گنجور

بخش ۱۸ - قول هفدهم- اندر قول و کتابت خدای سبحانه

بر عقب اثبات مبدع حق – (پس) از آنکه سخن اندر لطایف و کثایف گفته شده است – سخن گوییم اندر قول و کتابت خدای تعالی، ( از بهر آنکه اندر کتاب خدای تعالی) آیات بسیار است اندر اثبات قول (خدای تعالی)، چنانکه همی گوید، قوله: (و قال الله لا تتخذوا الهین اثنین) و جای دیگر همی گوید، قوله: (اذ قال الله یعیسی ابن مریم اذکر نعمتی علیک و علی ولدتک)، و جز آن نیز آیات بسیار است اندر (اثبات کتابت خدای تعالی، چنانکه همی گوید: (کتب الله لاغلبن انا ورسلی) و دیگر جای گفت: )(سنکتب ما قالوا)و جز آن. پس خواهیم که شرح قول و کتابت الهی بکنیم که چگونه است، (چنانکه عقل عقلا مر آن را بپذیرد و ایشان) مر او را ببینند و بدانچه سفهای امت همی گویند از سخنان محال روی از دین حق نگردانند و بدانند که دین خدای بر مثال خرمابنی (است) که جاهلان و غوغای امت لیف و خار آن درخت اند و حکمای علم حقیقت کتاب خدای بر مثال خرما بر این درخت اندر (میان خار) و برگ و لیف پنهان اند و دین حق بدیشان عزیز است هم چنان که درخت (خرما) به خرما گرامی است، و خردمندان مر این درخت خرما را بدانچه بر او خار (و لیف) است خوار ندارند و نسوزند.

پس گوییم که جاهلان امت که گویند: جبرئیل (ع) به آواز و حروف با رسول (ع) سخن گفت، و گویند: هر کس را به روز قیامت نامه ای بدهند از پوست پیراسته که مر آن را «رق» خوانند، و گویند که اندر آن کردارهای (او) نبشته باشد، و گویند که آیه الکرسی برگرد عرش (خدای) نبشته است و عرش هزار بار بیش از چندین جهان است، جز مر جسم را چیزی (دیگر) همی نشناسند. و چو (مر) معنی کتاب خدای را از خزینه داران علم حقیقت نشنودند و متابع دیوان گشتند و بر ظاهر قول بایستادند، از علم حق دور ماندند. و هر که روی سوی فضل (و رحمت) خدای کند، سلطان شیطان از او معزول شود، چنانکه خدای تعالی همی گوید (،قوله) : « ولو ردوه الی الرسول و الی اولی الامر منهم لعلمه الذین یستذم بطونه و منهم و لولافضل الله علیکم و رحمته لاتبعتم الشیطن الا قلیلا ».

و ما گوییم که مردم را قول- اعنی گفتار- صناعتی عامی است و کتابت مر او را صناعتی خاصی است. اما عامی قول مردم را به دو روی است : یکی بر آن (که) مر دیگر جانوران را نیز مانند گفتار (او) آوازهاست کز آن آوازهای مختلف کز ایشان آید هم مردم و هم یاران آن جانور بر رنج و راحت (آن) آوازدهنده دلیل توانند گرفتن و یافتن، هر چند که قول مردم مفصل تر است. و شرح این معنی پیش از این اندر این کتاب یاد کردیم. پس قول که اندر او مر دیگر جانوران را با مردم مشارکت باشد، عامی باشد بدین روی. و دیگر بدان روی که قول مر همه مردمان را هست به جملگی، نه مر یکی راست بیرون دیگری، اعنی که چو گوینده بگوید، همه شنوندگان از مردم مر آن گفته را بیابند و همه مردمان نیز بتوانند گفتن. پس قول بدین دو روی عامی است مردم را.

و اما خاصی کتابت مر مردم را نیز به دو روی است : یکی بدان روی که مر هیچ جانور دیگر اندر نبشتن- اعنی گفتار خویش را (به) فعل آوردن و نمودن- بهره نیست البته و این صناعت خاص (مر) مردم راست، و دیگر بدان روی که کتابت مر همه را نیست- چنانکه قول مر همه مردم راست- بل کتابت مر بعضی را از مردم هست و بعضی را نیست و نه همه مردمی نبشته را بتوانند خواندن و نه هر مردمی بتوانند نوشتن.

و از امت مر گروهی را که نبشتن دانند بر آن گروه که نبشتن ندانند فضل است و ایشان که نویسندگان اند خاص اند، و اما مر پیغامبران را کتابت (که آن بشری است شرفی نیست،) از بهر آنکه کتابت دست افزار فرامشت کاران است و پیغامبران خدای فرامشت کار نباشند، بل (که پیغامبران یادکننده بودند خلق را از خدای و یادکننده خلق فرامشت کار نباشد که فراموشی) با یاد داشتن ضداند، و خدای تعالی همی گوید، قوله : « قد انزل الله الیکم ذکرا رسولا یتلوا علیکم ایت الله مبینت »، و چو رسول خدای ذکر است و کتابت آلت اهل نسیان است، مر اهل ذکر را بدو حاجتی نباشد و مر کسی را بدانچه مر او را به کار نیاید فخری نباشد.

آن گاه گوییم : کتابت نوعی از قول است و سپس از قول است. نبینی که نخست مردم را به قول باید رسیدن تا از قول کتابت راه یابد؟ و نیز هر کتابتی قول است و هر قولی کتابت نیست، چنانکه هر مردمی جانوار است و هر جانوری مردم نیست. پس چنانکه مردم نوع حیوان است، کتابت نوع قول است. و قول کتابتی است که زبان مر او را قلم است و آن هوا کز دهان مردم بیرون آید به منزلت خطی است دراز و آواز بر آن هوا به منزلت سیاهی است بر خط و لوح این کتابت هوای بسیط و بیننده مر آن کتابت را بر این لوح که یاد کرده شد، به گوش بیند. و کتابت نیز قولی است که قلم مر او را به جای زبان است و خط مر او را به جای آن هواست کز دهان گوینده بیرون آید و سیاهی بر آن خط به جای آواز است بر آن هوا، و لیکن پذیرنده این قول سطح خاک است یا چیزهای خاکی، و مردم مر این قول را به چشم شنوند. پس یابنده این هر دو گفتار نفس مردم است و دست افزار نفس از بهر او مر قول را آواز را شنوایی است و مر کتابت را بینایی است، چنانکه طرفی از این معنی به آغاز این کتاب گفته ایم (پیش از این). و اکنون همی گوییم که کتابت قولی است از گوینده که (آن) خاصه است و مر غایبان را از حضرت دانا، و زمان او- اعنی غایبی- به دو گونه باشد : یکی آنکه به مکان حاضر نباشد و دیگر آنکه به زمان حاضر نباشد، و قول خاصه است مر حاضران مکانی و زمانی را.

و چو این حال را تقریر کردیم، گوییم که از حکم عقل چنان واجب آید که مر آفریدگار عالم را سخن گفتن با مردم باشد خاصه، بیرون از دیگر جانوران، و آن سخن گفتن از او مردم را به راه کتابت باشد به صورت کردن مر آن فرمان را که دهد برگوهر خاک، که حد کتابت این است که او اثری باشد بر خاک پدید آورده، و قول گوینده از آن نبشته عبارت باشد و مقصود او- سبحانه- از آن سخن که بگوید از راه کتابت مر مردم را، صلاح حال او باشد پس ازآنکه نفس او از جسد جدا شده باشد.

و برهان بر این سخن خویش که گفتیم : واجب است که آفریدگار عالم با مردم سخن گوید بیرون از دیگر جانوران، آن است که مردم را از آفرینش قوت ناطقه بهره آمده است، و آن قوتی است که مردم بدان مر کاری را و معنی یی را که آن بر دیگری پوشیده است چو بداند آشکارا تواند کردن و چو نداند از دیگری بدین دست افزار که مر او را داده اند طلب تواند کردن، اعنی بتواند پرسیدن. و مر آن قوت ناطقه را از آفرینش قوت هایی بهره آمده است، چو شنودن و اندر یافتن و تصور کردن و یاد گرفتن و مر معنی را از آواز (و) حروف جدا کردن و باز مر آن را اندر آواز و حروف (پنهان کردن که مر هیچ نفس را که آن) جز ناطقه است این قوت ها نیست. و چو از مردم بهتر و برتر اندر عالم چیزی نیست، این حال که اندر او موجود است دلیل است بر آنکه آفریدگار او با او همی سخن خواهد گفتن تا مر او را از بهر واقف شدن بر گفتار او این آلت ها به کار آید. و اگر نه چنین بودی، این آلت ها فاسد و باطل بودی و آفرینش باطل نیست.

پس گوییم که این همه که یادکردیم، نبشته های خدای است بر این خاک کز او جسد مردم کرده اند. و اندر این نبشته چنان پیداست که مردم را چیزی شنودنی است و اندر یافتنی که اندر آن صلاح کار اوست پس از فساد کالبد او به مرگ جسدی. و دلیل بر درستی این قول آن است که اندر آفرینش چیزی باطل و بی کار نیست، چنانکه چو مر جسد های ما را به غذا حاجتمند آفریدند، اندر جسد ما قوت جاذبه را بنهادند – اعنی آن قوت نفسانی که مر طعام و شراب را بخواهد و بکشد – و چو مر قوت جاذبه را اندر جسد (ما) نهادند، راهی بر این جسد بنهادند که مر طعام و شراب را قوت جاذبه از آن راه اندر جسد کشد، و چو از این طعام و شراب اندر این جسد جز لطافتی نشایست کار بستن و از آن سپس از آن لطافت ثفل بی نفع بخواست ماندن و آن افکندنی بود، اندر جسد ما با قوت جاذبه قوت دافعه نهادند، نیز اندر این جسد راه ها نهادند که این قوت مر آن ثفل ها را از آن راه ها بیرون کند. پس این نیز نبشته های الهی است، و نبشته گفتاری باشد که گوینده آن از آن باز نگردد. نبینی که چنان است که آفریدگار (مر) مردم را از راه این نبشته به قوت جاذبه همی گوید که به وقت گرسنگی و تشنگی طعام و شراب خور تا هلاک نشوی و به قوت دافعه همی گویدش که ثفل ناشایسته را دفع کن تا تن درست باشی؟ و این نبشته ای ظاهر است الهی که هرگز از حال خویش نگردد، چنانکه مردم از نبشته خود که آن قول اوست اگر خواهد که باز گردد باز نتواند گردیدن. وز بهر آن چنان است که نبشته او قولی است بر مثال قول خدای – سبحانه و تعالی – که (مر او را) از آن بازگشتن نیست. و اگر خدای تعالی بر خلق بنوشتی که طعام را بخورید و ثفل آن را بیفکنید، مر آن را به خطی از این موکدتر نشایستی نبشتن که نبشته است، و چو این خط خدای است و خط قول باشد، پس این قول خدای است که ما را گفته است از راه آفرینش. و پیدا آوردیم بدین شرح که اندر آفرینش چیزی باطل نیست، بل که او یک چیز هست که اندر او مردم را فایده های بسیار است، چنانکه دهان مردم هم راه طعام و شراب است که بدو فرو شود و هم راه نفس فرو شدن است و هم راه آواز بر آمدن است بر زبان و دندان ها و هم آلات سخن گفتن است و هم ادوات طعام خوردن است.

پس گوییم : چو ظاهر کردیم که خدای تعالی به نهادن قوت جاذبه و قوت دافعه اندر جسد ما، مر ما را همی گوید: غذای بکشید و ثفل را دفع کنید، پیدا آمد که به نهادن قوت سامعه اندر ما، ما را همی گوید: بشنوید، و به قوت حافظه همی (گوید:) یاد گیرید، و به قوت ذاکره همی گوید: مر شنونده و یاد گرفته را یاد کنید. آن گاه گوییم که چو این قوت ها اندر جملگی خلق بود، واجب آید که خدای بدین آفرینش همی گوید مر جملگی خلق را که بشنوید چیزی که آن بشنودنی است و آن شنودنی اندریافتنی و یادگرفتنی و یادکردنی است. و چو همه مردمان به دلیل این قوت ها که مر نفوس ایشان راست از آفرینش بدان شنودنی حاجتمندند، گوینده آن گفتار جز آفریدگار نباشد. پس درست کردیم از راه آفرینش که واجب است از حکم عقل که آفریدگار عالم با مردم سخن گوید بیرون از دیگر جانوران. و این خواستیم که بیان کنیم.

و برهان بر درستی این قول که گفتیم : واجب آید که آن سخن گفتن از آفریدگار با مردم به کتابت باشد نه به آواز و حروف، آن است که ایزد تعالی – بل (که) فریشتگان او – جسم نیستند و آواز جز از جسم نیاید. و نیز گفتیم که نبشته گفتاری باشد از گوینده مر (غایبان مکانی و زمانی را و مردمان که حاضران اند) اندر عالم – بدانچه ایشان اجسام نفسانی اند و خدای تعالی آفریدگار اجسام و ارواح است – بر مثال غایبان مکانی اند از خدای تعالی که نه اندر مکان است و نه اندر زمان، و نیز آن مردمان که هنوز موجود نشده اند غایبان زمانی اند بر گذشت زمان از او – سبحانه - . و چو گفتار خدای تعالی با این دو نوع غایبان است و گفتاری که غایبان بدان مخصوص اند کتابت است، پس درست شد که واجب است که خدای تعالی با مردمان سخن به کتابت گوید نه به آواز.

و چو بر هر مردمی واجب است که سخن خدای را بشنود، واجب آید که نبشته خدای تعالی همیشه اندر عالم حاضر باشد، لاجرم این نبشته که سخن خدای است، پیش از آمدن مردم اندر این عالم حاصل و حاضر بوده است اندر این عالم، چنانکه به طاعت داشتن (طبایع مر نبات را و به طاعت داشتن نبات و طبایع مر حیوان را و به طاعت داشتن نبات و) طبایع و حیوان مر مردم را، (ایزد تعالی) طاعت خویش بر مردم نبشته است، و لیکن بیشتر از مردمان از این فرمان غافلند، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (و ان من شی الا یسبح بحمده و لکن لا تفقهون تسبیحهم) و جز آن. پس درست کردیم که سخن گفتن خدای با مردم از راه کتابت است.

و برهان بر آنچه گفتیم: مقصود گوینده از این کتاب واجب آید که نگاهداشت صلاح مردم باشد اندر سرای آخرت پس از گذشتن زندگی فانی (او،) ، آن است که جانوران بسیارند که ایشان بدانچه آلت اندر یافتن سخن خدای ندارند، خدای تعالی با ایشان سخن همی نگوید و صلاح اجساد (ایشان) از آفرینش نگاه داشته تر از صلاح جسد مردم است و عمرهای ایشان درازتر است – چو گوران بیابانی و پیلان دراز عمر و گنجشکان خانگی که عمرهای دراز یابند و کرکسان و جز آن – وز علت ها که مردم را افتد، (مر) ایشان را چیزی نیفتد و به سبب زندگی دراز خویش، بدین آلت های نطقی که مردم راست حاجتمند نیستند. پس پیدا آمد که صلاح (مر) مردم را اندر سخن کز خدای شنود نه اندر زندگی گذرنده است، بل کز پس مرگ جسدی اوست مر نفس او را. و بر این هر سه دعوی که به آغاز این قول کردیم، برهان قایم کردیم، چنانکه خرد را از آن گذر نیست.

و اکنون به شرح و بیان کتابت خدای مشغول شویم و گوییم – چو لازم کردیم به حکم عقل سخن گفتن آفریدگار با مردم از راه کتابت و معلوم گردانیدیم مر خردمند را که مردم را فایده شنودن این سخن و کار کردن بر آن سپس از گذشتن زمان فانی او حاصل آید – که واجب است کز نوع جانوران سخن گوی یک تن باشد که او به خواندن کتابت خدای تعالی مخصوص باشد تا مر نبشته او را بر امیان خلق خواند – و قول آن یک تن قول خدای باشد، از بهر آنکه خواننده نبشته کسی از آن نویسنده گوید آنچه گوید – تا امیان آن گفته را بشنوند و مر نبشته را ببینند. و خدای تعالی مر رسول را (ع) فرمود که بگوی مر ایشان را تا قولی شناخته گویند، بدین آیت (، قوله) : (و قولوا لهم قولا معروفا)، (و) شناخت به دیدار باشد، پس رسول (آن) گفت که چو خردمند اندر آفرینش نگریست، مر آن را که او گفت اندر او بدید و بشناخت. پس گوییم که نبشته خدای که مر آن را همی بباید خواندن، آفرینش عالم و جسد مردم است که آن نیکوتر آفرینشی است، چنانکه خدای تعالی (همی) گفت، قوله: ( لقد خلقنا الانسن فی احسن تقویم).

اما برهان بر آنکه از مردم یک تن باید که نبشته خدای را بر خلق خواند نه بسیار مردمان، آن است که پیش از این بیان کردیم که کتابت صناعتی خاص است و قول صناعتی عام است مردم را، و چو حال اندر کتابت بشری این است که بیشتر (از) مردم بدان همی نرسند، سزاوار (باشد) کز جملگی این نوع سخن گوی اندر عصرهای بسیار جز یک شخص به کتابت خدای نرسد. و روا نیست که هیچ کس به خواندن کتابت الهی نرسد هرگز، از بهر آنکه برهان قایم کردیم بر آنکه خدای با مردم به کتابت سخن گوید و سخن گفتن به آلتی که (هیچ کس) مر آن را اندر نیابد، سخن گفتن نباشد. و چو سخن گفتن به کتابت لازم شد، خواننده ی آن کتابت لازم شد، و چو گفتار از جنس (حیوان – که آن بسیار انواع است – بدین کتابت) با یک نوع است که آن مردم است، واجب آید که خواننده این کتابت از این یک نوع بر این یک شخص باشد نه بیشتر از آن البته ، از بهر آنکه شخص از نوع که آن اشخاص است، به منزلت نوع است از جنس که آن انواع است. پس گوییم که آن یک تن که او کتابت باری – سبحانه – بر خلق خواند، پیغامبر خدای باشد سوی خلق.

اما برهان بر آنکه نبشته خدای تعالی آفرینش عالم است، این است که نبشته از نویسنده اثری باشد به صنعت بیرون آورده بر خاک یا بر چیزهای خاکی، و اثر از آفریدگار عالم این صورت هاست که بر اجسام عالمی پدید است و دیگر چیزی نیست جز این، و از این گفت (خدای تعالی)، قوله: ( و فی الارض ایت للموقنین و فی انفسکم افلا تبصرون). و اگر قول خدای آیت هاست، پس همی گوید که آیت ها اندر زمین است و اندر نفس های شماست، و همی نه بینید؟ و چو نبشته خدای – سبحانه – که بدان با خلق سخن گوید واجب آوردیم و سخن از نویسنده به اشکال باشد بر خاک، چه شک ماند خردمند را اندر آنکه نبشته خدای که بدان همی با مردم سخن گوید این است که همی بینیم از آفرینش اندر این جسم کلی و موالید او؟ با آنکه جملگی مردم متفق اند بر آنکه دلیل بر هستی صانع حکیم مرید پر حکمت و پر آثار مرید است، و چنان است که این مصنوع عظیم نبشته خدای است سوی خلق به قولی کلی که من حکیم و مریدم.

اکنون به برهان درست کردیم بدین که خواننده ای واجب است، اندر اثبات نبوت فصلی مشرح بگوییم و به برهان عقلی مر آن را ثابت کنیم. و گوییم که کسی منکر نتواند شدن مر این عطاهای الهی را کز جملگی جنس حیوان با بسیاری انواع آن به نوع مردم رسیده است. و عظیم تر عطایی این عقل شریف است که بر این سخن گوی اندیشنده بازجوینده یادگیرنده دلیل جوی از چیزهای آشکاره برچیزهای پوشیده موکل است که دیگر حیوانات از این عطا بی بهره اند. و عقل صورتگر است مر این نفس ناطقه را با دست افزارهای بسیار که آن قوت های نفس ناطقه است و این همه آلت هاست که مر الفغدن علم را شاید. پس این عقل شریف چو پیشه وری است با آلت ها و او خود لطیف است و نادیداری است و دست افزارهاش نیز همه لطیف و نادیداری اند، چو قوت های مفکره و مصوره و حافظه و ذاکره و جز آن. پس واجب آید که آنچه این پیشه ور لطیف نادیدنی مر این دست افزارهای شریف نابسودنی را همی بر آن کار بخواهد بستن چیزی لطیف و نادیدار است، چنانکه پیشه وری دیداری – که آن درودگر است – مر دست افزارهای بسودنی را از تیشه و دست اره و پرمه و جز آن بر چیزی دیداری همی کاربندد که آن چوب است و مر آن چوب را بدین دست افزارها صورت کند به صورتی که مر آن را پیش از آن اندر ذات خویش نگاشته باشد تا مر آن چوب را بدان صورت قیمتی گرداند. پس گوییم که عقل بر مثال آن درودگر است و قوت های مفکره و حافظه و ذاکره و جز آن مر او را بر مثال تیشه و دست اره و پرمه و جز آن است مر درودگر را و نفس مردم مر او را به منزلت آن چوب است مر درودگر را. و صورتگری عقل بر این چوب خویش بدین دست افزارها آن است که مر او را به سزای او صورت کند، آن صورت که عقل مر او را اندر ذات خویش دارد. و صورت به سزا (مر) نفس را آن است که مر خویشتن را بشناسد که او جوهری لطیف است و زنده است ابدی، و مر او را اندر این عالم بدان آورده اند تا از این راه مر عالم معقول را بشناسد و بداند که این سرای او نیست و بداند (که طاعت مبدع حق بر او واجب است به علم و عمل، و عدل را کار بندد) از خویشتن بر دیگران و بر خویشتن به ناپسندیدن مر خویشتن را و ایشان را به درجه جانورانی که مر ایشان را از آفرینش این عطا نیست از آفریدگار و جز آن از صورت هایی که مر آن را به جای خویش گفته شود، تا چو نفس از عقل مر این صورت سزاوار خویش را بپذیرد به ثواب ابدی رسد و آن ثواب مر او را به بازگشتن او باشد سوی سرای خویش بر صورت اصل خویش، و اگر سیرت ستوران را کار بندد به خلاف صورت اصل خویش (بود و به خلاف اصل صورت خویش) بدو باز گردد و از آن خلاف به عقوبت ابدی بیاویزد.

پس گوییم اندر ایجاب وحی (و) نبوت، که مردم به آغاز بودش بر زندگی با دیگر حیوان برابر بود و پس از آن چو به کمال جسمانی خویش نزدیک آمد، بدو چیزی پیوست که بدان چیز مر چیزها را به حقیقت بشناخت و رمزها را بدانست وز چیزهای آشکاره بدان بر چیزهای پوشیده دلیل گرفت، و دیگر حیوانات از این چیز که (بدو) رسید، بهره نیافتند. و این چیز که بدو رسید، عقل لطیف بود و این عقل سوی او از فرستنده عقل چو وحی بود و او بدین وحی پوشیده که بدو رسید، چو پیغامبری گشت. و شکی نیست اندر آنکه این وحی به ذات او نه از ذات او آید، چه اگر بدانکه او یکی جانور بود این چیز شریف که او عقل است از ذات او پدید آمد، لازم آمدی کز ذات هر جانوری این عقل نیز پدید آمدی، با آنکه این نفس که مر این چیز شریف را پذیرفت به مردم از کسی آمد نیز جز ذات او، از بهر آنکه مر او را پیش از بودش خویش توانایی نبود. و چو عقل به مردم نه از ذات او آمد، درست شد که مردم را بدین گوهر شریف که عقل است، خداوند این گوهر مخصوص کرد. پس بدین شرح که بکردیم، پیدا شد که سوی هر کس از آفریدگار او وحی پوشیده و ضعیف همی آید و مر او را بعث همی کند این وحی که عقل است که بازجوی تا این عالم را چرا کرده اند و مر این را بدین جا به چه کار آورده اند و چگونه خواهد بودن حال تو پس از آنکه از این سرای بیرون شوی. و چو این بازجوینده به مردم همی از آفریدگار او آید مانند وحی پوشیده، واجب آید که آنچه این جوینده بدان خشنود شود هم از آفریدگار آمده باشد، چنانکه آنچه قوت جاذبه بدان خشنود شد، آفریدگار آفریده بود پیش از آنکه قوت جاذبه را اندر مردم نهاد و آن غذا بود. و مر این باز جوینده عقلی را خشنودی به علم است از این حال ها که یاد کردیم، چنانکه مر آن باز جوینده حسی را خشنودی به غذاست. پس علم غذای نفس است و از آفریدگار او باید که بیاید، هم چنانکه غذای جسد از او همی آید.

و علم به مردم یا به قول رسد یا به کتابت، و قول به آواز و حروف از خدای تعالی ممتنع و محال است، و کتابت از کاتب اثری باشد نگاشته بر خاک و نگاشته خدای بر خاک است و (آن) این عالم محسوس است. پس لازم شد بر هر کسی که مر این نبشته الهی را برخواند. و این وحی ضعیف که او عقل عزیز است و به هر کسی آینده است، متفاوت است اندر روشنی و تیرگی و ضعف و قوت، تا یک مردم چنان است کز اندک گفتاری بشنود بسیار معنی را بداند و به اشارتی بر بسیار مقصودها واقف شود، و دیگر چنان است که تا مر یک معنی را به بسیار الفاظ عبارت نکنند او بدان اندر نرسد، و یک مردم است کز نبشته مقصود نویسنده را شناسد، و دیگری است که مر نبشته را به تصحیف (خواند و بیشتر خود آنند که نبشته را البته نشناسند. و نبشته ای از نبشته های الهی لطیف است چو نفس و خواننده آن) نبشته فکرت لطیف است، و نبشته ای از نبشته های الهی کثیف است چو جسم و خواننده آن کثیف است چو حس (است)، و نبشته ای از نبشته های خدای تعالی آن است که آفرینش را ترتیب است و مر هر فرودینی را از مخلوق طاعت آنکه برتر از اوست نبشته است، چنانکه بر طبایع طاعت (نبات) نبشته است. نبینی که چگونه طبایع مر نبات را مطیع است و نبات مر طبایع را بدان طاعت کز او همی یابد شریف تر از آن (همی) کند که هست به روح نمایی و آن از او مر طبایع را ثواب است بر طاعت؟ و بر نبات طاعت حیوان نبشته است، لاجرم حیوان مر نبات را بدان طاعت کز او همی آید به حس و حرکت به خواست رسانیده است به روح حسی. و بر طبایع و نبات و حیوان طاعت مردم نبشته است. نبینی که مردم از هر چیزی از آن فایده گیرنده است و نبات و حیوان از او به روح ناطقه رسنده اند؟

و چو برتر از مردم اندر این عالم چیزی نیست و او مصنوعی است از مصنوعات الهی و بر او به خط الهی از این ترتیب که یاد کردیم و همی برخواند، طاعت صانع عالم نبشته است – از بهر آنکه این نبشته از بهر او ثابت شده است – و این نبشتن بر او نه چیزی قسری است مانند آن دیگر طاعت ها تا به ضرورت بر آن برود، بل (که) اختیاری است تا به اختیار بر آن برود و مر خداوندان (عقل) بی خلل را اندر این نبشته الهی که ما بدیشان نمودیم شکی نیوفتد، پیداست از این ترتیب که هر که مر صانع عالم را طاعت دارد بدو پیوسته شود (و) به لذاتی و احسان هایی رسد که وصف و قول و سمع بر آن محیط نشود، بل (که) مر آن را همان باشد که مر صانع عالم راست. و رسیدن آن فرودینان که یاد کردیم بدان برینان به طاعتی که همی دارند مر ایشان را، بر درستی این قول گواست.

آن گاه گوییم که آن کس که مر نبشته الهی را که آفرینش عالم است بر خواند، او پیغامبر خدای تعالی باشد و قول آن کس قول خدای باشد و آن کس به خدای نزدیک تر از همه خلق باشد و واقف شدن بر این نبشته الهی وحی باشد بدو، قوتی که وحی های ضعیف را که به هر کسی آمده است، او بدان (قوت) قوی تواندکردن (بر دیگران). و نفس آن یک تن که مر این نبشته را برخواند، از نفوس دیگر مردمان هم بدان منزلت باشد که نفس مردم از نفوس دیگر حیوان است، و آن نفس از روشنی و پاکیزگی و ادراک بدان محل رسد که چو بدین نبشته الهی اندر نگرد که صورت عالم است، مقصود آفریدگار از این بداند. و چو آمدن این نفس جوینده مر چونی و چرایی را از کارهای الهی به هر مردمی ظاهر است و مر آن را کسی همی منکر نشود، چرا (مر) آمدن آن نفس آموزنده را که مر این جویندگان را خشنود کند همی منکر باید شدن؟ بل (که) چو پیداست کز جملگی جنس حیوان قوت جوینده علم بر این یک نوع فرود آمد، لازم آید که قوت دهنده علم بر یک شخص از این نوع فرود آید، از بهر آنکه شخص از نوع هم بدان منزلت است که نوع از جنس است. و اگر معلوم است که این روح که عقل پذیر است نه آن است که مر دیگر حیوان راست، بل که این روح ناطقه است و برتر از آن است به (آفرینش و جوینده علم است، چرا منکر باید شدن) که مر آن کس را که علم بدین جویندگان از او رسد، روحی است برتر از این ارواح و نام آن روح الامین یا روح القدس است؟ و چنانکه روح ناطقه علم جوی به جملگی این نوع حیوان که مردم است از آفریدگار عالم آمده است، روح الامین نیز از آفریدگار بدان یک شخص آمده است تا بدان یک تن نقصان این نوع (به) یافتن آنچه همی جویند تمام شود، چنانکه خدای تعالی همی گوید (،قوله): ( و کذلک اوحینا الیک روحا من امرنا ما کنت تدری ما الکتب و لا الایمن و لکن جعلنه نورا نهدی به من نشا من عبادنا و انک لتهدی الی صرط مستقیم صرط الله له ما فی السموت و ما فی الارض الا الی الله تصیر الامور). صراط راه باشد و راه خدای که اشارت اندر این آیت بدان است و رسول را همی گوید: توخلق را آن راه همی نمای، این است که چیزها اندر آفرینش بر آن رونده اند از طاعت فرودینان مر برینان را و از رسیدن بهره های الهی به هر برینی، تا چو فرودین مر او را طاعت دارد، از آن بهره خویش بیابد. و اندر این آیت پیداست که وحی سوی رسول (روحی) بود (ع) نه جسمی. و آواز (از) جسم (آید نه از روح.) پس ظاهر است به حکم این آیت که وحی اشارتی بود نه آوازی. و چو این گفتار به آواز نبود، به اشارتی بود سوی این نبشته الهی که عالم است، از بهر آنکه مر رسانیدن علم را به مردم جز این دو طریق، سیومی نیست. و نمودن آفریدگار مر آن یک تن را نبشته ی خویش، به روشن کردن بود مر بصیرت او را به روحی که بدو فرستاد از امر خویش تا اندیشه کرد اندر آفرینش بر شگفتی عالم، و بیدار شد بر آنچه دیگران از آن غافل (و خفته) بودند و بدید آنچه دیگران همی ندیدند، چنانکه مانند آن به کسی رسد از او، واقف شود بر چیزی که آن پیش از آن بر او پوشیده باشد، به اندیشه روشن که پدید آید مر کسی را بیرون از دیگران، چنانکه خدای تعالی همی گوید (، قوله) : (ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصرهم غشوه). و چو مر جاهلان را همی بنکوهد بدانچه بر (دل ها و گوش های ایشان مهری است و بر) چشم های ایشان پرده است، این قول دلیل است بر آن که بر دل و گوش رسول مهر نیست و بر چشم او پرده نیست و همی بیند چیزهایی که آنها (که) بر چشم های ایشان پرده است همی مر آن را نبینند. و فضل رسول بر خلق به علم بود، پس واجب آید که بدین که بر چشم رسول پرده نبود، مر او را علمی حاصل شد. و علم از راه بینایی جز به خواندن نبشته حاصل نشود. پس پیدا شد که رسول به برگرفتن آن غشاوه از چشم او توانست مر این نبشته الهی را خواندن، و پیش از آنکه بر چشم او نیز غشاوه بود، مر این نبشته را همی نتوانست خواندن وز این کتابت امی بود، چنانکه خدای تعالی گفت (،قوله) : (هو الذی بعث فی الامیین رسولا منهم یتلوا علیهم ایته و یزکیهم و یعلمهم الکتب و الحکمه و ان کانوا من قبل لفی ضلل مبین). اندر این آیت نیز پیداست که پیش از رسیدن وحی رسول نیز امی بود، و امی آن باشد که نبشته را نداند خواندن. و چو همی گوید: سپس از بعث و نبوت بر خلق آیات را خواندن گرفت و بفرمودش تا مر ایشان را کتاب و حکمت بیاموزد هرچند که پیش از آن اندر گم بودگی بودند، (این سخن دلیل است بر آنکه بدانچه پرده از چشم او) برداشت، از امیان جدا شد و خواننده گشت مر کتاب را تا مر ایشان را بتوانست آموختن، و آن پوشش یا پرده بر چشم رسول پیش از وحی بود. و بر چشم کافران نه پرده جسمی بود، بل (که) مانند آن پوشش امروز بر چشم هر کسی که نبشته نداند هست و آن پوشش که بر جسم امیان اوفتاده است، از چشم نویسندگان برخاسته است. و پرده از چشم امیان اندر خط بشری بدان برخیزد که نفوس ایشان راسته شود مر پذیرفتن علم را و پوشش از چشم آن یک تن که امی باشد از خط الهی بدان برخیزد که آراسته شود مر پذیرفتن تایید را. و چو مر نبشتهی بشری را به شنودن آواز توان آموختن و خدای تعالی جسم نیست، نبشته او جز به نمودن به چشم نتوان آموختن، از بهر آنکه مردم از راه این دو مشعر به علم رسد کز او یکی گوش است و دیگر چشم است، و چو ممکن نیست کز خدای آواز شنوند جز آنکه اندر آفرینش بنگرد و اندر آن به حق تفکر کنند، مر جستن علم الهی را نیز روی نیست، چنانکه خدای تعالی همی گوید (،قوله) : « ویتفکرون فی خلق السموت و الارض ربنا ما خلقت هذا بطلا سبحنک فقنا عذاب النار ».

پس گوییم که خلق (به جملگی) اندر نبشته الهی امیانند و رسول مصطفی (ص) پیش از آنکه روح القدس بدو رسید نیز از این نبشته امی بود و چو به تایید خواننده خط الهی گشت، از نبشته بشری بی نیاز شد. و امت کز خط الهی امیانند، به نبشته بشری حاجتمندند و بدان مفتخرند، و معلوم است که اندر شهر امیان هر چند که دبیر کمتر باشد عزیزتر باشد. پس اندر عالم که این شهر امیان است، از نبشته خدای یک خواننده بیش روا نبود (مر) این خط ابدی را تا عزت او بیشتر باشد. و چو پرده از چشم بصیرت رسول (ص) برخاست، مر این نبشته الهی را برخواند و بشناخت، و آنچه مر خلق را بدان حاجت بود برخواند بر خلق این نشانی ها را و یکی از او این معنی های الهی را به زبان تازی به مثل ها و رمزها اندر پوشیده، نه مشرح و مصرح، چنانکه هر کسی برآن مطلع نتوانست شدن. و چنین واجب آمد از حکمت، و بدین معنی رسول نیز سنت خدای تعالی رفت و بر صراط مستقیم گذشت، از بهر آنکه سخن خدای را اندر این نبشته یافت که جملگی (خلق) از خواندن آن عاجز بودند، پس بر او واجب شد که مر این گفته را (چنین) گذارد که جز عاقلان و مطیعان و روشن بصیرتان مر آن را اندر نیافتند تا عز علما اندر امت باقی باشد، چنانکه خدای تعالی عز او را (ع) باقی کرده است. پس رسول (ص) بر مقتضای این نبشته سخن همی گفت و همی گفت که این که من همی گویم خدای همی گوید. و راست گفت، از بهر آنکه آنچه گفت، از نبشته خدای گفت و نبشته از نویسنده گفتار او باشد و خواننده نامه آنچه از نبشته همی برخواند، از گفتار نویسنده گفته باشد. پس درست کردیم که آنچه رسول (ع) از خدای تعالی گفت، قول خدای بود، بی آنکه مر خدای را- تعالی جده- آواز (و) کام (و) زبان گفتیم- چنانکه جاهلان گفتند- تا بر عجز بایستادیم که ندانیم که چگونه گفت و لیکن گوییم که او گفت، چنانکه ضعفای امت ایستاده اند بر این عجز و جهل.

آن گاه گوییم که آفریدگار عالم نویسنده است و عالم (و آنچه اندر اوست نبشته اوست و رسول او خواننده این نبشته است) و گفتار رسول عبارت است از گفتار خدای کز راه این کتابت گفته است. و روح رسول روحی است برتر از روح مردم که او (ع) بدان مخصوص است، چنانکه مردم نیز از جملگی حیوان به روحی برتر از ایشان مخصوص است. پس رسول که او (خواننده نبشته) خدای است، نزدیک تر کسی است به خدای، هم چنان که مر خواننده از مردم به نویسنده نزدیک باشد، نزدیکی آشنایی، و دیگران که نبشته را نتوانند خواندن، از نویسنده (دور باشند،) دوری بیگانگی، و مر سخن آن نویسنده را جز از زبان آن خواننده نتوانند یافتن. و مر رسول را که (او) مر نبشته الهی را بخواند، بر همه مردم که آنرا نتوانند خواندن (همان فضل است) که خواننده خط بشری را بر ناخوانندگان است.

و گوییم که مر این نبشته الهی را که آفرینش است، کسی تمام بر نخوانده است و معانی را که اندر این (نبشته است) نهایت نیست. و هر کسی از رسولان از این نبشته مقداری بر خوانده اند بر اندازه تایید که یافته اند، و هر که از این نبشته معنی را بیشتر یافته است، (مر او را بر) دیگر رسول که مر آن معنی را کمتر یافته است فضل بوده است، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (و لقد فضلنا بعض النبیین علی بعض و اتینا داود زبورا). و زبور نبشته باشد، وز آن است که همه رسولان گفتند و اندر قرآن ثابت است که سخن (خدای) سپری نشود: (قل لو کان البحر مدادا لکلمت ربی لنفد البحر قبل ان کلمت ربی و لو جئنا بمثله ی مدادا) و اگر دریاها مداد (گردند و درختان قلم،) همه تمام (شود و شرح نبشته خدای نتوان کردن.) و اگر کسی گوید که اندر قرآن سخنانی هست که آن اندر آفرینش نبشته نیست، چو قصه ها و حکایت ها از فرعون و موسی و جز آن، جواب او (آن است که) گوییم: بنیاد کتاب خدای بر احکام است و تعلق آن به امر و نهی است و قصص و حکایات اصول دین نیست و اندر آن (از) احکام و طاعت (و معصیت) چیزی نبشته نیست، و احکام که آن اصول دین است بر مقتضای آفرینش است بی هیچ تفاوتی، و درست کند مر این دعوی را قول خدای تعالی که همی گوید، قوله: (هو الذی انزل علیک الکتب منه ایت محکمت هن ام الکتب و اخر متشبهت). پس احکام است مادر کتاب، و حکایات و قصص مانند اخبار و قصص است و متابعت آن واجب نیست، بل (که) متابعت احکام واجب است چنانکه (همی گوید،) قوله: (فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشبه منه ابتغا الفتنه و ابتغا تاویله ی). و به آخر آیت مر خلق را از یافتن معنی حکایات بدانچه گفت: تاویل آن را جز خدای نداند، نومید کرد تا سپس آن نشنوند. و هر که از روح قدس بدو بهره برسد، بداند که مر این کار عظیم را عاقبتی بزرگ است و خلق را آگاه کند از آن و بترساندشان از اوفتادن اندر آن، چنانکه خدای همی گوید (، قوله) : (رفیع الدرجت ذوالعرش یلقی الروح من امره ی علی من یشاء من عباده ی لینذر یوم التلاق یوم هم برزون).

و نیاید کسی را که گوید: (چو) خدای تعالی مر هر کسی را روحی جوینده داد، از عاقبت کار این (عالم) بایستی هم او آنچه همی جوید بدادی و مر او را آگاه کردی که عاقبت این کار چیست تا این اختلاف خلق نیفتادی به طاعت و معصیت رسولان. و هر که گوید: چنین بایستی، آفرینش مر او را دروغ زن کند، گوید: چنین نبایست، بل (که) طلب کنندگان (و) حاجتمندان بسیار را دهنده و حاجت روا کننده یکی بایست از آفریدگار جز آفریدگان، از بهر آنکه حاجتمندی مردم به دو گونه است: یکی حسی و یکی عقلی، و متقاضی حاجت حسی (او) غاذیه است – یعنی گرسنه شونده – و آن حاجت که مردم راست از این معنی، اندر جسم است خاصه اندر زمین که مردم را غذا از زمین باید بیرون کردن. پس این متقاضی که او گرسنه شدن است، بدو از خدای آمده است و لیکن حوالت او به روا کردن این حاجت سوی زمین است مر همه خلق را. و چنانکه این کس همی ظن برد، بایستی که خدای چو مر هر کسی را قوت غاذیه (داد،مر هر کسی را خود طعام دادی و اصلی) پیدا نکردی که حوالت ایشان بدین سبب بدان اصل کردی، چنین که این زمین است. و چو ماه و ستارگان را و دیگر اجسام را پذیرای (روشنی) آفرید و مر هر یکی را روشنی نداد جداگانه، بل (که) مر نور را اصلی پدید آورد که از او نور همگان پذیرند و آن قرص آفتاب است، پس آفرینش (بدین) روی ها که یاد کردیم گواهی همی دهد که قول آن کس که گوید: بایستی که خدای هر کسی را راه خود بنمودی و بر رسول حوالت نکردی، (باطل است) وز حکمت چنان واجب نیست، بل (که) چیزی واجب است که آفرینش بر آن است.

و اکنون که مر این حال را به برهان های آفرینشی تقریر کردیم، خواهیم کز آنچه ما را بر آن واقف کردند از کتابت الهی آن مقدار که مر آن را اندر این کتاب بشاید گفتن بگوییم و ثواب بر آن از خدای چشم داریم. گوییم که رسول مصطفی (ع) مر خلق را دعوت کرد سوی یگانگی خدای تعالی و اقرار بدان و به نبوت خویش، و گفت : بگویید لااله الا الله محمد رسول الله، و این قول از نظم رسول بود بر مقتضای دو آیت که فرمان خدای تعالی گزارد: یکی آن که به فرمان خدای تعالی گفت، قوله: (فاعلم انه لا اله الا الله) و دیگر گفت، قوله: (محمد رسول الله و الذین معه اشداء علی الکفار). پس رسول (ع) مر این قول را که بنیاد دین حق بر آن است و اندر دار (اسلام) آن کس آید که مر این را بگویید، از این دو آیت گرفته است. و هم بر این نسق است آن آیت که گفت، قوله: (قل انما انا بشر مثلکم یوحی الی انما الهکم اله وحد) و دیگر آیت (که) گفت: (قل یایها الناس انی رسول الله الیکم جمیعا). و مر این آیت ها را رسول از این کتابت الهی بر خواند و راست گفت که این همی خدای گوید.

اما اندر نبشته الهی این قول که گفت: خدای یکی است و جز او خدای نیست، چنان (است) که ما همی بینیم که اندر عالم این (جواهر) که طبایع مختلف اند تا از او یکی گرم و خشک است و دیگر سرد و تر است و سه دیگر گرم و تر است و چهارم سرد و خشک است و اندر جای های مختلف اند تا از او یکی به حواشی عالم بر است و دیگر اندر مرکز عالم است و سه دیگر به حاشیت نزدیک تر است و چهارم به مرکز نزدیک تر است و به حرکات مختلف اند تا از او بعضی به قهر فرود آید و به طبع بر شود چو آتش و هوا و بعضی به قهر بر شود و به طبع فرود آید چو آب و خاک و به افعال مختلف اند تا یکی روشن کننده است و دیگری تاریک کننده است و یکی سوزنده است و دیگری افسرنده است و به صورت های مختلف اند تا یکی چو گویی است میانه آکنده چو خاک و دیگری چو سطح است بر بعضی از این گوی چو آب و سه دیگر چو قبه است مجوف به گرد ایشان اندر آمده چو هوا و آتش. آن گاه این همه گوهران با این اختلاف ها که به همه روی ها اندر (ایشان است، اندر) پدید آوردن موالید عالمی که مقصود از این صنعت عظیم آن است متفق اند، و روا نباشد که چیزهایی که آن به صورت ها و حرکت ها و فعل ها و طبیعت ها و مکان ها مختلف باشند، اندر یک چیز (و یک) جای فراز آیند و صلاح آن چیز اندر فراز آمدن ایشان باشد اندر او، - چنین که اندر مردم فراز آمده اندو صلاح او اندر متفق شدن ایشان است – (جز به قهر یک قاهر حکیم باشد، چنین که مر ایشان را فراز آورد) به قهر و جبر. و آن فرازآرنده یکی نباشد از این چهارگانه البته، از بهر آنکه (همگان) مقهورند. پس درست کردیم که این قول که گفت: لا اله الا الله، از نبشته خدای بر خواند و راست گفت بدانچه گفت که این خدای همی گوید. و موجب این کلمه آن بود که چو این صنعت بدین میانجیان مختلف الصور و الافعال و الطبایع و الحرکات همی پدید آید، مردمان را همی ظن اوفتد که این کار خود ایشان همی کنند، تا واجب شد بیان کردن کز این مخالفان هیچ خدای نیست و همگنان کار به فرمان یک خدای همی کنند.

و اما اندر نبشته الهی این قول که گفت: من رسول خدایم، چنان است که چو مر همه مردم را نفس سخن گوی است که خاصیت آن پذیرفتن علم است و اندر او قوت مفکره است که آرزومند است به دانستن چرایی آفرینش عالم و عاقبت حال خویش از پس مرگ جسدی، حاصل شدن این قوت اندر مردم و پدید آمدن این بخشش از او بیرون از دیگر حیوانات، گواهی همی دهد که این علم او را یافتنی است، هم چنانکه حاصل شدن نفس حسی اندر حیوان و پدید آمدن قوت گرسنگی اندر او گواهی همی دهد که غذای او یافتنی است. و چو رسول مر این حال را بدید، دانست که این علم که همه خلق بدان حاجتمند است، به مردم یا از راه شنوایی او رسد یا از راه بینایی او، و چو شنوایی مر خلق را اندر معنی قول هم قوتی عام بود و بینایی قوتی خاص بود – چنانکه پیش از این شرح (آن) گفتیم – دانست که این علم به نخستین از راه شنوایی نرسد البته. و نیز دانست که آن کس که مر علم را به شنودن یابد، او نخستین دانایی نباشد بدان علم، بل (که) آن کس نخستین تر از او باشد که مر او را آن بگوید و بشنواند. و روا نیست که نخستین دانا به شنودن دانا شود، از بهر آنکه شنواننده او حاضر باشد و دانا او باشد. پس واجب آید که نخستین دانا از مردم آن باشد که دانا کننده او غایب باشد و او علم از نبشته او خواند که آن قول است به غایبان مخصوص – چنانکه پیش از این گفتیم – و به راه چشم و فکرت دانا شود نه به راه گوش. و چو این حال مر او را (ع) معلوم بود وز روح القدس – که او بر این نبشته که خلق از آن غافل اندبدان واقف شد – بدو رسید، دانست که اوست آن کس که به نویسنده این کتابت عظیم باقی نزدیک گشت. و چو دانست که کسی (دیگر) مر این نبشته را همی نبیند، دانست کز خلق به جملگی برتر است و اوست عبارت کننده (قول) این نویسنده. و نیز دانست که بدانچه مر او را سوی خواندن این نبشته راه داده اند، مر او را همی پیغام دهند به خواندن این نبشته بر امیان خلق، و چو مر این نبشته را جز او (ع) خواننده نبود، چنان بود که مر این کتابت را از بهر او نبشته بودند تا او (ع) مر آن را بخواند. و چو خواننده نامه از نویسنده آن سخن گوی باشد، قول او قول نویسنده باشد، و چو نویسنده خدای بود و خواننده محمد مصطفی بود، قول او (ع) قول خدای (تعالی) بود، و آن کس که قول او قول خدای تعالی باشد، او رسول خدای باشد. پس محمد مصطفی رسول خدای بود، لاجرم پیغام داد به فرمان خدای تعالی به خلق او و گفت، قوله: ( الم ذلک الکتب لا ریب فیه هدی للمتقین). و بدین کتاب که یاد کرد، آفرینش عالم را خواست که هر که اندر این به چشم بصیرت بنگرد، بی گمان شود که مر این را فرازآرنده ای و سازنده ای هست بر این نظم، هم چنانکه هر که این نبشته را ببیند وز او مقصود نویسنده را بشناسد، بی گمان شود که مر او را نویسنده ای هست.

وز آیت ها که اندر (آن) مر خلق را مصالح کلی است، آن است که همی گوید، قوله: (ان الله یامر بالعدل و الاحسن و ایتای ذی القربی و ینهی عن الفحشاء و المنکر و البغی یعظکم لعلکم تذکرون). و اندر آفرینش عالم پیداست که این قول آفریدگار است، از بهر آنکه نبشته با گفته برابر است. و دلیل بر درستی این قول آن است که (عدل) راستی باشد و وجود هر موجودی به اعتدال است و هر موجودی که اعتدال اندر او قوی تر است شریف تر است. و تا اجزای طبایع اندر جسد مردم که او عالم کهین است به راستی نباشد، نفس جزوی که کدخدای این عالم جزوی است بدو عنایت نکند، و اگر این جزوها اندر عالم او به اعتدال باز نیاید، او دست از این خانه که جسد ماست باز دارد تا ویران شود، و جسد بر آنچه بر عدل نباشد از لذت های خویش باز ماند. و این (حال) ظاهر دلیل است بر آنکه اگر مردم اندر به جای آوردن عمل و علم عادل نباشد، به لذات عالم لطیف که آن ثواب نام است نرسد و نفس کلی که صنع او به عدل است – چنین که مر طبایع اندر ترکیب عالم بر اعتدال نهاده است – مر او را نپذیرد بدانچه مر او را اندر فعل مخالف خویش یابد، و آن مر او را عقاب باشد. وز بهر آن گفتیم کز مردم علم و عمل به عدل حاصل شود که مردم از دو جوهر است: یکی لطیف علمی و آن نفس است، و دیگر کثیف عملی و آن جسم است. و هر که مر این (دو) جوهر خویش را اندر طاعت آفریدگار خویش کار بندد عادل باشد، و چو با هر کسی آن کند که سزاوار باشد و مر خویشتن (را) آن پسندد، عدل کرده باشد وز جور پرهیزیده باشد.

و (احسان) نیکویی باشد. و اندر آفرینش پیداست که هر یکی از فاعلان (به) کار بستن قوت های خویش اندر منفعلان (خویش) به تعهد ایشان با ایشان نیکوکارند، چنانکه آتش که جوهر او گرم و روشن است هوا و خاک سرد تیره را همی گرم و روشن کند و آب نرم نیز مر خاک خشک ریزنده را تر کند و فراز آرد و باد مر آتش را همی یاری دهد و آب شور را همی خوش کند، و نبات کز طبایع برتر است مر خاک و آب را همی رنگ و بوی و مژه و آرایش دهد، و حیوان کز نبات برتر است همی مر نبات را حساس کند. و آفریدگار عالم را به ایجاد این موجودات سپس از نیستی آن نیکویی کردن است که هیچ زبان مر او را وصف نتواند کردن. پس این احوال کز آن اندکی باز نمودیم، همی گواهی دهند که آفریدگار بدین آفرینش مر مردم را که مقصود از جمله آفرینش عالم اوست و مر او را نفس علم جوی و قیاس گیرنده داده است، همی نیکویی فرماید کردن نخست با خویشتن به طلب علم و ناپسندیدن مر خویشتن را به درجه ستوران، آن گاه با هم صورتان خویش هم (به علم و هم به عمل که توانایی مر او را بر این دو چیز داده اند تا مر خویشتن را) به طاقت خویش مانند آفریدگار خویش کرده باشد تا (چو) به عالم لطیف باز گردد، بر آن ثواب جاویدی یابد.

و (ایتاء ذی القربی) مهربانی کردن باشد با خویشان و چیز بخشیدن مر ایشان را. و اندر آفرینش عالم به میان طبایع بر ترتیب که اندر ترکیب عالم است خویشی و نزدیکی است، و هر یکی از طبایع با خویش و نزدیک خویش بدان دو قوت خویش (که دارد) نیکویی کننده است، چنانکه گوییم: آتش برتر از خواهران خویش است که امهات اند و مر او را با هوا به گرمی خویشی است، لاجرم با یکدیگر خویشی پیوسته اند و حق یکدیگر همی گزارند بدان قوت ها که دارند. نبینی که آتش مر هوا را گرم و روشن همی کند و باد مر آتش را (قوی همی کند به یاری دادن؟ و مر باد را فرو سوی با آب خویشی است به تری، لاجرم باد مر آب تلخ و شور را خوش) همی کند و به خویشتن همی کشدش و آب مر باد را به تری مایه همی دهد و قوی همی داردش و آب به بخار بر هوا همی شود و با او همی آمیزد. و مر آب را با خاک به سردی خویشی است، لاجرم آب مر خاک پراکنده را جمع همی کند و صورت پذیر و قوی همی گرداندش. وز دیگر سو خاک را خویشی با آتش به خشکی است. نبینی که آتش مر خاک را به یاری آب و هوا اندر نبات سوی خویش همی کشد (و پس از) تیرگی و خشکی همی روشن و نرم کندش و خاک مر آتش را به یاری آب نیز همی پذیرد و پدید آرد و بر بازگشتن مر او را سوی (مرکز) او یاری دهد؟ اعنی مر آتش را نبات پذیرد که او خاک و آب است و به یکدیگر پیوسته.

و آن گاه گوییم که صانع عالم که او نفس کلی است، نفس ناطقه مر او را خویشی نزدیک است که هم گوهر اوست، لاجرم بدین خویشی که با مردم دارد مر او را از عنایت خویش بهره تمام داده است، چه بدانکه مر او را بر جملگی مصنوعات خویش پادشاه کرده است، و چه بدانچه مر او را از عقل شریف که شرف او خود بدان است بهره داده است. پس اندر آفرینش پیداست از این روی ها که یاد کردیم، که آفریدگار عالم بدین خط الهی مر مردم را همی فرماید که با هم جنسان خویش به کار بستن عدل و احسان نزدیکی جوی و نیکویی کن تا همانند من شوی و به ثواب ابدی رسی. پس ظاهر کردیم که آفرینش عالم که آن نبشته خدای است، با این قول برابر است و این قول خداوند (این) صنع است، چنانکه رسول او گفت.

و به باقی آیت، آفریدگار مردم را از خلاف این فعل ها باز داشته است و اندر آفرینش هم چنین است. نبینی که میان آب و میان آتش و میان هوا و میان خاک و نیکویی کردن و یاری دادنی نیست مر یکدیگر را، بل (که) بازداشته است از هر یکی مر آن بیگانه خویش را از خاص فعل او بدانچه مر یکدیگر را منکران و بیگانگانند؟ و چو افتادن آب اندر آتش و باد اندر خاک زشت است وز آن فساد همی حاصل آید، خدای تعالی بدین ترتیب که اندر ترکیب عالم است، آتش را از آب باز داشته است بدانچه هوا را به میان آب و آتش جای داده است تا فساد نکنند، و هم چنین مر باد را از خاک باز داشته است بدانچه آب را اندر میان هوا و خاک جای داده است تا فساد نکنند که اندر اوفتادن آتش با آب و خاک با باد منکر است و فاحش.

و این نیز مصالح کلی است که خدای مر طبایع را از این فاحش ها و منکرها به آفرینش کرده است. از آن گفت: (و ینهی عن الفحشاء و المنکر) ( که این معانی اندر آفرینش نبشته دید. و اگر کسی گوید که) اگر مصنف این کتاب این سخن (راست) گفت، چرا همه قرآن را از آفرینش تفسیر نکرد؟ جواب ما مر او را آن است که گوییم: ما به برهان عقلی درست کردیم مر سخن خدای را با مردم از راه نبشته، نه به آواز و حروف، و درست کردیم که خواننده نبشته خدای رسول نویسنده باشد، (و ما دعوی) نکنیم به پیغامبری، بل که من بنده ای از بندگان خاندان باشم. و آنچه اهل دین حق بر آن است، از کلمه اخلاص بیان آن را از آفرینش نمودیم و همی گوییم که هر آیتی که آن (از) اصول دین است، بر اصل آفرینش راست است و عقلا مر آن را اندر آفرینش به تایید الهی همی بینند، چنانکه خدای گفت، قوله: (سنریهم ءایتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق)، و تمامی آن را ممکن نبود اندر این کتاب جمع کردن، و (مراد ما اندر این) قول این بود که باز نمودیم، و مر متابع حق را اشارتی بسنده باشد و مر منازع را با بیان و حجت جز مبارکت و مخالفت نیفزاید، وز این قول گذشتیم. بعون الله و حسن ارشاده.

بخش ۱۷ - قول شانزدهم- اندر مبدع حق سبحانه و مبدع: (عادت بیشتر از حکمای دین آن بوده است که به آغاز کتاب سخنی اندر توحید گفته اند که یعنی صواب آن است که نخست سخن از خدای گفته شود که نخست اوست. و ما گوییم که بر خردمندان واجب است که سخن بر ترتیب گویند و از آفریدگان سخن آغاز کنند و به آفریدگار رسانندش. و چو همی بیند که نخست مردم را حواس آمد از آفرینش و پس از آن به زمانی دراز محسوسات را به حواس اندر یافت، آن گاه عقل بدو سپس از آن پیوست و حواس مر او را از محسوسات بر معقولات دلیل شد، باید که خردمند نخست سخن اندر محسوسات گوید اندر مصنفات خویش، آن گاه به تدریج مر شنوندگان و خوانندگان را به شناخت توحید رساند. و ما چو اندر این کتاب تا این غایت سخن گفتیم اندر آنچه واجب آمد بر ترتیب آفرینش، صواب آن دیدیم که بر این جایگاه اندر مبدع حق و ابداع و مبدع سخن گوییم و ار او به حجت های عقلی مر قول گروهی را که اختراع و ابداع را منکر شدند و سوی اثبات مبدع حق راه نیافتند- چو مردین حق را از رسول مصطفی (ص) نپذیرفتند و از این پس هواس هلاک کننده خویش رفتند- به قولی مشروح بگوییم و باطل بنماییم، چنانکه موحدان عالم ما را بر درستی آن گواهی دهند. و بر اختصار سخن بگوییم، نه چنانکه پیش از ما مصنفانی گفته اند بی بنیادی استوار و بی استشهادی از اعیان عالمی بر درستی آن و بدان بر ضعفای امت ریاست جسته اند و سخن را به نام های غریب و گفته های بی معنی بیاراسته اند تا متابعان ایشان گمان بردند که این سخنانی سخت بلند است و مر عجز را به نادانستن از آن مقصود گوینده را سوی خویش گرفتند. و این قول مشروح که ما قصد آن کردیم که بگوییم، آن است که گوییم: هر موجودی که در عالم جسمانی است معلول است و هر معلولی به علت خویش پیوسته است و محدث است. پس عالم که معلول است محدث است و مر محدث را قدیم علت است و علت از معلول جدا نشود. و آنچه وجود او به وجود جز او باشد و از او جدا نشود، جفت کرده باشد و مر جفت کرده را جفت کننده لازم آید. و آن جفت کننده که مر علت را با معلول جفت کند، عالی باشد و او فرد احد صمد باشد بی هیچ پیوستگی که مر چیزی را با او باشد، بدانچه مبدع از او اثر باشد و مر اثر را با موثر پیوستگی نباشد.)بخش ۱۹ - قول هشدهم- اندر لذات و اثبات آن: بر این جایگه از این (کتاب) واجب آمد اندر شرح لذت سخن گفتن، از بهر آنکه لذت مطلق از کتاب های الهی است که بر صحیفه نفس مطلق نبشته است. و معنی لذت مطلق و نفس مطلق اندر قول ما آن است که درجات لذات بر حسب درجات نفوس است، اعنی هر نفسی که او شریف تر (است) لذت مر او را بیشتر است. چنانکه چو (نفس مردم) از دیگر نفوس شریف تر است، مر او را لذت بسیار است، چنانکه جانوران بی سخن از آن بی نصیب اند. و لذت مطلق بر مثال جنس است که ثبات او به ثبات انواع لذات است که زیر اوست، چنانکه نفس مطلق نیز جنس است و مر او را انواع است از نامی و حسی و ناطقه و جز آن. وز بهر (آنکه)اندر شناخت لذت مر نفس را بیداری است و قوت یقین و دین و ضعف شک و الحاد اندر آن است، خواهیم که قول محمد زکریا را که (گفت) اندر اثبات لذت که لذت چیزی نیست مگر زایل (شدن) رنج و تا نخست رنج نباشد لذت نباشد بدین قول رد کنیم. وز بهر آن گفتیم که اندر اثبات لذت قوت دین و ضعف الحاد است که بنیاد دین حق بر ایجاب بهشت است مر مطیعان و نیکوکاران را که آن معدن غایت لذات است و آنجا رنج نیست البته، چنانکه خدای تعالی اندر ثواب بهشتیان سپس از یافتن لذات بسیار گفت (، قوله) : (متکین فیها علی الارائک لایرون فیها شمسا و لا زمهریرا و دانیه علیهم ظللها و ذللت قطوفها تذلیلا)، و نیز بر الزام دوزخ است مر عاصیان و بدکرداران را که آن مکان نهایت رنج هاست و آنجا هیچ لذت نیست البته، چنانکه خدای تعالی گفت به حکایت از دوزخیان (، قوله): (و قال الذین فی النار لخزنه جهنم ادعوا ربکم یخفف عنا یوم من العذاب قالوا اولم تک تاتیکم رسلکم بالبینت قالوا بلی قالوا فادعوا و ما دعوا الکفرین الا فی ضلل). و عدل که صلاح خلق اندر آن است و پرهیز و راستی و بخشایش و مهر و وفا و کم آزاری و دیگر اخلاق ستوده میان خلق به امید بهشت پُر لذت و بیم از دوزخ پر شدت گسترده شده است، و جور که فساد خلق اندر آن است و دلیری و بی باکی و بی رحمی و جفا و آزار به میان ملحدان و بی دینان از آن فاش گشته است که مر ثواب و عقاب را منکرند، و ثواب غایت لذت است و عقاب نهایت (شدت است. و یافتن نفس مردم مر لذت های)بسیار (را) و هم چنان (رنج های گوناگون را، گواست بدان که معدن غایت لذت های بی رنج که) آن بهشت است و مکان رنج های بی راحت که آن دوزخ است، از بهر او موجود (است و این نبشته الهی) است بر نفس مردم بیرون از دیگر نفس ها. و (چو) به جای شرح لذات رسیم از این قول، سخن اندر آن تمام بگوییم.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.