بخش ۱۰ - داستان اسکندر با شبان دانا
مغنی بیا ز اول صبح بام
بزن زخمهٔ پخته بر رود خام
از آن زخمه کاو رود آب آورد
ز سودای بیهوده خواب آورد
چنین گوید آن نغز گوینده پیر
که در فیلسوفان نبودش نظیر
که رومی کمر شاه چینی کلاه
نشست از برگاه روزی پگاه
به طاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خنده جام جم
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب
شکسته جهان کام در کام او
رسیده به نومیدی انجام او
دل شه که آیینهای بود پاک
از آن دردمندی شده دردناک
بفرمود تا کاردانان روم
خرامند نزدش ز هر مرز و بوم
مگر چارهٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش شاه را خوش کنند
کسانی که در پرده محرم شدند
در آن داوریگه فراهم شدند
در آن تب بسی چارهها ساختند
تنش را ز تابش نپرداختند
نه آن سرخ سیب از تبش گشت به
نه زابروی شه دور گشت آن گره
از آنجا که شه دل دراو بسته بود
ز تیمار بیمار دلخسته بود
فرود آمد از تخت و برشد به بام
که شوریده کمتر پذیرد مقام
یکی لحظه پیرامن بام گشت
نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت
در آن پستی از بام قصر بلند
شبان دید و در پیش او گوسفند
همایون یکی پیر با فر و هوش
کلاه و سرش هر دو کافور پوش
در آن دشت میگشت بیمشغله
گهش در گیا روی و گه در گله
دلش زان شبان اندکی برگشاد
که زیبامنش بود و زیرکنهاد
فرستاد کارندش از جای پست
بر آن خسرویبام ِ عالی نشست
رقیبان به فرمان شه تاختند
شبان را به خواندن سرافراختند
درآمد شبانه به نزدیک شاه
سراپردهای دید بر اوج ماه
خبر داشت کان سد اسکندریست
نمودار فالش بلند اختریست
زمین بوسه دادش که پرورده بود
دیگر خدمت خسروان کرده بود
پس آنگاه شاهش بر خویش خواند
به گستاخیش نکتهای چند راند
بدو گفت کز قصه کوه و دشت
فرو خوان به من بر یکی سرگذشت
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار
شبان گفت کای خسروِ تختگیر
به تاج تو عالم عمارتپذیر
ز تخت زرت مُلک پرنور باد
ز تاج سرت چشم بد دور باد
نخستم خبر ده که تا شهریار
ز بهر چه بر خاطر آرد غبار
بدان تا سخنگو بدان ره برد
سخن گفتن او بدان در خورد
پسندید شاه از شبان این سخن
که آن قصه را باز جست اصل و بن
نگفت از سر داد و دینپروری
سخن چون بیابانیان سرسری
بدو حال آن نوشلب باز گفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت
دگر باره خاک زمین بوسه داد
وزان به دعایی دگر کرد یاد
چنین گفت کانگه که بودم جوان
نکردم به جز خدمت خسروان
ازان بزم داران که من داشتم
وزایشان سر خود برافراشتم
ملکزادهای بود در شهر مرو
بهیطلعتی چون خرامنده سرو
سهی سرو را کرده بالاش پست
دماغ گل از خوبروییش مست
عروسی ز پایینپرستان او
کزو بود خرم شبستان او
شد از گوشهٔ چشمزخمی نژند
تب آمد، شد آن نازنین دردمند
در آن تب که جز داغ دودی نداشت
بسی چاره کردند و سودی نداشت
سهی سرو لرزنده چون بید گشت
بدان حد کزو خلق نومید گشت
ملکزاده چون دید کان دلستان
به کار اجل گشت همداستان
از آن پیش کان زهر باید چشید
از آن نوشلب خویشتن درکشید
ز نومیدی او به یکبارگی
گرفت از جهان راه آوارگی
در آن ناحیت بود از اندیشه دور
بیابانی از کوه و از بیشه دور
بسی وادی و غار ویران در او
کنام پلنگان و شیران در او
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ
بنام آن بیابان بیابان مرگ
کسی کاو شدی ناامید از جهان
در آن محنتآباد گشتی نهان
ندیدند کس را کز آن شورهدشت
به مأوا گه خویشتن بازگشت
ملکزاده زاندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرایید رخت
رفیقی وفادار دیرینه داشت
که مهر ملکزاده در سینه داشت
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در آن ره کند خویشتن را هلاک
چو دزدان ره روی را بازبست
سوی او خرامید تیغی به دست
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حملهای برد و او را فکند
چو افکنده بودش چو سرو روان
فرو هشت برقع به روی جوان
سوی خانه خود به یک ترکتاز
به چشم فرو بستهش آورد باز
نهانخانهای داشت در زیر خاک
نشاندش در آن خانهٔ اندوهناک
یکی ز استواران بر او برگماشت
کزو راز پوشیده پوشیده داشت
به آبی و نانی قناعت نمود
وزین بیش چیزیش رخصت نبود
ملکزاده زندانی و مستمند
دل و دیده و دست هر سه بهبند
فروماند سرگشته در کار خویش
که نارفته چون آمد آن راه پیش
جوانمرد کاو بود غمخوار او
کمر بست در چارهٔ کار او
عروس تبش دیده را چاره ساخت
دلش را به صد گونه شربت نواخت
طبیبی طلب کرد علتشناس
گرانمایه را داشت یک چند پاس
پریرخ ز درمان آن چیرهدست
از آن تاب و آن تب به یکباره رست
همان آب و رنگش درآمد که بود
تماشا طلب کرد و شادی نمود
چو گشت از دوا یافتن تندرست
دوای دل خویش را بازجست
جوانمرد چون دید کان خوبچهر
ملکزاده را جوید از بهر مهر
شبی خانه از عود پرطیب کرد
یکی بزم شاهانه ترتیب کرد
چو آراست آن بزم چون نوبهار
نشاند آن گل سرخ را بر کنار
شد آورد شاهِ نظربسته را
مهی از دَم اژدها رسته را
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه بر دو بنواختش
ملکزاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نُقل و معشوقه دید
از آن دوزخ تنگ تاریک زشت
همش حور حاصل شده هم بهشت
چه گویم که چون بود ازین خرمی
بود شرح از این بیش نامحرمی
شهنشه چو گفت شبان کرد گوش
به مغز رمیده برآورد هوش
برآسود از آن رنج و آرام یافت
کزان پیر پخته می خام یافت
درین بود خسرو که از بزم خاص
برون آمد آوازهای بر خلاص
که آن مهربان ماه خسرو پرست
به اقبال شه عطسهای داد و رست
شبان چون به شه نیکخواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند
کسی را که پاکی بود در سرشت
چنین قصهها زو توان درنوشت
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری
شناسنده گر نیست شوریدهمغز
نه بهره شناسد ز دینار نغز
کسی کاو سخن با تو نغز آورد
به دل بشنوش کان ز مغز آورد
زبانی که دارد سخن ناصواب
به خاموشیش داد باید جواب
بخش ۹ - در اینکه چرا اسکندر را ذوالقرنین گویند: بساز ای مغنی ره دلپسندبخش ۱۱ - افسانهٔ ارشمیدس با کنیزک چینی: مُغَنّی یکی نغمه بنواز زود
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
مغنی بیا ز اول صبح بام
بزن زخمهٔ پخته بر رود خام
هوش مصنوعی: خواننده، بیا و از صبح زود، نغمهای دلنشین آغاز کن و نواهایی را که با تجربه و هنرمندی ساختهای، بر صدای خام و ناپخته بزن.
از آن زخمه کاو رود آب آورد
ز سودای بیهوده خواب آورد
هوش مصنوعی: زخمتی که از آن آب به راه میاندازد، از خیالات بیفایده به خواب میکشاند.
چنین گوید آن نغز گوینده پیر
که در فیلسوفان نبودش نظیر
هوش مصنوعی: این شاعر در اینجا به بیان نظرات یک پیر خردمند میپردازد که در میان فیلسوفان همپایه و مشابهی ندارد. او به عمق فکر و دانش این فرد اشاره میکند که به راحتی نمیتوان او را با دیگران مقایسه کرد.
که رومی کمر شاه چینی کلاه
نشست از برگاه روزی پگاه
هوش مصنوعی: در صبح زود، رومی از مقام خود پایین آمد و بر کمر شاه چینی کلاهی گذاشت.
به طاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خنده جام جم
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی و جذابیت ابروهای فرد اشاره شده که مانند طاقی زیبا و منحنی شکل به نظر میآید. همچنین، با گرهای که بر روی لبان او وجود دارد، حس شادی و خنده به تصویر کشیده شده است. این تصویر به قدری دلنشین است که مانند جام جمشید، نماد زیبایی و خوشبختی به نظر میآید.
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب
هوش مصنوعی: چشمات درخشانی دارد که مانند خورشید روشن است و از درد و رنج ناشی از تب و داغی که تجربه کردهای، سوزان و پر از تحمل شدهای.
شکسته جهان کام در کام او
رسیده به نومیدی انجام او
هوش مصنوعی: جهان در هم شکسته و آرزوها برآورده نشده، او به ناامیدی رسیده و به پایان راه خود نزدیک شده است.
دل شه که آیینهای بود پاک
از آن دردمندی شده دردناک
هوش مصنوعی: دل یک شاهزاده نیست که در آن بیگناهی و پاکی وجود داشت، حالا به خاطر رنج و سختیها به درد و اندوه مبتلا شده است.
بفرمود تا کاردانان روم
خرامند نزدش ز هر مرز و بوم
هوش مصنوعی: فرمان داد تا افراد با تجربه و کاردان از روم به نزد او بیایند، از هر نقطه و جایی.
مگر چارهٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش شاه را خوش کنند
هوش مصنوعی: آیا کسی میتواند برای دل غمگین و ناخوش شاه، که عاشق آن پریچهره است، چارهای بیندیشد تا او را شاد کند؟
کسانی که در پرده محرم شدند
در آن داوریگه فراهم شدند
هوش مصنوعی: افرادی که به راز و اسرار نزدیک شدند، در آن جایگاه قضاوت جمع شدهاند.
در آن تب بسی چارهها ساختند
تنش را ز تابش نپرداختند
هوش مصنوعی: در آن شرایط سخت و پرچالش، تلاشهای زیادی برای پیدا کردن راه حلها انجام دادند، اما از شدت فشار و ناراحتی نتوانستند وضعیت را تغییر دهند.
نه آن سرخ سیب از تبش گشت به
نه زابروی شه دور گشت آن گره
هوش مصنوعی: نه آن سیب سرخی که به خاطر عشقش داغ شد، ماند و نه زلفهای معشوق، آن گرهای را که در دل داشت، باز کرد.
از آنجا که شه دل دراو بسته بود
ز تیمار بیمار دلخسته بود
هوش مصنوعی: از آنجا که شاه به او علاقهمند شده بود، به خاطر نگرانیاش از حال دلشکستهاش ناراحت بود.
فرود آمد از تخت و برشد به بام
که شوریده کمتر پذیرد مقام
هوش مصنوعی: از تخت خود پایین آمد و بر بام رفت، زیرا کسی که دیوانه است، مقام و مرتبهها را کمتر میپذیرد.
یکی لحظه پیرامن بام گشت
نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت
هوش مصنوعی: لحظهای در اطراف بام خانه ایستاد و نگاهی به کوهها و دشتها انداخت.
در آن پستی از بام قصر بلند
شبان دید و در پیش او گوسفند
هوش مصنوعی: در جایی پایین تر از بام یک قصر بلند، شبانی را دید که در جلوی او گوسفندانی در حال چرا بودند.
همایون یکی پیر با فر و هوش
کلاه و سرش هر دو کافور پوش
هوش مصنوعی: همایون، شخصی سالخورده با ویژگیهای برجسته و دانایی است که هم کلاهش و هم سرش با مادهای معطر و سفید پوشیده شده است.
در آن دشت میگشت بیمشغله
گهش در گیا روی و گه در گله
هوش مصنوعی: در آن دشت، بیهیچ دغدغهای میگشت و گاه به روی علفها میرفت و گاه در میان گلههای دام میچرخید.
دلش زان شبان اندکی برگشاد
که زیبامنش بود و زیرکنهاد
هوش مصنوعی: دل او به خاطر آن شبان کمی باز شد، زیرا آن شبان زیبا و باهوش بود.
فرستاد کارندش از جای پست
بر آن خسرویبام ِ عالی نشست
هوش مصنوعی: او از یک مکان پایین و نامناسب به سمت آن پادشاه بزرگ و با عظمت فرستاده شد و در بالای قلهٔ او نشسته است.
رقیبان به فرمان شه تاختند
شبان را به خواندن سرافراختند
هوش مصنوعی: رقیبان به دستور شاه به سرعت حرکت کردند و شبان را به خواندن واداشتند.
درآمد شبانه به نزدیک شاه
سراپردهای دید بر اوج ماه
هوش مصنوعی: شبی به طور ناگهانی به سوی پادشاه رفتم و در آنجا، خیمهای را مشاهده کردم که به زیبایی و روشنی ماه بر فراز آن تابیده بود.
خبر داشت کان سد اسکندریست
نمودار فالش بلند اختریست
هوش مصنوعی: خبر داشت که سدی از اسکندر وجود دارد، و نشانهاش این است که ستارهای بلند و فریبنده در آسمان نمایان است.
زمین بوسه دادش که پرورده بود
دیگر خدمت خسروان کرده بود
هوش مصنوعی: زمین به او بوسه زد؛ زیرا او را تربیت کرده بود و اکنون در این مقام به خدمت شاهان رسیده بود.
پس آنگاه شاهش بر خویش خواند
به گستاخیش نکتهای چند راند
هوش مصنوعی: پس از آن، شاه به خاطر بیادبیاش نکاتی را برای خود بیان کرد.
بدو گفت کز قصه کوه و دشت
فرو خوان به من بر یکی سرگذشت
هوش مصنوعی: او به او گفت که از داستان کوه و دشت برایم بخوان و یک سرگذشت بیاور.
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار
هوش مصنوعی: از نوسانات و سختیهای زندگی ناراحت هستم، اما سعی میکنم با یادگیری از استاد، دل خود را شاد کنم.
شبان گفت کای خسروِ تختگیر
به تاج تو عالم عمارتپذیر
هوش مصنوعی: شبانی به پادشاه گفت: ای سرور صاحب تخت، به خاطر تاج تو، جهان قابل ساخت و ساز و آبادانی است.
ز تخت زرت مُلک پرنور باد
ز تاج سرت چشم بد دور باد
هوش مصنوعی: از تخت زرت، یعنی کشور روشن و پربرکت تو، دور باد چشم بد از تاج سرت.
نخستم خبر ده که تا شهریار
ز بهر چه بر خاطر آرد غبار
هوش مصنوعی: اول به من بگو که چرا پادشاه در دلش غم و غبار دارد.
بدان تا سخنگو بدان ره برد
سخن گفتن او بدان در خورد
هوش مصنوعی: بدان که هر کسی که سخن میگوید، باید در همان راستا و هدفی که دارد، صحبت کند. سخن او باید متناسب با منظور و موضوعی باشد که در نظر دارد.
پسندید شاه از شبان این سخن
که آن قصه را باز جست اصل و بن
هوش مصنوعی: شاه از شبان خوشش آمد که او داستانی را بررسی کرده و به ریشه و اصل آن پرداخته است.
نگفت از سر داد و دینپروری
سخن چون بیابانیان سرسری
هوش مصنوعی: او از روی تعهد و پرورش ایمان خود سخن نگفت، بلکه مانند بیابانیها به طور سطحی و سرسری اشاره کرد.
بدو حال آن نوشلب باز گفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت
هوش مصنوعی: در آنجا، آن دختر خوشگل به شبان گفت که چرا از راز پنهان مطلع شدی؟
دگر باره خاک زمین بوسه داد
وزان به دعایی دگر کرد یاد
هوش مصنوعی: زمین دوباره بوسهای دریافت کرد و از آن به یاد دعا و آرزویی دیگر پرداخت.
چنین گفت کانگه که بودم جوان
نکردم به جز خدمت خسروان
هوش مصنوعی: در جوانی هیچ کاری جز خدمت به پادشاهان نکردم.
ازان بزم داران که من داشتم
وزایشان سر خود برافراشتم
هوش مصنوعی: من از جشنهایی که داشتم و از آنها لذت بردم، یاد میکنم و به آنها افتخار میکنم.
ملکزادهای بود در شهر مرو
بهیطلعتی چون خرامنده سرو
هوش مصنوعی: در شهر مرو، جوانی از خانوادهای خوشنسبت بود که زیباییاش به مانند سرو، نرم و زیبا بود و راه میرفت.
سهی سرو را کرده بالاش پست
دماغ گل از خوبروییش مست
هوش مصنوعی: سرو با قامت راست و زیبا، به خاطر زیبایی و خرامش خود، از مقام خود پایین آمده است. در مقابل، گل به خاطر چهرهی دلربایش، در مستی و شادی قرار دارد.
عروسی ز پایینپرستان او
کزو بود خرم شبستان او
هوش مصنوعی: عروسی که از افراد پائیندست انتخاب شده، باعث شادی و خوشحالی در خانه او میشود.
شد از گوشهٔ چشمزخمی نژند
تب آمد، شد آن نازنین دردمند
هوش مصنوعی: از گوشهٔ چشم او، زخمی ایجاد شد و این باعث شد که آن معشوق نازنین دچار تب و بیماری شود.
در آن تب که جز داغ دودی نداشت
بسی چاره کردند و سودی نداشت
هوش مصنوعی: در آن حال آشفته و پر فشار، هر چه تدبیر کردند و تلاش کردند، نتیجهای نداشت و جز دلیلی بر افسردگی و سنگینی بار هیچ چیز دیگری نداشتند.
سهی سرو لرزنده چون بید گشت
بدان حد کزو خلق نومید گشت
هوش مصنوعی: سرو زیبا و باریک به قدری نرم و انعطافپذیر شد که مردم از او ناامید شدند.
ملکزاده چون دید کان دلستان
به کار اجل گشت همداستان
هوش مصنوعی: وقتی شاهزاده دید که معشوقش به سرنوشت مرگ دچار شده، با او همصدا و همعقیده شد.
از آن پیش کان زهر باید چشید
از آن نوشلب خویشتن درکشید
هوش مصنوعی: قبل از اینکه زهر را بچشی، باید از لبهای خودت طعم شیرینی را بچشی.
ز نومیدی او به یکبارگی
گرفت از جهان راه آوارگی
هوش مصنوعی: از ناامیدی، به یکباره راه بیخانمانی را در پیش گرفت و از دنیا دور شد.
در آن ناحیت بود از اندیشه دور
بیابانی از کوه و از بیشه دور
هوش مصنوعی: در آن منطقه، جایی وجود داشت که اندیشه را به دور میکرد و فضایی شبیه بیابان داشت، دور از کوه و جنگل.
بسی وادی و غار ویران در او
کنام پلنگان و شیران در او
هوش مصنوعی: بسیاری از درهها و غارهای خالی و خراب در آنجا وجود دارد که محل زندگی پلنگها و شیرها است.
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ
بنام آن بیابان بیابان مرگ
هوش مصنوعی: در آن بیابان، هیچ نشانهای از زندگی وجود ندارد، نه ریشهای و نه برگی. این مکان به طور کامل خشک و بیحیات است و به نوعی نمادی از مرگ محسوب میشود.
کسی کاو شدی ناامید از جهان
در آن محنتآباد گشتی نهان
هوش مصنوعی: کسی که از دنیا ناامید شده، در آن دنیای پر از درد و رنج، به کنج خودش میرود و پنهان میشود.
ندیدند کس را کز آن شورهدشت
به مأوا گه خویشتن بازگشت
هوش مصنوعی: هیچکس را ندیدند که از آن بیابان خشک و بیبرکت به خانه و محل زندگی خود بازگشته باشد.
ملکزاده زاندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرایید رخت
هوش مصنوعی: فرزند شاه به خاطر اندوه و رنجی که متحمل شده بود، به سمت آن بیابان حرکت کرد.
رفیقی وفادار دیرینه داشت
که مهر ملکزاده در سینه داشت
هوش مصنوعی: دوستی با وفا و قدیمی داشت که عشق و محبت فرزند یک پادشاه را در دل خود داشت.
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در آن ره کند خویشتن را هلاک
هوش مصنوعی: خبر داشت که آن شاه غمگین در آن مسیر خود را به هلاکت میرساند.
چو دزدان ره روی را بازبست
سوی او خرامید تیغی به دست
هوش مصنوعی: زمانی که دزدان راه را بر مسافر بسته بودند، تیغی در دست به سمت او پیش آمد.
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حملهای برد و او را فکند
هوش مصنوعی: صدایی قوی به او رسید و بر او هجوم آورد و او را به زمین انداخت.
چو افکنده بودش چو سرو روان
فرو هشت برقع به روی جوان
هوش مصنوعی: چنان که درخت سرو با وقار و بلند بالا ایستاده است، او نیز با زیبایی و ظرافت خود را در میان جوانی نمایان کرده است و حجابی را که بر چهره دارد، کنار زده است.
سوی خانه خود به یک ترکتاز
به چشم فرو بستهش آورد باز
هوش مصنوعی: به سوی خانهاش با یک شجاعت و نترسی رفت، در حالی که چشمانش را بسته بود و اجازه نمیداد که چیزی او را از مسیرش منحرف کند.
نهانخانهای داشت در زیر خاک
نشاندش در آن خانهٔ اندوهناک
هوش مصنوعی: در زیر زمین، پناهگاهی داشت که او را در آن مکان غمانگیز قرار دادند.
یکی ز استواران بر او برگماشت
کزو راز پوشیده پوشیده داشت
هوش مصنوعی: یک نفر از افراد با ثبات و مطمئن را برگزید که از او رازهای پنهانی را به خوبی حفظ میکرد.
به آبی و نانی قناعت نمود
وزین بیش چیزیش رخصت نبود
هوش مصنوعی: او به کمبودها و سادهزیستی قناعت کرد و فراتر از این، چیزی مجاز نبود.
ملکزاده زندانی و مستمند
دل و دیده و دست هر سه بهبند
هوش مصنوعی: یک جوانی که از خانوادهای با اصالت و ثروت است، در حال حاضر گرفتار و بیچاره شده و دل و چشم و دست او همه در بند است.
فروماند سرگشته در کار خویش
که نارفته چون آمد آن راه پیش
هوش مصنوعی: کس در کار خود گیج و سرگردان مانده است، زیرا نمیداند که چرا آن راهی که هرگز نرفته، اکنون به پیش روی او آمده است.
جوانمرد کاو بود غمخوار او
کمر بست در چارهٔ کار او
هوش مصنوعی: مرد جوانمردی که به فکر او بود، خود را آماده کرد تا مشکل او را حل کند.
عروس تبش دیده را چاره ساخت
دلش را به صد گونه شربت نواخت
هوش مصنوعی: دلبستهی زیبایی عروس چشمش، دلش را با انواع شیرینیها و لذتها شاد میکند.
طبیبی طلب کرد علتشناس
گرانمایه را داشت یک چند پاس
هوش مصنوعی: طبیبی پزشکی با دانش و ارزشمند را طلبید و کمی صبر کرد تا او بیاید.
پریرخ ز درمان آن چیرهدست
از آن تاب و آن تب به یکباره رست
هوش مصنوعی: چهره زیبا و دلربا، با قدرت جادویی خود، به یکباره باعث آرامش و خلاصی از درد و رنج میشود.
همان آب و رنگش درآمد که بود
تماشا طلب کرد و شادی نمود
هوش مصنوعی: آب و رنگ او همانطور که بود، نمایان شد و تماشاچی را به شگفتی و شادی وا داشت.
چو گشت از دوا یافتن تندرست
دوای دل خویش را بازجست
هوش مصنوعی: وقتی که از درمان بیماری و بهبودی خود مطمئن شد، به دنبال درمان دردهای درونی و غمهای دلش رفت.
جوانمرد چون دید کان خوبچهر
ملکزاده را جوید از بهر مهر
هوش مصنوعی: جوانمرد وقتی زیبایی آن پسر شاهزاده را دید، به دنبال محبت و دوستی او رفت.
شبی خانه از عود پرطیب کرد
یکی بزم شاهانه ترتیب کرد
هوش مصنوعی: روزی در خانه عطر خوش بخور پیچیده بود و جشنی با شکوه برپا شده بود.
چو آراست آن بزم چون نوبهار
نشاند آن گل سرخ را بر کنار
هوش مصنوعی: وقتی آن محفل را به زیبایی تزیین کردند، گویی که بهار فرا رسیده و همانند گل سرخ را در کنار قرار دادند.
شد آورد شاهِ نظربسته را
مهی از دَم اژدها رسته را
هوش مصنوعی: پادشاهی که نظری بسته داشت، با دمی از اژدها باید به او توجه کرد و از خطری که او را تهدید میکند، نجات یافته است.
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه بر دو بنواختش
هوش مصنوعی: او در آن مجلس، نقاب از چهره برداشت و با زیباییاش همه را شگفتزده کرد.
ملکزاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نُقل و معشوقه دید
هوش مصنوعی: وقتی پسر سلطانی به دور و برش نگاهی میاندازد، صحنهای از شراب، مجلس شاد، نقل و نبات و معشوقه را میبیند.
از آن دوزخ تنگ تاریک زشت
همش حور حاصل شده هم بهشت
هوش مصنوعی: از آن جهنم تنگ و زشت، همچنان که حوریان بهشتی به وجود میآیند.
چه گویم که چون بود ازین خرمی
بود شرح از این بیش نامحرمی
هوش مصنوعی: چه بگویم دربارهی این لذت و شادابی که از این خوشی بیشتر نمیتوان گفت و بیان کرد.
شهنشه چو گفت شبان کرد گوش
به مغز رمیده برآورد هوش
هوش مصنوعی: پادشاه وقتی صحبت کرد، شبان به دقت گوش داد و از فکر پراکندش آگاهی پیدا کرد.
برآسود از آن رنج و آرام یافت
کزان پیر پخته می خام یافت
هوش مصنوعی: او از آن همه درد و رنج رها شد و به آرامش رسید، زیرا از آن شخص باتجربه، شراب ناب و باکیفیتی به دست آورد.
درین بود خسرو که از بزم خاص
برون آمد آوازهای بر خلاص
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به خسرو است که پس از شرکت در یک مهمانی ویژه، صدایی را شنید که او را آزاد میسازد.
که آن مهربان ماه خسرو پرست
به اقبال شه عطسهای داد و رست
هوش مصنوعی: آن یار مهربان مانند ماه، به خاطر محبتش به شاه، فرصتی به او داد که از آن بهرهمند شود و موفقیت به دست آورد.
شبان چون به شه نیکخواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند
هوش مصنوعی: وقتی شبان به خوبی و با لطافت به شاه خدمت میکند، صبر و معامله نیکوی او میتواند به مقام شاهی و بزرگی او کمک کند.
کسی را که پاکی بود در سرشت
چنین قصهها زو توان درنوشت
هوش مصنوعی: اگر کسی ذاتاً پاک و نیکو باشد، نمیتوان برای او داستانهای بد و ناپسند نوشت.
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری
هوش مصنوعی: هنر از وجود انسان به نمایش درمیآید، همانطور که نور از ماه و درخشش آن از سیاره مشتری منتشر میشود.
شناسنده گر نیست شوریدهمغز
نه بهره شناسد ز دینار نغز
هوش مصنوعی: اگر کسی که میداند و آگاه است نباشد، فردی که دیوانه و بیخبر است هیچ فایدهای از پول و ثروت واقعی نمیبرد.
کسی کاو سخن با تو نغز آورد
به دل بشنوش کان ز مغز آورد
هوش مصنوعی: هر کسی که با تو سخن شیرین و دلنشین بگوید، باید از دلش بشنوی، زیرا او از عمق وجودش این سخن را آورده است.
زبانی که دارد سخن ناصواب
به خاموشیش داد باید جواب
هوش مصنوعی: اگر کسی به زبان خود سخنان نادرستی بگوید، باید به او پاسخی غیرقابل بیان داد و بهتر است که ساکت بماند.