گنجور

بخش ۷۰ - نقاشی ناصرخسرو و حیرت اعراب بدوی

مسجدی بود که ما در آن جا بودیم اندک رنگ و شنجرف و لاجورد با من بود بر دیوار آن مسجد بیتی نوشتم و برگ شاخ و برگی در میان آن بردم ایشان بدیدند عجب داشتند و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرج آن آمدند و مرا گفتند که اگر محراب این مسجد را نقش کنی صد من خرما به تو دهیم و صد من خرما نزدیک ایشان ملکی بود، چه تا من آن جا بودم از عرب لشکری به آن جا آمد و از ایشان پانصد من خرما خواست قبول نکردند و جنگ کردند. ده تن از اهل حصار کشته شد و هزار نخل بریدند و ایشان ده من خرما ندادند، چون با من شرط کردند من آن محراب نقش کردم و آن صد من خرما فریاد رس ما بود که غذا نمی یافتیم و از جان ناامید شده بودیم که تصور نمی توانستیم کرد که از آن بادیه هرگز بیرون توانیم افتاد چه به هر طرف که آبادانی داشت دویست فرسنگ بیابان می‌بایست برید مخوف و مهلک و در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم به یک جا ندیدم، تا عاقبت قافله ای از یمامه که ادیم گیرد و به لحسا برد که ادیم از یمن به این فلج آرند و به تجار فروشند. عربی گفت من تو را به بصره برم و با من هیچ نبود که به کرا بدهم و از آن جا تا بصره دویست فرسنگ و کرای شتر یک دینار بود از آن که شتری نیکو به دو سه دینار می‌فروختند مرا چون نقد نبود و به نسیه می‌بردند گفت سی دینار در بصره بدهی تو را بریم. به ضرورت قبول کردم و هرگز بصره ندیده بودم.

بخش ۶۹ - فلج و مردم فقیر جنگ‌طلبش: از مکه تا آن جا صد و هشتاد فرسنگ بود. این فلج در میان باده است ناحیتی بزرگ بوده است و لیکن به تعصب خراب شده است. آنچه در آن وقت که ما آن جا رسیدیم آبادان بود مقدار نیم فرسنگ در یک میل عرض بود و در این مقدار چهارده حصار بود و مردمکانی دزد و مفسد و جاهل و این چهارده حصن بدو کرده بودند که مدام میان ایشان خصومت و عداوت بود و ایشان گفتند ما از اصحاب الرسیم که در قرآن ذکر کرده است تعالی و تقدس، و آن جا چهار کاریز بود و آب آن همه برنخلستان می‌افتاد و زرع ایشان بر زمین بلند تر بود و بیش تر آب از چاه می‌کشیدند که زرع را آب دهند و زرع به شتر می‌کردند نه به گاو چه آنجا گاو ندیدم. و ایشان را اندک زراعتی و هر مردی خود را روزی به ده سیر غله اجری کرده باشد که آن مقدار به نان پزند و ازاین نماز شام تا دیگر نماز شام همچو رمضان چیز کمی خورند اما به روز خرما خورند و آن جا خرمای بس نیکو دیدم به از آن که در بصره و غیره، و این مردم عظیم درویش و بدبخت باشند با همه درویشی همه روزه جنگ و عداوت و خون کنند، و آن جا خرمایی بود که میدون می‌گفتند هر یکی ده درم و هسته که در میانش بود دانگ و نیم بیش نبود و گفتند اگر بیست سال بنهند تباه نشود، و معامله نباشد وهیچ چیز از دنیاوی با من نبود الا دو سلّه کتاب و ایشان مردمی گرسنه و برهنه و جاهل بودند هر که به نماز می‌آمد البته با سپر و شمشیر بود و کتاب نمی خریدند.بخش ۷۱ - به سوی بصره: پس آن عریان کتاب های من بر شتر نهادند و برادرم را به شتر نشاندند و من پیاده برفتم روی به مطلع بنات النعش، زمینی هموار بود بی کوه و پشته. هر کجا زمین سخت تر بود آب باران در او ایستاده بود و شب و روز می‌رفتند که هیچ جا اثر راه پدید نبود الا بر سمع می‌رفتند و عجب آن که بی هیچ نشانی ناگاه به سرچاهی رسیدندی که آب بود. القصه به چهار شبانه روز به یمامه آمدیم.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

مسجدی بود که ما در آن جا بودیم اندک رنگ و شنجرف و لاجورد با من بود بر دیوار آن مسجد بیتی نوشتم و برگ شاخ و برگی در میان آن بردم ایشان بدیدند عجب داشتند و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرج آن آمدند و مرا گفتند که اگر محراب این مسجد را نقش کنی صد من خرما به تو دهیم و صد من خرما نزدیک ایشان ملکی بود، چه تا من آن جا بودم از عرب لشکری به آن جا آمد و از ایشان پانصد من خرما خواست قبول نکردند و جنگ کردند. ده تن از اهل حصار کشته شد و هزار نخل بریدند و ایشان ده من خرما ندادند، چون با من شرط کردند من آن محراب نقش کردم و آن صد من خرما فریاد رس ما بود که غذا نمی یافتیم و از جان ناامید شده بودیم که تصور نمی توانستیم کرد که از آن بادیه هرگز بیرون توانیم افتاد چه به هر طرف که آبادانی داشت دویست فرسنگ بیابان می‌بایست برید مخوف و مهلک و در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم به یک جا ندیدم، تا عاقبت قافله ای از یمامه که ادیم گیرد و به لحسا برد که ادیم از یمن به این فلج آرند و به تجار فروشند. عربی گفت من تو را به بصره برم و با من هیچ نبود که به کرا بدهم و از آن جا تا بصره دویست فرسنگ و کرای شتر یک دینار بود از آن که شتری نیکو به دو سه دینار می‌فروختند مرا چون نقد نبود و به نسیه می‌بردند گفت سی دینار در بصره بدهی تو را بریم. به ضرورت قبول کردم و هرگز بصره ندیده بودم.
هوش مصنوعی: ما در مسجدی بودیم و کمی رنگ و شنجرف و لاجورد با خود داشتم. بر دیوار آن مسجد شعری نوشتم و برگ و شاخ و برگی هم در میان آن قرار دادم. وقتی مردم آن را دیدند، شگفت‌زده شدند و همه اهل منطقه جمع شدند تا آن را تماشا کنند. به من گفتند که اگر محراب این مسجد را تزئین کنی، صد من خرما به تو می‌دهیم. صد من خرما برای آن‌ها چیز با ارزشی بود. زمانی که من آنجا بودم، گروهی از عرب‌ها به آنجا آمدند و از آن‌ها پانصد من خرما خواستند، اما قبول نکردند و جنگی آغاز شد. در این جنگ، ده نفر از اهل منطقه کشته شدند و هزار نخل قطع شد، اما آن‌ها حتی ده من خرما هم ندادند. وقتی با من توافق کردند، من آن محراب را تزئین کردم و آن صد من خرما برای ما نجات‌دهنده شد، چرا که ما غذا نداشتیم و ناامید از جان خود بودیم و تصور نمی‌کردیم بتوانیم از آن بیابان بیرون بیاییم. هر طرف که به آبادانی می‌رسیدیم، باید دویست فرسنگ بیابان سخت و خطرناک را می‌گذشتیم و در مدت چهار ماه، هرگز پنج من گندم در یک جا ندیدم. تا اینکه بالاخره قافله‌ای از یمامه آمد که پوست می‌برد و به لحسا می‌برد و پوست از یمن می‌آوردند تا به بازرگانان بفروشند. یکی از عرب‌ها به من گفت که من تو را به بصره می‌برم و هیچ چیز برای پرداخت نداشتم. از آنجا تا بصره دویست فرسنگ بود و کرایه شتر یک دینار بود، در حالی که شتر خوب را به دو یا سه دینار می‌فروختند. بابت نبودن نقد، به من گفت که سی دینار در بصره بدهی و من با ضرورت قبول کردم، هرچند هرگز بصره را ندیده بودم.

حاشیه ها

1397/07/28 21:09
مجید میرزازاده

ایشان نگفتند هنگام جنگ و درگیری چه کار می کردند و چه شرایطی داشتند و چند ساعت طول کشید.

1397/07/28 22:09
مجید میرزازاده

چهارباروی قوی از پس یکدیگر در گرد او کشیده : چهار دیوار محکم یکی پس از دیگری گردا گرد شهر کشیده شده است.