گنجور

بخش ۱۳ - قول دوازدهم- اندر فاعل و منفعل

بر این جای از این کتاب سخن اندر کارکن و کارپذیر واجب آمد گفتن، از بهر آنکه ترکیب بر مرکَّب از مرکِب پدید آید و مرکِّب فاعل است و مرکَّب منفعل است. و این (از کتاب های خدای است – سبحانه - ، از بهر آنکه چو جوهری فعل پذیر ظاهر است، این جوهر همی ثابت کند سوی ما مر) جوهری را که فاعل است، از بهر آنکه انفعال اندر او ثابت است. وز بهر آن گفتیم که این از نبشته های خدای است (که نبشته گفتاری باشد از نویسنده) که آن گوینده مر آن گفتار را جز بدان عبارت نگوید، چنین که صانع حکیم بدانچه جوهری منفعل پدید آورده است مر آن را نبشته (کرده است که بدان) نبشته همی گوید که فاعلی هست که فعل حق مر او راست، تا چو خردمندان اندر جوهر منفعل نگرند، غرض نویسنده او را به اثبات (فاعل از) او بر خوانند، و ما به جای خویش (از این کتاب) اندر کتاب خدای (تعالی) سخن در (شرح) گوییم.

(و اکنون گوییم) که فعل پذیر اول هیولی اول است و آن چیزی است که پدید آمدن او به صورت عالم بوده است، و فاعل نخستین صانع حکیم است – اعنی مرکب این جسم کلی است که عالم است – و او جفت کننده صورت است با هیولی و پدیدآرنده است مر هیولی را به صورت های نخستین – که آن طول و عرض و عمق است که جسم جسمی بدان یافته است – و صورت اثر فاعل است اندر منفعل که به صورت پدید آید. و برهان بر درستی (این) قول آن است که ظهور مصنوعات به پذیرفتن ایشان است مر صنع را از صانع خویش، و هر صانعی بر مصنوع خویش مقدم است – هم تقدم زمانی و هم تقدم شرفی – و وجود هر مصنوعی بدان صورت است که آن اثر صانع اوست اندر او. و چو حال این است، پیدا آمد که وجود هیولی بدان صورت است که او اثر است از صانع جسم و آن عظم اوست و صانع جسم مقدم است بر هیولی و صورت، هم به زمان و هم به شرف.

پس هیولی که آن عینی فعل پذیر است و ظهور او به پذیرفتن اوست مر فعل را، آغاز انفعال است و صورت که او عین فعل است و پدید آرنده هیولی است، آغاز فعل است از فاعل. آن گاه جسم مطلق پس از آن منفعل دوم است بدانچه صورت های دوم – و آن پنجم صورت است از فلکی و آتشی و هوایی و آبی و خاکی – بر او پدید آمده است که جسم است. و بدین صورت ها جسم به پنج قسم شده است و هر یکی از آن اندر مکانی که آن بدان مخصوص است بدین صورت های دوم ایستاده است.

و مر هر پنج قسم را تکیه بر مرکز است بی هیچ خلاف، نه چنانکه طبایعیان گفتند که خاک و آب را میل سوی مرکز است و مر باد و آتش را میل سوی حاشیت عالم است. و برهان بر درستی این قول آن است که هم چنانکه اگر مر جزوی را از زیر آن جزو خاک یا آب که بر روی زمین است بیرون کنیم آن جزو برین سوی مرکز فرو شود، (نیز) اگر مشتی خاک را یا کوزه آب را از روی زمین یا از روی دریا برگیریم، هوا نیز بدان جای فرو شود و به جای آن خاک و آب (برگرفته) بایستد، و این حال دلیل است بر آنکه اگر هوا را از زیر آتش بیرون کنیم، آتش نیز فرود آید. پس پیدا شد که مر (همه) اجسام را میل سوی مرکز عالم است. و حرکت آتش بدان وقت که ما مر او را در هیزم یا در چیزی خاکی و آبی بر خاک ببندیم سوی مکان خویش بشتابد، هم چو حرکت سنگ است که مر او را به قهر سوی مکان آتش براندازیم تا به شتاب (فرود) آید. و بر شدن هوا از زیر آب تا از آب فرو گذرد و بر شدن آتش از زیر هوا تا از هوا بر گذرد، نه بدان است کز مرکز عالم همی بگریزد، بل که (همی) خواهند که بر مرکز بدان ترتیب ایستند که مرکِب ایشان مر ایشان را از آن ترتیب داده است. آن گاه بسایط طبایع سپس از این صورت های دوم منفعل است بدانچه مر صورت های نبات را پذیرنده است، و باز نبات سپس (از آن) مر صورت های حیوان را پذیرنده است. پس گوییم که صورت های اشخاص موالید مر هیولی را سیوم صورت است، از بهر آنکه هیولی از نخست مر طول و عرض و عمق را پذیرفت تا به صورت جسمی پدید آمد (و پس از آن مر صورت های مفردات طبایع را پذیرفت – از گرمی و سردی و تری و خشکی – تا طبایع گشت و اندر جای های خویش بایستاد و سه دیگر مر صورت های شخصی را پذیرفت.)

پس گوییم کز طبایع (که آن سیوم درجه منفعل است، آنچه به مرکز نزدیک تر است انفعال او قوی تر است. چنانکه مر خاک را جز از انفعال چیزی نیست و همه فعل ها) بر او قرار گیرد و چیزی نیست مه خاک اندر او فعل کند، و آب کز او برتر است، انفعال او کمتر است و مر او را اندکی (فعل است. نبینی که مر خاک را) از جایی به جایی گرداننده است و مر خاک را نیز آب همی که آن دل زمین است نبات و حیوان به هوا بریزد به ترکیب به یاری آتش؟ و باز هوا کز آب برتر است انفعال او کمتر است و اندر او از فاعل نخستین قوت بیشتر است از آنکه اندر آب است. نبینی که او با آتش که مر او را فعل (قوی تر است) و به فاعل نخستین نزدیک تر است آمیزنده است و مر او را بر فعل یاری دهنده است؟ تا چو به فلک رسیم همی بینیم که مر او را از انفعال نصیبی سخت اندک است و فعل دایم و تمام مر او را همی بینیم، چنانکه مر انفعال تمام را اندر خاک همی یابیم، وز بهر آن چنین است که فلک به صانع نخستین نزدیک است وز مکان جوهری که منفعل تمام اوست و آن خاک است، به غایت دور است. وز بهر آن گفتند پیغامبران (ع)که خدای بر آسمان است، وز حکیم عاقل هم چنین واجب آید گفتن و چنین شایست اشارت کردن مر عامه را سوی خدای تعالی، هر چند که او – جلت قدرته – آفریدگار جواهر لطیف است و لطایف از مکان بی نیازند، از بهر آنکه صنع به خدای تعالی منسوب است و تاثیرات اندر متاثرات بر مرکز از حواشی عالم پیوسته شده است. و حکمای دین حق مر فلک الاعظم را کرسی خدای گفتند بدانچه آثار الهی از آنجا به مرکز عالم آینده است، با آنکه جملگی جسم فعل پذیر است و لیکن انفعال اندر بعضی از اجسام کمتر است و اندر بعضی بیشتر است.

پس گوییم که هر جوهری که اندر او انفعال کمتر است، بر اندازه آن که مر او را کمی اندر انفعال است، اندر او (آن) فعل بیشتر است، چنانکه چو مر جوهر آب را انفعال کمتر از خاک است بدانچه از آب به تنهایی صورتی نیاید چنانکه از جواهر خاکی همی آید، اندر آب بعضی از فعل است بدانچه مر خاک را اندر صورت های نبات و حیوان به جانب های مختلف همی آب برد تا مر خاک را که درشت و ریزنده است، همی نرم و پیوسته کند. و هم این است حال دیگر اجسام، از بهر آنکه مر آتش را گرمی و خشکی صفات و صورت های جوهری اند که تمامی او بدیشان است، پس آتش با آنکه مر او را فعل است اندر اشخاص جزوی، با خاک و آب آمیزنده است تا به گرمی خویش مر خاک و آب سرد را همی به هوا برکشد به یاری دادن هوا مر او را و خاک و آب سرد مر قوت آتش قوی را ضعیف کند تا او بدیشان منفعل شود. پس پدید آمد که آتش و هوا نیز منفعلان اند و لیکن انفعال ایشان کمتر است از انفعال خاک و آب، و فعل اندر ایشان بیشتر است. و قوت های افلاک و انجم نیز اندر موالید عالم آینده است و بدین روی افلاک و انجم مر ایشان را انفعال باشد، (اعنی چو فعل ایشان به موالید رسد، از فعل فرو مانند و آن مر ایشان را انفعال باشد.)

و نیز افلاک و انجم که امروز مر ایشان را انفعال نیست و فعل هست، با این بسایط طبایع که مر ایشان را انفعال هست و فعل نیست، از صانع حکیم اندر مرتبت عدل برابرند، از بهر آنکه افلاک و انجم سپس از انفعال جسمی (و انفعال پذیرفتن مفردات طبایع)، انفعال تشکیل و تصویر یافته اند تا مشکل و ملون و مقدرند به مقادیرمتفاوت، چنانکه یکی از آن به مقداری عظیم است چو قرص خورشید و یکی به مقداری خرد است چو نقطه سها و جز آن، و طبایع بسیط سپس از انفعال جسمی و انفعال پذیرفتن مفردات طبایع، انفعال تشکیل و تصویر (و تقدیر) نیافته اند، لاجرم امروز این فرودینان که (انفعال سیوم نیافته اند منفعل اند و آن برینان که سیوم انفعال یافته اند فاعلند تا بر مرتبت عدل راست باشند.)

و چو ظاهر کردیم که جملگی اجسام اندر مراتب خویش فعل پذیرانند، درست شد که فاعلی مطلق هست بی هیچ (انفعالی و او نه جسم است.) و بهره یافتن این منفعلات برین – چو افلاک و انجم و آتش اثیر – از فعل، دلیل است بر نزدیکی ایشان به فاعل مطلق، چنانکه بی نصیبی (این منفعل) فرودین – که خاک است – از فعل، دلیل است بر دوری او از فاعل حق. و نیز اختصاص هر یکی از این فاعلان جسمی – که اندر منفعلات (جزوی) با فاعل نخستین شریکانند – به فعلی که آن فعل متعلق است به حرکت قسری که آن را همی طبیعی گویند، دلیل است بر انفعال ایشان به جملگی، از بهر آنکه هر یکی از این فاعلان پذیرفته اند مر آن تخصیص را از مخصص خویش و بدان منفعل گشته اند. پس گوییم که انفعال خاک و آب بدانچه مر صورت های شخصی را بپذیرفتند از طبایع مطلق، همان انفعال است که باد و آتش پذیرفته اند مر آن فعل را که یافته اند از فاعل حق و همان انفعال است که افلاک و کواکب بدان مخصوص اند از اثر کردن از آن قوت ها که بدیشان رسیده است از موثر نخستین بی هیچ تفاوتی، بل (که) آن انفعال که افلاک و انجم بدان مخصوص است قوی تر از آن است که خاک و آب همی بدان مخصوص شود. نبینی که آن صورت ها پاینده گشته است و این صورت ها استحالت همی پذیرند؟ وز بهر آن چنین است که آن صورت ها اندر آن اجسام بی میانجی حاصل شده است و اندر این اجسام به میانجیان (به) حاصل شود. و پس از آنکه انفعال فلک و کواکب آتش و باد را یاد کردیم، گوییم که فرو ماندن فاعلان جسمی از منفعلات خویش تا مر کلیت آن را صورت نتواند کرد – اعنی مر خاک و آب را پس از آنکه همگی آن آراسته است مر پذیرفتن فعل را – دلیل است بر تاثیر این منفعلات فرودین اندر آن فاعلان برین، بر مثال فعل چوب تر اندر کارد تیز به کند کردن مر آن را و انفعال کارد از چوب پس از آنکه فاعل باشد اندر او. و فرق به میان فاعل و منفعل آن است که منفعل مر صفات فاعل را بپذیرد چو به فاعل پیوسته شود – یا به ذات یا به میانجی - ، چنانکه آهن مر گرمی و روشنی را از آتش بپذیرد و جسم مر حرکت و ارادت را از نفس بپذیرد، و فاعل مر صفات منفعل را نجوید و نگیرد. پس گوییم که افلاک و کواکب مر صانع حکیم را میانجیان نخستین اند اندر مصنوعات جزوی، از آن است که مر صفت همیشگی را اندر دایمی بر فعل از او یافته اند و دیگر فاعلان که فرود از آنند بر اندازه نزدیکی ایشان بدو مر فعل را و صفت را از او گرفته اند و هر یکی بر اندازه خویش فعل همی کند، چنانکه خدای تعالی همی گوید، قوله: (قل کل یعمل علی شاکلته فربکم اعلم بمن هو اهدی سبیلا).

پس گوییم که تا صانع عالم صانع است، افلاک فساد نپذیرد. و دلیل بر درستی این قول آن است که آنچه از مطبوعات همی به فاعلان طبیعی نزدیک شوند، صفات او را همی بگیرند و تا بدان پیوسته باشند آن صفات از ایشان جدا نشود، چنانکه سنگ و آهن و هوا و جز آن تا به آتش (نزدیک باشند که فاعل طبیعی است روشن و گرم باشند هم چو آتش، و اگر از آتش هرگز جدا نشوند و از او دور نمانند روا نباشد که هرگز سرد و تاریک شوند، اما اگر صانع عالم) از صنع باز ایستد، واجب آید که مر فلک را فعل نماند و چو فعلش نماند هستیش نیست شود، (از بهر آنکه پیش از این درست) کردیم که مر وجود او را علت این فعل است کز او همی آید و بر این صورت موجود شده است و آنچه مر وجود (او را علت) فعلی باشد کز او آید، اگر فعل از او بشود، وجود او عدم شود، از بهر آنکه فعل و نافعل متقابلان اند چو وجود و عدم، و اگر صانع حکیم از صنع باز ایستد آن گاه او نه صانع باشد و اگر چنین (باشد،) مر فلک را که بدو نزدیک است و وجود به صنع او یافته است فعل نماند و چو فعلش که وجودش بدان است نماند، مر ذات او را هستی نماند. و این خواستیم که بگوییم. و لله الحمد.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.