گنجور

بخش ۸ - تعلیم خضر در گفتن داستان

بیا ساقی آن ارغوانی شراب
به من ده که تا مست گردم خراب
مگر زان خرابی نوایی زنم
خراباتیان را صلایی زنم
مرا خضر تعلیم‌گر بود دوش
به رازی که نامد پذیرا‌ی گوش
که ای جامگی‌خوار تدبیر من
ز جامِ سخن چاشنی‌گیرِ من
چو سوسن سر از بندگی تافته
نم از چشمهٔ زندگی یافته
شنیدم که در نامهٔ خسروان
سخن راند خواهی چو آب روان
مشو ناپسندیده را پیش‌باز
که در پردهٔ کژ نسازند ساز
پسندیدگی کن که باشی عزیز
پسندیدگانت پسندیده نیز
فرو بردن اژدها بی‌درنگ
بیَنباشتن در دهان نهنگ
از آن خوش‌تر آید جهان‌دیده را
که بیند همی ناپسندیده را
مگوی آنچه دانای پیشینه گفت
که در دُر نشاید دو سوراخ سفت
مگر در گذرهای اندیشه‌گیر
که از باز گفتن بود ناگزیر
درین پیشه چون پیشوای نوی
کهن پیشگان را مکن پیروی
چو نیروی بکر آزماییت هست
به هر بیوه خود را میالای دست
مخور غم به صیدی که ناکرده‌ای
که یخنی بود هر چه ناخورده‌ای
به دشواری آید گهر سوی سنگ
ز سنگش تو آسان کی آری به چنگ‌؟
همه چیز ار بنگری لخت لخت
به سختی برون آید از جای سخت
گهر جُست نتوان به آسودگی
بوَد نقره محتاج پالودگی
کسی کاو بَرَد بر تر و خشک رنج
ز ماهی درم یابد از گاو گنج
خُم نقره خواهی و زرینه تشت
ز خاک عراقت نباید گذشت
ز ری تا دهستان و خوارزم و جَند
نوندی نبینی به جز لور کند
بخاری و خزری و گیلی و کرد
به نان‌پاره هر چار هستند خرد
نخیزد ز مازندران جز دو چیز
یکی دیو مردم یکی دیو نیز
نروید گیاهی ز مازندران
که صد نوک زوبین نبینی در آن
عراقِ دل‌افروز باد ارجمند
که آوازهٔ فضل ازو شد بلند
از آن گل که او تازه دارد نفس
عرق‌ریزه‌ای در عراق است و بس
تو نیز آن به ای پیک علوی‌نژاد
که گِرد جهان بر نگردی چو باد
به گوهرکنی تیشه را تیز کن
عروس سخن را شکر‌ریز کن
تو گوهر کن از کانِ اسکندری
سکندر خود آید به گوهر خری
جهانداری آید خریدار تو
به زودی شود بر فلک کار تو
خریدار چون بر دُر آرد بها
نشاید ره بیع کردن رها
چو دریا خَرَد گوهر از کان تنگ
دهد کشتی دُر به یک پاره‌سنگ
ز دریای او گنج گوهر مپوش
دُری می‌سِتان گوهری می‌فروش
میانجی چنان کن برای صواب
که هم سیخ برجا بود هم کباب
چو دلداری خضرم آمد به گوش
دماغ مرا تازه گردید هوش
پذیرا سخن بود شد جایگیر
سخن کز دل آید بود دلپذیر
چو در من گرفت آن نصیحت گری
زبان برگشادم به دُر دری
نهادم ز هر شیوه هنگامه‌ای
مگر در سخن نو کنم نامه‌ای
در آن حیرت‌آباد بی‌یاوران
زدم قرعه بر نام نام‌آور‌ان
هر آیینه کز خاطر‌ش تافتم
خیال سکندر درو یافتم
مبین سرسری سوی آن شهریار
که هم تیغ‌زن بود و هم تاجدار
گروهیش خوانند صاحب سریر
ولایت سِتان بلکه آفاق‌گیر
گروهی ز دیوان دستور او
به حکمت نبشتند منشور او
گروهی ز پاکی و دین‌پرور‌ی
پذیرا شدندش به پیغمبری
من از هر سه دانه که دانا فشاند
درختی برومند خواهم نشاند
نخستین در پادشایی زنم
دم از کار کشورگشایی زنم
ز حکمت برآرایم آنگه سخن
کنم تازه با رنج‌های کهن
به پیغمبری کوبم آنگه درش
که خواند خدا نیز پیغمبرش
سه دُر ساختم هر دُری کانِ گنج
جداگانه بر هر دری برده رنج
بدان هر سه دریا بدان هر سه دُر
کنم دامن عالم از گنج پر
طراز‌ی نوانگیزم اندر جهان
که خواهد ز هر کشوری نورهان
دریغ آیدم کاین نگارین نورد
بود در سفینه گرفتار گرد
در دولتی کو؟ کزین دستکار
به دیوار او بر نشانم نگار
پرندی چنین زنده‌دارش کنم
ز گرد زمین رستگارش کنم
بدین نامه نامور دیر باز
بمانم بر او نام او را دراز
نشستن‌گهی سازمش زین سریر
که باشد برو جاودان جای‌گیر
به حرفی مسجل کنم نام او
که ماند درین جنبش آرام او
نه حرفی که عالم ز یادش بَرَد
نه باران بشوید نه بادش برد
به شرطی که چون من در این دستگاه
رسانم سرش را به خورشید و ماه
مرا نیز ازو پایگاهی رسد
به اندازهٔ سر کلاهی رسد
ز خورشید روشن توان جست نور
که شد راه سایه ازین کار دور
غلیواژ را با کبوتر چه‌کار‌؟
به باز مَلِک در خور است این شکار
نظامی که نظم دری کار اوست
دری نظم کردن سزاوار اوست
چنان گوید این نامهٔ نغز را
که روشن کند خواندنش مغز را
دل دوستان را بدو نور باد
وزو دیدهٔ دشمنان دور باد
نواگر نوای چکاوک بوَد
چو دشمن زند‌، تیز ناوک بود
در آن دایره کاین سخن رانده‌ام
درون‌پرور خویش را خوانده‌ام
که این نامه را نغز و نامی کند
گرامی کُنَش را گرامی کند
چنان برگشاید پر و بال او
که نیک‌اختری خیزد از فال او
نشاط اندر آرد به خوانندگان
مفرّح رساند به دانندگان
فسرده‌دلان را درآرد به کار
غم‌آلودگان را شود غمگسار
نوازش کند سینهٔ خسته را
گشایش دهد کار در بسته را
گرش ناتوانی تمنا کند
خدایش به خواندن توانا کند
وگر ناامیدیش گیرد به دست
به دست آورَد هر امیدی که هست
هر آنچ از خدا خواستم زین قیاس
خدا داد و بر داده کردم سپاس
همایون‌تر آن شد که این بزمگاه
همایون بود خاصه در بزم شاه

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1392/03/24 13:05
مینا

صلا زدن به معنی بانگ دادن است گر چه در هر موردی کاربرد دارد ولی بیشتر در مورد دعوت به خوردن و آشامیدن است

1392/03/24 13:05
مینا

غلیواژمرغ گوشت ربا و موش گیر است و همان زغن زهی شکر پارسی!!