بخش ۷۳ - پاسخ دادن شیرین به خسرو
ز راه پاسخ آن ماه قصبپوش
ز شکر کرد شه را حلقه در گوش
گشاد از درج گوهر قفل یاقوت
رطب را قند داد و قند را قوت
مثالی داد مه را در سواری
براتی مشک و در پردهداری
ستون سرو را رفتن در آموخت
چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت
به خدمت بوسه زد بر گوشهٔ بام
که باشد خشت پخته، عنبر خام
چو نوبت داشت در خدمت نمودن
برون زد نوبتی در دل ربودن
نخستین گفت کاِی دارای عالم
بر آورده عَلم بالای عالم
ز چین تا روم در توقیع نامت
قدرخان بنده و قیصر غلامت
نه تنها خاک تو خاقان چین است
چنینت چند خاکی بر زمین است
هر آن پالودهای کاو خود بوَد زرد
به چربی یا به شیرینی توان خورد
من آن پالودهٔ روغنگذارم
که جز نامی ز شیرینی ندارم
بلی تا گشتم از عالم پدیدار
تو را بودم به جان و دل خریدار
نه پی در جستجوی کس فشردم
نه جز روی تو کس را سجده بردم
ندیدم در تو بوی مهربانی
به جز گردنکشی و دلگرانی
حساب آرزوی خویش کردن
به روی دیگران در پیش کردن
نه عشق این شهوتی باشد هوایی
کجا عشق و تو ای فارغ کجایی
مرا پیلی سزد کاو را کنم بند
تو شاهی، بر تو نتوان بیدق افکند
به مهمانی، غزالی چون شود شیر؟
ز گنجشکی، عقابی کی شود سیر؟
تو گر سروی و من پیش تو خاشاک
نه آخر هر دو هستیم از یکی خاک؟
سپند و عود بر مجمر یکی دان
بُخور و دود و خاکستر یکی دان
کبابی باید این خان را نمک سود
مگس در پای پیلان کی کند سود؟
زبانت آتشی خوش میفروزد
خوش آن باشد که دیگت را نسوزد
چو سِیلی کآمدی در حوضِ ماهی
مراد خویشتن را برد خواهی
ز طوفان تو خواهم کرد پرهیز
بر این در، خواه بنشین خواه برخیز
کمند افکندنت بر قلعهٔ ماه
چه باید چون نیابی بر فلک راه
به شببازی فلک را در نگیری
به افسون، ماه را در بر نگیری
درِ ناسفته را گر سفت باید
سخن در گوش دریا گفت باید
بر باغ ارم پوشیده شاخ است
غلط گفتم، درِ روزی فراخ است
من آبم، نامِ آبِ زندگانی
تو آتش، نامِ آن آتش جوانی
نخواهم آب و آتش در هم افتد
کز ایشان فتنهها در عالم افتد
به ار تا زنده باشم گرد آن کَس
نگردم کز من او را بس بود بس
بُرو هم با شکر میکن شکاری
تو را با شهد شیرین نیست کاری
شکربوسی لب کَس را نشاید
مگر دندان که او خردش بخاید
به شیرین بوسه را بازار تیز است
که شیرینی لبش را خانه خیز است
به شیرین از شکر چندین مزن لاف
که از قصاب دور افتد قصبباف
دو باشد منجنیق از روی فرهنگ
یکی ابریشم اندازد یکی سنگ
به شکر نشکند شیرینی کس
لب شیرین بود شکرشکن بس
تو را گر ناگواری بود از این بیش
ز شکر ساختی گلشکر خویش
شکر خواهی و شیرین نیز خواهی
شکار ماه کن یا صید ماهی
هوای قصر شیرینت تمام است
سر کوی شکر دانی کدام است؟
من از خون جگر باریدن خویش
نپردازم به سر خاریدن خویش
نیاید شهپرستی دیگر از من
پرستاری طلب چابکتر از من
به یاد من که باد این یاد بهدْرود
نوا خوش میزنی گر نگسلد رود
به تندی چند گویی با اسیران
تو میگو تا نویسندت دبیران
ز غم خوردن دلی آزاد داری
به دم دادن سری پرباد داری
چه باید با تو خون خوردن به ساغر
به دم فربه شدن چون میش لاغر
ز تو گر کار من بد گشت بگذار
خدایی هست کو نیکو کند کار
نشینم هم در این ویرانه وادی
بر انگیزم منادی بر منادی
که با شیرین چه بازی کرد پرویز
عروس این جا کجا کرد او شکرریز
بس آن یک ره که در دام اوفتادم
هم از نرخ و هم از نام اوفتادم
چو شد در نامها، نامم شکسته
درِ بینام و ننگان باد بسته
ز در بستن رقیبم رسته باشد
خزینه بِهْ که او در بسته باشد
ز قند من سمرها در جهان است
درِ قصرم سمرقندی از آن است
اگر بر در گشادن نیستم دست
توانم بر تو از گیسو رسن بست
گرم باید چو مِی در جامت آرم
به زلف چون رسن بر بامت آرم
ولی باد از رسن پایت ربود است
رسنبازی نمیدانی، چه سود است؟
همان بِهْ کآن چه من دیدم به داغت
نسوزم روغن خود در چراغت
ز جوش خونِ دل چون باز گفتم
شبت خوش باد و روزت خوش که رفتم
بگفت این و چو سرو از جای برخاست
جبین را کج گرفت و فرق را راست
پرند افشاند و از طَرْف پرندش
جهان پر شد ز قالبهای قندش
بدان آیین که خوبان را بُوَد دست
زَنَخدان میگشاد و زلف میبست
جمال خویش را در خز و خارا
به پوشیدن همیکرد آشکارا
گَهی میکرد نسرین را قصبپوش
گَهی میزد شقایق بر بناگوش
گَهی بر فرقبند آشفته میبود
گره میبست و بر مه مشک میسود
به زیور راست کردن دیر میشد
که پایش بر سر شمشیر میشد
ز نیکو کردن زنجیر خلخال
نه نیکو کرد بر زنجیریان حال
ز گیسو گَه کمر میکرد و گَه تاج
بدان تاج و کمر شه گشته محتاج
شقایق بستنش بر گردن ماه
کمند انداخته بر گردن شاه
در آن حلواپزی کرد آتشی نرم
که حلوا را بسوزد آتش گرم
چو هر هفت آن چه بایست از نکویی
بکرد آن خوبروی از خوبرویی
به شوخی پشت بر شه کرد حالی
ز خورشید آسمان را کرد خالی
در آن پیچش که زلفش تاب میداد
سرینش ساق را سیمآب میداد
به گیسوی رسنوار از پس پشت
چو افعی هر که را میدید میکشت
بلورین گردنش در طوق سازی
بدان مشگین رسن میکرد بازی
دلی کز عشق آن گردن همی مُرد
رسن در گردنش با خود همی برد
به رعنایی گذشت از گوشهٔ بام
ز شاه آرام شد، چون شد دلآرام
بسی دادش به جان خویش سوگند
که تا باز آمد آن رعنای دلبند
نشست و لؤلؤ از نرگس همیریخت
بِدان آب از جهان آتش برانگیخت
به هر دستان که دل شاید ربودن
نمود آنچ از فسون باید نمودن
عملهایی که عاشق را کند سست
عجب سست آید از معشوقه چُست
بخش ۷۲ - پاسخ خسرو شیرین را: مَلِک بارِ دگر گفت از دلافروزبخش ۷۴ - پاسخ دادن خسرو شیرین را: مَلک چون دید ناز آن نیازی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ز راه پاسخ آن ماه قصبپوش
ز شکر کرد شه را حلقه در گوش
هوش مصنوعی: از طریق جواب آن ماه زنبقپوش، به خاطر شکرگزاری، شاه را با حلقهای در گوش آرایش داد.
گشاد از درج گوهر قفل یاقوت
رطب را قند داد و قند را قوت
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که وقتی گوهر یاقوت از قفل آزاد میشود، میوه رطب (خرما) قند میگیرد و قند هم به خودی خود انرژی و قوتی را به همراه میآورد. در واقع، این تصویر به نوعی از رابطهی متقابل و تأثیرگذاری متقابلی اشاره دارد که در طبیعت و زندگی وجود دارد.
مثالی داد مه را در سواری
براتی مشک و در پردهداری
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی و توانایی مه (ماه) اشاره شده که همچون یک سوارکار بر اسب خود حاضر است و در حال حاضر به زیبایی پرچمی یا پردهای زیبا را نگه داشته است. به نوعی این تصویر به زیبایی و وقار مه تشبیه میشود که با کمال هنرمندانهای در یک وضعیت خاص قرار دارد.
ستون سرو را رفتن در آموخت
چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت
هوش مصنوعی: سرو جوان، با رفتن و تجربه کردن، یاد میگیرد که چگونه ایستادگی کند، و غنچه نیز وقتی به گل تبدیل میشود، شجاع و پررنگ میشود.
به خدمت بوسه زد بر گوشهٔ بام
که باشد خشت پخته، عنبر خام
هوش مصنوعی: به طور روان میتوان گفت: کسی با احترام و محبت به گوشهای از بام نزدیک میشود و بوسهای میزند، چرا که در آنجا سنگی پخته و باارزش به چشم میخورد که هنوز به شکل اصلی و نازک خود، همانند عنبر، باقی مانده است.
چو نوبت داشت در خدمت نمودن
برون زد نوبتی در دل ربودن
هوش مصنوعی: وقتی نوبت خدمت به دیگران فرا رسید، دلش ناگاه به دست آوردن عشق و محبت را طلب کرد.
نخستین گفت کاِی دارای عالم
بر آورده عَلم بالای عالم
هوش مصنوعی: ابتدا گفت: ای صاحب قدرت، پرچم دانش را در بالای عالم برافراشتهای.
ز چین تا روم در توقیع نامت
قدرخان بنده و قیصر غلامت
هوش مصنوعی: از چین تا روم، در نامهای که برای تو نوشتهام، من بندهای از قدرخان و غلام تو هستم ای قیصر.
نه تنها خاک تو خاقان چین است
چنینت چند خاکی بر زمین است
هوش مصنوعی: تو تنها خاکی نیستی که متعلق به خاقان چین هستی، در واقع همینطور که زمین پر از خاک است، تو هم در این دنیا از جاهای مختلف و متنوعی آمدهای.
هر آن پالودهای کاو خود بوَد زرد
به چربی یا به شیرینی توان خورد
هوش مصنوعی: هر غذایی که خود به تنهایی طعم و مزه خوبی داشته باشد، چه چرب باشد چه شیرین، قابل خوردن است.
من آن پالودهٔ روغنگذارم
که جز نامی ز شیرینی ندارم
هوش مصنوعی: من مثل پودینگ روغنی هستم که فقط به خاطر نامش شیرین به نظر میآید و در واقع به خودی خود طعمی ندارد.
بلی تا گشتم از عالم پدیدار
تو را بودم به جان و دل خریدار
هوش مصنوعی: بله، تا زمانی که در این دنیای قابل مشاهده گشتم، همیشه با تمام وجود به دنبال تو و خواهان تو بودم.
نه پی در جستجوی کس فشردم
نه جز روی تو کس را سجده بردم
هوش مصنوعی: من به دنبال کسی نرفتم و برای هیچ کسی به جز تو سر سجده فرود نیاوردهام.
ندیدم در تو بوی مهربانی
به جز گردنکشی و دلگرانی
هوش مصنوعی: من در تو هیچ نشانهای از محبت و مهربانی نمیبینم جز سنگدلی و ناراحتی.
حساب آرزوی خویش کردن
به روی دیگران در پیش کردن
هوش مصنوعی: آرزوهای خود را به حساب دیگران گذاشتن و آنها را مقصر نشان دادن.
نه عشق این شهوتی باشد هوایی
کجا عشق و تو ای فارغ کجایی
هوش مصنوعی: عشق حقیقی فراتر از هوس و تمایلات زودگذر است. این حس عمیق و واقعی به قدری ارزشمند است که از هر نوع شهوت و آرزوی سطحی جداست. به یاد کسی هستم که از این احساسات عمیق بیخبر است و در دنیای خود به سر میبرد.
مرا پیلی سزد کاو را کنم بند
تو شاهی، بر تو نتوان بیدق افکند
هوش مصنوعی: من لایق پادشاهی هستم، اما نمیتوانم به تو آسیب بزنم یا تو را تحقیر کنم.
به مهمانی، غزالی چون شود شیر؟
ز گنجشکی، عقابی کی شود سیر؟
هوش مصنوعی: در مهمانی، آیا یک غزال میتواند همچون شیر باشد؟ آیا یک گنجشک میتواند از شکمسیری یک عقاب برخوردار شود؟
تو گر سروی و من پیش تو خاشاک
نه آخر هر دو هستیم از یکی خاک؟
هوش مصنوعی: تو اگر مانند سرو راست و بلند هستی، من در برابر تو مثل خاشاک و بیاهمیت میباشم. اما در نهایت، هر دو ما از یک خاک به وجود آمدهایم و در ذات خود هیچ تفاوتی نداریم.
سپند و عود بر مجمر یکی دان
بُخور و دود و خاکستر یکی دان
هوش مصنوعی: اسپند و عود را در مجمر یکی بدان، زیرا هر دو بخور و دود و خاکستر هستند.
کبابی باید این خان را نمک سود
مگس در پای پیلان کی کند سود؟
هوش مصنوعی: کسی که در کار خود تجربه و مهارت دارد، به راحتی میتواند از مسائل کوچک و بیاهمیت نگذرد. مثل یک آشپز که باید به جزییات دقت کند و نیازی به فکر کردن درباره چیزهای بزرگ و بیاهمیت ندارد.
زبانت آتشی خوش میفروزد
خوش آن باشد که دیگت را نسوزد
هوش مصنوعی: زبان تو با سخنان شیرینش آتش را به وجد میآورد، اما بهتر است که این آتش باعث آسیب به خودت نشود.
چو سِیلی کآمدی در حوضِ ماهی
مراد خویشتن را برد خواهی
هوش مصنوعی: وقتی مانند سیلی وارد حوض ماهی میشوی، آرزوی خود را به دست میآوری.
ز طوفان تو خواهم کرد پرهیز
بر این در، خواه بنشین خواه برخیز
هوش مصنوعی: از طوفان تو دوری میجویم، بر این در که هستی، هر زمان که بخواهی نشستهای یا برخاستهای.
کمند افکندنت بر قلعهٔ ماه
چه باید چون نیابی بر فلک راه
هوش مصنوعی: اگر در دام عشق کسی بیفتی و به دلیلی نتوانی به اهداف خود برسنگ، چه باید کرد؟
به شببازی فلک را در نگیری
به افسون، ماه را در بر نگیری
هوش مصنوعی: به شبزندهداری و ترفندهای دنیا دل نبند، زیرا که حتی اگر در آغوش ماه هم باشی، این موارد نمیتوانند جای واقعیات زندگی را پر کنند.
درِ ناسفته را گر سفت باید
سخن در گوش دریا گفت باید
هوش مصنوعی: اگر میخواهی به نتیجهای برسید که به راحتی به دست نمیآید، باید با صداقت و قاطعیت سخن بگویی و انتظارات خود را به وضوح بیان کنی. این کار مانند این است که در را ببندی و منتظر بمانی تا به شما پاسخ دهند.
بر باغ ارم پوشیده شاخ است
غلط گفتم، درِ روزی فراخ است
هوش مصنوعی: در باغ ارم، شاخهای درختان به شکلی پنهان و زیبا در نظر میآید. اشتباه کردم که چنین گفتم، در واقع روزهای خوبی در انتظار ماست و فرصتهای زیادی پیش رو داریم.
من آبم، نامِ آبِ زندگانی
تو آتش، نامِ آن آتش جوانی
هوش مصنوعی: من نماد آب هستم، و تو نماد آتش. آب زندگیبخش است و آتش جوانی و شور و نشاط را به همراه دارد.
نخواهم آب و آتش در هم افتد
کز ایشان فتنهها در عالم افتد
هوش مصنوعی: نمیخواهم که آب و آتش با هم برخورد کنند، چون این دو میتوانند در جهان ایجاد مشکلات و骚عههای زیادی کنند.
به ار تا زنده باشم گرد آن کَس
نگردم کز من او را بس بود بس
هوش مصنوعی: تا زمانی که زندهام، هرگز دور آن شخص نمیگردم، زیرا او از من کافی است.
بُرو هم با شکر میکن شکاری
تو را با شهد شیرین نیست کاری
هوش مصنوعی: برو، زیرا با شیرینی شکر، شکار کردن دشوار است و تو به راحتی میتوانی با لذت و شیرینی زندگی کنی.
شکربوسی لب کَس را نشاید
مگر دندان که او خردش بخاید
هوش مصنوعی: شیرینی لب کسی را تنها دندان میتواند بچشد که آن را به دندان بگیرد و بخورد.
به شیرین بوسه را بازار تیز است
که شیرینی لبش را خانه خیز است
هوش مصنوعی: بوسهای بر لبان شیرین او زندگی و شوق خاصی دارد، زیرا طعم دلپذیر آن لبها از خانهای آغاز میشود که همیشه در جستجوی شیرینی و لذت است.
به شیرین از شکر چندین مزن لاف
که از قصاب دور افتد قصبباف
هوش مصنوعی: به شیرین هیچگاه از شکر سخن مگو و مبالغه نکن، زیرا مانند آن است که اگر قصاب دور بماند، کسی را که نی را میبافد نیز نمیتوان به کارش دعوت کرد.
دو باشد منجنیق از روی فرهنگ
یکی ابریشم اندازد یکی سنگ
هوش مصنوعی: دو چیز مانند منجنیق وجود دارد: یکی که مانند ابریشم نرم و لطیف است و دیگری که مانند سنگ محکم و سخت است.
به شکر نشکند شیرینی کس
لب شیرین بود شکرشکن بس
هوش مصنوعی: اگر کسی بخواهد شکر را بشکند، باید بداند که شیرینی هر فرد به خودش بستگی دارد و اوست که میتواند باعث لذت دیگران شود.
تو را گر ناگواری بود از این بیش
ز شکر ساختی گلشکر خویش
هوش مصنوعی: اگر برایت سختی و ناگواری پیش آمده، بدان که از حوادث تلخ زندگی زیبایی و شیرینی خلق کردهای.
شکر خواهی و شیرین نیز خواهی
شکار ماه کن یا صید ماهی
هوش مصنوعی: اگر خواهان شیرینی و شکر هستی، باید به دنبال شکار ماه و یا صید ماهی بروی.
هوای قصر شیرینت تمام است
سر کوی شکر دانی کدام است؟
هوش مصنوعی: عطر و هوای قصر شیرینت در دل و ذهن من جا دارد، اما نمیدانم کدام سمت از کوچههای شیرین زندگی، تو را پیدا کنم.
من از خون جگر باریدن خویش
نپردازم به سر خاریدن خویش
هوش مصنوعی: من هرگز از درد و رنج خود فراموش نمیکنم و نخواهم توانست به راحتی از زخمهایم بگذرم.
نیاید شهپرستی دیگر از من
پرستاری طلب چابکتر از من
هوش مصنوعی: دیگر کسی مثل من نیست که با این سرعت و چالاکی از شهپرستی حمایت کند.
به یاد من که باد این یاد بهدْرود
نوا خوش میزنی گر نگسلد رود
هوش مصنوعی: به یاد من، وقتی که باد به خوشی میوزد و نغمهای به راه میاندازد، امید دارم که سرنوشتمان از هم جدا نشود.
به تندی چند گویی با اسیران
تو میگو تا نویسندت دبیران
هوش مصنوعی: با شدت و تندی سخن مگو، به کسانی که در بند تو هستند، بگو تا نویسندگان تو را بنویسند.
ز غم خوردن دلی آزاد داری
به دم دادن سری پرباد داری
هوش مصنوعی: غصه خوردن دل آزاد را از بین میبرد و با سلامتی و شادابی میتوانی زندگی را با انرژی بیشتری ادامه دهی.
چه باید با تو خون خوردن به ساغر
به دم فربه شدن چون میش لاغر
هوش مصنوعی: باید با تو مانند کسی که در ساغر خون مینوشد، رفتار کنم تا مثل میشی که لاغر شده، به حالتی چاق و فربه درآیم.
ز تو گر کار من بد گشت بگذار
خدایی هست کو نیکو کند کار
هوش مصنوعی: اگر کار من از جانب تو بد شده، اشکالی ندارد، زیرا خداوندی هست که میتواند کارها را به خوبی اصلاح کند.
نشینم هم در این ویرانه وادی
بر انگیزم منادی بر منادی
هوش مصنوعی: در این ویرانه نشستهام و صدایی را به گوش همگان میرسانم.
که با شیرین چه بازی کرد پرویز
عروس این جا کجا کرد او شکرریز
هوش مصنوعی: پرویز با شیرین چه دلیلی پیدا کرد و اینجا چه رفتاری از خود نشان داد که باعث شد او بسیار شاد و خوشحال باشد.
بس آن یک ره که در دام اوفتادم
هم از نرخ و هم از نام اوفتادم
هوش مصنوعی: من در دام یک نفر گرفتار شدم و هم از حیث ارزش و هم از حیث شهرت، تحت تأثیر او قرار گرفتم.
چو شد در نامها، نامم شکسته
درِ بینام و ننگان باد بسته
هوش مصنوعی: وقتی که در میان نامها، نام من خراب شده، درِ دنیای بدون نام و افراد ننگین بسته است.
ز در بستن رقیبم رسته باشد
خزینه بِهْ که او در بسته باشد
هوش مصنوعی: من از رقیبم دور شدهام و بهتر است که او صندوقچهاش را در بسته نگه دارد، زیرا من هم در این در بستهام و نمیتوانم به او دسترسی پیدا کنم.
ز قند من سمرها در جهان است
درِ قصرم سمرقندی از آن است
هوش مصنوعی: شیرینی من باعث شده است که در دنیا سخن از زیباییهای سمرقند باشد و دروازه قصر من به سبب این شیرینی، به سمرقند نسبت داده میشود.
اگر بر در گشادن نیستم دست
توانم بر تو از گیسو رسن بست
هوش مصنوعی: اگر نتوانم در را باز کنم، دستم به گیسوی تو مانند ریسمانی بند میشود.
گرم باید چو مِی در جامت آرم
به زلف چون رسن بر بامت آرم
هوش مصنوعی: باید همانطور که شراب گرم و خوشطعم است، به تو نزدیک شوم. همانطور که زلفان لطیف و زیبایی مانند طناب بر بامت میآویزند.
ولی باد از رسن پایت ربود است
رسنبازی نمیدانی، چه سود است؟
هوش مصنوعی: اما باد تو را از بند رها کرده است؛ اگر نمیدانی چگونه از این آزادی بهرهبرداری کنی، چه فایدهای دارد؟
همان بِهْ کآن چه من دیدم به داغت
نسوزم روغن خود در چراغت
هوش مصنوعی: بهتر است که من احساسات و دردهای تو را درک کنم و به خاطر تو ناراحت نشوم، چرا که خودم را همچون روغنی میدانم که در چراغت میسوزد و نور میدهد.
ز جوش خونِ دل چون باز گفتم
شبت خوش باد و روزت خوش که رفتم
هوش مصنوعی: از شدت احساسی که در دل دارم، وقتی دوباره برایت آرزوی شب خوش و روز خوش کردم، متوجه شدم که باید از تو دور شوم.
بگفت این و چو سرو از جای برخاست
جبین را کج گرفت و فرق را راست
هوش مصنوعی: او این حرف را گفت و سپس مانند سرو از جا بلند شد، پیشانیاش را کج گرفت و موهایش را مرتب کرد.
پرند افشاند و از طَرْف پرندش
جهان پر شد ز قالبهای قندش
هوش مصنوعی: پرند شروع به پرواز کرد و از سمت خودش، دنیا را پر کرده است از شکلهای زیبا و شیرینش.
بدان آیین که خوبان را بُوَد دست
زَنَخدان میگشاد و زلف میبست
هوش مصنوعی: بدان طرز که افراد خوب و نیکوکار، دست به کارهایی میزنند که گرههای زندگی را باز کرده و مشکلات را حل میکنند و در عین حال، روابط عاطفی و محبتآمیز ایجاد میکنند.
جمال خویش را در خز و خارا
به پوشیدن همیکرد آشکارا
هوش مصنوعی: او به وضوح زیبایی خود را در زیورآلات گرانبها و لباسهای زیبا به نمایش میگذاشت.
گَهی میکرد نسرین را قصبپوش
گَهی میزد شقایق بر بناگوش
هوش مصنوعی: گاهی نسرین را مانند قصب و نی میپوشاند و گاهی شقایق را بر روی گوشش میزند.
گَهی بر فرقبند آشفته میبود
گره میبست و بر مه مشک میسود
هوش مصنوعی: گاهی او بر سر خود با مشکین رنگی گرهای میزد و بر چهرهاش زیبایی میافزود.
به زیور راست کردن دیر میشد
که پایش بر سر شمشیر میشد
هوش مصنوعی: مدت زیادی طول میکشد که زیبایی و حقیقت به هم بیایند، زیرا در این راه خطرات زیادی وجود دارد که ممکن است برای انسان دردسرساز شود.
ز نیکو کردن زنجیر خلخال
نه نیکو کرد بر زنجیریان حال
هوش مصنوعی: زیبایی و نیکویی که برای زنجیرهای پا ایجاد میشود، وضعیت زنجیریان را تغییر نمیدهد.
ز گیسو گَه کمر میکرد و گَه تاج
بدان تاج و کمر شه گشته محتاج
هوش مصنوعی: او گاهی موهایش را به صورت کمر میبندد و گاهی نیز تاج بر سر میگذارد؛ به طوری که آن تاج و کمر، برای پادشاه هم لازم و ضروری شده است.
شقایق بستنش بر گردن ماه
کمند انداخته بر گردن شاه
هوش مصنوعی: گل شقایق درخشندگی و زیباییاش را بر گردن ماه قرار داده و با آن همچون کمندی بر گردن شاه افتاده است.
در آن حلواپزی کرد آتشی نرم
که حلوا را بسوزد آتش گرم
هوش مصنوعی: در آنجا، آتش ملایمی روشن کردهاند که میتواند حلوا را بسوزاند. در واقع، آتش داغ و سوزان برای پخت حلوا لازم است.
چو هر هفت آن چه بایست از نکویی
بکرد آن خوبروی از خوبرویی
هوش مصنوعی: وقتی که هفت ویژگی خوب انجام شد، آن معشوق از زیباییاش نمایان شد.
به شوخی پشت بر شه کرد حالی
ز خورشید آسمان را کرد خالی
هوش مصنوعی: آن شخص به طور شوخی و با بیتوجهی، به پادشاه پشت کرد و به گونهای آسمان را از نور خورشید خالی نمود.
در آن پیچش که زلفش تاب میداد
سرینش ساق را سیمآب میداد
در آن [عشوهها و] پیچ و خمهایی که هنگام تاب دادن موهایش میدادن، باسنش (سرین) سپیدی و نقرهگونی پایش را با لرزشها نشان میداد.
به گیسوی رسنوار از پس پشت
چو افعی هر که را میدید میکشت
هوش مصنوعی: موهای او مانند ریسمان به پشتش آویزان بود و هر کسی را که میدید، به شدت تحت تاثیر قرار میداد و به نوعی او را از پا در میآورد.
بلورین گردنش در طوق سازی
بدان مشگین رسن میکرد بازی
هوش مصنوعی: دور گردن او گردنبندی بلوری است که با ریسمانی تیره و زیبا به تزیین درآمده و بازیگوشی میکند.
دلی کز عشق آن گردن همی مُرد
رسن در گردنش با خود همی برد
هوش مصنوعی: دل کسی که به عشق دچار شده، چنان در عذاب است که گویی در گردن او دمی بیحالی آویخته شده و او همچنان آن را با خود حمل میکند.
به رعنایی گذشت از گوشهٔ بام
ز شاه آرام شد، چون شد دلآرام
هوش مصنوعی: سراسر زیبایی و جذابیت او از گوشهٔ بام گذشت و هنگامی که آرامش دل به وجود آمد، همه چیز در سکوت و آرامش فرو رفت.
بسی دادش به جان خویش سوگند
که تا باز آمد آن رعنای دلبند
هوش مصنوعی: بهخود میگوید که اگر آن معشوق زیبا دوباره برگردد، جانش را برای او فدای میکند.
نشست و لؤلؤ از نرگس همیریخت
بِدان آب از جهان آتش برانگیخت
هوش مصنوعی: نشسته بود و مرواریدهایی که مانند اشک از چشم نرگس ریخته میشد، آب را به آتش شعلهور تبدیل کرده بود.
به هر دستان که دل شاید ربودن
نمود آنچ از فسون باید نمودن
هوش مصنوعی: هر کسی که بتواند دل را به دست آورد، میتواند با جادوی خود آنچه را که نیاز است، به دست آورد.
عملهایی که عاشق را کند سست
عجب سست آید از معشوقه چُست
کارهایی که عاشق را سست میکند؛ چه قدر تند و سریع از سمت معشوقهٔ فرز و تند رخ دادند. علیاکبر دهخدا در فرهنگ لغت خود این بیت را «عجب سست آید از معشوقه چست» نوشته است.