گنجور

بخش ۱۴ - قول سیزدهم- اندر حدث عالم

هر چند که اندر درست کردن انفعال جسم اثبات حدث عالم جسمی کردیم، خواهیم که قولی تمام مفرد اندر حدث (عالم) بگوییم تا نفوس راه جویان را سوی علم حقیقت دلیلی باشد و توفیق بر آن از خدای تعالی خواهیم – جل و علا - .

پس گوییم که اختلاف (اندر) میان مردمان اندر قدیمی و محدثی عالم رونده است (و) چو دو تن یک چیز را به دو صفت متضاد بگویند ناچاره یکی از ایشان دروغ زن (باشد.) و حد راست گفتن آن است که مر چیز را به صفت او گویی و حد دروغ گفتن بر عکس آن است، چنانکه مر چیز را جز به صفت او گویی. (و حق) اعتقادی است که چو مر او را به قول بگذاری، آن قول راست باشد و باطل بر عکس ان است و آن اعتقادی باشد که چو مر او را به قول (بگذاری،) آن قول دروغ باشد. و خلق به جملگی اندر قول و اعتقاد به میان (راست) و حق و دروغ و باطل (به دو) فرقت شده اند و راست گویان و محققان را نام مومنان است و دروغ زنان و مبطلان را نام کافران است، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (ذلک بان الله هو الحق و ان ما یدعون من دونه هو البطل) ، و دیگر جای همی گوید (،قوله) : (ذلک بان الذین کفروا اتبعوا البطل و ان الذین امنوا اتبعوا الحق من ربهم کذلک یصرب الله للناس امثلهم). و اندر سلب صفتی (از چیزی) که ایجاب حدث باشد مر او را، چنانکه درست کنیم که عالم قدیم نیست ثابت شود که محدث است. و اندر سلب قدیم از او ایجاب حدث باشد مر او را، و چو درست کنیم که محدث است قدیمی را از او نفی کرده باشیم. و خواهیم که اندر این قول به هر دو روی ثابت کنیم که عالم محدث است. و بدانچه از این معنی گوییم صلاح دین حق جوییم، از بهر آنکه اندر اثبات حدث عالم قوت توحید و ضعف تعطیل است و اندر توحید صلاح است و اندر تعطیل فساد است. و الله الموفق و المعین.

گوییم که این عالم جسمی است به کلیت خویش. اگر درست کنیم که (جسم) محدث است، عالم محدث باشد، از بهر آنکه صورت عالم بر جسم است. پس گوییم که جسم که موجود است، از دو بیرون نیست: یا همیشه موجود بوده است و این صفت چیز قدیم است، یا موجود شده است سپس از آنکه نبوده است و این صفت محدث است. و جسم یا متحرک باشد یا ساکن، و هر جسمی که متحرک باشد، از حالی به حالی دیگر گردنده باشد و جسمی که بجنبد، مر او را حالی نو شود که پیش از آن مر او را آن حال نبوده باشد تا بدان سبب بجنبد. و دلیل بر درستی این قول آن است که ما مر جسم آرمیده را ببینیم که بجنبد، پس بدانیم که مر او را کاری نو شد تا بدان بجنبید و اگر مر او را حالی نو نشدی هم بر آن حال که بود بماندی. و چو مر او را از آن حرکت که پدید آمد بر حالی دیگر یافتیم، از آن دلیل گرفتیم بر آنکه حادثی افتاد. و (چو) حرکت به حدث باشد هر متحرکی محدث باشد، پس عالم که جسم متحرک است محدث است. و نیز ما مر جسم را هم موجود همی گوییم و هم متحرک، و ظاهر است که حرکت جسم ذات جسم نیست – چه اگر حرکت ذات جسم بودی، چو وجود (جسم ثابت شدی حرکت او با او ثابت شدی و ظاهر حال نه چنین است - ، پس درست شد که حرکت مر جسم را به حادثی باشد) که سپس از وجود او پدید آید مر او را. و هم این است سخن اندر سکون که او نیز حادث است اندر جسم. نبینی (که به وجود جسم وجود سکون او لازم نیاید؟ و) چو این هر دو صفات حادثان اند و جسم از ایشان خالی نیست، درست شد که جسم پیش از این دو حادث نبوده است ( و با ایشان برابر موجود) شده است. و آنچه (او) از محدثی بیش تر نبوده باشد قدیم نباشد و آنچه قدیم نباشد محدث باشد. (پس جسم محدث باشد.)

و چو درست کردیم که حرکت مر جسم (را به حدث لازم) آید نه به ذات، اکنون بیان کنیم که روا نیست که حرکت قدیم باشد. و برهان بر این قول آن است که گوییم: مر جسم را حرکت نیست جز به گشتن (او از مکانی به مکانی) دیگر، (و اگر روا باشد که مر جسم را حرکت باشد جز به گشتن او از مکانی با مکانی دیگر،) پس روا باشد که جسم از مکانی به مکانی (دیگر) شود بی آنکه مر او را حرکتی باشد. و اگر این محال باشد، آن نیز محال باشد که حرکت (جسم جز به گشتن او) باشد از مکانی به مکانی دیگر. و به مکانی دیگر شدن نباشد مر جسم را مگر از مکان نخستین خویش، از بهر آنکه گفتیم که حرکت جسم (به انتقال باشد) و انتقال گشتن باشد از مکانی به مکانی دیگر. پس حرکت جسم به ضرورت محدث باشد، از بهر آنکه او پیش از آن حرکت اندر (مکان نخستین) بوده باشد تا به مکانی دیگر شود. و اگر کسی گوید که مر جسم را حرکت نیز به گشتن حال و صورت او باشد، مر آن حرکت را هم این حدث (لازم) آید، از بهر آنکه جسم سوی صورتی از صورتی آید که پیش از آن حرکت بر آن بوده باشد، پس این حرکت نیز محدث بوده باشد به انتقال (از حالی) به حالی دیگر، و این جز به حدث نباشد.

آن گاه گوییم: اگر جسم قدیم است، همیشه بوده است و اگر حرکت او محدث نیست، پس همیشه متحرک بوده است، (و اگر) چنین بوده است، (پس) همیشه حرکات موجود بوده است. (و اگر گوید: حرکات همیشه موجود نبوده است و موجود شده است، گفته باشد که جسم متحرک نبوده است) و باز متحرک شده است و به حدث جسم اقرار کرده باشد. و حرکات معدود است پس (یکدیگر و) محال است قول آن کس که گوید: حرکت یکی است و قدیم است، از بهر آنکه حرکت به گشتن باشد مر جسم را از جایی به جایی دیگر یا از حالی و صورتی (به حالی) و صورتی دیگر، و این به حدثی ظاهر باشد. پس واجب آید که گوید: حرکات همیشه و بسیار است و بی نهایت نه یکی است. و چو مر جسم را (قدیم گوید) و حرکات را قدیم گوید، باید که حرکات همیشه موجود باشد. و روا نباشد که مر حرکات قدیم را نخستینی باشد یا حرکتی باشد که (پیش از او) حرکتی نبوده باشد، از بهر آنکه اگر حرکتی باشد که پیش از او حرکتی نبوده باشد، به ضرورت آن حرکت محدث باشد و هر چه پس از او باشد، آن حرکات نیز محدث باشد. و چو حرکات (را) اولی باشد و مر او را اولی نباشد و هر یکی از آن پیش از دیگری پدید آمده باشد، هر (یکی از آن) محدثی باشد. و محال باشد گفتن که چیزهاست قدیم که هر یکی از آن محدث است. و برهان بر این قول آن است که به ضرورت عقل معلوم است که (روا) نیست که چیزهایی باشد موجود کز آن بعضی هنوز موجود همی شود و او خود قدیم باشد، از بهر آنکه این چیزهای قدیم از دو بیرون نیست: یا هر یکی از آن پیش تر از دیگری موجود شده است، یا هر یکی از آن سپس از دیگری موجود شده است. اگر گوید: (هر) یک از این حرکات قدیم پیش از وجود دیگری موجود شده است، این محال باشد، از بهر آنکه آن گاه همه یک حرکت باشد و همه نخستین باشد، و اگر چنین باشد، همه محدث باشد. و اگر گوید: هر یکی از این حرکات سپس از دیگری موجود شده است، نیز همه محدث باشد. و به هر دو روی همه حرکات محدث باشد، از بهر آنکه درست کردیم که اگر حرکت را آغازی بود محدث بود و اگر آغازش نبود، (چو) بسیار بود و پس یکدیگر بود، واجب آید که مر هر یکی را (وجود سپس دیگری بود، و حد محدث آن است که وجود او سپس از وجود دیگری باشد. و چو ظاهر است که حرکات بسیار است و هر یکی) از آن محدث است، قول آن کس که گوید (که حرکات که هر یکی از آن محدث است) قدیم است، باطل باشد.

(و چو درست کردیم که حرکات محدث است، محال است قول) کسی که (او) گوید: جسم همیشه متحرک بود، از بهر آنکه اگر جسم متحرک قدیم باشد حرکات او قدیم باشد و چو درست شد که حرکات قدیم نیست درست شد که متحرک قدیم نست، و گفتن که حرکات محدث است و متحرک قدیم است، قولی محال است و قولی که محال را لازم آرد محال باشد. وهم این است سخن اندر سکون جسم، و روا نباشد که گوید: جسم همیشه ساکن بود، از بهر آنکه امروز متحرک است و آنچه حال او به ضد آنکه بر آن باشد بدل شود قدیم نباشد. و اگر گوید: هر حرکتی از جملگی حرکات پیش از دیگری بود، تا مر جملگی حرکات را قدیم گفته باشد، جواب او آن است که گوییم: هر حرکتی که موجود است، پیش از حرکتی بود که هنوز موجود نشده بود، و لیکن سپس از حرکتی بود که موجود شده بود و قدیم مر موجود را گویند نه مر معلوم را، پس لازم آید بر تو بر این دعوی که هر حرکتی از حرکات سپس از حرکتی موجود بود، و چو چنین باشد همه محدث باشد. و چو حرکت امروزین مر فلک را محدث است بدانچه سپس آن دیگر حرکتی است، هر حرکتی که سپس از حرکتی بود نیز محدث بود. و اگر از جملگی حرکات یک حرکت بود که آن سپس از دیگری نبود، لازم آید که آن حرکت محدث بود بدانچه آغاز حرکات بود، و نه محدثی آن حرکت که تو همی گویی که قدیم بود، همه حرکات محدث باشد، وز این مساله مر دهری را رهایش نیست. و اگر عالم قدیم است، حال او از دو بیرون نیست و نبوده است: یا هرگز مر گشتن احوال و حوادث را نپذیرفته است، و یا خود حوادث (و) برگشتن احوال او قدیم بوده است. و آنچه ما امروز همی یابیم اندر عالم از گشتن حال ها و حوادثی که آن هرگز نبوده است و اکنون همی باشد، دلیل است بر آنکه نه حوادث با عالم قدیم بوده است و نه عالم حوادث ناپذیر بوده است. پس درست کردیم که عالم قدیم نیست، از بهر آنکه حوادث قدیم نیست و عالم پذیرای حوادث است و آنچه او پیش از حوادث نبوده باشد محدث باشد، پس عالم محدث است.

و نیز دلیل بر محدثی عالم آن است که اجسام طبیعی هر یکی از ضد خویش گریزنده اند به طبع و چو (این) اضداد اندر اجسام جمع اند و به طبع از یکدیگر گریزنده اند و گریختن با جمع شدن ضدان اند، این حال دلیل است بر آنکه فراز آمدن ایشان به قهر قاهری است و قهر سپس از طبع باشد و آنچه او سپس از چیزی دیگر باشد محدث باشد. پس آنچه مر طبایع را نپذیرفته است – اعنی مفردات را – و آن جسم است، محدث است.

ونیز گوییم که اجسام عالم – از خاک و باد و آب و آتش – جزوهای عالم اند و اندر این جزوها فساد رونده است، چنانکه گرم سرد همی شود و تر خشک همی شود و جز آن. و حکم اندر جزو چیز هم چو حکم باشد (اندر کل) آن چیز، مگر اندر اندکی و بسیاری تفاوت باشد میان ایشان. پس رفتن فساد اندر اجزای عالم همی حکم کند که (فساد) اندر کلیت عالم نیز رونده است و لیکن بدانچه اجسام عالم بزرگ است – از افلاک و اجرام و جز آن – وز ما دور است، مر آن نقصان ها را که اندر آن همی آید اندر نمی یابیم. و نیز چو فساد اندر آن (به زمان دراز) همی آید، به سبب بزرگی آن اجسام گروهی را از مردمان همی گمان اوفتدکه کل عالم فساد پذیر نیست، و لیکن فساد اندر او به حکم (این فساد که) اندر اجزای او ظاهر است واجب است و درازی مدت و پدید ناآمدن آن فساد به مدتی اندک، مر او را از حکم فساد پذیرفتن (بیرون نبرد و آنچه فساد پذیر باشد محدث باشد. پس عالم محدث است.)

(و اهل طبایع مر عالم را ازلی گفتند و گویند که چیزها از این) چهار طبع همی بوده شود (چو گرمی و سردی و تری) و خشکی، بی آنکه تدبیری و تقدیری از جز ایشان همی بدیشان پیوندد، و همی ننگرند که این چهار چیز که یاد کردیم، صفت ها اند و مر صفت را از موصوف چاره نیست تا بر او پدید آید و آن موصوف که مر این چهار را بر گرفته است جسم است که مر او را حرکت قسری است و گشتن احوال است و مکان گیر است و قسمت پذیر است، پس این چیزی باشد بردارنده چهار صفت، نه مفردات طبایع باشد. آن گاه گوییم کز این موصوف که مر این چهار صفت را بر گرفته است، آن چیز دانای گویای فاعل باخواست که مردم است چرا مرکب باشد چو اندر (این) پنج چیز که یاد کردیم – و شما همی دعوی کنید که این متحرک فی الاصل (که) مردم است با این صفات عجایب که مر او راست از آن چیز ترکیب یافته است که او مر آن صفات را برگرفته است – مر آن صفات را با این صفات هیچ مناسبتی نیست و اندر آن چیز از این صفات که او علم و ارادت و نطق و عقل است، هیچ چیز نیست؟ و اگر مر آن صفت پذیر را که مر آن چهار صفت (را) پذیرفته است مدبری و مقدری نیست، آن جسم صفت پذیر به شکل ها و صورت های بسیار و مختلف چرا قسمت پذیرفت؟ و چو بعضی از این چیز که مرگرمی و سردی و تری و خشکی را بر گرفته است، جمع شد وز او مرغی بی عقل و بی نطق و پرنده آمد و بعضی هم از این چیز جمع شد (وز او مردی عاقل و سخن گوی و رونده آمد و بعضی هم از این چیز جمع شد) وز او گل خوش بوی و نرگس مشکین آمد و بعضی هم از او جمع شد وز او زهرگیا و زاک ناخوش بوی آمد، دانستیم که این معانی مختلف اندر این مصورات نه از این صورت پذیر آمد، بل (که) از مدبری آمد. و اگر این جوهر که مر این چهار صفت را بر گرفته بود، به ذات خویش قسمت پذیرفت، چندین تفاوت اندر این صورت ها کز او پدید آمد از کجا آمد؟ بل (که) بایستی که همه به یک صورت آمدندی بی هیچ دیگرگونگی. و اگر تفاوت اندر مصورات به کمی (و) بیشی مادت آمدی، بایستی که همه موالید بر یک صورت بودندی، آن گاه یکی خردتر و دیگری بزرگ تر و یکی دراز تر و دیگری کوتاه تر آمدندی (پس از آنکه همه به یک صورت بودندی.) و چو یکی گرم و خشک و تیزمژه و گنده آمد چو سیر، و دیگری گرم و خشک و تلخ و خوش بوی آمد چو مشک، و یکی سرد و خشک آمد چو کافور، و دیگری سرد و خشک امد چو افیون – (و هم این) اختلاف و تفاوت که اندر چیزهای بوییدنی است اندر چیزهای خوردنی هست تا یکی گرم ونرم چو شکر (است) و دیگر گرم و نرم چو پیاز (است) – این حال دلیل است که تفاوت اندر مصورات از بردارنده این چهار طبع به صنع مقدری و مصوری حکیم است.

آن گاه گوییم که معلوم است که مر این طبایع را این جوهر پذیرفته است که جسم است، و روا نباشد که چیزی که او مر معنی ها را پذیرفته (باشد) ازلی باشد، از بهر آنکه (این) صفات اندر این جوهر بدانچه از جایی به جایی همی گردد – چنانکه چیز گرم سرد همی شود و چیز خشک تر همی شود – گواهی همی دهد که این جوهر پذیرنده این صفات نبوده است و سپس از آن به حدث مر این صفات (را) پذیرنده شده است، و هر کسی داند که پذیرفتن چیز مر چیزی را جز سپس از ناپذیرندگی او نباشد مر آن را. و پدید آمدن بعض های این جوهر با این معنی ها و بدین صفت ها و صورت ها که یاد کردیم، امروز باز برخاستن این معنی ها و صورت ها از (آن همی گواهی دهد که هنگامی بود کز این معنی ها و صورت ها چیزی بر این جواهر پذیرنده پدید نیامده بود و باز پدید آمد، از بهر آنکه آنچه امروز همی پدید آید از بعض های این جوهر با این صفت ها و صورت ها، پیش از این بوده است و این پدید آمدن باز پسین است مر این پدید آمدن ها را که پیش از این بوده است. و آنچه مر عدد گشتن حال های او را باز پسین) باشد، مر آن گشتن ها (را) نوبتی بیشتر باشد، از بهر آنکه اگر مر نوبت های حال گشتن او را اولی نباشد (بی نهایت باشد و آنچه به آخر رسد) مر او را نهایت باشد و امروز حوادث به آخر رسد. پس پیدا آوردیم که مر عدد پذیرفتن این جوهر که جسم است (مر این معنی ها) و صورت ها را نهایت است و آن نهایت این حوادث و معانی است که امروز بر اوست. و آنچه او مر حوادثی (را) که بر او پدید (آمده باشد) به عددی متناهی پذیرفته باشد، ازلی نباشد. پس جسم و طبایع ازلی نیست.

و نیز گوییم که نه اندر این طبایع و نه اندر این جوهر که مر این را پذیرفته است عقل و علم و نطق هست، و نه اندر حرکت که این جوهر صورت همی بدو پذیرد این معنی ها هست. و محال باشد که چیزهایی که مر ایشان را قدرت و علم و نطق و خواست نباشد، به ذات ایشان چیزی آید که مر آن را این معنی های شریف باشد که هر یکی از آن جز یار خویش است و جز نه اعراض است آن چیزی که مر او را از این معانی شریف چیزی نیست البته. آن گاه گوییم که مردم – که او جسمی است نفسانی که مر آن نفس را زندگی و خواست و تمیز و نطق و جز آن است – کمال است مر آن جسم را که او مر گرمی و سردی و تری و خشکی را بر گرفته است، از بهر آنکه (از این) تمام تر از آن جسم چیزی نیامده است. پس پدید آمد که مردم علت تمامی جسم است و آنچه مر او را علت باشد او معلول باشد و آنچه معلول باشد محدث باشد. پس جسم محدث است. و اگر مر کسی را اندر این قول که گفتیم: هر چه مر او را علت باشد محدث باشد، شکی اوفتد و گوید: این قول نه درست است، باید که سخن به عکس این قول درست باشد. پس گوییم که آنچه مر او را علت نباشد محدث باشد، و لیکن این محال است، از بهر آنکه خدای است – سبحانه و تعالی – آنکه مر او را علت نیست. و چو این قول محال است، آن قول که گفتیم: هر چه مر او را علت است محدث است، درست است. و اندر این قول هم اثبات حدث جسم است و هم اثبات صانع حکیم است.

و اهل مذهب دهر که مر عالم را قدیم گویند، همی گویند که صانع موالید – از نبات و حیوان و مردم – نجوم و افلاک است. (و ما اندر رد این قول، به حق سخن گوییم. و گوییم که این قول از ایشان اقرار است به اثبات صانع، و خلاف اندر مصنوع است که ایشان همی گویند : مصنوع جز موالید نیست، و ما همی گوییم که جملگی عالم جسم با هر چه اندر اوست مصنوع است. پس گوییم که عالم به کلیت خویش این جسم مدور است که همی گردد و از حاشیت او که آن سطح بیرونی فلک الاعظم است تا بدان نقطه مرکز که آن میانه این فلک است که یاد کردیم، با هر چه اندر اوست و هر شخصی از اشخاص نبات و حیوان و هر جزوی از اجرای آن، از عالم است. پس اگر صانع موالید افلاک و نجوم است و عالم با موالید خویش عالم است، به جملگی لازم آید که بعضی از عالم به قول ایشان مصنوع خویش باشد. و محال باشد که قدیمی باشد که بعضی از او محدث باشد و بعضی از او نه محدث. و چو معلوم است که این بعض از عالم که او موالید است محدث است، آن دیگر بعض نیز محدث باشد. و اگر عالم صانع بعضی از ذات خویش باشد، این صانع اندر ازل ناقص بوده باشد و آنچه اندر ازل ناقص باشد همیشه ناقص باشد و آنچه همیشه ناقص باشد روا نباشد که وقتی نه ناقص باشد، و عالم امروز که موالید با اوست ناقص نیست. پس پیدا شد که عالم همیشه نبوده است. و چو ظاهر است که بعضی از عالم مصنوع است و عالم همه جز بعض های خویش چیزی نیست، دلیل است بر آنکه همگی عالم مصنوع باشد، از بهر آنکه آنچه تمامی او به بعضی از او باشد که آن بعض جز مصنوع نباشد، ناچاره او مصنوع باشد، چنانکه چو اندر پایه های تخت تمامی تخت است و پایه های تخت جز مصنوع نیست، تخت نیز منصوع است.)

(و نیز گوییم که عالم جسم است و با صورت است. و مر جسم را صورت به دو گونه باشد : یکی آن باشد که مر صورت او را سبب سپری شدن مادت او باشد و بس، و آنچه از اجسام بر این صورت باشد، از او فعلی نیاید که آن فعل از او جز بدان صورت نیاید، چو پاره ای سنگ یا سفال یا جز آن که مر او را صورتی است که فعلی اندر آن صورت بسته نیست، پس دانیم که مر این سنگ پاره را بر این صورت کسی به قصد ننهاده است. و دیگر آن است از جسم که مر او را صورتی است کز او بدان صورت فعلی آید کز آن مادت جز بدان صورت آن فعل نیاید، چو پاره ای آهن که مر او را دراز و تنگ کرده باشند و بر جانب های او دندانه ها بریده و مر او را به دو سر دست ها بر نهاده تا بدو مر چوب سطبر را ببرند و آن اره است که آن فعل از آن آهن جز بدان صورت نیاید، پس بدانیم که مر این مادت را بدین صورت کسی به قصد کرده است.)

(و اکنون به سر سخن خویش باز شویم) و گوییم که مر عالم را به جملگی صورتی است و شکلی که آن به تمام تر صورتی و استوارتر شکلی است و آن (شکل) مستدیر است که محکم تر شکلی است و معتدل تر شکلی، از بهر آنکه اندر دایره جایی فراخ تر از جایی نباشد، چنانکه اندر دیگر شکل ها زاویه باشد که گوشه ای از او تنگ باشد و آنچه جایی (از) او تنگ باشد و جایی فراخ باشد معتدل نباشد، پس از شکل ها شکل مستدیر است که معتدل است و بس. (و) دلیل بر آنکه شکل مستدیر محکم تر شکلی است، از خایه مرغ توان گرفتن که پوست بیرونی او سخت ضعیف است و چو شکلش مستدیر است، اگر چه قوی مردی مر او را به فراز فشردن خواهد که بشکند نتواند شکستن، و اگر از آن پوست ضعیف چیزی جز به شکل مستدیر باشد، به اندک مایه فشردن بشکند.

و اجسام چهارگانه اندر این شکل مستدیر معتدل محکم به ترتیب حکیمی نهاده شده است، چنانکه سخت تر جسمی که مایه موالید است و آن خاک است، به میانه عالم است و آب کز او برتر است و با او آمیزنده است، با او هم پهلو است تا نبات و حیوان از ایشان حاصل همی آید و مر نبات را سر اندر این جوهر سخت که زمین است استوار همی شود از بهر غذا کشیدن و دیگر سرش سوی این جوهر نرم که هواست همی برآید تا مر بارها و برگ های او را هوای نرم نگاه دارد و به بار آرد و اشخاص نبات و حیوان اندر این ( جوهر همی افزاید و همی بالد، و برتر از هوا آتش است که او مر آب را و خاک را گرم کند و مر نبات را سوی خویش برکشد و مر آب را به بخار ) بر انگیزد تا اندر هوا سپس (از تلخی و شوری خوش و گوارنده بباشد. و حکمت ها اندر ترکیب عالم و اجسام او بسیار است که اگر به شرح او) مشغول شویم، کتاب دراز شود وز مقصود خویش فرومانیم. پس این همه صورت ها و شکل ها و ترتیب هایی است (اندر این جسم کلی که این معانی) که ظاهر است، از این (جسم) کلی بدین شکل ها و ترتیب ها همی حاصل آید. و این احوال ما را دلیل است بر آنکه مر این جسم را بر این صورت ها صانعی (نهاده است) قادر و حکیم به قصد خویش، چنانکه مر آن پاره آهن را بدان صورت که یاد کردیم، صانعی به قصد خویش کرده است تا آن فعل از او بدان صورت قصدی (همی) بیاید. و چرا دهری مر قصد آهنگر را اندر آن پاره آهن به سبب آن فعل کز آن همی بدان صورت آید که بر اوست، منکر نشود و مر قصد آن حکیم را که مر این (جسم کلی را بدین) صورت ها بنگاشته است که چندین فعل های شگفت بدین صورت ها از آن همی بیاید، منکر شده است؟ و اگر محال باشد که آهن پاره ای از ذات خویش به صورت اره ای شود تا دندانه ها کند و مر چوبی را ببرد، محال تر آن باشد که این جسم بدین عظیمی (را) کسی (گوید) که او به ذات خویش بدین قسم ها منقسم شده است و هر یکی از آن اقسام صورتی دیگر یافته است کز هر یکی بدان صورت که یافته است کاری همی (آید) که از دیگر یاران او (آن کار) همی نیاید، بی آنکه کسی مر او را بدان قسم ها کرد و بدین صورت ها مر او را بنگاشت.

و چو مر صورت قصدی را اندر (عالم) تقدیر کردیم، گوییم: قصد اندر چیزی مر خداوند خواست را باشد و خواست سپس از ناخواست باشد و آنچه بودش او سپس از چیزی باشد محدث باشد، پس عالم که (او) به خواست سپس از ناخواست بوده شده است محدث است (و خواست سپس از ناخواست جز زنده را نباشد) و مر عالم را زندگی نیست. و دلیل بر درستی این (قول) آن است که این طبایع سه گانه که نزدیک ما اند – از خاک و آب و باد – (همی) بی زندگی اند، پس همی دانیم که این دیگر اجسام که برترند و فعل از (همگنان) به یاری یکدیگر همی آید، هم چنین نازنده اند و آنچه او زنده نباشد، مر او را فعل به حقیقت نباشد، بل (که) فعل مر زنده را باشد و فاعل قدیم باشد و زنده، و آنچه زنده نباشد محدث باشد و بی فعل، پس عالم که نه فاعل است و نه زنده است محدث است.

و قول مجمل اندر حدث عالم آن است که عالم جسم است و جسم منفعل به فعل است – چنانکه پیش از این اندر فاعل و منفعل گفتیم – و فاعل پیش از منفعل باشد و آنچه پیش از (دیگری) باشد قدیم او باشد و آنچه سپس از چیزی دیگر باشد قدیم نباشد، پس عالم قدیم نیست بدانچه جسم است و جسم منفعل است و منفعل سپس از فاعل است. و این خواستیم که بیان کنیم اندر این قول. ولله الحمد.

بخش ۱۳ - قول دوازدهم- اندر فاعل و منفعل: بر این جای از این کتاب سخن اندر کارکن و کارپذیر واجب آمد گفتن، از بهر آنکه ترکیب بر مرکَّب از مرکِب پدید آید و مرکِّب فاعل است و مرکَّب منفعل است. و این (از کتاب های خدای است – سبحانه - ، از بهر آنکه چو جوهری فعل پذیر ظاهر است، این جوهر همی ثابت کند سوی ما مر) جوهری را که فاعل است، از بهر آنکه انفعال اندر او ثابت است. وز بهر آن گفتیم که این از نبشته های خدای است (که نبشته گفتاری باشد از نویسنده) که آن گوینده مر آن گفتار را جز بدان عبارت نگوید، چنین که صانع حکیم بدانچه جوهری منفعل پدید آورده است مر آن را نبشته (کرده است که بدان) نبشته همی گوید که فاعلی هست که فعل حق مر او راست، تا چو خردمندان اندر جوهر منفعل نگرند، غرض نویسنده او را به اثبات (فاعل از) او بر خوانند، و ما به جای خویش (از این کتاب) اندر کتاب خدای (تعالی) سخن در (شرح) گوییم.بخش ۱۵ - قول چهاردهم- اندر اثبات صانع: پس از آنکه سخن اندر حدث عالم به قدر کفایت گفته شد، قول اندر اثبات صانع حکیم واجب آمد گفتن. و هر چند که اندر بیان حدث عالم، ایجاب صانع مر عقلا را ظاهر کردیم، خواهیم که قولی شافی اندر اثبات صانع بگوییم به تصریح، تا چو خردمندان بر این قول مطلع بباشند، دامن دین حق را به دست اعتقاد درست بگیرند وز مکر و کید و دام معطلان بپرهیزند و بدانند که آن کس ها که مر حکمت را از رسول (حق) نیاموختند، پس از آنکه خدای تعالی گفته بود (، قوله) : ( ویعلمهم الکتب و الحکمه و ان کانوا من قبل لفی ضلل مبین ) ، و از ذات ناقص خویش سخنان بی اصل الفغدند و مر آن را اندر تعطیل و تهمیل مرتب کردند تا مر ضعفای خلق را بدان (صید خویش گرفتند و اندر هلاک و رنج جاویدی افکندند، مانند عنکبوتان بودند، از بهر آنکه عنکبوت خانه ضعیف را از ذات خویش پدید آرد و بسازد بی هیچ اصلی تا بدان مر جانوران ضعیف را از) مگس و پشه صید کند و به هلاک اندر (افکندشان. و خدای تعالی اندر این گروه همی گوید) بدین آیت، قوله : ( مثل الذین اتخذوا من دون الله اولیاء کمثل العنکبوت اتخذت بیتا و ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت لو کانوا یعلمون ).

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.