شمارهٔ ۴۳ - این قصیده در ایام عزیمت مکه معظمه و وداع دوستان در نعت همان مقام علیه متبرکه مذیل به مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان گفته شده
ز هنر به خود نگنجم به خم می مغانی
بدرد لباس بر تن چو بجو شدم معانی
دل زاهد و برهمن ز غرور قرب من خون
نه به کعبه ام نیازی نه به دیرم ارمغانی
من اگر ز شوخ طبعی تن لنگری ندارم
علم است همت من به هوای بادبانی
سگ آستانم اما همه شب قلاده خایم
که سر شکار دارم نه هوای پاسبانی
عجب ار نبوده باشد خضری به جستجویم
که بمانده ام به ظلمت چو زلال زندگانی
ز طلب عنان نپیچم به همین که ره درازست
نرسم اگر به منزل برسم به کاروانی
شده ام به اعتمادی به سئوال وصل پویان
که نمی کنم توجه به جواب «لن ترانی »
قدمی اگر خرامی به وداع همره من
ره بازگشتنت را قدمی دگر ندانی
لگدی که غم برآرد سر عجز پیش دارم
که ز سجده وداعم نکشد درت گرانی
به دلت گرانم ار چه ز دردت روم به ضعف
که به راه سایه من بردم ز ناتوانی
دل و سرکشی ز خویت؟ بگذار تا بمیرد
شرری که با سمندر نکند هم آشیانی
من اگر گل دورویم بروم ازین گلستان
که صبا ز دفتر من نکند سوادخانی
چو بدوستان خوری می بزکات صحبت افشان
بسمودات شعرم ته جام دوستگانی
بتوجهم مدد کن به رهی روم که خواهی
بقبولم آشنا کن بدری دوم که دانی
بدری که چرخ و انجم دودش بسده بوسی
بدری که عرش و کرسی سزدش بپاسبانی
در خلد کعبة الله مخ کون و بیت اول
بن بار و برگ عالم کف آب و عرش ثانی
تن ملک راست چون دل خاک را سویدا
به چهار حد گشاده در فیض جاودانی
شده ضیف گاه جان ها بنزول وحی منزل
بجهان رسیده نزلش ز نزول آسمانی
همه ماهه بحر و کان را ز عطای او وظیفه
چو هلال درفزونی نه چو بدر در نهانی
ام شهرهای دنیا بسواد شهر اعظم
رخ بوالبشر بسویش ز سرای ام هانی
ز زلال خم قدح ها بصف عباد داده
چه ز نرمش درآن صف بشمار جرعه دانی
مه اگر مجال یابد که شود مقیم چاهش
کندش ز جرم دلوی ز شعاع ریسمانی
بمذاق حق شناسان کف آبش ار بسنجند
ندهند لای زمزم بشراب ارغوانی
بخواص عفو در دل تف باد در سبویش
بعیار روح در تن نم آب در روانی
بشمار فیض بادش همه بادها شمالی
بحساب یمن بیتش همه رنگ ها یمانی
چو وزد نسیم کویش که رود پی مسیحا؟
چو رسد صریر پایش که زند دم از اغانی؟
نغمات آسمانی ز حریم او مترجم
ز خطای آستانش شده عرش ترجمانی
شده مسجد مقدس به همین گناه منسوخ
که به کعبه معظم زده لاف هم قرانی
به ته لباس مشکین چو به جلوه اندر آید
ببرد هزار دل را به کرشمه نهانی
به در و جدار بیتش همه هدیه های عرشی
حجر فراش صحنش همه تحفه های کانی
ز بلا نگاه دارد دم و دود صبح و شامش
چه به فاتحه دمیدن چه به ان یکاد خوانی
پر و بال نسر طایر به هوای او مقید
ز قضا کبوترش را به گلو خط امانی
چو الم کشد ز اعضا به لسان بدر بی او
به لسان مصر نالد به لسان بی لسانی
ته پای عرش لرزان ز هراس سر شود خور
بره سرخ رو به کویش ز نشاط سرفشانی
همه بادپا سواران به رکاب بوسش آیند
که ز غایت تمکن نکند سبک عنانی
شده سوده بر زمینش سم مرکب سلیمان
شده کند در هوایش دم قبضه کیانی
به فضای کوه و وادی ز نزول فیض رحمت
به دو قبه محملش را ملکی و فرقدانی
بجز او که زیر آرد ز فلک کمان رستم
در خاره را گرفته به مصاف هفت خوانی
ز پی قبول طوفش بجز این طلب ندارم
که به فرش خاره افتم ز فراش پرنیانی
مژه پیش ناودانش به جزع چنان بگرید
که ز صحن محرم آرد به درش ز سیل رانی
به درش چنان بنالم که ز غایت ترحم
ز درون ندا برآید که درا، درا، فلانی
ز حدوث چرخ گویم ستمی که دیده باشم
حرمش کند حمایت ز حوادث زمانی
نمطی دگر سرایم سخن از شکر زبانی
که مگر دلی ربایم به فریب دلستانی
ز سوی بهار عمرم به نشیب گشته میزان
چو ز بیم وی بگریم بقمی کنم خزانی
به محبتی فروزم دل زار پیش از آن دم
که نشاند آب پیری تف آتش جوانی
شده کم روانی تن بچشم شراب ذوقی
که ز لب چو زیر آید به بدن کند روانی
ز شب دراز عمرم بجز این طمع نباشد
که برآورم به مهری دم صبح مهرگانی
نکشم ملال کیسه که ز فربهی بدرد
اگر از فضول طبعی نکند مهین دهانی
همه در به موج ریزم ز عطای خان خانان
که محیط کشتیم را نکشد ز بس گرانی
اثر ستاره دارد هنر سحاب نیسان
که محیط و کان نیفتد ز عطاش در زیانی
پی پاس عدل نوعی ز خیال خود هراسان
که نشسته بر در دل همه شب به پاسبانی
زهی از علو فطرت به مراتبی رسیده
که ثنای دور گردت نرسد به همعنانی
به غنا ز فقر رهبر تویی و تویی همین بس
شده سال ها کزین ره نگذشته کاروانی
ز تو زاده همت اما چو تو منفعت نبخشد
بود ار قراضه از کان نکند قراضه کانی
به ولایتی که تازد پی فتح باب عزمت
دم تیغ خون فروشد به خواص زعفرانی
همه خسروان عالم به تو مفخرت نمودند
ز جم و ز کی چه گویم؟ تو به این و آن نمانی
همه قبله های باطل تو چو کعبة المعظم
همه وحی های ناسخ تو چو سبعة المثانی
بگذار تا بسوزم ورق فلک که دیگر
قلمش به حرف کفران نکند سیه زبانی
به تو کوه چون تواند به مصاف دست بردن؟
که هزار جا ببندد کمر از تهی میانی
فتد ار به خوان دشمن ز سر غضب نگاهت
کند از نهیب مغزش به نواله استخوانی
به ثبات و شهرت از تو به مثل چنان نماید
که برند نام عنقا به نشان بی نشانی
به مراتب کمالت نرسد ضمیر اختر
به سر هم ار ببندد درجات آسمانی
به هزار پایه مدحت به کجا رسیده ام من
که به هفت پایه گردون رسدت به نردبانی
ملکا به فضل و همت من و تو چرا ننازیم؟
نه مرا عوض نه قیمت، نه تو را بدل نه ثانی
تو ز من مدیح جویی به سخن فرونمانم
ز تو من نوال خواهم به کرم فرونمانی
به نبشته آستانت ز در تو خوانده بودم
که رساندم ز رفعت به مکان لامکانی
نه کم از خضر دویدم به رکاب دولت تو
که رسید ازان سعادت به حیات جاودانی
نه پس از صبا رسیدم به تو کز قبول خدمت
به غبار پیر کنعان کند آستین فشانی
فتد ار گذار طوطی به شکرستان هندم
به ثنای قند مصری نکند شکر لسانی
چه زیان کشید لطفت که بگفت غیر کم شد؟
چه قصود داشت قدرم که فتاد در زیانی
بنما رهی به لطفم که ز آتش عزیمت
به دماغ و دیده خوابم همه شب کند دخانی
به تو جای خویشتن را به زر و گهر فروشم
که درت مثل نگردد به حدیث رایگانی
همه عیش این جهانی به عنایت تو دیدم
چه عجب اگر بیابم ز تو زاد آن جهانی
تو اگر دهی وگرنه غم و خوشدلی ندارم
که نظر به دوست دارم نه به گنج شایگانی
چو رسد به بحر شبنم ز فنا چه بیم دارم؟
که بقا به دوست یابد چو شود ز خویش فانی
به خدای کعبه دارم ز در خدایگان رو
نه فریب تازه دارم نه دروغ باستانی
بجز این دعا ندانم که جز این ریاست دیگر
که به مقصدت رساند چو به مقصدم رسانی
اطلاعات
وزن: فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.