گنجور

بخش ۳۴ - گریختن خسرو از بهرام چوبین

کلید رای فتح را دندان پدید است
که رای آهنین زرین‌کلید است
ز صد شمشیرزن رای قوی به
ز صد قالب کلاه خسروی به
به رایی لشگری را بشکنی پشت
به شمشیری یکی تا ده توان کشت
چو آگه گشت بهرام قوی‌رای
که خسرو شد جهان را کارفرمای
سرش سودای تاج خسروی داشت
به دست آورد چون رای قوی داشت
دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد
که خسرو چشم هرمز را تبه کرد
نبود آگه که چون یوسف شود دور
فراق از چشم یعقوبی برد نور
به هر کس نامه‌ای پوشیده بنوشت
بر ایشان کرد نقش خوب را زشت
کزین کودک جهان‌داری نیاید
پدرکش پادشاهی را نشاید
بر او یک جرعه می هم‌رنگ آذر
گرامی‌تر ز خون صد برادر
ببخشد کشوری بر بانگ رودی
ز ملکی دوست‌تر دارد سرودی
ز گرمی ره به کار خود نداند
ز خامی هیچ نیک و بد نداند
هنوز از عشق‌بازی گرم داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است
ازین شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید
همان بهتر که او را بند سازیم
چنین با آب و آتش چند سازیم
مگر کز بند ما پندی پذیرد
و گر نه چون پدر مرد او بمیرد
شما گیرید راهش را به شمشیر
که اینک من رسیدم تند چون شیر
به تدبیری چنین آن شیر کین‌خواه
رعیت را برون آورد بر شاه
شهنشه بخت را سرگشته می‌دید
رعیت را ز خود برگشته می‌دید
به زر اقبال را پرزور می‌داشت
به کوری دشمنان را کور می‌داشت
چنین تا خصم لشگر در سر آورد
رعیت دست استیلا بر آورد
ز بی‌پشتی چو عاجز گشت پرویز
ز روی تخت شد بر پشت شبدیز
در آن غوغا که تاج او را گره بود
سری برد از میان کز تاج به بود
کیانی تاج را بی‌تاجور ماند
جهان را بر جهان‌جوی دگر ماند
چو شاهنشه ز بازی‌های ایام
به قایم ریخت با شمشیر بهرام
به شطرنج خلاف این نطع خون‌ریز
به هر خانه که شد دادش شه‌انگیز
به صد نیرنگ و دستان راه و بی‌راه
به آذربایگان آورد بنگاه
وز آن جا سوی موقان کرد منزل
مغانه عشق آن بت‌خانه در دل

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

کلید رای فتح را دندان پدید است
که رای آهنین زرین‌کلید است
کلید و راه‌گشای پیروزی چیزی آشکار و عیان است و آن اندیشه قوی و محکم است که به‌مانند کلیدی طلایی عمل می‌کند. 
ز صد شمشیرزن رای قوی به
ز صد قالب کلاه خسروی به
رای و اندیشه نیرومند و محکم از نیروی صد شمشیرزن قوی‌تر است و از صد تاج شاهی بهتر.
به رایی لشگری را بشکنی پشت
به شمشیری یکی تا ده توان کشت
با نیروی اندیشه‌ای درست می‌توانی لشکری را شکست دهی درحالیکه با زور شمشیر می‌توان یک حداکثر ده تا را کشت.
چو آگه گشت بهرام قوی‌رای
که خسرو شد جهان را کارفرمای
وقتی که بهرام قوی‌رای و خردمند از شاهی خسرو آگاه شد.
سرش سودای تاج خسروی داشت
به دست آورد چون رای قوی داشت
هوس به‌سر نهادن تاج شاهی کرد و آن‌را به‌دست آورد چون با‌خرد و صاحب فکر درست بود.
دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد
که خسرو چشم هرمز را تبه کرد
دیگر دلیل برای این تصمیم آن بود که خسرو چشم هرمز را نابینا کرده بود.
نبود آگه که چون یوسف شود دور
فراق از چشم یعقوبی برد نور
اما نمی‌دانست وقتی که یوسفی دور می‌شود فراق او چشم دوستدار و یعقوبی را نابینا می‌کند.
به هر کس نامه‌ای پوشیده بنوشت
بر ایشان کرد نقش خوب را زشت
برای هرکس نامه‌ای پنهانی نوشت و فرستاد و چیزهای خوب را بد نمایاند.
کزین کودک جهان‌داری نیاید
پدرکش پادشاهی را نشاید
که از این بچه کار پادشاهی و حکمرانی ساخته نیست؛ کسی که پدر خود را بکشد شایسته شاهی نیست.
بر او یک جرعه می هم‌رنگ آذر
گرامی‌تر ز خون صد برادر
آنقدر می‌گسار و باده‌خوار و عیاش است که یک جرعه می را بر جان صد برادر ترجیح می‌دهد.
ببخشد کشوری بر بانگ رودی
ز ملکی دوست‌تر دارد سرودی
ثروت‌های کشور و سرزمین را برای تفنن و یک بانگ طرب می‌بخشد و آهنگی را برای خوشگذارنی از یک ملک و ولایت بیشتر می‌پسندد.
ز گرمی ره به کار خود نداند
ز خامی هیچ نیک و بد نداند
از گرمی و هیجان راه درست را گم کرده و از خامی و نادانی فرق بد و خوب را نمی‌داند.
هنوز از عشق‌بازی گرم داغ است
هنوزش شور شیرین در دماغ است
هنوز هوس عشق‌بازی دارد و کله او داغ است و هنوز سودا و عشق شیرین را در سر دارد.
ازین شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید
از این آدم گستاخ سر بر باد ده فرامان‌پیچی کنید زیرا جانتان را می‌بازد و وقتی که جان باختید جان دیگری نمی‌یابید.
همان بهتر که او را بند سازیم
چنین با آب و آتش چند سازیم
بهتر است که او را در بند کرده و به زندان بیفکنیم چرا اینقدر با دلشوره و آب و آتش بسازیم و آشوب را تحمل کنیم؟
مگر کز بند ما پندی پذیرد
و گر نه چون پدر مرد او بمیرد
شاید بعد از زندان رفتن عاقل شود وگرنه همچنانکه پدر را کشت باید بمیرد.
شما گیرید راهش را به شمشیر
که اینک من رسیدم تند چون شیر
راه فرار او را با شمشیر ببندید که من همچون شیر و به‌شتاب دارم می‌آیم.
به تدبیری چنین آن شیر کین‌خواه
رعیت را برون آورد بر شاه
با چنین حیله و تدبیری آن شیر کین‌خواه مردم را علیه شاه شوراند.
شهنشه بخت را سرگشته می‌دید
رعیت را ز خود برگشته می‌دید
شهنشه بخت و اقبال خود را نامساعد یافت و می‌دید که مردم از او نافرمانی می‌کنند.
به زر اقبال را پرزور می‌داشت
به کوری دشمنان را کور می‌داشت
با پول و زر حکومت خود را نگه می‌داشت و دشمنان را شکنجه و نابینا می‌کرد.
چنین تا خصم لشگر در سر آورد
رعیت دست استیلا بر آورد
اینچنین بود تا وقتی که دشمن لشکر فراهم کرد و رعیت نیز بر او چیره گشت.
ز بی‌پشتی چو عاجز گشت پرویز
ز روی تخت شد بر پشت شبدیز
وقتی که پرویز از بی‌کسی و بی‌یاوری عاجز و ضعیف شد حکومت را گذاشت و آنجا را ترک کرد.
در آن غوغا که تاج او را گره بود
سری برد از میان کز تاج به بود
در آن غوغا و خطر که تاج برای او مشکل‌آفرین بود جانش را نجات داد که از تاج مهم‌تر بود.
کیانی تاج را بی‌تاجور ماند
جهان را بر جهان‌جوی دگر ماند
تاج کیانی را بی‌شاه گذاشت و مردم را به شاه دیگری واگذارد.
چو شاهنشه ز بازی‌های ایام
به قایم ریخت با شمشیر بهرام
وقتی که شاهنشه از تقدیر روزگار از شمشیر بهرام، نهان شد.
به شطرنج خلاف این نطع خون‌ریز
به هر خانه که شد دادش شه‌انگیز
شطرنج بی‌رحم روزگار هر جایی که رفت به او کیش داد.
به صد نیرنگ و دستان راه و بی‌راه
به آذربایگان آورد بنگاه
با هزار فن و حیله و از راه و بیابان بالاخره به آذربایجان رسید و در آنجا قرار گرفت.
وز آن جا سوی موقان کرد منزل
مغانه عشق آن بت‌خانه در دل
و از آنجا به سوی موقان رفت و همچون مغان عشق آن بت‌خانه را در دل داشت.