گنجور

بخش ۸ - قول هفتم- اندر نفس

(سخن سپس از قول اندر حرکت، اندر نفس واجب آمد گفتن، از بهر آنکه حرکت اندر جسم طبیعی و اندر جسم نفسانی پیداست و به قولی که اندر حرکت گفتیم، ظاهر کردیم که مر جسم را به ذات خویش حرکت نیست، پس واجب شد که ظاهر کنیم که نفس جوهری است که حرکت مطلق مر او راست و آن جوهر به ذات خویش زنده است و مکان صورت هاست و دانش پذیر است و پس از فنای شخص به انحلال او، به ذات خویش قایم است و خداوند علم است و جسم نیست. آن گاه هر که خواهد مر این جوهر را نفس گوید و خواهد نامی دیگر نهدش.)

(پس گوییم : گروهی از ضعفای خلق که رنج آموختن علم نتوانستند کشیدن و لطایف را به صورت خویش نتوانستند کردن، گفتند : نفس چیزی نیست به ذات خویش قایم، بل اعتدال طبایع است آنچه مر جسد حیوان را همی زنده دارد و این فعل ها از او همی آید. و دلیل آوردند. بر درستی این قول بدانچه گفتند : چو اعتدال از حال خویش بشود به دیوانگی یا بیماری یا به مستی، آن فعل از او همی ناقص آید و مر چیزهای دانسته و شناخته را همی نداند و نشناسد. پس گفتند که این حال دلیل است بر آنکه آنچه این فعل ها و علم ها مر او را بود، اعتدال بود تا چو اندر او نقصان آمد، نقصان اندر فعل و علم او پدید آمد. و گفتند که چو به اندک مایه نقصانی که اندر اعتدال همی آید، اندر علم و عمل مردم نقصان همی پدید آید، واجب آید که چو اعتدال به ویران شدن جسد به جملگی برخیزد، پس از آن از این داننده و دانش او هیچ نماند و نیست شود. و این قول گروهی است که مر نفس را پس از فساد جسد، بهستی نگفتند.)

(و ما گوییم- بتوفیق الله تعالی- که اعتدال آن باشد که از طبایع اندر یک جسد جزوهای متکافی جمع شود بی هیچ تفاوتی، و اگر جزوی از این چهار جزو اندر جسدی بیشتر یا کمتر از یاران خویش باشد، آنجا اعتدال نباشد. و از این حکم واجب آید که مزاج های همه مردمان- بل که جانوران- یک مزاج باشد و همه جانوران از مردم و جز مردم بر یک نهاد علم و عمل و حرکت باشند بی هیچ تفاوتی، از بهر آنکه مر همگنان را زنده دارنده اعتدال است که او یکی است و فعل ها همه از آن زنده دارنده همی آید و روا نباشد که بر مزاج یک مردم گرمی و خشکی غالب باشد و بر مزاج دیگری سردی و تری غالب باشد. و حال ظاهر اندر مزاج مردمان- تا به دیگر حیوان رسد- به خلاف این است، از بهر آنکه اگر کسی مر مزاج های مردمان را به حق تامل کند، از صد هزار مزاج، دو مزاج را برابر یکدیگر نیابد و اگر به حیوانات نگرد، تفاوتی عظیم نیز اندر آن بیابد، از بهر آنکه حیوان است که اندر میان برف متواتر شود- ... – و حیوان است کاندر میان آتش همی قرار کند- چو غوک خاکی که مر او را به خراسان «مکی» گویند- و حیوان است که بسیار شبان روزها آب نخورد و با تشنگی بار گران همی کشد- چو اشتر- و حیوان است که اگر از آب یک ساعت بیرون ماند بمیرد- چو ماهی-. و چو این تفاوت عظیم اندر مزاج ها ظاهر است، قول آن کس که گوید : زنده دارنده مردم مزاج است و اعتدال است، باطل است. با آنکه اگر مزاج ها همه با یکدیگر راست بودی و زنده دارنده زندگان اعتدال طبایع بودی- و اعتدال عرض باشد-، پس به قول آن کس عرض بردارنده و جنباننده جوهر بودی. اگر چنین بودی، جوهر عرض بودی و عرض جوهر بودی، بر عکس آنچه هست. پس ظاهر کردیم که نفس اعتدال طبایع نیست.)

(و مر آن کس را که گوید : نفس اعتدال است، و حجت آرد که چو اعتدال از حال بشود، دانسته های آن کس از دیوانگی و بیماری به نادانسته بدل شود، گوییم که چرا ننگری که چو آن کس از دیوانگی و بیماری و مستی به درستی و هوش آید، همان دانسته ها همی بد و باز آید؟ و اگر نفس که آن علم ها مر او را حاصل بود اعتدال بودی، چو اعتدال بشد و بعضی از آن فاسد شد، آن دیگر جزوهای طبایع همه بی علم ماندند، باز چو به جای آن بعض فاسد شده، بعضی دیگر آمد و این بعضی که اکنون آمد از آنچه آن بعض دانسته بود که فاسد شد چیزی ندانست، واجب آمد از آن علم ها که آن اعتدال پیش تر دانسته بود، این اعتدال دیگر چیزی ندانستی. و چو بیمار که مزاج او به اعتدال باز آمد مر علم ها و صنعت های خویش بازیافت، پیدا آمد که مر نفس را اعتدال خادمی بود و علم و صنعت اندر نفس بود که معدن صورت های لطیف است از معقول و مصنوع، و چو خادم او ضعیف شد از کار باز ماند و چو باز قوی گشت به کار باز آمد. اما فرو ماندن نفس از معلومات خویش اندر حال بیماری و مستی و جز آن، بدان است که مر او را پوششی اوفتد از به جای آوردن خاص فعل خویش و چو پوشش از او برخیزد، به حال خویش بازآید. بر مثال چراغی که مر او را به چیزی بپوشند، روشنی نتواند رسانیدن به چیزهایی که ممکن باشد که روشنی بدان برسد اگر آن پوشش نباشد. و باز یافتن نفس مر معلومات خویش را سپس از گم کردن او مر آن را به علتی از علت ها، دلیل است بدانکه اندر ذات او خللی نیفتاده بود، چه اگر خللی به ذات او رسیده بودی، معلومات او تباه شدی. و چو از بیماری که آن بعضی از مرگ است، فساد اندر ذات نفس آینده نیست، این حال دلیل است بر آنکه به فساد جسد اندر ذات نفس نقصانی نیاید، بل که به ذات خویش قایم باشد. پس ظاهر کردیم که نفس اعتدال نیست.)

(و نیز گوییم که از جسد حیوان پیوسته طبایع به تحلیل بیرون شود، و گرسنه شدن جانوران سپس از سیری ایشان بدین سبب همی باشد. پس چیزی کز او همیشه جزوها کم همی شود چگونه معتدل باشد؟ مگر دهری گوید : آن همه اعتدال که مر او راست، بالسویه همی تحلیل اوفتد. و اگر چنین باشد، پس واجب آید که حیوان گاهی با زندگی بیشتر باشد و گاهی با زندگی کمتر، و این محال است، از بهر آنکه حد زندگی حرکت کردن است به ارادت، و چو حال جانوران اندر گرسنگی به خلاف حال اوست اندر سیری، اگر طبایع او به حال سیری معتدل باشد، به حال گرسنگی نه معتدل باشد، پس اگر زندگی او به اعتدال است و اعتدال مر او را سیری است، واجب آید که به حال) گرسنگی مرده باشد که نه اعتدال است، پس چو به حال گرسنگی نیز زنده است، (پیدا آمد که نفس) نه اعتدال طبایع است.

و چه گوید آن کسی که گوید : نفس اعتدال است، که مر این جزوهای طبایع را (به تکافی اجزا) چه چیز فراز آورد تا معتدل شد، پس از آنکه از کل خویش جدا نبودند؟ اگر گوید : این جزوهای (طبایع به ذات) خویش همی جدا شوند و با یکدیگر همی بیامیزند، بایستی که همه طبایع به جملگی با یکدیگر بیامیختندی، (از بهر آنکه) این جزوها (از) آن کلیات اند و کل جسم جز جزوهای خویش چیزی نیست و چو بعضی از کل طبایع آمیخته همی شوند و دیگران به حال خویش از یکدیگر جدااند، پیداست که مر این جزوها را آمیزنده ای قاهر است. و ما همی دانیم که صورت مردم بر نطفه همی پدید آید و نطفه مفعول است و مر مفعول را از فاعلی جز ذات خویش چاره نیست، از بهر آنکه روا نیست که چیزهایی فاعل ذات خویش باشد، چه اگر چیزی فاعل ذات خویش باشد، محال لازم آید از بهر آنکه واجب آید که آنچه همی موجود خواهد شدن، پیش از وجود خویش موجود باشد و این محال باشد که (چیزی هم) موجود باشد و هم معدوم باشد. پس واجب آمد به تقدیر مقدر حکیم که مر آن نطفه را قوتی باشد نگاه دارنده مر آن جزوها را که ذات نطفه آن است و آن قوت مر آن نطفه را صورت کننده باشد چو غذا در خور او بدو پیوسته شود اندر مکانی که در خور او باشد و نطفه بدان قوت که اندر اوست زنده باشد. و واجب آید که آن قوت صورت کننده که اندر آن نطفه است جسم نباشد، بل نگاهبان و صورتگر آن جسم باشد. و دلیل بر درستی این قول آن است که روا نیست که نطفه به ذات خویش صورتگر ذات خویش باشد، از بهر آنکه آن جزوهاست از یک جوهر و هر جزوی از آن به صورتگری کردن اندر یاران خویش سزاوارتر نیست (از دیگر یاران خویش به صورتگری نکردن و روا نیست) که همه جزوهای او هم فاعل باشد مر ذات خویش را و هم مفعول ذوات خویش باشد که این محال باشد. و چو جملگی آن نطفه مفعول است و صورت پذیر است، واجب آید که اندر او چیزی باشد که آن چیز فاعل و صورتگر باشد مر نطفه را، و بدین واجب آید که آن چیز جسم نباشد که اگر جسم باشد، آن جزوی از آن مفعول باشد، چنانکه گفتیم.

آن گاه گوییم که آن صورتگر که اندر نطفه است جسم نیست و لیکن جوهر است، از بهر آنکه جسم از عرض صورت نپزیرد، از بهر آنکه عرض به ذات خویش (نه) بایستد و آنچه به ذات خویش قایم نباشد مر او را فعل نباشد و مر این معنی (را) اندر نطفه است فعل است. پس درست شد که آن معنی که اندر نطفه است عرض نیست و چو عرض نیست، ناچار جوهر است. و اگر مر (کسی را ظن اوفتد که اندر نطفه) مردم یا دیگر حیوان جوهری نیست که آن جوهر مصور آن نطفه است و مر غذا را اندر خود (او در او کشنده است) و زنده کننده است، بنگرد اندر تخم های نبات و دانه های درختان که (گوهر) آن ظاهرتر است تا (بیند که اندر هر تخمی) و دانه ای قوتی است که آن قوت مر لطایف خاک و آب را به خویشتن کشنده است وز صورت های (طبایع که مر آن را) بدان صورت که مر او بر اظهار آن قدرت است (آرنده است.) و چو همی بیند که آن معنی که اندر گندم است ( و گندم بدان معنی) از جو و جز آن جداست، توانستن به خویشتن کشیدن مر لطایف خاک و آب را به میانجی آتش و هوا (و مر آن را) از صورت طبایعی به صورت آن جسم آوردن که او بدان پیوسته است، داند که آن معنی جوهری است تا (همی اندر) طبایع که آن جوهر است، فعل تواند کردن. و چو نطفه را همی یابد که آن تخم مردم است، ببایدش (دانستن) که اندر این تخم نیز جوهری است که صورتگر این جسم است کو بدان پیوسته است.

پس گوییم که نام آن جوهر که اندر نطفه های حیوان است و اندر تخم ها و بیخ های نبات است، نفس است و آن جوهری ابداعی است و آنچه او ابداعی باشد او جزو چیزی نباشد قوت او متناهی نباشد. نبینی که اندر تخم ها و نطفه ها به حد قوت اشخاص بی نهایت است و اگر کسی گوید که از یک دانه گندم چندان گندم حاصل آید که جوف فلک الاعظم از آن پر شود و مر هر یکی را از آن دانه ها همان فعل و قوت باشد که مر آن دانه نخستین را بود که این دانه ها از او حاصل شده است، راست باشد ؟ و اگر نفس اعتدال طبایع بودی- و اعتدال نه گرم باشد و نه سرد و نه تر باشد و نه خشک و نه گران باشد و نه سبک- پس اندر آن اعتدال نیست، از بهر آنکه حال او به خلاف این است و همه طبایع اندر (او) ظاهر است جدا جدا.

و اگر طبایع اندر جانوران متکای الاجزاء بودی، نبایستی که جانور بر زمین بودی و نیز نبایستی که بر آسمان شدی، بل (که) بایستی که (نه) بر خاک قرار یافتی و نه اندر آب و نه بر هوا و نه اندر آتش، از بهر آنکه هر یکی از این طبایع مر اعتدال را مخالف است و چو قرار جانور بر خاک است، دلیل است بر آنکه اندر او اجزای خاکی بیشتر است و ظاهر حال خود همین است. و اگر نفس اعتدال بودی و طبایع اندر جانور (متکافی الاجزاء بودی، نبایستی که حیوان را بخارتر از) تن برخاستی، از بهر آنکه بخار از آب به قوت آتش (برخیزد و تا مر آتش را) غلبه نباشد آب از او نگریزد. (و) چو بخار از حیوان بیرون شونده است، این حال دلیل است (بر آنکه گرمی) اندر او بر تری غالب است. پس چو غلبه گرمی ظاهر شد اندر او، معتدل چگونه باشد؟ و اگر (نفس) اعتدال بودی و طبایع اندر جانور معتدل بودی، نبایستی که هیچ جانور از بسودن گرم بودی، (و جانوران) قوی ترکیب همه گرم اند از بسودن. اگر جزو های طبایع اندر جانوران متکافی اند، چرا (زمین مر) او را به خویشتن کشنده است و آتش اثیر و هوای بسیط مر او را به خویشتن همی نکشد؟ و چو مردم و دیگر حیوانات بر زمین اند و بر هوای همی نایستند و به مرکز آتش همی بر نتوانند شدن، این حال دلیل است بر آنکه جزوهای هوایی و آتشی اندر او کمتر از جزوهای خاکی و آبی است. و چو حال این است، این چیز معتدل نباشد و اجزای طبایع اندر او متکافی نباشد. پس ظاهر شد که نفس اعتدال نیست. و اگر (نفس) اعتدال بودی- و طبایع اندر هر جانور معتدل است به قول دهری- چو یکی معتدل که مردم است سخن گوی و دانش پذیر است، بایستی که هر جانور سخن گوی و دانش پذیز بودی، و اگر این جانور که دانا و سخن گوی است معتدل است، پس آن جانور که نادان و بی سخن است معتدل نباشد، از بهر آنکه دانش ناپذیر و بی سخن ضد است مر دانش پذیر و سخن گوی را، هم چنانکه نامعتدل ضد است مر معتدل را، و چو نامعتدل با معتدل هر دو زنده اند، دلیل است (که) نفس که زندگی زنده بدوست، جز اعتدال است.

و نیز ظاهر است که طبایع اندر جسد جانور پراکنده است (و) به جایی از او گرمی بیشتر است- چنانکه دل است که معدن حرارت است- و به جایی از او سردی بیشتر است- چنانکه سرهای انگشتان است که ناخن بر او از سردی سخت شده است وز معدن حرارت دور است- و به جایی از او تری بیشتر است- چنانکه معده است که همیشه اندر او آب است- و (به) جایی از او خشکی بیشتر است- چنانکه ساق ها-. پس چیزی که ترکیب او با این تفاوت باشد و اجزای طبایع اندر او متفاوت باشد- چنین که گفتیم- او چگونه معتدل باشد؟ و چو اندر جملگی جسد حیوان طبایع آینده است وز او به تحلیل بیرون شونده است، مر این جزوهای طبایع را اندر این ترکیب راننده ای و قسمت کننده ای بباید و آن چیز جز آن طبایع باید، از بهر آنکه هم چنانکه همه جسد را از تری همی نصیب باید، از گرمی نیز مر همه جسد را همی بهره باید و هم چنان از سردی و خشکی، و بهری از طبایع اندر جسد از بهری سزاوارتر نیست به قسمت کردن از قسمت (پذیرفتن. و چو هم قاسم و هم مقسوم یک جوهر) باشد، محال باشد، اگر فرستنده طبایع سوی (همه) جسد گرمی است، فرستنده گرمی سوی همه (جسد چیست؟ اگر)گوید : فرستنده گرمی طبعی دیگر است، آن گاه (هر) یکی از آن فاعل مفعول باشد و محال باشد که مفعول (مر فاعل) خویش را فاعل باشد. پس مر طبایع را که اندر جسد بخشش پذیرفته و رانده شده است، (بخشش گری و) گسترنده ای لازم است که آن از طبایع نیست و دانش پذیر و گوینده و زنده کننده آن طبایع است (و او) جوهر است تا اندر جوهر همی تصرف کند. و عمارت کننده جسد آن جوهر است نه طبایع، از بهر آنکه (طبایع) اندر جسد مفعول است و وقتی باشد که این جوهر از جسد بیرون شود (و از جسد) بیرون شدن او بی این معنی ها که دارد نماند و پراکنده شود. و چه گوید آن کس که گوید. نفس اعتدال طبایع است، که (چرا) چو جزوهای متکافی از طبایع اندر ترکیب مردم جمع شد، سخن گوی و دانش پذیر و مدبر و مفکر آمد و چو در ترکیب اشتر جمع شد، مر او را نه سخن (آمد) و نه علم پذیرفتن و نه تدبیر و نه تقدیر و نه فکرت؟ و چو اشتر زنده باشد و تشنه باشد، حال او به خلاف سیرابی باشد و به هر دو حال اشتر زنده و بارکش باشد، و اگر چه تشنه باشد اجزای طبایع اندر او متکافی باشد، چو پنجاه من آب بخورد، آن اعتدال متکافی اجزا چرا از حال خویش همی نگردد؟ و آب و آتش ضدانند و زیادتی که اندر چیزی آید که ضد او اندر آن چیز پیش از آن با او هم گوشه باشد، پس از آن با هم گوشه شود با او و ضد او ضعیف شود، و چو ضدی ضعیف شود، ضد او قوی شود و آن چیز از اعتدال بشود، پس چرا اعتدال اندر اشتر تشنه پیش از آنکه پنجاه من آب بخورد حاصل بود و پس از آن بر حال خویش بماند؟ این به خلاف حال طبایع است، بل (که) واجب است که چو چیزی باشد که اندر او اجزای طبایع متکافی باشد، چو از رکنی از آن جزوی کم شود، مر اجزای ضد آن رکن را قوت مضاعف شود و معتدل نماند.

و چو ظاهر کردیم که نفس اعتدال نیست، گوییم که زندگی مر جسدهای ما را عرضی است، از بهر آنکه چیزی عرضی آن باشد اندر چیزی که گاهی اندر او باشد و گاهی نباشد، و چو جسد های ما گاهی زنده است و گاهی نه زنده، همی دانیم که زندگی جسد ما عرضی است. و معنی عرضی اندر چیزی از چیزی آید که آن معنی اندر آن چیز جوهری باشد، پس واجب آید که اندر جسدهای ما به وقت زندگی ما چیزی هست که مر او را زندگی جوهری است تا از آن زندگی جوهری که مر آن چیز راست، زندگی عرضی اندر جسد ما آمده است، بر مثال آهن سرد که چو با آتش که مر او را گرمی (جوهری است مجاورت کند، گرمی عرضی از آتش اندر آهن آید. پس ما مر آن چیز را که زندگی عرضی اندر اجساد ما از او آمده است) نفس گفتیم و به ضرورت دانستیم که زندگی مر او را جوهری است. و چو چیزی یافتیم (که آن به ذات خویش) زنده است و جوهری دیگر زنده بدو (همی) شود، دانستیم که او به ذات خویش جوهر است (نه عرضی است) از اعراض، و چو مر این زنده را که زندگی او عرضی است میرنده یافتیم، دانستیم که آنچه (زندگی او جوهری است) میرنده نیست. (پس ظاهر شد که نفس ما به ذات خویش زنده است و میرنده نیست) البته. و چو درست کردیم پیش از این که مر جسم را حرکت قسری است و (مر او را حرکت نیست جز حرکت قسری) و حرکت قسری اندر چیز بی حرکت از متحرکی به ارادت پدید آید و جسد ما متحرک است، پیدا آمد که حرکت اجساد ما قسری است از نفس که حرکت او ارادی است. و چو هر زنده ای متحرک است و نفس زنده است، لازم آید که حرکت مطلق مر نفس راست که زندگی او جوهری است.

و چو مردم صورت های نطقی و کتابتی و صانعی را بر هیولی های آن پدید آرنده است و مر صورت های محسوسات را به قوت متخلیه از هیولی های آن برآهنجنده است و اندر قوت حافظه مر آن را نگاه دارنده است و مر صورت های معلومات را اندر نفس خویش جای دهنده است بی آنکه صورت معلومی اندر او با صورت معلومی دیگر بیامیزد، پدید آمد که نفس مردم مکان صورت های مجرد است. و دلیل بر درستی این قول که گفتیم: نفس مکان صورت های مجرد است، آن است که مردم کسی را که نخست بیندش بازنشناسدش، از بهر آنکه صورت آن کس را قوت متخیله او از هیولی او به مجرد بیرون نکرده است و اندر قوت حافظه خویش نگاه نداشته است، و مر کسی را که دیده باشد، چو دیگر بار بیند بشناسدش، از بهر آنکه مر صورت او را به مجرد نگاه داشته بود اندر نفس خویش و چو دیگر باره بیندش و مر این صورت بازپسین را با آن صورت پیشین برابر یابد، گوید: این همان است، و مر آن را (شناختن) گوید. و چو درست کردیم که زندگی جسد به نفس است (و) زندگی نفس ذاتی است و آنچه زندگی او ذاتی باشد نمیرد و آنچه نمیرد فنا نپذیرد، درست شد که نفس پس از فنای جسد باقی و زنده است. و چو نفس مردم آراسته است مر پذیرفتن صورت های معلومات را به میانجی حواس که یافته است، پدید آمد که نفس هیولی است مر صورت های هر علمی را، چنانکه جسم هیولی است مر صورت های صناعی را. و چو اندر این عالم اجسام مر صورت های مختلف را پذیرفته است- چنانکه بر بعضی از جسم صورت آتش است و بر بعضی صورت هواست و بر بعضی صورت آب است و بر بعضی صورت خاک است و بر بعضی صورت افلاک است- و این همه به جملگی جسم است وز این اجسام پس از این صورت ها صورت های موالید است (که همی پدید آیند از نبات و حیوان) و معادن، و صورت اندر جسم جز به حرکت پدید نیاید و ما درست کردیم پیش از این (که مر جسم را به ذات خویش) حرکت نیست، پدید آمد که صورت کننده این جسم خداوند حرکت است. و چو درست کردیم (که حرکت ذاتی) مر نفس راست و ایت ارادی است، پدید آمد که صورت کننده جسم نفس است. پس ظاهر شد (که نفس خداوند) صنعت است. و چو مر جسم را حرکت نیست و نفس معدن حرکت است، درست شد نیز که (نفس جسم نیست. پس) ظاهر کردیم که اندر ما گوهری است که به ذات خویش زنده است و میرنده نیست و مر او را حرکت ذاتی است و (مکان) صورت های مجرد است و خداوند صنعت است و دانش پذیر است و پس از فنای جسد باقی است و جسم (نیست،) و نام این جوهر به نزدیک ما نفس است. و شرط ما به اول این قول آن بود که مر این جوهر را بدین صفات اثبات (کنیم،) و به جای خویش از این کتاب اندر چگونگی و چرایی آمدن او اندر این عالم و پیوستن او به جوهر جسم، سخن (مشروح) بگوییم و بیان قوت های او بکنیم. بتوفیق الله تعالی.

بخش ۷ - قول ششم- اندر حرکت و انواع آن: حد حرکت، حکما بدل شدن ذات چیزی نهاده اند که مر او را ذات است به گونه ای از گونه های بدل شدن. و گفتندکه حرکت بر شش روی است: دو از او اندر جوهر است و دو اندر کمیت است و دو اندر کیفیت است. اما آن دو حرکت که اندر ذات جوهر است، کون و فساد است، و کون پدید آمدن چیزی است از طبایع (به صورت) بودشی، و فساد باز گشتن چیزی است از صورت بودشی سوی طبایع. اما آن دو حرکت که اندر کمیت است، چو زیادت پذیرفتن چیز است اندر ذات او و افزونی (او) اندر چندی او و چو نقصان شدن چیز است اندر ذات او و کمی از مقدار او. و اما آن دو حرکت که اندر کیفیت است، مر آن را عرضی گویند، یکی از آن دیگرگونه شدن (چیز است) به صورت، چو میوه کز سبزی سیاه شود، و دیگر از آن گشتن حال چیز است، چو ثمره ترش که شیرین شود به استحالت یا گرم (که) به طبع سرد شود و جز آن. و مر آن دو حرکت عرضی را تغیر و استحالت گویند.بخش ۹ - اندر قول هشتم- اندر هیولی: چو ثابت کردیم که صنعت مر نفس راست و پذیرنده صنعت هیولی است، سخن سپس از اثبات نفس بر هیولی (واجب) آمد گفتن. و هیولی نخستین آن است که مر صورت های نخستین را که آن طول و عرض و عمق است، او برگرفته (است.) و گروهی از حکما گفته اند که هیولی جوهری قدیم است و صورت مر او را به منزلت عرض است، و ما اندر قولی که اندر جسم گفتیم، از این معنی طرفی یاد کردیم (پیش از این) و بیان کردیم که صورت به جوهریت اولی تر است از هیولی، از بهر آنکه فعل از صورت همی آید نه از هیولی و صورت مر این مرکب را که جسم است حد کننده است و پدید آرنده اوست مر هیولی را و مر هیولی اولی بی صورت ناموجود است و صورت بی هیولی اندر نفس موجود است به مجرد خویش و هیولی فعل پذیر است و صورت مر هیولی را از حال او گرداننده است، پس آنکه او گرداننده حال است به جوهریت سزاوارتر باشد از آنچه او حال پذیرد، پس جسم جوهری است فعل پذیر و محسوس و نفس جوهری است فاعل و معقول و جسم مرکب است از هیولی و صورت. و چو نفس معدن صورت هاست، پیدا شد که مر هیولی را این صورت های نخستین که جسمیت جسم بدان است نفس داده است که او صورتی آراسته است از بهر پدید آوردن صورت های دیگر اندر صنعت عالم و موالید (او به تقدیر باری- سبحانه-. مسخر بودن جسم مر نفس را بدانچه از او) مر صورت های جزوی (را همی پدید آرد اندر موالید و)پذیرفته است اندر امهات (و به) تصرف نفس اندر او از حال به حال همی (گردد، گواهی) همی دهد بر خویشتن که او- که جسم است- مر این صورت های نخستین را- که طول و عرض و عمق است- نیز از نفس یافته است و مر هیولی را بدین صورت ها از حال نامحسوسی به حال محسوسی نفس آروده است به تدبیر (باری)- سبحانه- که مبدل عقل و نفس اوست- جل و تعالی عن صفات المبدعات و المخلوقات-. پس گوییم که آنچه نفس و عثل مر او را نپذیرد، مر او را وجود نباشد، و عقل مر چیز را به صورت شناسد و آنچه مر او را صورتی نباشد، عقل مر او را ثابت نکند، و هیولی بی صورت صورتی ندارد، پس مر او را وجود نیست و مر صورت را بی هیولی اندر عقل وجود است. پس پیدا شد که صورت معروف کننده هیولی است از مجهولی او و مادت مطلق اندر وهم آینده نیست، مگر که نفس به یاری عقل (از نخست) مر او را به میانجی (صورت) ثابت کند، آن گه مر صورت را به وهم از او برآهنجد و مجهولی ثابت کندش (بی آن صورت و صورت را به هم آرد و او را به مجردی ثابت کندش.)

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.