گنجور

بخش ۱۷ - صف سیزدهم

خلاف نیست میان دانایان که قوتهای عالم گسلنده و برنده نیست و شونده نه بیند که چیزی آشکارا شود اندر عالم مگر که همچنانی پیدا شده باشد یا پیدا شود اندر زمانی دیگر، از بهر آنک ممکن نیست ضعیف شدن و اسپری شدن قوتهای طبیعی تا با سپری شدن آن نیز پیدا نیاید آن چیز که یکبار پیدا آمد، پس روی نیست مرنفس جزئی را باندر یافتن آغاز پدید آمدن مردم جز برین حال که همی پیدا شود، و چون امروز همی یابیم قوتهای طبائع و افلاک و انجم را بزایش مردم پیوسته دانیم که پیدا آمدن مردم بابتداء پیدا آمدن عالم بیک دفعه بودست، و خردمند چون داند که پیدا آمدن عالم باطبائع و افلاک و انجم بیک بار بود عجیب نیایدش از آن که جانوران که اجزاء این عالم اند با این عالم نیز بهم پدید آمدند، و برعاقل آن واجب است که طلب نکند آنچ اندر یافتن آن ممکن نیست مرعقل جزئی را، و آن فعل کلیات نفس و عقل است، و نباید طلب کردن آغازها را ناپیدا شود، و مرخردمند را شرف عقل کل که محیطست بمردم و عاجز است مردم اندر رسیدن بقوت و قدرت کل خویش. و ایزد تعالی اندر آفرینش مردم پیدا کرده است نشان آنکه مرورا راه نیست سوی اندر یافتن ابتداء، خویش، و آن آنست که مردم نتواند دانستن مر حرکات نفس را اندر فعلهای او کز چیست، و چون بر ابتداء حرکات نفس محیط شدن سزاوار نیست بر ابتداء بودش او ناسزاوار تر است محیط شدن، و گر کسی گوید که این مردم بسیار از یک جفت مردم پدید آمدست و برآن حجت آرد برآنک گوید ممکن است کز یک جفت مردم فرزندان پیوسته شوند و زندگانی ایشان دراز شود و نسلهای دیگر مردمان بریده شود تا همه دیگر بمیرند چنانک جز فرزندان آن یک جفت مردم اندر عالم مردم نماند، وزین روی درست شود که این همه مردم از یک جفت مردم زادست.

معارضه با او آنست که گویی: سبیل اندر چیزهای طبیعی بر تفاوت است و ممکن است که همه مردمان از یک جفت مردم باشند، همچنانک بسیاری از یکی پدید آید، اما نوعی که او را شخصی نباشد ممکن نیست و نوع را همتا نیست و نه مر جنس را اندر یگانگی، از بهر آنک شخص بعدد بیشتر از نوع باشد و نوع بعدد کمتر از شخص باشد. پس اگر کسی که نوع مردم بشود تا بیکی شخص باز آید که او را همتایی نباشد راست کرده باشد مرنوع را با شخص، از بهر آنک نوع یکی باشد و شخص یکی گوید، و چون چنین باشد نوع باطل باشد، از ایراک شخص بجای نوع ایستاده است، و هرچند که شخص بسیار است نوع لازم است مرورا، و گر یک شخص علت نوع خویش باشد روا نباشد از بهرآنک نوع بیش از شخص است چنانک جنس بیش از نوع است، پس درست شد که نوع را بر شخص بیشی هست، و چون نوع بیش از شخص باشد اندر نوع شخصهای بسیار همیشه یابد و روانباشد که یک شخص بیش نباشد، و سخن بی خلل آن است که پدید آمدن عالم با آنچ اندروست و بود و باشد بیک دفعه بود که هیچ جیز بر دیگری بیشی نداشت، اما اندر حد قوت بود چیزها و بفعل همی بیرون آید، و بودن مردم بیک دفعه نه صعب تر از بودن عالم است با این شکل عظیم بیک دفعه، چنانک خدای تعالی همی گوید قوله « خلق السموات و الارض أکبر من خلق الناس و لا کن اکثرالناس لایعلمون» همی گوید: آفریدن آسمانها و زمین بزرگتر است از آفریدن مردمان و لکن بیشتر از مردمان ندانند.

بخش ۱۶ - صف دوازدهم: هست همه بر دو گونه است: یا لطیف است یا کثیف، و مر هر دو را کرانه است، از بهرآنک بنخست قسمت لطیف بر کرانه کثیف است و کثیف برکرانه لطیف است بحکم مخالفت که اندر میان ایشان است، چه هر چیزی برنهایت مخالف خویش تواند ایستادن، و بدین نهایت که همی گوئیم نه مر جایگاهی مکانی را همی خواهیم بلک مرحد آن چیز را می خواهیم که مرورا مخالف است، چنانک گرمی مخالف سردی است و چاره نیست که گرمی از سردی جداست، چه اگر ازو جدا نبودی مخالف سردی نبودی، و چون گرمی سردی را مخالف است و ازو جداست بضرورت آخر حد گرمی باول حد سردی باشد، همچنانک همیشه آخر کناره روشنائی آفتاب باول کناره سایه باشد. پس بیایید دانستن که لطافت بر کناره کثافت است و بکثافت محدود است. و دیگر دلیل بدانک هستها بی کرانه نیست آنست کز جمله هستیها یکی این عالم کثیف است و این را نهایت است؛ و دلیل بر آنک این عالم را نهایت است آنست که جزء هایش را نهایت است و هرچه مر جزء های او را نهایت باشد مر کل او را نهایت باشد، و زمین از جزء های این عالم است و او را نهایت است، این روی او که ما همی بینیم که بهوا پیوسته است نهایت اوست، و هرچیزی که برویی از رویهای خویش متناهی باشد بهه رونیهای خویش متناهی باشد و چون درست کردیم که این عالم از جمله هستها است و متنهای است لازم آید که هستها متناهی باشد، از بهرآنک این عالم جزئی باشد از کل هستها و چون جزء ها را نهایت پیدا شد مر کل را نهایت پیدا شد، و نیز گوئیم که هر چیزی که مروراً جزء باشد او متناهی باشد، از بهرآنک جزء کم از کل باشد و مروراً بروی کمتری مخالف باشد. هر کسی که گوید کل عالم نامتناهی است بضرورت گفته باشد که جزء ش متناهی است، از بهرآنک صفت جزء مخالف صفت کل باشد، اندران معنی که کل نام کلی بدان یافته است و آن معنی از روی کمی و نیستی است، و چون گفت بضرورت که جزء های عالم متناهی است اقرار کرد که عالم متناهی است، از بهرآنک از متناهی نامتناهی نیاید که ایشان هر دو مر یکدیگر را مخالف اند، و هر که گوید از متناهی نامتناهی آید گفته باشد که از گرم سرد آید و از سیاه سپید آید و خردمندان با او سخن نگویند چون محسوس را منکر شود، و اندر مبدعات و هستی آن گوئیم که اگر مبدعات را که لطیف است کرانه نبودی آفریده نبودی و ما دانیم که مبدع با بداع آفریده شد، و هرچه هست شد نه از هست مراو را نهایت است، از بهرآنک اگر بی نهایت بودی مراو را کرانه نبودی و هست شدن او نه از هست کرانه او بود، و آن ابداع است که بابداع کرانه مبدع باشد، اما مرابداع را هستی نیست و دور است از هستی و چیزی. و هر چه اندر عقل او پیدا باشد از ابداع مروراً نهایت نیست، از بهر آنک وهم را سوی پیدا شدن او راه نیست که او علت همه علتهاست، و گرمرورا علت لازم آمدی سخن اندرین معنی بکناره نرسیدی و هر علتی را نیز علتی پیش ازو نبایستی، و گر اول علتها علتی نبودی که پیش ازو علت نبودی معلول پیدا نیامدی، و چون عالم را معلول یافتیم دانستیم که مر علتها را نهایت است و مران نهایت علتها را ابداع گفتیم، و برهان بر درستی این قول آنست که مرغی رانی و او را هست دانی و نهایت او بشناسی چه از کنارهای جسم او و چه از حد مرغی، او که بدان از ستور و چرنده و جز آن جداست، و چون آن مرغ از تو غائب شود پیدا شود ترا نیستی، تو و مرآن نیستی، ترا نهایتی یابی چنانک مرهستش را نهایت یافته بودی ازیراک لازم شد نیستی، آن مرغ و آن نهایت بود مرهستی او را و چون مریک هست هستی را کرانه یافتیم و مرآن نیستی را کرانه نبود دلیل است که نابود شود همه هستیها و آن کرانه همه هستها باشد. پس درست شد که مر همه هستها را نهایت باشد، و نیست را کرانه نیست، و نیز از حکم عقل لازم آید که مر همه هستها را نهایت باشد از بهرآنک هست آنست که بدانندش و چیزیکه بدانند برویی از رویها دانندش و دانش داننده برویی از رویهای اندر آن هست رسد و آن هست ناچاره از آن روی که دانش داننده بدو رسد متناهی باشد، و هر که گوید مر هست را نهایت نیست محال گفته باشد، از بهر آنک بی نهایت ناشناخته باشد بذات خویش و جز از ذات خویش و نشاید که چیزی باشد که او ناشناخته باشد هم اندر ذات خویش و هم نزدیک شناسنده دیگر، و عقل که او مبدعاتست شناخته جوهر خویش است ذات پاک او و گرد گرفته است شناخته او مرجوهر او را نام این نام را مستحق شده است، پس درست شد که هر چه هست است مرورا نهایت است و نیست را نهایت نیست. از بهرآنک نیست را بهیچ رنوی نتوان شناختن.بخش ۱۸ - صف چهاردهم: چون خردمند اندر عالم طبیعی نگاه کند ومرورا مانند طبایع نماید و طبایع را ماند عالم نماید و از شاهد بر غائب دلیل داند گرفتن بداند که عالم عقل و نفس ماننده باشد بعقل و نفس و عقل و نفس ماننده باشد بعالم خویش، و ما مر عقل و نفس جزئی را چنان همی یابیم که نتوانیم گفتن که اندر عالم طبیعی اندر بر مثال چیزی جای گیر یا از عالم بیرون اند بر مثال چیزی دیگر محیط، پس همچنین گوئیم که عقل و نفس کلی اندر عالم طبیعت اند بر مثال چیز متمکن اندرو و یا ازین عالم بیرون اند بر مثال جرمی محیط بر جرمی دیگر، بل گوئیم که نفس و عقل کلی اندرین عالم اند بمعنی بیرون از بهر آنک جای گیر نیستند و افعال و آثار ایشان اندروست و بیرون اند از این عالم بمعنی آنک اندیرین عالم اند، یعنی که تقدیر و تدبیر ایشان اندرین عالم است، یا چنانند که اندرونند و بذات اندرین عالم نایافته اند، یا چنانند کز بیرون اند و بحقیقت نفس و عقل ازین عالم بیرون اند بشرف و جوهر خویش، از بهرآنک این عالم کثیف و تاریک مر لطیف نورانی را بکار نیاید. و دلیل بر درستی، این دعوی آنست که هرچیزی که اندر نفس مردم باشد نفس مردم از اندرون آن چیز باشد که علم اندر نفس اوست بوقت صورت کردن مرآنرا، و چون از آن صورت پرداخته شوند چنان باشد که گویی آن صورت از نفس بیرون است، پس همچنین است حال نفس و عقل کلی با عالم که پنداری اندر عالم طبیعت اند چون بینی که صورتهای برحکمت اندر عالم پدید همی آید و باز پنداری که بیرون اویند چون بینی کز آن صورتها همی پردازند، و هر که پندارد که بیرون این فلک چیزی هست که اورا مسافت است، اعنی دوری و نزدیکی غلط پندارد از بهرآنک مسافت از اندرون فلک است و هر چیز که او را اندرون باشد ناچاره مرو را بیرون باشد، و چون همی بینیم که این عالم را اندرون است دلیل همی کند که او را بیرون است، و بیرون چیز بخلاف اندرون باشد، و چون اندرونش را مسافت است دلیل می کند که بیرون او را مسافت نیست بحکم خلاف که یان اندرون و بیرون است و میان مسافت و نه مسافت. پس اگر کسی گوید از بیرون این عالم مسافت است قول خویش را نقیضه کرده باشد و گفته باشد که بیرون این عالم هم اندرون این عالم است، و تا مسافت نفی نکند بیرون او اثبات نکرده باشد، و از فضیلت و شرف جوهر روحانی آنست که چیزهای روحانی را از حال خویش نگرداند، بدان معنی که اندر جوهر روحانی فساد را راه نیست، و آن جوهر کز حد قوت بحد فعل آید عالم روحانی مرانرا نگاه دارد و از حال فعل باز حال قوت نبردش، از بهرآنک اندر جوهر روحانی اضداد و مخالفت نیست، و چیزهای طبیعی فساد پذیرد و گوهرهای طبیعی مر چیزهای را کز حد قوت بحد فعل آورده باشد بحد قوت باز بردش و بر یک حال نتواندش نگاه داشتن، از بهر آنک اندر طبایع دشمنان و مخالفانند و همه اندر یک مکانند و مر یکدیگر را از مکانها بیرون کنند تا حالهای ایشان کردنده. همی باشد و جواهر روحانی را بمکان حاجت نیست، و بدین برهان عقلی و سخن مصطفی درست شد که عالم طبیعت بجزئیات و کلیات خویش اندرون عالم عقل و نفس است، بدان معنی که این طبیعیات را مکان و زمان است و از حال خویش کردنده است و آن لطائف را بمکان و زمان حاجت نیست، لاجرم از حال خویش گردنده نیست، و آنچ مرور را مکان نباشد اندرین عالم نباشد بحکم عقل، و دلیل برآنک عالم جسمانی اندر عالم عقل است. – نه بروی مکان بل بروی احاطت علمی- آنست که عقل کل را مبدع حق تمام آفرید و هیچ چیز را ازو بیرون نگذاشت، و گرچیزی از عقل بیرون بودی امروز عقل مرآنرا نشناختی و عقل ناقص بودی اگر برو چیزی پوشیده بودی. پس چون هیچ چیز بر عقل پوشیده نیست دلیلست که همه چیزها بیک دفعه اندر جوهر عقل پدید آورده است مبدع حق و هیچ چیز ازو بیرون نبودست، و چون عالم طبیعت از جمله چیزهاست نتیجه این مقدمه آن باشد که عالم طبیعت و عالم نفس اندر عالم عقل است. و بباید دانستن که مرعالم طبیعت را نزدیک عالم روحانی مقداری نیست، دلیل بر درستی، این دعوی آنست که چون میان نفس از نفسهای جزئی و میان نفس کلی فائده پیوسته شود آن نفس جزئی مر کل خویشتن را جستن گیرد و معلومات عقلی را از کل خویش طلب کند، و آنچ از نفس کلی بنفس جزئی رسد از فوائد آن عالم اندکی باشد و بدان اندک مایه فوائد کز آن عالم بیابد مرین عالم را فراموش کند، و گواهی دهد بر درستی، این قول دست بازداشتن پیغامبران علیهم السلام و حکما از لذات و شهوات این عالم و کرانه گرفتن ایشان از طلب کردن این عالم، و گر این عالم را نزدیک آن عالم مقداری بودی نفس جزئی بدان اندک مایه معرفت کزان عالم همی یابد مرین عالم را فراموش نکردی. و چون درست شد که این عالم را نزدیک شناسنده بعضی از آن عالم مقداری نیست درست شد که جملگی این عالم نزدیک جملگی آن عالم سخت بی خطر است. و از خاصیت عالم عقلی آنست که همه مسافتها اندر و گنجیده است و او خود نقطه است و همی پس از بزرگی پنهاست از روی شرف و علم وز خردی پنهان نیست از روی جسمی، و عالم عقلی پایدارست و عالم جسمانی ناپایدار است و هرچه بدان عالم رسید برحال خویش بماند، بباید کوشیدن تا نفس تو ای بردار چنان شود اندرین عالم که اگر بران حال بمانی ترا روا باشد، و این نباشد مگر آن وقت که تمام شوی از بهرآنک ناتمام رنجه باشد هم بدین سرای و هم بدان سرای.

اطلاعات

منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خلاف نیست میان دانایان که قوتهای عالم گسلنده و برنده نیست و شونده نه بیند که چیزی آشکارا شود اندر عالم مگر که همچنانی پیدا شده باشد یا پیدا شود اندر زمانی دیگر، از بهر آنک ممکن نیست ضعیف شدن و اسپری شدن قوتهای طبیعی تا با سپری شدن آن نیز پیدا نیاید آن چیز که یکبار پیدا آمد، پس روی نیست مرنفس جزئی را باندر یافتن آغاز پدید آمدن مردم جز برین حال که همی پیدا شود، و چون امروز همی یابیم قوتهای طبائع و افلاک و انجم را بزایش مردم پیوسته دانیم که پیدا آمدن مردم بابتداء پیدا آمدن عالم بیک دفعه بودست، و خردمند چون داند که پیدا آمدن عالم باطبائع و افلاک و انجم بیک بار بود عجیب نیایدش از آن که جانوران که اجزاء این عالم اند با این عالم نیز بهم پدید آمدند، و برعاقل آن واجب است که طلب نکند آنچ اندر یافتن آن ممکن نیست مرعقل جزئی را، و آن فعل کلیات نفس و عقل است، و نباید طلب کردن آغازها را ناپیدا شود، و مرخردمند را شرف عقل کل که محیطست بمردم و عاجز است مردم اندر رسیدن بقوت و قدرت کل خویش. و ایزد تعالی اندر آفرینش مردم پیدا کرده است نشان آنکه مرورا راه نیست سوی اندر یافتن ابتداء، خویش، و آن آنست که مردم نتواند دانستن مر حرکات نفس را اندر فعلهای او کز چیست، و چون بر ابتداء حرکات نفس محیط شدن سزاوار نیست بر ابتداء بودش او ناسزاوار تر است محیط شدن، و گر کسی گوید که این مردم بسیار از یک جفت مردم پدید آمدست و برآن حجت آرد برآنک گوید ممکن است کز یک جفت مردم فرزندان پیوسته شوند و زندگانی ایشان دراز شود و نسلهای دیگر مردمان بریده شود تا همه دیگر بمیرند چنانک جز فرزندان آن یک جفت مردم اندر عالم مردم نماند، وزین روی درست شود که این همه مردم از یک جفت مردم زادست.
هوش مصنوعی: بین دانشمندان اتفاق نظر وجود دارد که نیروهای جهان به تنهایی نمی‌توانند ایجاد کنند و چیزی در جهان ظاهر نمی‌شود مگر اینکه به وضوح قبلاً وجود داشته باشد یا در زمان دیگری ظاهر شود. این به خاطر این است که کاهش یا تضعیف نیروهای طبیعی ممکن نیست و نمی‌توانند چیزی را که یک بار ظاهر شده، دوباره ناپدید کنند. بنابراین، نمی‌توان گفت که نفس یا روح جزئی به تنهایی قادر به ایجاد مردم است، جز در حالتی که همواره وجود دارد. اگرچه امروزه ما می‌دانیم که نیروی طبیعت و کره‌ها و ستارگان در ارتباط با ایجاد مردم وجود دارند، اما پیدایش انسان‌ها به طور همزمان با پیدایش جهان انجام شده است. حکیم وقتی بداند که ایجاد جهان و طبیعت و ستاره‌ها به یک باره بوده، بعید نمی‌داند که موجودات زنده که اجزای این جهان هستند، همزمان با این جهان پدید آمده‌اند. عقل بیمار نمی‌تواند آنچه را که قابل یافتن نیست، جستجو کند و این، فعالیت کلی نفس و عقل است. خردمند نمی‌تواند جستجوی چیزهایی را که ناشناخته هستند، در پیش بگیرد، و دانشمند با عقل جامع خود باید از جستجو درباره آغازها که ناپیداست، خودداری کند. خداوند متعال انسان‌ها را به گونه‌ای آفریده که نشانی بر عدم امکان شناخت آغاز خود است و این یعنی انسان نمی‌تواند طبیعت حرکات نفسش را در اعمالش بفهمد. همچنین، کسی که بگوید این تعداد انسان‌ها از یک جفت انسان به وجود آمده‌اند، باید استدلال کند که امکان دارد از یک جفت فرزندان متوالی به وجود آیند و زندگی آن‌ها ادامه یابد تا نسل‌های دیگر تمام شوند و تنها فرزندان آن یک جفت باقی بمانند و از این طریق منطقی شود که همه انسان‌ها از یک جفت ایجاد شده‌اند.
معارضه با او آنست که گویی: سبیل اندر چیزهای طبیعی بر تفاوت است و ممکن است که همه مردمان از یک جفت مردم باشند، همچنانک بسیاری از یکی پدید آید، اما نوعی که او را شخصی نباشد ممکن نیست و نوع را همتا نیست و نه مر جنس را اندر یگانگی، از بهر آنک شخص بعدد بیشتر از نوع باشد و نوع بعدد کمتر از شخص باشد. پس اگر کسی که نوع مردم بشود تا بیکی شخص باز آید که او را همتایی نباشد راست کرده باشد مرنوع را با شخص، از بهر آنک نوع یکی باشد و شخص یکی گوید، و چون چنین باشد نوع باطل باشد، از ایراک شخص بجای نوع ایستاده است، و هرچند که شخص بسیار است نوع لازم است مرورا، و گر یک شخص علت نوع خویش باشد روا نباشد از بهرآنک نوع بیش از شخص است چنانک جنس بیش از نوع است، پس درست شد که نوع را بر شخص بیشی هست، و چون نوع بیش از شخص باشد اندر نوع شخصهای بسیار همیشه یابد و روانباشد که یک شخص بیش نباشد، و سخن بی خلل آن است که پدید آمدن عالم با آنچ اندروست و بود و باشد بیک دفعه بود که هیچ جیز بر دیگری بیشی نداشت، اما اندر حد قوت بود چیزها و بفعل همی بیرون آید، و بودن مردم بیک دفعه نه صعب تر از بودن عالم است با این شکل عظیم بیک دفعه، چنانک خدای تعالی همی گوید قوله « خلق السموات و الارض أکبر من خلق الناس و لا کن اکثرالناس لایعلمون» همی گوید: آفریدن آسمانها و زمین بزرگتر است از آفریدن مردمان و لکن بیشتر از مردمان ندانند.
هوش مصنوعی: مخالفت با او بدین معناست که گویی ویژگی‌های طبیعی در بین افراد متفاوت است و ممکن است همه انسان‌ها از یک نوع باشند، همان‌طور که بسیاری از افراد از یکدیگر به وجود می‌آیند. اما نوعی که شخص خاصی نداشته باشد، ممکن نیست و نوع همتایی ندارد. همچنین جنس هم در واحدیت، خود را نشان نمی‌دهد، زیرا تعداد افراد بیشتر از تعداد نوع‌هاست و نوع کمتر از شخص است. اگر کسی بتواند نوع انسان را به یک شخص خاص نسبت دهد که همتایی ندارد، باعث می‌شود نوع باطل شود، چراکه شخص بجای نوع قرار گرفته است. حتی اگر اشخاص زیادی وجود داشته باشند، نوع همچنان ضروری است. اگر یک شخص موجب ایجاد نوع خود باشد، این درست نیست، زیرا نوع باید بیشتر از شخص باشد، همانطور که جنس نیز بیشتر از نوع است. بنابراین مشخص شد که نوع بر شخص برتری دارد و با وجود اینکه نوع بیشتر از شخص است، همیشه چندین شخص در هر نوع وجود خواهد داشت و این امکان وجود دارد که یک شخص منحصر به فرد نباشد. بی‌تردید، پدید آمدن جهان با آن‌چه در آن وجود دارد، در یک لحظه اتفاق افتاده که هیچ چیز بر دیگری برتری نداشت، بلکه همه چیز در حد وجود خود ثابت بود و به تدریج به فعل درآمد. وجود انسان‌ها نیز در آن لحظه، نه دشوارتر از وجود جهان به این شکل عظیم بود. چنان که خداوند در قرآن می‌فرماید: «آفریدن آسمان‌ها و زمین بزرگ‌تر از آفریدن مردم است، ولی بیشتر مردم نمی‌دانند».