزی که دم دم دهد
ترا نیز از آن بیشتر هم دهد
چو قسام روزیّ خلق ایزد است
ترا دفع آن برنخیزد ز دست
که بر حاسد ار چند یارست و دوست
معوَّل مکن دشمن خانه اوست
چو اندک کراهیّتی در تو دید
ز تو دامنِ دوستی در کشید
ندارند غایات هر کار خیر
مکن ناتوانی درین کار سیر
که محمود نَبْود سرانجام کار
به دست خود این تخم هرگز مکار
چو رتبت به شاهت زیادت بود
خطر لازم آن سعادت بود
حسودت نهد دام غیرت به راه
دراندازدت همچو یوسف به چاه
فراز ار چه باشد به حدّ کمال
نشیبش فروتر بود لامحال
ز بیگانه و آشنا پیش شاه
ز کس بد مگو و به خود بد مخواه
اگر چند هست از طریق صواب
بَدان را به نیکان نمودن ثواب
نکو گوی و گِرد نکوهش مگرد
که بد گوی را بخت یاری نکرد
ز بد چون حدیثی درافتد خموش
مکن سعی و در استعانت بکوش
که آنجا خموشی ز گفتار به
نگفتی و از گفته بسیار به
چو از دشمن شه درافتد سخن
به بد هر چه دانی بگو و بکن
درین موضع ار بدسگالی رواست
روا باشد این بد که نیک است و راست
فریضه ست در خدمت شهریار
که دارند رِفق و مدارا به کار
همه کار بگشاید از بستگی
به رفق و مدارا و آهستگی
که رای رزین در تأنّی بود
خصوصا که دولت معنّی بود
ستوده بود مرد آهسته کار
به حلم و سکون و ثبات و وقار
که گر زو شود فوت رای صواب
نگویند کرد از تهتّک شتاب
پشیمانی آورد تعجیل بار
بود ناپسندیده تعجیل کار
مگر وقت فرصت که چون وقت یافت
سکون برنتابد بباید شتافت
اگر با خرد کرد پیوستگی
کند فرق تعجیل از آهستگی
اگر هستی از تجربت بهره‌مند
به جای خود این هر دو را کاربند
از آنها که همکار باشند و یار
دل هر کسی را به واجب بدار
اگر چند حدّ ثنا نیستشان
به دل در، ولا و صفا نیستشان
برایشان ثناگوی و شفقت نمای
به قدر مراتب در احسان فزای
به نیکی برایشان شوی سرفراز
از ایشان به نیکی مکش دست باز
ولی بر حذر باش از ایشان مدام
مَدِه ناقۀ بیهُشی را زمام
به گستاخی و بی حیایی مکوش
به ناراستی پر مکن چشم و گوش
چو ننهی برون از حد حزم پای
بنای محبت بماند به جای
سعادت قرین باشد و بخت یار
بریزد درخت حسک برگ و بار
اگر خائنی، مُدْبِری، ناکسی
لئیمی، بدآموز گاری، خَسی
محلی و مالی و جاهی بیافت
زهر کس بکند و ز هر در بکافت
برآورد دستی به تلبیس و غدر
نهاد از سر گرد نان پای قدر
به رُتبت گذشت از خصوص و عموم
نیاید بلی بوی عنبر ز ثُوْم
نیفتی از آن منزلت در غلط
که زودش به بازار بینی سقط
نبینی که ابر سیه برشتاب
بپوشاند آیینۀ آفتاب
ولیکن به آخر زهم بگسلد
نپیوندد و دم به دم بگسلد
سببها بود شاه را در نهفت
که از ظاهر اندازه نتوان گرفت
فرومایه ای را برآرد بلند
که داند چه بنیاد خواهد فکند؟
چو گشت آن غرض حاصل و شد تمام
به مبدای خود باز شد والسلام
بود هم که شایسته راز خویش
بِرانَد بیندازد از حدّ خویش
چو سررشته زان مصلحت در کشد
دگر باره بنوازد و برکشد
چه دانی که حکم ضرورت چه بود
کسی این معما نیارد گشود
چو مکشوف شد بر تو این هر دو حال
چه می افکنی خویشتن در محال
نه ممدوح را بین نه مذموم را
که سری در آن هست مخدوم را
رهی گیر پیش ای پسر کز نشیب
نباشد به روز و شب اندر نهیب
به نزد خردمند باشی عزیز
حسد کم کند بر تو مجهول نیز
بکوش ای پسر تا ترا پیش شاه
نباشد مگر مردم نیک‌خواه
و گر دشمنی باشدت برکنار
مگر دوست گردد نظر بر گمار
به رویش میاور مشو عیب‌جوی
به شاه ار گناهی کند وا مگوی
و گر بازگویی ندارد پسند
نگیرد ترا عاقل و هوشمند
رضای ملک گر به دست آوری
به از دشمن افکندن و داوری
نزاری پی خاطر شاه گیر
نه در خاطر از دشمن اکراه گیر
چو گیرد ترا دوست، دشمن بمرد
نباید ترا رنج و تیمار برد
نهان داشتن دشمنی بخردی است
همه وقت ها دسترس بر بدی است
و گر زانک دشمن بود بی خرد
تو خاموش کو آب خود می برد
و گر خود خرد دارد و عقل و رای
به تدریج گردد دل او به رای
عداوت به ظاهر چو برداشتی
گشاید محبت در آشتی
بسی دوست کو دشمنی کرد ساز
بسی نیز داشتم که شما دوست باز

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: مصطفی علیزاده و دوستان

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.