گنجور

بخش ۱۷ - قول شانزدهم- اندر مبدع حق سبحانه و مبدع

(عادت بیشتر از حکمای دین آن بوده است که به آغاز کتاب سخنی اندر توحید گفته اند که یعنی صواب آن است که نخست سخن از خدای گفته شود که نخست اوست. و ما گوییم که بر خردمندان واجب است که سخن بر ترتیب گویند و از آفریدگان سخن آغاز کنند و به آفریدگار رسانندش. و چو همی بیند که نخست مردم را حواس آمد از آفرینش و پس از آن به زمانی دراز محسوسات را به حواس اندر یافت، آن گاه عقل بدو سپس از آن پیوست و حواس مر او را از محسوسات بر معقولات دلیل شد، باید که خردمند نخست سخن اندر محسوسات گوید اندر مصنفات خویش، آن گاه به تدریج مر شنوندگان و خوانندگان را به شناخت توحید رساند. و ما چو اندر این کتاب تا این غایت سخن گفتیم اندر آنچه واجب آمد بر ترتیب آفرینش، صواب آن دیدیم که بر این جایگاه اندر مبدع حق و ابداع و مبدع سخن گوییم و ار او به حجت های عقلی مر قول گروهی را که اختراع و ابداع را منکر شدند و سوی اثبات مبدع حق راه نیافتند- چو مردین حق را از رسول مصطفی (ص) نپذیرفتند و از این پس هواس هلاک کننده خویش رفتند- به قولی مشروح بگوییم و باطل بنماییم، چنانکه موحدان عالم ما را بر درستی آن گواهی دهند. و بر اختصار سخن بگوییم، نه چنانکه پیش از ما مصنفانی گفته اند بی بنیادی استوار و بی استشهادی از اعیان عالمی بر درستی آن و بدان بر ضعفای امت ریاست جسته اند و سخن را به نام های غریب و گفته های بی معنی بیاراسته اند تا متابعان ایشان گمان بردند که این سخنانی سخت بلند است و مر عجز را به نادانستن از آن مقصود گوینده را سوی خویش گرفتند. و این قول مشروح که ما قصد آن کردیم که بگوییم، آن است که گوییم: هر موجودی که در عالم جسمانی است معلول است و هر معلولی به علت خویش پیوسته است و محدث است. پس عالم که معلول است محدث است و مر محدث را قدیم علت است و علت از معلول جدا نشود. و آنچه وجود او به وجود جز او باشد و از او جدا نشود، جفت کرده باشد و مر جفت کرده را جفت کننده لازم آید. و آن جفت کننده که مر علت را با معلول جفت کند، عالی باشد و او فرد احد صمد باشد بی هیچ پیوستگی که مر چیزی را با او باشد، بدانچه مبدع از او اثر باشد و مر اثر را با موثر پیوستگی نباشد.)

(و اکنون به شرح این قول مجمل که گفتیم باز گردیم و سخن اندر این معنی از مردم گوییم، از بهر آنکه بر مردم از آفرینش تکلیف آمده است تا باز جوید از اجزای آفرینش عالم، و آن تکلیف کننده مر او را عقل است که بر او موکل است و همیشه مر او را این تقاضا همی کند و مر او را بر این باز جستن همی دارد. و خدای تعالی همی تهدید کند مر آن کس ها را کز این مهم عظیم غافل باشند، بدین آیت که همی گوید، قوله: (او لم یتفکروا فی انفسهم ما خلق الله السموت و الارض و ما بینهما الا بالحق).

پس گوییم کز معلولات یکی مردم است و علت نزدیک تر او بدو پدر و مادر اوست و علت دورتر او غذاست. و از بهر آن گفتیم که هر مردمی معلول است و پدر و مادر و غذا مر او را علت ها اند که معلول آن باشد که چو مر آن را برگیری او برخیزد و آنچه به برخاستن او چیزی دیگر برخیزد او علت آن دیگر باشد، و پیداست که اگر مادر و پدر نباشند مردم نباشند و اگر غذا نباشد مردم نیز نباشد. و پدر و مادر میانجیان بوده اند میان مردم و میان غذا، از بهر آنکه این علت – یعنی غذا – از او دور بوده است به سبب ضعیفی او از پذیرفتن آن، تا چو به میانجی پدر و مادر بدان نزدیک شد، بدو قوی گشت و به علت خویش پیوست، اعنی غذا را بی میانجی بتوانست پذیرفتن، آن گاه از میانجیان بی نیاز شد. و غذا که او علت مردم است معلول طبایع است، از بهر آنکه اگر طبایع برخیزد نبات برخیزد و غذا نبات است مر حیوان را. و طبایع نیز معلول است، از بهر آنکه مفردات آن از گرمی و سردی و تری و خشکی علت اند مر طبایع را و اگر این مفردات برخیزد مر طبایع را وجود نماند.)

(و اکنون گوییم که پدید آوردیم که مردم و پدر و مادرش و غذاش و طبایع همه معلولاتند، از بهر آنکه وجود معلول به وجود علت خویش باشد و پیداست که وجود مردم به وجود پدر و مادر اوست و وجود پدر و مادرش به وجود غذاست و وجود غذا به وجود نبات است و وجود نبات به وجود طبایع است و وجود طبایع به اجتماع مفردات است با بردارنده آن، ونه مر مفردات طبایع را به ذوات خویش بی آن حامل خویش وجود است و نه مر آن حامل مفردات را بی مفردات وجود است. پس گوییم که چاره ای نیست از پدیدآرنده ای مر این نا پدیدان را و از جفت کننده ای مر این جداان را، تا چو جفت گشتند، آن برگیرنده مفردات که مر آن را هیولی گویند بدیشان پیدا شد به ذات خویش و موصوف گشت چو صفات را بیافت و این مفردات به یاری او – بل که به پذیرایی او – فعل های خویش را پدید آوردند.)

(پس گوییم که جفت گشتن این چهار مفرد با این حامل که یاد کردیم، آغاز حدث بود. و گواهی داد ما را بر درستی این قول، گشتن این مفردات بر این چیز که برگیرنده ایشان است از حالی به حالی، چنانکه گرم ها سرد همی شود و سردها گرم همی شود و خشک ها تر همی شود و ترها خشک همی شود تا همان برگیرنده که نام او آتش است، به وقتی دیگر همی نام او آب باشد، و گشتن حال چیز بر حدث او گواه باشد. پس ظاهر کردیم که طبایع مرکبات با مفردات و برگیرنده ایشان همه محدثانند. آن گاه گوییم که این طبایع – که او چیزی نیست مگر این صورت ها و برگیرنده آن و مر هر یکی را از این چیزها که علت های وجود طبایع اند به ذات خویش قیام نیست – روا نباشد که فرازآرنده یکدیگر باشند، از بهر آنکه اگر چنین باشد روا باشد مر چیزی را که به ذات خویش قایم نباشد فعل باشد و این محال است. و چو طبایع معلول است که مر علت های او را به ذات خویش قیام نیست و این معلول حاضر است، چاره ای نیست از آنکه مر این صفت ها را با این موصوف فراز آرنده ای است که محدث از او پدید آمده باشد.)

(و اکنون باز جوییم از علت این محدث باز جستنی تمام، و به سبب این باز جستن باز گردیم به مردم که او معلول است و ما سخن را بدین جای از او رسانیدیم. و گوییم که مردم معلول است و علت او نیز نفس است که گرد آرنده و نگاه دارنده مر طبایع را اوست اندر جسد مردم، و نفس مر جسد را به منزلت صورت است مر هیولی را. و گواهی دهد ما را بر درستی این دعوی، ظاهر شدن جسد مردم از نفس چو ظاهر شدن هیولی به صورت، و ظاهر شدن افعال نفس از راه جسد چو ظاهر شدن افعال صورت های مفردات از راه هیولی، و شرف جسد به نفس چو شرف هیولی است به صورت. پس گوییم که فراز آمدن این صورت های مفردات از گرمی و سردی و تری و خشکی با این برگیرنده ایشان که هیولی نام است تا طبایع از آن هستی یافته است و صورت عالم بر طبایع بایستاده است به فعل نفس است، و آن نفس کلی است که نفس انسانی اندر عالم اجزای اوست. و گواهی دهد ما را بر درستی این قول، فراز آمدن لطایف بر این طبایع و پذیرفتن ایشان اندر آن فراز آمدن مر صورت های دیگر را پس از آن صورت پیشین اندر جسد ما که صورت او بر این لطایف طبایع بر مثال صورت عالم است بر طبایع کلی و فعل این نفس جزوی کاندر ماست، اعنی که چو همی بینیم از فعل این نفس جزوی که مر این طبایع درشت تیره بی حس را همی مصفا کند و از او چندین گونه آلت همی سازد کاندر جسد ماست که مر هر یکی را از آن صورتی و فعلی دیگر است – چو دل و جگر و جز آن و چو گوشت و استخوان و جز آن – کز این صورت ها و فعل ها مر طبایع بسایط را هیچ نیست و مر جسد را با این ترکیب عجیب همی حس دهد، و چو این نفس جزوی که صانع این جسد بر شگفتی اوست، دست از این مصنوع که جسد است باز دارد، مر این جسد را از این صورت ها و فعل ها و لطافت ها هیچ چیز نماند، بل که بدان اصول بازگردد که نفس جزوی مر او را از آن جدا کرده باشد. و چو عقل پرورده شده باشد به علم حقایق، بداند که این فراز آورده ها از آن اصل ها بود و بدان بازگشت. این حال ما را همی گواهی دهد که مر این طبایع را از مفردات و برگیرنده آن نفس کلی فراز آورده است و از آن مر صفوت ها را و لطافت ها را جدا کرده است و از آن آلت ساخته است مر این صنعت را، و آن آلت مر او را افلاک و نجوم است تا بدان آلت بر باقی فعل های طبایع کار همی کند. و اگر نفس کلی از این مصنوع که عالم است دست باز دارد، همگی این صورت ها از صورت پذیر جدا شوند و مر طبایع را هستی نماند، هم چنانکه به دست باز داشتن نفس جزوی هستی آن مصنوع که او ساخته بود برخاست.)

(و اگر کسی گوید: چو نفس جزوی دست از این مصنوع جزوی بازداشت صورت های او از این مصنوع برخاست که این نفس مر آن را بر آن اصول نهاده بود و اصل ها همی به طبایع باز گردد، پس چو این نفس کلی دست از این مصنوع کلی باز دارد واجب آید که مفردات طبایع و برگیرنده آن از یکدیگر جدا شوند و به حال جدایی بایستند،) جواب ما مر او را این است که گوییم: گرمی و سردی و خشکی و تری و صفت ها اند و صفت را بی موصوف به ذات خویش ( وجود و قیام) نیست، و آنچه مر او را همی هیولی گویند و مر صفت ها را او بر گرفته است، وجود او بدین صفت هاست و بی این صفت ها مر او را نیز به ذات خویش (قیام نیست). و حجت معقول بر درستی این قول آن است که گوییم: خردمند را معلوم است که آنچه او مر گرمی را پذیرد گرم نباشد، از بهر آنکه اگر خود گرم بودی، مر گرمی خود پذیرفته بودی و بایستی که مر آن را نپذیرفتی، و هم چنین آنچه مر سردی را پذیرد (نیز) سرد نباشد. و همین است سخن اندر پذیرنده خشکی و تری. و چو ما جوهری ثابت کردیم که آن پذیرنده این مفردات بوده است به آغاز حدث، واجب آید که آن جوهر با ذات خویش نه گرم بوده باشد نه سرد و نه خشک و نه تر، تا مر این صفات مختلف را و متضاد را بپذیرفته است. و عقل مر چیز (را) به صفت او ثابت کند و آنچه مر او را هیچ صفت نباشد، ناموجود باشد. و اگر کسی گوید: مر نفس را از این صفت ها چیزی نیست و او موجود است، گوییم که وجود او به ظهور فعل او ثابت است و (مر) جوهر منفعل را وجود او به صفات اوست که بر ذات او باشد، و آنچه صفات از او منتفی باشد آن چیز به ذات خویش قایم نباشد البته. پس ظاهر کردیم که علت هستی طبایع اندر جسدهای ما نفس جزوی است و مر نیست شدن آن (را به دست باز داشتن نفس از او) بر آن گواه آوردیم.

و اکنون گوییم که چنانکه وجود این کار پذیر که جسم است بدین کارکن است که نفس است، وجود فعل نفس نیز به وجود این فعل پذیر است و اگر مر نفس را فعل نباشد او نفس نباشد و وجودش نباشد، چنانکه پیش از این بیان کردیم. (پس درست کردیم) که این دو چیز علت و معلولند و از یکدیگر جدا نشوند البته.

آن گاه گوییم که اندر این موضوع کلی که عالم است آثار حکمت است. و فعل جز حکمت است، از بهر آنکه فعل بی حکمت بسیار است، و شرف عمل به حکمت است. پس واجب آید از این ترتیب که شرف خداوند فعل به خداوندحکمت باشد. و مر فعل را که او شرف پذیر است خداوندی یافتیم و آن نفس است. پس لازم آید که مر این شرف را که او حکمت است نیز خداوندی باشد و ما مر آن خداوند حکمت را عقل گوییم. پس پیدا شد که شرف نفس به عقل است. و آن چیز که شرف او به چیزی دیگر باشد، آن چیز تمام کننده او باشد و آنچه او مر چیزی دیگر را تمام کننده باشد، او علت آن چیز باشد. و چو عقل تمام کننده نفس است، پیدا آمد که عقل علت نفس است. و نفس معلول عقل است بدانچه از او شرف پذیر است و بدو تمام شونده است، هم چنان که جسم که او معلول نفس است (از او) شرف پذیرنده و تمام شونده است.

و گواهی بر جوهریت عقل و تمامی و شرف او بر تمام کردن او مر نفس را، از آفرینش خواهیم بدانچه گوییم: هر تمامی را بر ناقص شرف است و تمام شدن ناقص نباشد جز به تمامی دیگر – یعنی آن دیگر جز ذات ناقص باشد – و شرف نفس مردم بر هرچه موجود است اندر عالم ظاهر است، پس او تمام تر از دیگر چیزهای عالم است. و شرف نفس مردم بر دیگر چیزها بدان است که (او) مر عقل را پذیرنده است، پس اگر درست است که آنچه مر عقل را پذیرنده است تمام تر از دیگر چیزهاست و جوهر است، پس عقل که او مر تمام تری را از یاران خویش شرف دهنده است جوهرتر از او باشد، و محال باشد که شرف پذیر جوهر باشد و شرف دهنده عرض باشد. پس ظاهر کردیم که عقل جوهر است و علت نفس است.

و علت همه علت ها اوست و برتر از او علتی نیست. و گواهی خواهیم بر درستی این دعوی از آفرینش این معلول که مردم است و ما مر این سخن را از او آغاز کرده ایم. و گوییم که مردم جسد است ونفس و تمامی جسد او به نفس است، از بهر آنکه جسد با نفس به غایت تمامی باشد و مر جسد را پس از آنکه نفس بدو پیوسته باشد نیز زیادتی ممکن نیست. و ظهور فعل نفس او به جسد اوست، و دلیل بر وجود (نفس ظهور فعل اوست) از راه جسد، و فعل به حکمت تمام تر از فعل بی حکمت است. پس تمام کننده فعل چیزی که بر وجود او فعل او دلیل است، تمام کننده ( چیز) باشد. پس تمام کننده نفس عقل است. و پس از آنکه عقل به نفس متحد شد نیز مر نفس را زیادتی ممکن نیست پذیرفتن و نیز اندر (اینکه او) شریف تر از معلولات عالم است و آن مردم است، جز این سه چیز دیگر چیزی نیست. و چو مردم به عقل رسید تمام شد، و هر چیزی که (اندر این) عالم پدید آید به آخر تمام شدن او اندر او چیزی پدید آید که وجود او از آن بوده باشد – چنانکه مر هر درختی و نباتی که پدید آید به آخر تمامی او تخم حاصل شود که پدید آمدن آن درخت و نبات از او بوده باشد – و چو بر این درخت که مردم است به آخر عقل حاصل آید و پس از آن بر این درخت که شریف تر موجودی است از موجودات عالم نیز چیزی پدید نیاید، دانستیم که علت عالم به آغاز عقل بوده است و دیگر علت ها همه فرود این علت است.

و چو هر علتی به معلول خویش پیوسته است و فعل از هر علتی اندر معلول او پدید آینده است و اگر آن معلول نباشد مر علت او را فعل نباشد و اگر مر علت را فعل نباشد او خود علت نباشد، مر علت (را) پدید آوردن فعل خویش اندر معلول خویش خاصیت باشد. و خاصیت اندر هر چیز هست کننده آن چیز باشد و چو چیزی به خاصیتی مخصوص باشد، مر او (را) مخصصی لازم آید، پس مر علت را علت کننده ای که آن مخصص اوست ثابت کردیم، و آن عال باشد – اعنی سازنده علت و دهنده علتی مر علت را – و آن عال مبدع حق است که او پدیدآرنده این علت همه علت هاست – که عقل است – نه از چیزی. و چو عال به حکم عقل لازم است، واجب نیاید که مر او را اختصاصی باشد البته، بل (که) او بخشنده خاصیت ها باشد مر علت ها را.

و دلیل بر درستی این قول که گفتیم: مبدع حق مر عقل را نه از چیزی پدید آورده است، آن است که گوییم: آنچه پدید آمدن او از چیزی دیگر باشد معلول باشد، پس واجب آید که آنچه او نه معلول باشد نه از چیزی پدید آمده باشد، و ما درست کردیم که عقل معلول نیست بدانچه مر او را از چیزی تمام شدن نیست، بل که او تمام کننده فاعل کلی است. پس ظاهر کردیم که مبدع حق مر عقل را نه از چیزی پدید آورد. و آنچه از چیزی (دیگر) نباشد، مر او را به چیزی بازگشتن نباشد (به فساد و آنچه او را فساد نباشد) ازلی باشد. پس عقل ازلی است. و اگر کسی گوید: چو همی گویی که مبدع حق مر عقل را پدید آورد، گفته باشی که عقل محدث است، باز چرا (همی) گویی که عقل ازلی است؟ که این دو سخن متناقض اند، جواب ما مر او را آن است که گوییم: درست است سوی خرد که آنچه وجود او از چیزی دیگر است (محدث است و ما ثابت کردیم که وجود عقل از چیزی دیگر نیست، پس از عکس قیاس چو محدث آن باشد که وجود او از چیزی دیگر باشد) ازلی آن باشد که وجود او از چیزی دیگر نباشد. پس اگر روا باشد که آنچه وجود (او) از چیزی دیگر نباشد ازلی نباشد، نیز روا باشد که آنچه وجود او از چیزی دیگر باشد محدث نباشد، و لیکن این چنان باشد که محدث ازلی باشد و ازلی محدث باشد. و اگر این محال است، آنچه (ما) گفتیم حق است. و این غلط مر آن کس ها را اوفتد که روحانیات را زیر زمان گمان برند، و لطایف از زمان برتر است. پس پدید آرنده لطایف را چگونه به زیر زمان شاید گفتن؟ و ظن نادانان چنان است که خدای تعالی (ازلی است و این محال است، از بهر آنکه ازلی آن است که مر او را باز به ازل خوانند و آنچه مر او را باز خوانند به چیزی و نسبت او سوی چیزی باشد خدای نباشد. و ازل اثبات وحدت خدای است که) عقل را همی بدان باز باید خواندن، و ازلیت آن معنی (است) که ازلی را ثبوت بدوست و (آن ابداع است. و آنکه میان ازل) و ازلیت و ازلی فرق نداند کردن، این معنی را اندر نیابد.

و اکنون که اثبات مبدع حق کردیم و گفتیم که مبدع (اول عقل است،) گوییم که ابداع صنع مبدع حق است. و مر آن را گروهی از حکما امر گفتند و گروهی ارادت گفتند. (و) اندر این صنع مر مبدعات و مخلوقات را (شرکتی) نیست و آن یکی بود و دیگر نباشد مر او را و پیش از آن چیزی نبود و سپس از آن، جز آن. و آنچه اندر آن بود از بودنی ها چیزی نباشد، چنانکه خدای تعالی همی گوید (،قوله) : (وما امرنا الا وحده کلمح بالبصر).

وز بهر آن گفتیم که بر ابداع مر عقل را اطلاع نیست که عاقل نتواند توهم کردن که چیزی نه از چیزی چگونه شاید کردن و مر چیزی را از چیزی دیگر کردن منکر نشود. وز بهر آن چنین است که چیزی نه از چیزی کردن ابداع است و آن برتر از عقل است. و گروهی گویند که ابداع علت عقل است، علتی که با او یک چیز گشته است – چو نور (که) با قرص آفتاب یک چیز است - ، و لیکن ما سخن بی برهان نگوییم و ما دانیم که قرص آفتاب شکل گرد دارد و روشنایی (را) شکل نباشد که شکل مر جسم را باشد و روشنایی شکل نپذیرد به ذات خویش مگر بر چیزی دیگر. پس گوییم که ابداع از یک صنع است که مر او را دویی نیست و نبود و نباشد، و مر آن را ارادت به حقیقت نشاید گفتن، از بهر آنکه ارادت میانجی باشد به میان مرید و مراد، و چو مراد نبود، (چه) گوییم که ارادت بر چه افتاد؟ و نیز مر آن را جز بر سبیل مجاز امر نشاید گفتن، از بهر آنکه امر فرمان باشد و فرمان از فرماینده بر فرمان بردار باشد، و چو فرمان بردار نبود، چه گوییم که فرمان بر چه چیز کرد و داد؟ پس (آن) صنع مبدع حق است و عقل به ذات مبدع است و نخستین موجود است و علت همه علت هاست، چنین که برهان بر آن نمودیم.

(و) بازگشت مردم به عقل است و شمار بر او به سبب عقل واجب شده است. نبینی که مر دیگر جانوران را کز عقل نصیب ندارند، شمار وعده نکرده است؟ و نفس معلول عقل است و ثبات هر معلولی به علت خویش است و ثبات نفوس جزوی به نفس کلی است، پس (مر) نفوس جزوی را بازگشت به کل خویش است و مر آن کل را بازگشت به عقل است که هست است، از بهر آن گفت خدای تعالی (،قوله) : (ان الینا ایابهم ثم ان علینا حسابهم). و ایشان درجات اند سوی خدای تعالی. نبینی که خدای تعالی مر گرویدگان خویش را همی گوید که درجات هستند بر نزدیک خدای تعالی بدین آیت (، قوله) : ( هم درجت عند الله و الله بصیر بما یعملون) ؟ و هر که مر درجات خدای را از روحانیات و جسمانیات بشناسد، به علم توحید از ثواب ابدی نصیب یابد، و هر که بر جسم بایستد و جز جسم را صورت نتواند کردن و مر خدای را – سبحانه و تعالی – روحانی گمان برد، مشرک باشد و جای او آتش جاویدی باشد. و این خواستیم که بگوییم. (و) لله الحمد.

بخش ۱۶ - قول پانزدهم- اندر صانع عالم جسم که چیست: واجب شد بر ما که بر اثر اثبات صانع حکیم، اندر چه چیزی صانع عالم جسم سخن گوییم و مر جویندگان حقایق را به تدریج از شناخت جسمانیات به اثبات روحانیات رسانیم تا چو بدین مراتب بر آیند اندر علم، پس از آن سوی علم توحید راه بیابند، از بهر آنکه هر که مر آفریدگان را نداند مر آفریدگار را نتواند دانستن، و هر که آفریده جز مر جسمانیات را نداند، جز جسمانی مر خدای را نداند، و این شرکی محض است و خدای مر شرک را نیامرزد، چنانکه همی گوید، قوله: (ان الله لا یغفر ان یشرک به و یغفر ما دون ذلک لمن یشا).بخش ۱۸ - قول هفدهم- اندر قول و کتابت خدای سبحانه: بر عقب اثبات مبدع حق – (پس) از آنکه سخن اندر لطایف و کثایف گفته شده است – سخن گوییم اندر قول و کتابت خدای تعالی، ( از بهر آنکه اندر کتاب خدای تعالی) آیات بسیار است اندر اثبات قول (خدای تعالی)، چنانکه همی گوید، قوله: (و قال الله لا تتخذوا الهین اثنین) و جای دیگر همی گوید، قوله: (اذ قال الله یعیسی ابن مریم اذکر نعمتی علیک و علی ولدتک)، و جز آن نیز آیات بسیار است اندر (اثبات کتابت خدای تعالی، چنانکه همی گوید: (کتب الله لاغلبن انا ورسلی) و دیگر جای گفت: )(سنکتب ما قالوا)و جز آن. پس خواهیم که شرح قول و کتابت الهی بکنیم که چگونه است، (چنانکه عقل عقلا مر آن را بپذیرد و ایشان) مر او را ببینند و بدانچه سفهای امت همی گویند از سخنان محال روی از دین حق نگردانند و بدانند که دین خدای بر مثال خرمابنی (است) که جاهلان و غوغای امت لیف و خار آن درخت اند و حکمای علم حقیقت کتاب خدای بر مثال خرما بر این درخت اندر (میان خار) و برگ و لیف پنهان اند و دین حق بدیشان عزیز است هم چنان که درخت (خرما) به خرما گرامی است، و خردمندان مر این درخت خرما را بدانچه بر او خار (و لیف) است خوار ندارند و نسوزند.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

(عادت بیشتر از حکمای دین آن بوده است که به آغاز کتاب سخنی اندر توحید گفته اند که یعنی صواب آن است که نخست سخن از خدای گفته شود که نخست اوست. و ما گوییم که بر خردمندان واجب است که سخن بر ترتیب گویند و از آفریدگان سخن آغاز کنند و به آفریدگار رسانندش. و چو همی بیند که نخست مردم را حواس آمد از آفرینش و پس از آن به زمانی دراز محسوسات را به حواس اندر یافت، آن گاه عقل بدو سپس از آن پیوست و حواس مر او را از محسوسات بر معقولات دلیل شد، باید که خردمند نخست سخن اندر محسوسات گوید اندر مصنفات خویش، آن گاه به تدریج مر شنوندگان و خوانندگان را به شناخت توحید رساند. و ما چو اندر این کتاب تا این غایت سخن گفتیم اندر آنچه واجب آمد بر ترتیب آفرینش، صواب آن دیدیم که بر این جایگاه اندر مبدع حق و ابداع و مبدع سخن گوییم و ار او به حجت های عقلی مر قول گروهی را که اختراع و ابداع را منکر شدند و سوی اثبات مبدع حق راه نیافتند- چو مردین حق را از رسول مصطفی (ص) نپذیرفتند و از این پس هواس هلاک کننده خویش رفتند- به قولی مشروح بگوییم و باطل بنماییم، چنانکه موحدان عالم ما را بر درستی آن گواهی دهند. و بر اختصار سخن بگوییم، نه چنانکه پیش از ما مصنفانی گفته اند بی بنیادی استوار و بی استشهادی از اعیان عالمی بر درستی آن و بدان بر ضعفای امت ریاست جسته اند و سخن را به نام های غریب و گفته های بی معنی بیاراسته اند تا متابعان ایشان گمان بردند که این سخنانی سخت بلند است و مر عجز را به نادانستن از آن مقصود گوینده را سوی خویش گرفتند. و این قول مشروح که ما قصد آن کردیم که بگوییم، آن است که گوییم: هر موجودی که در عالم جسمانی است معلول است و هر معلولی به علت خویش پیوسته است و محدث است. پس عالم که معلول است محدث است و مر محدث را قدیم علت است و علت از معلول جدا نشود. و آنچه وجود او به وجود جز او باشد و از او جدا نشود، جفت کرده باشد و مر جفت کرده را جفت کننده لازم آید. و آن جفت کننده که مر علت را با معلول جفت کند، عالی باشد و او فرد احد صمد باشد بی هیچ پیوستگی که مر چیزی را با او باشد، بدانچه مبدع از او اثر باشد و مر اثر را با موثر پیوستگی نباشد.)
هوش مصنوعی: به طور کلی، حکما و اندیشمندان دینی معمولاً در آغاز کتاب‌های خود درباره توحید صحبت می‌کنند و بر این باورند که باید ابتدا از خداوند سخن گفت، زیرا او نخستین وجود است. اما ما معتقدیم که بهتر است بحث را از آفریدگان آغاز کنیم و سپس به آفریدگار برسیم. زیرا انسان‌ها ابتدا با حواس خود به مشاهده آفریدگان می‌پردازند و پس از مدتی تفکر و تعقل به معانی عمیق‌تر راه می‌یابند. بنابراین، نویسندگان باید ابتدا به توصیف محسوسات بپردازند و سپس خوانندگان را به درک توحید هدایت کنند. در این کتاب، پس از بیان موارد مربوط به آفرینش، مناسب می‌دانیم که درباره مبدع و آفرینش صحبت کنیم و با استدلال‌های منطقی، نظریات کسانی را که وجود مبدع را انکار کرده‌اند، رد کنیم. ما به اختصار سخن خواهیم گفت و از آن شکل و شمایل‌های ساخته و پرداخته شده که بدون پایه و استناد است، دوری می‌جوییم. بیان ما این است که هر موجودی در دنیای مادی به عنوان معلول شناخته می‌شود و معلول به علت خود وابسته است. بنابراین، جهان به عنوان یک معلول، محدث است و محدث به علت قدیم خود وابسته است. وجود هر چیزی که وجود آن به وجود دیگری وابسته باشد، ناگزیر به وجود جفت‌کننده‌ای نیاز دارد و آن جفت‌کننده باید برتر از آن دو باشد. در نهایت، آن جفت‌کننده باید یگانه و مستقل باشد و جفتش به هیچ چیز دیگری وابسته نباشد.
(و اکنون به شرح این قول مجمل که گفتیم باز گردیم و سخن اندر این معنی از مردم گوییم، از بهر آنکه بر مردم از آفرینش تکلیف آمده است تا باز جوید از اجزای آفرینش عالم، و آن تکلیف کننده مر او را عقل است که بر او موکل است و همیشه مر او را این تقاضا همی کند و مر او را بر این باز جستن همی دارد. و خدای تعالی همی تهدید کند مر آن کس ها را کز این مهم عظیم غافل باشند، بدین آیت که همی گوید، قوله: (او لم یتفکروا فی انفسهم ما خلق الله السموت و الارض و ما بینهما الا بالحق).
هوش مصنوعی: اکنون به توضیح این موضوعی که اشاره کردیم می‌پردازیم و درباره این مفهوم با مردم گفتگو می‌کنیم. انسان‌ها به دلیل وجود وظایفی که در کنار آفرینش دارند، ملزم به کاوش در اجزا و زوایای آفرینش عالم هستند. عقل، به عنوان راهنمای آنها، همواره این تمایل را در آنها ایجاد می‌کند و آنها را به جست‌وجو می‌کشاند. خداوند نیز به کسانی که از این مسئله مهم غافلند، هشدار می‌دهد و در آیه‌ای می‌فرماید که آیا در خود نمی‌اندیشند که خداوند آسمان‌ها و زمین و هر چیزی را که بین آن دو است، به حق خلق کرده است؟
پس گوییم کز معلولات یکی مردم است و علت نزدیک تر او بدو پدر و مادر اوست و علت دورتر او غذاست. و از بهر آن گفتیم که هر مردمی معلول است و پدر و مادر و غذا مر او را علت ها اند که معلول آن باشد که چو مر آن را برگیری او برخیزد و آنچه به برخاستن او چیزی دیگر برخیزد او علت آن دیگر باشد، و پیداست که اگر مادر و پدر نباشند مردم نباشند و اگر غذا نباشد مردم نیز نباشد. و پدر و مادر میانجیان بوده اند میان مردم و میان غذا، از بهر آنکه این علت – یعنی غذا – از او دور بوده است به سبب ضعیفی او از پذیرفتن آن، تا چو به میانجی پدر و مادر بدان نزدیک شد، بدو قوی گشت و به علت خویش پیوست، اعنی غذا را بی میانجی بتوانست پذیرفتن، آن گاه از میانجیان بی نیاز شد. و غذا که او علت مردم است معلول طبایع است، از بهر آنکه اگر طبایع برخیزد نبات برخیزد و غذا نبات است مر حیوان را. و طبایع نیز معلول است، از بهر آنکه مفردات آن از گرمی و سردی و تری و خشکی علت اند مر طبایع را و اگر این مفردات برخیزد مر طبایع را وجود نماند.)
هوش مصنوعی: انسان‌ها از جمله موجودات هستند که برآیند علل مختلفی‌اند. نزدیک‌ترین علت وجود انسان، پدر و مادر او هستند و علت دورتر او غذا به شمار می‌آید. این مطلب را به این دلیل می‌گوییم که هر انسانی معلول عوامل خاصی است و پدر و مادر و غذا، عواملی هستند که موجب پیدایش او می‌شوند. اگر پدر و مادر وجود نداشته باشند، انسانی هم وجود نخواهد داشت و نبود غذا نیز به معنی عدم وجود انسان است. پدر و مادر به نوعی واسطه‌ای هستند که انسان را به غذا نزدیک می‌کنند. غذا، که علت شکل‌گیری انسان است، از طبیعت‌ها ناشی می‌شود، زیرا با وجود طبیعت‌ها، گیاهان رشد می‌کنند و گیاهان نیز منبع غذایی برای حیوانات هستند. در نهایت، طبیعت‌ها نیز خود معلول عواملی هستند، زیرا ترکیباتی از گرما، سرما، رطوبت و خشکی موجب تشکیل طبیعت‌ها می‌شوند و اگر این ترکیبات نباشند، طبیعت‌ها دیگر وجود نخواهند داشت.
(و اکنون گوییم که پدید آوردیم که مردم و پدر و مادرش و غذاش و طبایع همه معلولاتند، از بهر آنکه وجود معلول به وجود علت خویش باشد و پیداست که وجود مردم به وجود پدر و مادر اوست و وجود پدر و مادرش به وجود غذاست و وجود غذا به وجود نبات است و وجود نبات به وجود طبایع است و وجود طبایع به اجتماع مفردات است با بردارنده آن، ونه مر مفردات طبایع را به ذوات خویش بی آن حامل خویش وجود است و نه مر آن حامل مفردات را بی مفردات وجود است. پس گوییم که چاره ای نیست از پدیدآرنده ای مر این نا پدیدان را و از جفت کننده ای مر این جداان را، تا چو جفت گشتند، آن برگیرنده مفردات که مر آن را هیولی گویند بدیشان پیدا شد به ذات خویش و موصوف گشت چو صفات را بیافت و این مفردات به یاری او – بل که به پذیرایی او – فعل های خویش را پدید آوردند.)
هوش مصنوعی: اکنون می‌گوییم که انسان‌ها و والدین‌شان و غذا و طبیعت همگی تحت تأثیر عوامل دیگری هستند، زیرا وجود هر معلولی به وجود علتش وابسته است. وجود انسان به وجود والدینش وابسته است و وجود والدین به وجود غذا و وجود غذا به گیاهان و وجود گیاهان به طبیعت مربوط می‌شود. همچنین، وجود طبیعت به تجمیع عناصر آن و وجود آن عناصر به یکدیگر مرتبط است. هیچ‌یک از این عناصر نمی‌توانند بدون وجود حامل‌شان وجود داشته باشند و بالعکس. بنابراین، ضروری است که یک پدیدآورنده وجود داشته باشد تا این موجودات جدا از هم را به هم پیوند بزند. زمانی که این پیوستگی شکل بگیرد، آن حامل عناصر (که هیولی نامیده می‌شود) به‌وضوح خود را نشان می‌دهد و به صفات خود شناخته می‌شود و این عناصر به یاری و پذیرایی از او، اعمال خود را به وجود می‌آورند.
(پس گوییم که جفت گشتن این چهار مفرد با این حامل که یاد کردیم، آغاز حدث بود. و گواهی داد ما را بر درستی این قول، گشتن این مفردات بر این چیز که برگیرنده ایشان است از حالی به حالی، چنانکه گرم ها سرد همی شود و سردها گرم همی شود و خشک ها تر همی شود و ترها خشک همی شود تا همان برگیرنده که نام او آتش است، به وقتی دیگر همی نام او آب باشد، و گشتن حال چیز بر حدث او گواه باشد. پس ظاهر کردیم که طبایع مرکبات با مفردات و برگیرنده ایشان همه محدثانند. آن گاه گوییم که این طبایع – که او چیزی نیست مگر این صورت ها و برگیرنده آن و مر هر یکی را از این چیزها که علت های وجود طبایع اند به ذات خویش قیام نیست – روا نباشد که فرازآرنده یکدیگر باشند، از بهر آنکه اگر چنین باشد روا باشد مر چیزی را که به ذات خویش قایم نباشد فعل باشد و این محال است. و چو طبایع معلول است که مر علت های او را به ذات خویش قیام نیست و این معلول حاضر است، چاره ای نیست از آنکه مر این صفت ها را با این موصوف فراز آرنده ای است که محدث از او پدید آمده باشد.)
هوش مصنوعی: در این متن، بیان می‌شود که ترکیب شدن چهار عنصر با یک حامل خاص، نشانه‌ای از آغاز یک تغییر است. به نحوی که تغییر حالت‌ها، مانند گرم و سرد یا خشک و تر، گواهی بر این مطلب است. همچنین، اشاره می‌شود که همه طبیعت‌ها به همراه عناصرشان تحت تأثیر همین تغییرات و حالات قرار دارند. اما این طبیعت‌ها که تنها بر اساس شکل‌ها و عوامل خود وجود دارند، نمی‌توانند دلیل اصلی یکدیگر باشند، زیرا اگر چنین باشد، ممکن است چیزی که به خودی خود وجود ندارد، عمل کند که این موضوع منطقی نیست. در نهایت، چون طبیعت‌ها وابسته به علل خود هستند، برای موجود بودنشان، نیاز است که یک نیروی اصلی وجود داشته باشد که آنها را به وجود آورده باشد.
(و اکنون باز جوییم از علت این محدث باز جستنی تمام، و به سبب این باز جستن باز گردیم به مردم که او معلول است و ما سخن را بدین جای از او رسانیدیم. و گوییم که مردم معلول است و علت او نیز نفس است که گرد آرنده و نگاه دارنده مر طبایع را اوست اندر جسد مردم، و نفس مر جسد را به منزلت صورت است مر هیولی را. و گواهی دهد ما را بر درستی این دعوی، ظاهر شدن جسد مردم از نفس چو ظاهر شدن هیولی به صورت، و ظاهر شدن افعال نفس از راه جسد چو ظاهر شدن افعال صورت های مفردات از راه هیولی، و شرف جسد به نفس چو شرف هیولی است به صورت. پس گوییم که فراز آمدن این صورت های مفردات از گرمی و سردی و تری و خشکی با این برگیرنده ایشان که هیولی نام است تا طبایع از آن هستی یافته است و صورت عالم بر طبایع بایستاده است به فعل نفس است، و آن نفس کلی است که نفس انسانی اندر عالم اجزای اوست. و گواهی دهد ما را بر درستی این قول، فراز آمدن لطایف بر این طبایع و پذیرفتن ایشان اندر آن فراز آمدن مر صورت های دیگر را پس از آن صورت پیشین اندر جسد ما که صورت او بر این لطایف طبایع بر مثال صورت عالم است بر طبایع کلی و فعل این نفس جزوی کاندر ماست، اعنی که چو همی بینیم از فعل این نفس جزوی که مر این طبایع درشت تیره بی حس را همی مصفا کند و از او چندین گونه آلت همی سازد کاندر جسد ماست که مر هر یکی را از آن صورتی و فعلی دیگر است – چو دل و جگر و جز آن و چو گوشت و استخوان و جز آن – کز این صورت ها و فعل ها مر طبایع بسایط را هیچ نیست و مر جسد را با این ترکیب عجیب همی حس دهد، و چو این نفس جزوی که صانع این جسد بر شگفتی اوست، دست از این مصنوع که جسد است باز دارد، مر این جسد را از این صورت ها و فعل ها و لطافت ها هیچ چیز نماند، بل که بدان اصول بازگردد که نفس جزوی مر او را از آن جدا کرده باشد. و چو عقل پرورده شده باشد به علم حقایق، بداند که این فراز آورده ها از آن اصل ها بود و بدان بازگشت. این حال ما را همی گواهی دهد که مر این طبایع را از مفردات و برگیرنده آن نفس کلی فراز آورده است و از آن مر صفوت ها را و لطافت ها را جدا کرده است و از آن آلت ساخته است مر این صنعت را، و آن آلت مر او را افلاک و نجوم است تا بدان آلت بر باقی فعل های طبایع کار همی کند. و اگر نفس کلی از این مصنوع که عالم است دست باز دارد، همگی این صورت ها از صورت پذیر جدا شوند و مر طبایع را هستی نماند، هم چنانکه به دست باز داشتن نفس جزوی هستی آن مصنوع که او ساخته بود برخاست.)
هوش مصنوعی: اکنون باید به دنبال دلیل اساسی این تغییر و تحول باشیم و با بررسی آن به انسان برگردیم، زیرا او تابع و معلول است. ما این موضوع را تا به اینجا به او رساندیم. بنابراین انسان خود معلول است و علت او نیز نفس است، که تلاش کرده و طبیعت‌ها را در بدن انسان نگه می‌دارد. نفس به طور مشابه، مانند صورت، بدن را شکل می‌دهد. این ادعا را می‌توان با ظهور بدن انسان از نفس و تغییرات آن تأیید کرد. بنابراین، جسد به نفس مرتب است و این نفس، بیان‌کننده وجود هیولی یا ماده است. حالا می‌توان گفت که این شکل‌ها و صورت‌های گوناگون از ترکیب عناصر اولیه مانند گرمی، سردی و تری و خشکی به وجود می‌آیند، و نفس کلی، در عالم، بر آنها تأثیر می‌گذارد. شواهد به ما می‌گوید که اجزای لطیف و شکل‌های دیگر در بدن، از نفس جزئی حاصل می‌شوند. اگر نفس جزئی، که سازنده این بدن است، دیگر درگیر نباشد، همه شکل‌ها و لطافت‌ها از بین می‌روند و به اصل‌های اولیه‌ای که نفس جزئی از آن جدا کرده است، برمی‌گردد. با توجه به علم حقیقی، انسان می‌تواند درک کند که این تغییرات از همان اصول به وجود آمده و به آنها باز می‌گردد. در واقع، اجزای طبیعت ناشی از نفس کلی هستند و با این نفس، صیقل و لطفت‌های مختلفی ساخته می‌شوند. اگر نفس کلی نیز از این عالم دست بکشد، تمام شکل‌ها از یکدیگر جدا می‌شوند و طبیعت هیچ وجودی نخواهد داشت، همان‌گونه که وقتی نفس جزئی از بدن باز می‌گردد، وجود آن از بین می‌رود.
(و اگر کسی گوید: چو نفس جزوی دست از این مصنوع جزوی بازداشت صورت های او از این مصنوع برخاست که این نفس مر آن را بر آن اصول نهاده بود و اصل ها همی به طبایع باز گردد، پس چو این نفس کلی دست از این مصنوع کلی باز دارد واجب آید که مفردات طبایع و برگیرنده آن از یکدیگر جدا شوند و به حال جدایی بایستند،) جواب ما مر او را این است که گوییم: گرمی و سردی و خشکی و تری و صفت ها اند و صفت را بی موصوف به ذات خویش ( وجود و قیام) نیست، و آنچه مر او را همی هیولی گویند و مر صفت ها را او بر گرفته است، وجود او بدین صفت هاست و بی این صفت ها مر او را نیز به ذات خویش (قیام نیست). و حجت معقول بر درستی این قول آن است که گوییم: خردمند را معلوم است که آنچه او مر گرمی را پذیرد گرم نباشد، از بهر آنکه اگر خود گرم بودی، مر گرمی خود پذیرفته بودی و بایستی که مر آن را نپذیرفتی، و هم چنین آنچه مر سردی را پذیرد (نیز) سرد نباشد. و همین است سخن اندر پذیرنده خشکی و تری. و چو ما جوهری ثابت کردیم که آن پذیرنده این مفردات بوده است به آغاز حدث، واجب آید که آن جوهر با ذات خویش نه گرم بوده باشد نه سرد و نه خشک و نه تر، تا مر این صفات مختلف را و متضاد را بپذیرفته است. و عقل مر چیز (را) به صفت او ثابت کند و آنچه مر او را هیچ صفت نباشد، ناموجود باشد. و اگر کسی گوید: مر نفس را از این صفت ها چیزی نیست و او موجود است، گوییم که وجود او به ظهور فعل او ثابت است و (مر) جوهر منفعل را وجود او به صفات اوست که بر ذات او باشد، و آنچه صفات از او منتفی باشد آن چیز به ذات خویش قایم نباشد البته. پس ظاهر کردیم که علت هستی طبایع اندر جسدهای ما نفس جزوی است و مر نیست شدن آن (را به دست باز داشتن نفس از او) بر آن گواه آوردیم.
هوش مصنوعی: اگر کسی ادعا کند که وقتی نفس جزئی از جسم مادی جدا شود، اشکال موجود در آن جسم به خاطر اصولی است که نفس جزئی به آن‌ها تعلق دارد و این اصول باز به طبیعت‌ها برمی‌گردند؛ بنابراین، وقتی نفس کلی از جسم کلی جدا شود، لازم می‌آید که اجزای طبیعت‌ها از هم جدا شوند و در حالت جدایی باقی بمانند. پاسخ ما به او این است که گرمی، سردی، خشکی و تری صفات هستند و صفت بدون موصوف به ذات خود وجود ندارد. وجود چیزی به این صفات وابسته است و بدون آن‌ها نمی‌تواند به ذات خود باقی بماند. دلیل معقول این است که انسان آگاه می‌فهمد که اگر چیزی پذیرفته شود که گرم است، خود آن چیز نمی‌تواند گرم باشد، چون اگر خودش گرم بود، نیازی به پذیرش خاصیت گرمی نداشت. همین حکم درباره سردی و دیگر صفات نیز صدق می‌کند. اگر ما جوهری را ثابت کنیم که این صفات را می‌پذیرد، باید بپذیریم که آن جوهر در ذات خود نه گرم، نه سرد، نه خشک و نه تر است تا بتواند صفات متضاد را بپذیرد. عقل هر چیزی را بر اساس صفاتش می‌شناسد و چیزی که هیچ صفتی نداشته باشد، ناموجود است. اگر کسی بگوید که نفس هیچ‌یک از این صفات را ندارد و موجود است، ما می‌گوییم وجود او به واسطه عملش ثابت می‌شود و وجود جوهر منفعل نیز به صفاتش بستگی دارد. چیزی که صفاتش منتفی باشد، به ذات خود نمی‌تواند ثابت بماند. بنابراین، نشان دادیم که علت وجود طبیعت‌ها در بدن‌های ما، نفس جزئی است و عدم وجود آن را به جدایی نفس نسبت دادیم.
و اکنون گوییم که چنانکه وجود این کار پذیر که جسم است بدین کارکن است که نفس است، وجود فعل نفس نیز به وجود این فعل پذیر است و اگر مر نفس را فعل نباشد او نفس نباشد و وجودش نباشد، چنانکه پیش از این بیان کردیم. (پس درست کردیم) که این دو چیز علت و معلولند و از یکدیگر جدا نشوند البته.
هوش مصنوعی: حال می‌گوییم که وجود این کار که جسم است به وجود نفس وابسته است و نیز وجود عمل نفس به وجود این کار وابسته است. اگر عمل از نفس خارج نشود، نفس نیز وجود نخواهد داشت، همان‌طور که پیش‌تر بیان کردیم. بنابراین نتیجه می‌گیریم که این دو، علت و معلول یکدیگر هستند و نمی‌توانند از هم جدا شوند.
آن گاه گوییم که اندر این موضوع کلی که عالم است آثار حکمت است. و فعل جز حکمت است، از بهر آنکه فعل بی حکمت بسیار است، و شرف عمل به حکمت است. پس واجب آید از این ترتیب که شرف خداوند فعل به خداوندحکمت باشد. و مر فعل را که او شرف پذیر است خداوندی یافتیم و آن نفس است. پس لازم آید که مر این شرف را که او حکمت است نیز خداوندی باشد و ما مر آن خداوند حکمت را عقل گوییم. پس پیدا شد که شرف نفس به عقل است. و آن چیز که شرف او به چیزی دیگر باشد، آن چیز تمام کننده او باشد و آنچه او مر چیزی دیگر را تمام کننده باشد، او علت آن چیز باشد. و چو عقل تمام کننده نفس است، پیدا آمد که عقل علت نفس است. و نفس معلول عقل است بدانچه از او شرف پذیر است و بدو تمام شونده است، هم چنان که جسم که او معلول نفس است (از او) شرف پذیرنده و تمام شونده است.
هوش مصنوعی: در این موضوع کلی که جهان مملو از نشانه‌های حکمت است، عمل نیز به حکمت وابسته است. چرا که اعمال بی‌حکمت فراوانند و ارزش عمل به حکمت آن بستگی دارد. بنابراین، لازم است که اعمال الهی بر پایه حکمت باشد. ما به عنوان موجوداتی که شایسته‌ی این مرتبه هستند، نفس را می‌شناسیم که شرف آن وابسته به حکمت است و این حکمت را عقل می‌نامیم. به این ترتیب، شرف نفس به عقل وابسته است و هر چیزی که شرفش به دیگری وابسته باشد، به معنای این است که آن چیز تمام‌کننده‌ی آن است و هر آنچه که دیگران را تمام می‌کند، علت آن‌ها نیز به حساب می‌آید. از این رو، چون عقل تمام‌کننده‌ی نفس است، می‌توان گفت که عقل علت نفس است و نفس به عنوان معلول عقل شناخته می‌شود. به همین ترتیب، جسم نیز که معلول نفس است، از آن شرف می‌پذیرد و به وسیله‌ی نفس تکمیل می‌شود.
و گواهی بر جوهریت عقل و تمامی و شرف او بر تمام کردن او مر نفس را، از آفرینش خواهیم بدانچه گوییم: هر تمامی را بر ناقص شرف است و تمام شدن ناقص نباشد جز به تمامی دیگر – یعنی آن دیگر جز ذات ناقص باشد – و شرف نفس مردم بر هرچه موجود است اندر عالم ظاهر است، پس او تمام تر از دیگر چیزهای عالم است. و شرف نفس مردم بر دیگر چیزها بدان است که (او) مر عقل را پذیرنده است، پس اگر درست است که آنچه مر عقل را پذیرنده است تمام تر از دیگر چیزهاست و جوهر است، پس عقل که او مر تمام تری را از یاران خویش شرف دهنده است جوهرتر از او باشد، و محال باشد که شرف پذیر جوهر باشد و شرف دهنده عرض باشد. پس ظاهر کردیم که عقل جوهر است و علت نفس است.
هوش مصنوعی: این متن به بررسی مفهوم عقل و جایگاه آن نسبت به دیگر موجودات می‌پردازد. بیان می‌کند که هر چیزی که کامل و تمام است، بر چیزهای ناقص ارجحیت دارد و برای کامل شدن چیز ناقص، نیاز به چیزی کامل‌تر دارد. در اینجا، نفس انسان به عنوان کامل‌ترین چیز در جهان معرفی می‌شود و این برتری به دلیل توانایی آن در پذیرش عقل است. در واقع، عقل به عنوان یک جوهر و منبع حیات بشر مطرح می‌شود و نشان می‌دهد که عقل از نظر شرف و ارزش، برتر از دیگر موجودات است. در نهایت، عقل به عنوان علت و بنیاد نفس شناخته می‌شود.
و علت همه علت ها اوست و برتر از او علتی نیست. و گواهی خواهیم بر درستی این دعوی از آفرینش این معلول که مردم است و ما مر این سخن را از او آغاز کرده ایم. و گوییم که مردم جسد است ونفس و تمامی جسد او به نفس است، از بهر آنکه جسد با نفس به غایت تمامی باشد و مر جسد را پس از آنکه نفس بدو پیوسته باشد نیز زیادتی ممکن نیست. و ظهور فعل نفس او به جسد اوست، و دلیل بر وجود (نفس ظهور فعل اوست) از راه جسد، و فعل به حکمت تمام تر از فعل بی حکمت است. پس تمام کننده فعل چیزی که بر وجود او فعل او دلیل است، تمام کننده ( چیز) باشد. پس تمام کننده نفس عقل است. و پس از آنکه عقل به نفس متحد شد نیز مر نفس را زیادتی ممکن نیست پذیرفتن و نیز اندر (اینکه او) شریف تر از معلولات عالم است و آن مردم است، جز این سه چیز دیگر چیزی نیست. و چو مردم به عقل رسید تمام شد، و هر چیزی که (اندر این) عالم پدید آید به آخر تمام شدن او اندر او چیزی پدید آید که وجود او از آن بوده باشد – چنانکه مر هر درختی و نباتی که پدید آید به آخر تمامی او تخم حاصل شود که پدید آمدن آن درخت و نبات از او بوده باشد – و چو بر این درخت که مردم است به آخر عقل حاصل آید و پس از آن بر این درخت که شریف تر موجودی است از موجودات عالم نیز چیزی پدید نیاید، دانستیم که علت عالم به آغاز عقل بوده است و دیگر علت ها همه فرود این علت است.
هوش مصنوعی: او علت همه چیزهاست و هیچ علتی بالاتر از او وجود ندارد. ما بر این ادعا شهادتی ارائه می‌دهیم که به آفرینش انسان مربوط می‌شود. مردم به عنوان موجوداتی جسمی و روحانی شناخته می‌شوند و وجود جسمانی آنها به روح وابسته است، زیرا جسم و روح به کمال یکدیگر نیاز دارند. بعد از اینکه روح به جسم پیوند خورد، امکان افزایش جسم وجود ندارد. ظهور فعالیت‌های روح در جسم تجلی دارد و دلیل وجود روح، فعالیت‌هایی است که از راه جسم بروز می‌کند. فعل با حکمت همیشه از فعل بدون حکمت برتر است. پس آنچه که باعث فعل می‌شود، نیروی عقل است. پس از اینکه عقل به روح متصل شد، امکان افزایش روح وجود ندارد. همچنین او شریف‌ترین موجود در جهان است و انسان جز این سه چیز (عقل و روح و جسم) چیزی دیگر نیست. هنگامی که انسان به عقل می‌رسد، به کمال می‌رسد و هر چیزی که در این جهان پدید می‌آید، در نهایت به نتیجه‌ای می‌انجامد که وجودش به او بستگی دارد، مشابه اینکه هر درخت یا گیاهی که رشد می‌کند، در نهایت دانه‌ای به بار می‌آورد که منبع وجود آن درخت یا گیاه است. پس از اینکه عقل در انسان به کمال می‌رسد، هیچ چیز دیگری بر آن افزوده نمی‌شود و از این نتیجه می‌گیریم که علت وجود جهان با عقل آغاز می‌شود و سایر علل در مرتبه‌ای پایین‌تر از این علت قرار دارند.
و چو هر علتی به معلول خویش پیوسته است و فعل از هر علتی اندر معلول او پدید آینده است و اگر آن معلول نباشد مر علت او را فعل نباشد و اگر مر علت را فعل نباشد او خود علت نباشد، مر علت (را) پدید آوردن فعل خویش اندر معلول خویش خاصیت باشد. و خاصیت اندر هر چیز هست کننده آن چیز باشد و چو چیزی به خاصیتی مخصوص باشد، مر او (را) مخصصی لازم آید، پس مر علت را علت کننده ای که آن مخصص اوست ثابت کردیم، و آن عال باشد – اعنی سازنده علت و دهنده علتی مر علت را – و آن عال مبدع حق است که او پدیدآرنده این علت همه علت هاست – که عقل است – نه از چیزی. و چو عال به حکم عقل لازم است، واجب نیاید که مر او را اختصاصی باشد البته، بل (که) او بخشنده خاصیت ها باشد مر علت ها را.
هوش مصنوعی: هر علتی به معلول خود مرتبط است و هر فاعلی از طریق علت خود به وجود می‌آید. اگر معلول وجود نداشته باشد، عمل علت هم وجود نخواهد داشت و اگر عملی از علت صادر نشود، آن علت نمی‌تواند واقعاً وجود داشته باشد. بنابراین، خاصیت علت این است که عمل خود را در معلولش ایجاد کند. خاصیت همیشه در هر چیز وجود دارد و همان چیزی که آن را می‌سازد. اگر چیزی خاصیتی خاص داشته باشد، باید مخصصی برای آن وجود داشته باشد. به این ترتیب، ثابت می‌شود که برای هر علت، یک علت‌ساز وجود دارد که مخصص آن نیز هست و این علت‌ساز همان عال است، یعنی سازنده علت‌ها و دهنده علت به آن. این عال، مبدع و پدیدآورنده اصل همه علل است، که همان عقل است و از هیچ چیزی به وجود نیامده است. همچنین، از آنجا که وجود عال بر اساس عقل ضروری است، نیازی به اختصاص پیدا کردن ندارد بلکه او خود بخشنده خاصیت‌ها برای علت‌هاست.
و دلیل بر درستی این قول که گفتیم: مبدع حق مر عقل را نه از چیزی پدید آورده است، آن است که گوییم: آنچه پدید آمدن او از چیزی دیگر باشد معلول باشد، پس واجب آید که آنچه او نه معلول باشد نه از چیزی پدید آمده باشد، و ما درست کردیم که عقل معلول نیست بدانچه مر او را از چیزی تمام شدن نیست، بل که او تمام کننده فاعل کلی است. پس ظاهر کردیم که مبدع حق مر عقل را نه از چیزی پدید آورد. و آنچه از چیزی (دیگر) نباشد، مر او را به چیزی بازگشتن نباشد (به فساد و آنچه او را فساد نباشد) ازلی باشد. پس عقل ازلی است. و اگر کسی گوید: چو همی گویی که مبدع حق مر عقل را پدید آورد، گفته باشی که عقل محدث است، باز چرا (همی) گویی که عقل ازلی است؟ که این دو سخن متناقض اند، جواب ما مر او را آن است که گوییم: درست است سوی خرد که آنچه وجود او از چیزی دیگر است (محدث است و ما ثابت کردیم که وجود عقل از چیزی دیگر نیست، پس از عکس قیاس چو محدث آن باشد که وجود او از چیزی دیگر باشد) ازلی آن باشد که وجود او از چیزی دیگر نباشد. پس اگر روا باشد که آنچه وجود (او) از چیزی دیگر نباشد ازلی نباشد، نیز روا باشد که آنچه وجود او از چیزی دیگر باشد محدث نباشد، و لیکن این چنان باشد که محدث ازلی باشد و ازلی محدث باشد. و اگر این محال است، آنچه (ما) گفتیم حق است. و این غلط مر آن کس ها را اوفتد که روحانیات را زیر زمان گمان برند، و لطایف از زمان برتر است. پس پدید آرنده لطایف را چگونه به زیر زمان شاید گفتن؟ و ظن نادانان چنان است که خدای تعالی (ازلی است و این محال است، از بهر آنکه ازلی آن است که مر او را باز به ازل خوانند و آنچه مر او را باز خوانند به چیزی و نسبت او سوی چیزی باشد خدای نباشد. و ازل اثبات وحدت خدای است که) عقل را همی بدان باز باید خواندن، و ازلیت آن معنی (است) که ازلی را ثبوت بدوست و (آن ابداع است. و آنکه میان ازل) و ازلیت و ازلی فرق نداند کردن، این معنی را اندر نیابد.
هوش مصنوعی: دلیل بر صحت این ادعا که گفتیم مبدع حق عقل را نه از چیزی دیگر پدید آورده است، این است که اگر وجود چیزی وابسته به چیزی دیگر باشد، آن را معلول می‌دانیم. پس لازم می‌آید که آنچه علت نیست، از چیزی دیگر نیامده باشد. ما نشان دادیم که عقل معلول نیست زیرا از چیزی دیگر به وجود نیامده است، بلکه خود سبب است. بنابراین، مبدع حق عقل را از چیزی دیگر نیافریده است. آنچه از هیچ چیز دیگری نیاید، به چیزی بازنمی‌گردد و دچار فساد نمی‌شود، بنابراین ازلی است. پس عقل نیز ازلی است. اگر کسی بگوید: چون گفته‌ای مبدع حق عقل را پدید آورد، به این معناست که عقل تازه به وجود آمده است؛ پس چرا می‌گویی عقل ازلی است؟ این دو سخن متناقض به نظر می‌رسند. پاسخ ما این است که حق با عقل در این است که هر چیزی که وجودش از چیزی دیگر باشد، محدث است و ما ثابت کردیم که وجود عقل از هیچ چیز دیگری نیست، پس برعکس، محدث چیزی است که وجودش از چیز دیگر باشد. ازلی به معنای این است که وجودش از چیزی دیگر نیست. پس اگر بپذیریم که چیزی که وجودش از چیز دیگری نیست، نمی‌تواند ازلی باشد، این نیز معتبر است که چیزی که وجودش وابسته به چیزی دیگر است، نمی‌تواند محدث باشد. و این شبیه به این است که محدث ازلی باشد و ازلی نیز محدث باشد. اگر این امکان‌ناپذیر باشد، آنگاه چیزی که ما گفتیم درست است. خطای کسانی در اینجا است که موجودات روحانی را وابسته به زمان می‌دانند، در حالی که لطایف فراتر از زمان هستند. پس چگونه می‌توان گفت پدیدآورنده لطایف می‌تواند به زمان محدود شود؟ تصور نادرست برخی این است که خداوند ازلی است و این نادرست است، چرا که ازلی آن است که به چیزی وابسته نباشد و اگر به چیزی وابسته باشد، خداوند نخواهد بود. ازلیت به معنای اثبات وحدت خداوند است و عقل نیز باید به همین شکل خوانده شود. ازلیت به معنایی است که ازلی باید وجود داشته باشد و میان ازلیت و ازلی تفاوت قائل شود، این مفهوم را درنمی‌یابد.
و اکنون که اثبات مبدع حق کردیم و گفتیم که مبدع (اول عقل است،) گوییم که ابداع صنع مبدع حق است. و مر آن را گروهی از حکما امر گفتند و گروهی ارادت گفتند. (و) اندر این صنع مر مبدعات و مخلوقات را (شرکتی) نیست و آن یکی بود و دیگر نباشد مر او را و پیش از آن چیزی نبود و سپس از آن، جز آن. و آنچه اندر آن بود از بودنی ها چیزی نباشد، چنانکه خدای تعالی همی گوید (،قوله) : (وما امرنا الا وحده کلمح بالبصر).
هوش مصنوعی: اکنون که اثبات کردیم خالق حقیقی وجود دارد و گفتیم که این خالق اولین عقل است، بیان می‌کنیم که ایجاد و آفرینش از آن خالق است. بعضی از حکما این موضوع را به عنوان یک امر می‌دانند و برخی دیگر آن را ارادت می‌نامند. در این آفرینش، مخلوقات و موجودات هیچ شریکی ندارند و فقط او واحد است و هیچ چیز دیگری از قبل وجود نداشت. پس از آن نیز فقط او باقی می‌ماند. آنچه در این میان وجود دارد، هیچ‌گونه از موجودات نیست، چنانکه خداوند بلندمرتبه می‌فرماید: "ما فرمان ما جز یک اشاره نیست."
وز بهر آن گفتیم که بر ابداع مر عقل را اطلاع نیست که عاقل نتواند توهم کردن که چیزی نه از چیزی چگونه شاید کردن و مر چیزی را از چیزی دیگر کردن منکر نشود. وز بهر آن چنین است که چیزی نه از چیزی کردن ابداع است و آن برتر از عقل است. و گروهی گویند که ابداع علت عقل است، علتی که با او یک چیز گشته است – چو نور (که) با قرص آفتاب یک چیز است - ، و لیکن ما سخن بی برهان نگوییم و ما دانیم که قرص آفتاب شکل گرد دارد و روشنایی (را) شکل نباشد که شکل مر جسم را باشد و روشنایی شکل نپذیرد به ذات خویش مگر بر چیزی دیگر. پس گوییم که ابداع از یک صنع است که مر او را دویی نیست و نبود و نباشد، و مر آن را ارادت به حقیقت نشاید گفتن، از بهر آنکه ارادت میانجی باشد به میان مرید و مراد، و چو مراد نبود، (چه) گوییم که ارادت بر چه افتاد؟ و نیز مر آن را جز بر سبیل مجاز امر نشاید گفتن، از بهر آنکه امر فرمان باشد و فرمان از فرماینده بر فرمان بردار باشد، و چو فرمان بردار نبود، چه گوییم که فرمان بر چه چیز کرد و داد؟ پس (آن) صنع مبدع حق است و عقل به ذات مبدع است و نخستین موجود است و علت همه علت هاست، چنین که برهان بر آن نمودیم.
هوش مصنوعی: ما به این دلیل صحبت می‌کنیم که عقل نمی‌تواند به ابداع واقعی آگاهی پیدا کند، زیرا عقل نمی‌تواند تصور کند که چگونه چیزی می‌تواند بدون موجودیت دیگری به وجود بیاید و یا چیزی را از چیزی دیگر بسازد. به همین جهت، ابداع به معنای ایجاد چیزی از هیچ است و این عمل فراتر از توانایی عقل انسانی است. برخی افراد می‌گویند که ابداع به دلیل عقل است، مثل نور که با خورشید یکسان دیده می‌شود. اما ما هر ادعایی را بدون دلیل نمی‌پذیریم و می‌دانیم که خورشید شکلی گرد دارد، در حالی که نور در ذات خود شکلی ندارد و تنها بر روی چیزهای دیگر نمایان می‌شود. بنابراین، می‌گوییم که ابداع از یک نوع خلق است که هیچ دوگانگی در آن وجود ندارد و نمی‌توان آن را به خواست انسان نسبت داد، چرا که خواست نیازمند رابطه میان خواهان و خواسته است و اگر خواسته‌ای وجود نداشته باشد، نمی‌توان گفت که خواست بر چه چیزی تعلق دارد. همچنین، نمی‌توان آن را به طور مستقیم به فرمان نسبت داد، زیرا فرمان و فرمانبردار نیازمند یکدیگرند و اگر فرمانبرداری نباشد، نمی‌توان گفت که فرمان به چه چیزی داده شده است. بنابراین، خلق حقیقی از جانب خداوند است و عقل بخشی از ذات اوست و نخستین موجود و علت همه علل است، که این موضوع به خوبی مورد استناد قرار گرفته است.
(و) بازگشت مردم به عقل است و شمار بر او به سبب عقل واجب شده است. نبینی که مر دیگر جانوران را کز عقل نصیب ندارند، شمار وعده نکرده است؟ و نفس معلول عقل است و ثبات هر معلولی به علت خویش است و ثبات نفوس جزوی به نفس کلی است، پس (مر) نفوس جزوی را بازگشت به کل خویش است و مر آن کل را بازگشت به عقل است که هست است، از بهر آن گفت خدای تعالی (،قوله) : (ان الینا ایابهم ثم ان علینا حسابهم). و ایشان درجات اند سوی خدای تعالی. نبینی که خدای تعالی مر گرویدگان خویش را همی گوید که درجات هستند بر نزدیک خدای تعالی بدین آیت (، قوله) : ( هم درجت عند الله و الله بصیر بما یعملون) ؟ و هر که مر درجات خدای را از روحانیات و جسمانیات بشناسد، به علم توحید از ثواب ابدی نصیب یابد، و هر که بر جسم بایستد و جز جسم را صورت نتواند کردن و مر خدای را – سبحانه و تعالی – روحانی گمان برد، مشرک باشد و جای او آتش جاویدی باشد. و این خواستیم که بگوییم. (و) لله الحمد.
هوش مصنوعی: بازگشت مردم به عقل است و بر اساس آن، شمار کسانی که به این عقل راه می‌یابند، مشخص شده است. آیا نمی‌بینی که دیگر جانوران که از عقل بهره‌ای ندارند، وعده‌ای به آن‌ها داده نشده؟ نفس، معلول عقل است و ثبات هر معلولی به علت خود وابسته است. بنابراین، ثبات نفوس جزئی به نفس کلی مرتبط است و در نتیجه، نفوس جزئی به کل خود بازمی‌گردند و آن کل نیز به عقل برمی‌گردد که به قاعده وجود دارد. بر این اساس، خداوند در آیه‌ای می‌فرماید: «به سوی ما بازگشت آن‌هاست و سپس بر ماست که حساب آنان را برسیم». افراد درجاتی نزد خداوند دارند. آیا نمی‌بینی که خداوند به پیروان خود می‌گوید که در نزد او درجاتی دارند؟ و هرکس که درجات خدا را بشناسد، از روحانیات و جسمانیات به علم توحید شایستگی خواهد یافت و بهره‌مند از پاداش ابدی خواهد شد. اما کسی که تنها بر جسم متوقف شود و نتواند غیر از جسم را تصور کند و خداوند را روحانی بداند، مشرک است و جای او آتش جاویدان خواهد بود. این بود آنچه می‌خواستیم بیان کنیم و بهره‌وری از آن، فقط برای خداوند شایسته است.