گفتار چهل و دویم
گوئیم بتوفیق خدایتعالی و نور خداوند شریعت علیه السلام که کشتن خطا آنست که مرد شکاری صید همی خواهد زدن و تیر او بر کسی دیگر آید که هلاک همی شود و ایزد تعالی دیت کشته بفرمود بماندگان کشته رسانیدن چنانکه گفت قوله تعالی: و من قتل مومنا خطا فتحریر رقبه مومنه و دیه مسلمه الی اهله گفت هرکه بکشت مومنی را بخطا برو واجب شود برده آزاد کردن که مومن باشد آن برده و سپردن دیت آن مرد کشته بماندگان آن کشته و این همه از فرمانهای مجمل است که مفصل آن وابسته است بسنت رسول صلی الله علیه و آله و سلم از بهر آنکه اندر کتاب خدایتعالی پیدا نیست که دیت مرد مومن چند است و اگر کشنده را که او را بخطا کشته باشد مال نباشد این دیت از کجا باید دادن و سنت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بظاهر آنست که دیت مرد مومن هزار مثقال زر پاک است چنانکه (هزار) مثقال از دوازده هزار درم سنگ سیم پاک است ازو و دیت زدن نیم دیت مرد باشد چنانکه زن را نیم نصیب مرد است. و چون کسی مومنی را بخطا بکشد دیت آن کشته بعاقل و عاقله ( کشنده است) که ماندگان کشته از ایشان بستانند و عاقل و عاقله کشنده برادران و پسران عم و خویشان (او) باشند از کسی که او بخطا بکشت چیزی نستانند و آن دیت را از پسران عم آن کشنده بسه دفعه ستانند نه بیکبار و بماندگان کشته دهند تا فرمان خدایتعالی و سنت رسول صلی الله علیه و آله و سلم بجای آورده باشند . و اگر نه آن بودی که زیر حکم او علیه السلام حکمت عظیم بودی لازم نیامدی که آن (کس که کار ) کار اوست دست از و باز داشتن و خویشان بیگناه او را گرفتن و دیت از ایشان ستدن و هر که تاویل این نداند این حکم سوی او محال نماید ولیکن مراد از موضوع شریعت که بنیاد او بر جسمانیات فانی است آنست که تا معنی اندر روحانیات باقی باشد و اندر جسمانی آن فرمان چنان نماید که بر قاعده عدل است چون حال اندر روحانی بر قاعده عدل باشد از بهر آنکه جسم بعدل سزاوار نیست و اگر کسی مر جسم را عدل جوید محال جسته باشد بر نفس از بهر آنکه هر که گوید نفس نباید بمیرد خواسته باشد که نفس همیشه نه بجای خویش باشد و ستم است چیزی را نه بجای خویش خواستن و داشتن پس گوئیم که اندر تاویل این است که کشتن بخطا اندر باطن آن باشد که داعی که مثل بشکاری اوست (مستجیب را) همچنان سخن اندازد که او را بدان کسر کند بر مثال تیری باشد (که) از بهر شکار اندازد پس اندر آن سخن مستجیب معهود (که) مومن است متحیر شود و نفس او از طریق حق بیفتد و آن کشته شدن او باشد بخطا از بهر آنکه این سخن مرو را نکبت آن داعی است ولیکن برد باری آن است که آن مستجیب زندگی روحانی از آن داعی باز نیابد از بهر آنکه چون از آن سخن که از و بشنود بدان از حق بیفتاد نیز از او سخن نتواند شنیدن و پسر عم این داعی که خطا کرد داعی صاحب جزیره دیگر است از بهر آنکه صاحب جزیرتان هردوازده برادران یکدیگرند از پدری امام زمان و از مادری باب او پس داعیان صاحب جزیرتان مر یکدیگر را عم زادگان باشند بحقیقت اندر نسبت نفسانی و همچنین ماذونان آن داعی مر ماذونان دیگر داعی را نبیرگان عم باشند برین نسبت از بهر آنکه داعیان پسران عم صاحب جزیره اند پس باید داعی دیگر صاحب جزیره مرین کشته نفسانی را سخن گوید و حقیقت آن حال مرو را باز نماید کز آن داعی باز افتاد تا دل او بدان قرار گیرد و بعهد باز آید و دیگر طریق حق پذیرد و آن زنده شدن او باشد و ستدن دیت آن کشته بدل است از زنده کردن کشته و تاویل آنکه آن دیت از پسران عم آن کشنده بخطا بسه دفعت و بسه قسمت ستانند آنست که داعی زنده کننده باید مومن مستجیب بخطا کشته را بنماید مرتبت ناطق و مثل ها و رمز های کتاب و شریعت که بر چه طریقه است و باز مرتبت اساس اندر تاویل مجرد او را بنمایدکه چگونه است و باز مرتبت امام که او سوم خداوند تایید است بنمایدکه او جمع کننده این سه مرتبت است تا مرده را (روح) حقیقت ازین سه مرتبت همی بحاصل آید و بمثل سخن ناطق چون کالبد مجرد است و سخن اساس چون جان مجرد است و پیوستن امام مرین دو مرتبت را بیکدیگر چون فراز آمدن تن است بجان که هر دو بجملگی مردمند تا آن مردم بشناخت این سه مرتبت بروح باقی باز آیند و این تاویل آن سه قسم باشد که دیت از کشتن بخطا چنان روا باشد ستدن نه بیکبار باشد و این بیان است از آفتاب روشن تر کسی را که چشم دل روشن است .
و تاویل آنکه دیت مرد را هزار دینار زر است و دوازده هزار درم نقره آنست که هزار مرتبت امام است که او نهایت حسابست همچنانکه امام نهایت امت است وزر مرتبت ناطق است اندر زمان خویش و مثقال زر را دوازده درم سنگ نقره بهاست و نقره که سیم است مثل است بر مرتبت اساس اندر زمان خویش و بر مرتبت حجت اندر هر روزگاری و او نشانست بر آنکه دوازده تاویل امام است اندر حجت همچنانکه عوض کشته جسمانی یا هزار مثقال زر است یا دوازده هزار درم سنگ نقره این است که بیان کردیم و السلام.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.