بخش ۱۶ - حکایت انگشتری و شُبان
مغنی بیا چنگ را ساز کن
به گفتن گلو را خوشآواز کن
مرا از نوازیدنِ چنگ خویش
نوازشگری کن به آهنگِ خویش
چو روز دگر صبح گیتیفروز
به پیروزی آورد شب را به روز
برآمد گل از چشمهٔ آفتاب
فرو برد مه سر چو ماهی در آب
بر اورنگِ زر شد شهِ تاجور
زده بر میان گوهرآگین کمر
نشسته همه زیرکان زیر تخت
فلاطون به بالا برافکنده رخت
شه از نسبتی کاو در آن پرده ساخت
عجب ماند کان پرده را چون شناخت؟
بپرسید از او کای جهاندیده پیر
برآورده مکنونِ غیب از ضمیر
شمایید بر قفل دانش کلید
ز رای شما دانش آمد پدید
ز دانندگان خواندهای هیچکس؟
که بودش فزون از شما دسترس
خیالی برانگیخت زین کارگاه
که رای شما را بدان نیست راه؟
فلاطون پس از آفرین تمام
چنین گفت کاین چرخِ فیروزهفام
از آن بیشتر ساخت افسونگری
که یابد دل ما بدان رهبری
گر آنها که پیشینگان ساختند
به نیرنگ و افسون برافراختند
یکی گویم از صد دراین روزگار
نداند کسی راز آموزگار
اگر شاه فرمایدم اندکی
بگویم نه از ده که از صد یکی
اجازت رسید از سر داستان
که دانا فروگوید آن داستان
جهاندیده دانایِ روشنضمیر
چنین گفت کای شاهِ دانشپذیر
شنیدم بخاری به گرمی شتافت
به خسف شکوفه زمین را شکافت
برانداخت هامون کلوخ از مغاک
طلسمی پدید آمد از زیر خاک
ز روی و ز مس قالبی ریخته
وزآن صورت اسبی انگیخته
گشاده ز پهلوی اسبِ بلند
یکی رخنه چون رخنه آبکند
چو خورشید از آن رخنه درتافتی
نظر نقشِ پوشیده دریافتی
شُبانی بر آن ژرفوادی گذشت
مغاکی تهی دید بر سادهدشت
طلسمی درفشنده در وی پدید
شبانه در آن ژرفوادی رسید
ستوری مسین دید در پیکرش
یکی رخنه با کالبد در خورش
در آن رخنه از نور تابنده هور
نگه کرد سر تا سرینِ ستور
بر او خفتهای دید دیرینه سال
نگشته یکی مویْ مویش ز حال
به دستش در از رنگِ انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
بر او دست خود را سبکتاز کرد
وز انگشتش انگشتری باز کرد
چو انگشتری دید در مشت خویش
نهادش بزودی در انگشت خویش
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت
ستودان رها کرد و بیرون شتافت
گله پیش در کرد و میرفت شاد
شکیبنده میبود تا بامداد
چو از رایت شیر پیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر
شُبان رفت نزدیکِ صاحبگله
گله کرد بر کوه و صحرا یله
بدان تا نگین را نهد پیش او
بداند بهای کم و بیش او
چو صاحبگله دید کامد شبان
گشاد از سرِ چربگویی زبان
بپرسید از او حال میش و بره
نیوشنده دادش جوابی سره
شبانه به هنگام گفت و شنید
زمان تا زمان گشت ازو ناپدید
دگرره پدیدار گشت از نهفت
گلهصاحبش برزد آواز و گفت
که هردم چرا گردی از من نهان؟
دیگر باره پیدا شوی ناگهان
نگر تا چه افسون درآموختی؟
که بر خود چنین برقعی دوختی
شبانه عجب ماند از آن داوری
در آن کار جُست از خرد یاوری
چنان بود کان مردِ خاتمپرست
به خاتم همیکرد بازی به دست
نگیندانِ او را چه زود و چه دیر
گهی کرد بالا گهی کرد زیر
نگین تا به بالا گرفتی قرار
شبان پیش بیننده بود آشکار
چو سوی کف دست گردان شدی
شبانه ز بیننده پنهان شدی
نهاد نگین را چنان بُد حساب
که دارنده را داشتی در حجاب
شبان چون از این بازی آگاه گشت
شد این آزمون کرد بر کوه و دشت
درآمد به بازیگری ساختن
چو گردون به انگشتری باختن
کجا رأی پنهان شدن داشتی
نگین را ز کف دور نگذاشتی
چو کردی به پیدا شدن رای خویش
نگین را زدی نقش بر جای خویش
به پیدا و پنهان شدن گرد شهر
ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر
یکی روز برخاست پنهان به راز
نگین را به کف درکشید از فراز
برهنه یکی تیغ هندی به دست
سوی پادشه رفت و پنهان نشست
چو خالی شد از خاصگان انجمن
برو کرد پیدا تن خویشتن
دل پادشا را به خود بیم کرد
بدو پادشاه شغل تسلیم کرد
به زنهار گفتش که «کام تو چیست؟
فرستندهٔ تو بدین جای کیست؟»
شبان گفت پیغمبرم زود باش
به من بگرو از بخت خوشنود باش
چو خواهم نبیند مرا هیچکس
بدین دعوتم معجز آنست و بس
بدو پادشا بگروید از هراس
همان مردم شهر بیش از قیاس
شبان آنچنان گردنافراز گشت
که آن پادشاهی بدو بازگشت
نگین بین که از مهر انگشتری
چگونه رساند به پیغمبری
حکیمان نگر کان نگین ساختند
به حکمت چگونه برانداختند
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز
که ما درنیابیم ازان پرده راز
بسی کردم اندیشه را رهنمون
نیاوردم این بستگی را برون
ثنا گفت بر وی چو شاه این شنید
بر آن نیز کان نقشی ازو شد پدید
همه پاسداران آن آستان
گرفتند عبرت بدین داستان
بخش ۱۵ - اغانی ساختن افلاطون بر مالش ارسطو: مغنی سماعی برانگیز گرمبخش ۱۷ - احوال سقراط با اسکندر: مغنی بدان سازِ تیمار سوز
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
مغنی بیا چنگ را ساز کن
به گفتن گلو را خوشآواز کن
هوش مصنوعی: خواننده، بیا و ابزار موسیقی را به صدا درآور و با نغمهها و کلام زیبا، دلها را شاد کن.
مرا از نوازیدنِ چنگ خویش
نوازشگری کن به آهنگِ خویش
هوش مصنوعی: مرا با ملودیهای زیبای خود نوازش کن و با نواختن چنگت، به من شادی بده.
چو روز دگر صبح گیتیفروز
به پیروزی آورد شب را به روز
هوش مصنوعی: هنگامی که روز جدیدی فرا میرسد و روشنایی دنیا را به ارمغان میآورد، صبح با موفقیت شب را به پایان میرساند.
برآمد گل از چشمهٔ آفتاب
فرو برد مه سر چو ماهی در آب
هوش مصنوعی: از زیر نور آفتاب، گل شکوفه میزند و مه را مانند ماهی در آب فرو میبرد.
بر اورنگِ زر شد شهِ تاجور
زده بر میان گوهرآگین کمر
هوش مصنوعی: سلطان بر تخت زرین نشسته است و بر کمرش کمری از گوهرهای درخشان بسته است.
نشسته همه زیرکان زیر تخت
فلاطون به بالا برافکنده رخت
هوش مصنوعی: همه افراد باهوش و دانا زیر تخت افلاطون نشستهاند و در حال معمولی به نظر میرسند، اما به طور پنهانی و به شکلی نمایشی، لباسی بر افراشتهاند که نشاندهنده شخصیت و دانش آنهاست.
شه از نسبتی کاو در آن پرده ساخت
عجب ماند کان پرده را چون شناخت؟
یعنی شاه از موسیقیی که (افلاطون) زد در عجب ماند که (افلاطون) این نسبت را از کجا دانست (نسبت امروزه هم ارز واژه مُد است در موسیقی غربی)
بپرسید از او کای جهاندیده پیر
برآورده مکنونِ غیب از ضمیر
هوش مصنوعی: از او پرسیدند، ای پیر دنیا دیده، رازهای نهفته و پنهان را از درون خود بازگو نکن.
شمایید بر قفل دانش کلید
ز رای شما دانش آمد پدید
هوش مصنوعی: شما مانند کلیدی هستید که قفل دانش را باز میکند. به واسطه فکر و نظر شما، دانش و فهم به وجود آمده است.
ز دانندگان خواندهای هیچکس؟
که بودش فزون از شما دسترس
هوش مصنوعی: آیا تا به حال از دانایان کسی را شنیدهای که نسبت به شما به مهارت و دانش بیشتری دسترسی داشته باشد؟
خیالی برانگیخت زین کارگاه
که رای شما را بدان نیست راه؟
در هستی هنری و اندیشهای هست که به آن آگاهی نیافته باشی؟
فلاطون پس از آفرین تمام
چنین گفت کاین چرخِ فیروزهفام
هوش مصنوعی: افلاطون پس از اینکه آفرینش تمام شد، این گونه بیان کرد که این چرخ آسمانی همانند فیروزه است.
از آن بیشتر ساخت افسونگری
که یابد دل ما بدان رهبری
هوش مصنوعی: بیشتر از آنچه که جادوگری میتواند انجام دهد، کسی میتواند با دلی به ما هدایت کند که ما را به خود جذب کند.
گر آنها که پیشینگان ساختند
به نیرنگ و افسون برافراختند
هوش مصنوعی: اگر آنهایی که در گذشته با تدبیر و ترفند خود به پیروزی دست یافتند و برتری پیدا کردند،
یکی گویم از صد دراین روزگار
نداند کسی راز آموزگار
هوش مصنوعی: در این روزگار، کسی نمیداند که معلم چه رازهایی را در دل خود دارد.
اگر شاه فرمایدم اندکی
بگویم نه از ده که از صد یکی
اگر شاه دستور دهد اندکی را بازگو کنم یک دهم نه بلکه یک صدم.
اجازت رسید از سر داستان
که دانا فروگوید آن داستان
هوش مصنوعی: اجازه داده شد که از آغاز داستان بگویم، زیرا دانا درباره آن داستان صحبت خواهد کرد.
جهاندیده دانایِ روشنضمیر
چنین گفت کای شاهِ دانشپذیر
هوش مصنوعی: کس دانا و باتجربه به این شکل بیان کرد که ای پادشاهی که به علم و دانش علاقهمندی، من با تو سخن میگویم.
شنیدم بخاری به گرمی شتافت
به خسف شکوفه زمین را شکافت
هوش مصنوعی: داستان از این قرار است که بخاری با سرعت و شتاب به حرکت درآمد و به زمین برخورد کرد و شکوفههای آن را شکافت. این حرکت نشاندهندهی قدرت و اثرگذاری بخار بر زمین است.
برانداخت هامون کلوخ از مغاک
طلسمی پدید آمد از زیر خاک
هوش مصنوعی: هامون کلوخ را به کنار انداخت و از عمق زمین یک طلسم نمایان شد.
ز روی و ز مس قالبی ریخته
وزآن صورت اسبی انگیخته
هوش مصنوعی: چهرهای زیبا و دلربا شکل گرفته و از آن صورت، شجاعت و قدرتی همچون اسب به وجود آمده است.
گشاده ز پهلوی اسبِ بلند
یکی رخنه چون رخنه آبکند
هوش مصنوعی: یکی از پهلوهای اسب بلند شکاف و سوراخی مانند شکاف آب ایجاد شده است.
چو خورشید از آن رخنه درتافتی
نظر نقشِ پوشیده دریافتی
هوش مصنوعی: مثل این که خورشید از یک شکاف تابیده و تو به نقش و نگار پنهانی که در آنجا وجود دارد، پی بردهای.
شُبانی بر آن ژرفوادی گذشت
مغاکی تهی دید بر سادهدشت
هوش مصنوعی: شبی یک چوپان از کنار درهای عمیق عبور کرد و در آنجا تودهای خالی و بیاثر را در دشت ساده و باز مشاهده کرد.
طلسمی درفشنده در وی پدید
شبانه در آن ژرفوادی رسید
هوش مصنوعی: شبی در آن دره عمیق، یک طلسمی ظاهر شد و درخشش خاصی داشت.
ستوری مسین دید در پیکرش
یکی رخنه با کالبد در خورش
هوش مصنوعی: یک نفر در حالی که به چهرهی شخصی نگاه میکند، متوجه میشود که در وجود او شکاف یا نقصی وجود دارد که به نوعی با ذات و وجودش در ارتباط است.
در آن رخنه از نور تابنده هور
نگه کرد سر تا سرینِ ستور
هوش مصنوعی: در آن شکاف، نوری درخشان از خورشید تابید و همهی دور و بر را روشن کرد.
بر او خفتهای دید دیرینه سال
نگشته یکی مویْ مویش ز حال
بر آن، مردهای کهن را دید که سالم مانده بود
به دستش در از رنگِ انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
هوش مصنوعی: دست او انقدر زیباست که انگشتری با نگینی درخشان مانند سیاره مشتری بر آن میدرخشد.
بر او دست خود را سبکتاز کرد
وز انگشتش انگشتری باز کرد
هوش مصنوعی: او دستش را به آرامی بر روی او گذاشت و از انگشتش یک انگشتر بیرون آورد.
چو انگشتری دید در مشت خویش
نهادش بزودی در انگشت خویش
هوش مصنوعی: وقتی او انگشتری را در مشت خود دید، فوراً آن را در انگشتش گذاشت.
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت
ستودان رها کرد و بیرون شتافت
هوش مصنوعی: نقد شاهانه دیگری در آن جا پیدا نکرد، بنابراین ستودن را رها کرد و از آن مکان خارج شد.
گله پیش در کرد و میرفت شاد
شکیبنده میبود تا بامداد
هوش مصنوعی: گله به سمت جلو حرکت میکرد و در حالی که شاد بود، صبر و حوصله نشان میداد تا صبح فرا برسد.
چو از رایت شیر پیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر
هوش مصنوعی: وقتی که علم و دانش، مانند پرچم شیر، از آسمان بالا میرود و روشنایی خورشید را میتاباند.
شُبان رفت نزدیکِ صاحبگله
گله کرد بر کوه و صحرا یله
هوش مصنوعی: شبان به نزد صاحبگله رفت و در کوه و دشت شروع به گلهگذاری و شکایت کرد.
بدان تا نگین را نهد پیش او
بداند بهای کم و بیش او
هوش مصنوعی: فردی که میخواهد چیزی را به فرد دیگر عرضه کند، باید بداند که ارزش آن چیز چقدر است، چه بهای کمی داشته باشد و چه بهای زیادی.
چو صاحبگله دید کامد شبان
گشاد از سرِ چربگویی زبان
هوش مصنوعی: وقتی صاحبدامها دید که شبان با لحن شیرین و فریبندهاش از رازها و درد دلهایش میگوید، فهمید که او به زودی وارد ماجرا خواهد شد.
بپرسید از او حال میش و بره
نیوشنده دادش جوابی سره
هوش مصنوعی: از او حال میش و بره را پرسیدند و او پاسخ روشنی داد.
شبانه به هنگام گفت و شنید
زمان تا زمان گشت ازو ناپدید
یعنی در حین گفتگوی شبان و صاحب گله، شبان زمانهایی ناپدید و از دیده غیب میشد.
دگرره پدیدار گشت از نهفت
گلهصاحبش برزد آواز و گفت
هوش مصنوعی: دیگر راهی آشکار شد و از پنهان بیرون آمد. صاحب گله صدایش را بلند کرد و گفت.
که هردم چرا گردی از من نهان؟
دیگر باره پیدا شوی ناگهان
هوش مصنوعی: چرا هر آن، از من پنهان میشوی؟ بار دیگر ناگهان ظاهر میشوی.
نگر تا چه افسون درآموختی؟
که بر خود چنین برقعی دوختی
هوش مصنوعی: ببین چقدر در تقلید و فریبکاری مهارت پیدا کردهای که خود را به شکلی فریبنده تزئین کردهای.
شبانه عجب ماند از آن داوری
در آن کار جُست از خرد یاوری
( شبان ) از آن حرف (صاحب گله) در شگفت ماند و برای فهمیدنش به فکر فرو رفت
چنان بود کان مردِ خاتمپرست
به خاتم همیکرد بازی به دست
و دریافت که (علتش آن بود) با انگشتر در دستش بازی میکرد
نگیندانِ او را چه زود و چه دیر
گهی کرد بالا گهی کرد زیر
هوش مصنوعی: نگیندان او به شکل ناگهانی و گاهی اوقات به سمت بالا میرود و گاهی هم به سمت پایین میآید.
نگین تا به بالا گرفتی قرار
شبان پیش بیننده بود آشکار
هوش مصنوعی: هنگامی که نگین را بالا بردی، موقعیتی برای شبان رخ داد که آن را برای ناظر شفاف و واضح کرد.
چو سوی کف دست گردان شدی
شبانه ز بیننده پنهان شدی
هنگامیکه نگین انگشتر به کف دست چرخیده میشد شبان از نظر پنهان میگشت
نهاد نگین را چنان بُد حساب
که دارنده را داشتی در حجاب
هوش مصنوعی: نگین بهگونهای قرار داده شده بود که کسی نمیتوانست صاحب آن را بشناسد و او در پسپردهای پنهان بود.
شبان چون از این بازی آگاه گشت
شد این آزمون کرد بر کوه و دشت
هوش مصنوعی: زمانی که شبان از این بازی و حقایق آن باخبر شد، تصمیم گرفت تا آزمونی را در کوه و دشت انجام دهد.
درآمد به بازیگری ساختن
چو گردون به انگشتری باختن
هوش مصنوعی: زندگی، همچون بازیگری است که با مهارت و هنرنمایی، از لحظات خود استفاده میکند و گاهی به دستانش میچرخد و گاهی هم ممکن است چیزی را از دست بدهد.
کجا رأی پنهان شدن داشتی
نگین را ز کف دور نگذاشتی
هوش مصنوعی: چرا تصمیم خود را پنهان کردی؟ که این نگین را از دستت دور نکردی.
چو کردی به پیدا شدن رای خویش
نگین را زدی نقش بر جای خویش
هوش مصنوعی: وقتی که تصمیم خود را مشخص کردی، نشان خود را بر جایی که باید باقی گذاشتی.
به پیدا و پنهان شدن گرد شهر
ز هرچ آرزو داشت برداشت بهر
با آشکار و غیب شدن گرد شهر میگشت و هرچه خواست بدست آورد
یکی روز برخاست پنهان به راز
نگین را به کف درکشید از فراز
هوش مصنوعی: روزی شخصی به طور پنهانی برخواست و نگین را که در دست داشت از بالای جایی برداشت.
برهنه یکی تیغ هندی به دست
سوی پادشه رفت و پنهان نشست
هوش مصنوعی: یک نفر که بدنش عریان بود، با یک شمشیر هندی در دست به سمت پادشاه رفت و در جایی پنهان شد.
چو خالی شد از خاصگان انجمن
برو کرد پیدا تن خویشتن
هوش مصنوعی: وقتی که انجمن از افرادی که خاص و برجسته بودند خالی شد، او به وضوح وجود خودش را نشان داد.
دل پادشا را به خود بیم کرد
بدو پادشاه شغل تسلیم کرد
هوش مصنوعی: دل شاه را به خود ترسناک کرد و این ترس باعث شد که پادشاه تسلیم او شود.
به زنهار گفتش که «کام تو چیست؟
فرستندهٔ تو بدین جای کیست؟»
هوش مصنوعی: به او هشدار داد و پرسید: «آرزو و خواستهات چیست؟ و چه کسی تو را به اینجا فرستاده است؟»
شبان گفت پیغمبرم زود باش
به من بگرو از بخت خوشنود باش
هوش مصنوعی: شبانی به پیغمبر میگوید که زودتر به من بگو و از شانس خوبم خوشحال باش.
چو خواهم نبیند مرا هیچکس
بدین دعوتم معجز آنست و بس
هوش مصنوعی: وقتی که میخواهم هیچکس مرا نبیند، این تنها معجزهایست که میخواهم به آن دست پیدا کنم.
بدو پادشا بگروید از هراس
همان مردم شهر بیش از قیاس
هوش مصنوعی: پادشاه از ترس همان مردم شهر به سرعت فرار کرد.
شبان آنچنان گردنافراز گشت
که آن پادشاهی بدو بازگشت
هوش مصنوعی: شبانی به قدری بزرگ و سرافراز شد که پادشاهی دوباره به او رجوع کرد.
نگین بین که از مهر انگشتری
چگونه رساند به پیغمبری
هوش مصنوعی: به زیبایی توجه کن که چگونه مهر انگشتری میتواند به پیامبری رسانده شود.
حکیمان نگر کان نگین ساختند
به حکمت چگونه برانداختند
هوش مصنوعی: حکیمان توجه کن که چگونه با خرد و دانایی، نگینی را خلق کردند و چطور به وسیلهی همان دانایی، آن را از جای خود برداشتند.
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز
که ما درنیابیم ازان پرده راز
هوش مصنوعی: باید به گونهای حیله و ترفند به کار برد که ما از پشت پرده راز چیزی را درک نکنیم و متوجه نشویم.
بسی کردم اندیشه را رهنمون
نیاوردم این بستگی را برون
هوش مصنوعی: من به اندازه کافی به تفکر و تأمل پرداختم، اما نتوانستم راهی برای رهایی از این وابستگی پیدا کنم.
ثنا گفت بر وی چو شاه این شنید
بر آن نیز کان نقشی ازو شد پدید
هوش مصنوعی: وقتی شاه این سخنان را شنید، به ستایش او پرداخت و متوجه شد که از او نشانهای بر جای مانده است.
همه پاسداران آن آستان
گرفتند عبرت بدین داستان
هوش مصنوعی: تمام نگهبانان آن مکان، از این داستان درس عبرتی گرفتند.