گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۴

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را
خبر بیاور ازیشان به من چو داده بُوی
ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را
بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد
به مکر خویش و، خود این است کار، گیهان را
نگر که‌تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را
فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد
جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را
ازین همه بسِتاند به جمله هر چه‌ش داد
چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را
از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان
دگر زمان بستاند به قهر پستان را
نگه کنید که در دست این و آن چو خراس
به چند گونه بدیدید مر خراسان را
به ملک ترک چرا غره‌اید؟ یاد کنید
جلال و عزت محمود زاولستان را
کجاست آنکه فریغونیان ز هیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟
چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد
به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را
کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را
چو سیستان ز خلف، ری ز رازیان، بستد
وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را
فریفته شده می‌گشت در جهان و، بلی
چنو فریفته بود این جهان فراوان را
شما فریفتگان پیش او همی گفتید
«هزار سال فزون باد عمر، سلطان را»
به فر دولت او هر که قصد سندان کرد
به زیر دندان چون موم یافت سندان را
پریر قبلهٔ احرار زاولستان بود
چنانکه کعبه‌ست امروز اهل ایمان را
کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه
که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش
چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را
بسی که خندان کرده‌است چرخ گریان را
بسی که گریان کرده‌است نیز خندان را
قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست
قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را
کناره گیر ازو کاین سوار، تازان است
کسی کنار نگیرد سوار تازان را
بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد
که چرخ زود کند سخت کار آسان را
برون کند چو درآید به خشم گشت زمان
ز قصر قیصر را و ز خان و مان خان را
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست
مر آفتاب درفشان و ماه تابان را
میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را
ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن
به در و مرجان مفروش خیره مر جان را
نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند
ز بهر پرّ نکو طاوسان پران را
اگر شرابِ جهان خلق را چو مستان کرد
توشان رها کن چون هوشیار مستان را
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را
به قول بندهٔ یزدان قادرند ولیک
به اعتقاد همه امتند شیطان را
بگویشان که شما به اعتقاد دیوانید
که دیو خواند خوش‌ آید همیشه دیوان را
چو مست خفت به بالینش بر، تو، ای هشیار
مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را
زیان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود
زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را
تو را تن تو چو بند است و این جهان زندان
مقر خویش مپندار بند و زندان را
ز علم و طاعت، جانت ضعیف و عریان است
به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را
به فعل بندهٔ یزدان نه‌ای به نامی تو
خدای را تو چنانی که لاله نعمان را
به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟
به پیش او دار این آشکار و پنهان را
خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را
چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی
که تا یکی به کف آری مگر زمستان را
من این سخن که بگفتم تو را نکو مثل است
مثل بسنده بود هوشیار مردان را
دل تو نامهٔ عقل و سخنت عنوان است
بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را
تو را خدای ز بهر بقا پدید آورد
تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را
نگاه کن که بقا را چگونه می‌کوشد
به خردگی منگر دانهٔ سپندان را
بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است
سرای علم و، کلید و درست فرقان را
اگر به علم و بقا هیچ حاجت است تورا
سوی درش بشتاب و بجوی دربان را
در سرای نه چوب است بلکه دانایی است
که بنده نیست ازو به خدای سبحان را
به جد او و بدو جمله باز باید گشت
به روز حشر همه مؤمن و مسلمان را
مرا رسول رسول خدای فرمان داد
به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را
کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد
ازو چگونه ستانم زمین ویران را
چو خلق جمله به بازار جهل رفته‌ستند
همی ز بیم نیارم گشاد دکان را
مرا بَدَل ز خراسان زمین یمگان است
کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را
ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر
به رشته می‌کنم این زر و در و مرجان را

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1393/02/09 12:05

قصیده شماره یک
وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
ای قبه گردنده بی‌روزن خضرا با قامت فرتوتی و با قوت برنا
قبه گردنده: کنایه از فلک و آسمان- خضرا: مونث اخضر به معنی سبز و کبود.قامت فتوت: خمیدگی فلک.پارادوکس در مصرع دوم
فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟
تشبیه فلک به مادر بدمهر هستی.
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا
پاکیزه خرد: عقل- جوهر گویا: نفس ناطقه انسان
تن خانه این گوهر والای شریف است تو مادر این خانه این گوهر والا
این بیت پیرو بیت قبلی است چرا که نفس متعلق به جسم است و عقل فاقد چنین تعلقی است.
چون کار خود امروز در این خانه بسازم مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا
مفرد: تنها و نیز برگرفته از آیه 95 سوریه مریم– خانه: جهان مادی.
زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا
دیبا: پارچه ابریشمی ملون- تن زندان جان است
دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا
دیبای سخن:اضافه تشبیهی است.
این بند نبینی که خداوند نهاده‌است بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا؟
در بند مدارا کن و دربند میان را در بند مکن خیره طلب ملکت دارا
دربند دوم فعل امر است.
گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی بهتر بسی از ملکت دارا به مدارا
جناس زائد بین دارا و مدارا
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا
بشکیب: فعل امر از شکیبا بودن – در دو بیت اخیر به مدارا و شکیبایی در امور دعوت میکند.
ورت آرزوی لذت حسی بشتابد پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا
ورت: و اگر تو را – لذت حسی: لذتی که حاصل حواس پنجگانه باشد.
آزار مگیر از کس و بر خیره میازار کس را مگر از روی مکافات مساوا
آزار مگیر از کس: مظلوم نباش – مساوا: برابری – خیره: سرکشی – نه ستمگر باش و نه ستم پذیر
پر کینه مباش از همگان دایم چون خار نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما
تضاد معنوی بین خار و خرما – زبون: ناتوان
کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا
سرگین: زباله – عود: چوب خوش بو – مطرا: تر و تازه
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا
عنقا: سیرغ، مظهر عزلت و نایابی و مقابل مگس که مظهر بی مقداری است.
چون یار موافق نبود تنها بهتر تنها به صد بار چو با نادان همتا
اشره به مثل: الوحده خیر من جلیس السوء
خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا
ثریا: ستاره پروین.چون هفت ستاره گرد هم هستند به خوشه پروین نیز تعبیر شده است.و نیز اشاره به این مثل که خورشید به تنهایی در آسمان میگردد حال آنکه بنات النعش در یک جا ساکن اند.
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل با دهر مدارا کن و با خلق مواسا
تنگ دل شدن: کنایه از اندوهگینی- مواسا: مخفف مواسات: یاری و مدد.
احوال جهان گذرنده، گذرنده است سرما ز پس گرما سرّا پس ضرّا
سرّا و ضرّا به معنی شادی و غم است.و در سوره آل عمران آیه 134 نیز آمده است.
ناجسته به آن چیز که او با تو نماند بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا
صفرا: یکی از اخلاط چهارگانه بدن که تعادل آن با سودا و بلغم و خون باعث سلامتی است.صفرا کردن کنایه از تندی کردن است.
در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور چه زیر کریجی و چه در خانه خضرا
کریج: نقب و زیر زمین در تضاد خانه خضرا.
با آنکه برآورد به صنعا در غمدان بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا
صنعا: قصبه ای در یمن و غمدان از بناهای عجیب آنجاست.این بیت و بیت قبلی مکررا به ناپایداری دنیا اشاره دارد.
دیوی است جهان صعب و فریبنده مر او را هشیار و خردمند نجسته است همانا
صعب: دشوار و ناهموار
گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار چون مست مرو بر اثر او به تمنا
بر اثر: ترجمه علی الاثر است.
آبی است جهان تیره و بس ژرف، بدو در زنهار که تیره نکنی جان مصفا
آبی است جهان تیره: تشبیه جهان به آب تیره- بدو در: در تاکید است بر ماقبل خود و مستقلا معنایی ندارد-زنهار: آگاه باش- مصفا:پاکیزه
جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند از راه سخن بر شود از چاه به جوزا
جوزا: برج دو پیکر از بروج فلکی است و تقارن آن با چاه نشانه پست ترین و بلندترین پایه است- اشاره به درجه رفیع سخنوری
فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد فخر آنکه نماند از پس او ناقه عضبا
ناقه عضبا: شتر ماده گوش شکافته و لقب ناقه رسول اکرم- اشاره به حدیث: أوتیتُ جوامع الکلم- تاکید بیت بر مقام سخنوری
زنده به سخن باید گشتنت ازیراک مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا
ازیراک: زیرا- بیت تلمیح دارد به آیه 49 سوره آل عمران.
پیدا به سخن باید ماندن که نمانده‌است در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا
آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک ناگفته سخن به بود از گفته رسوا
سکوت برتر از سخن بیهوده است.
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا
چوب مپرتاب ز پهنا: کنایه از کار بیهوده- تیر سخن: اضافه تشبیهی
نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک والا به سخن گردد مردم نه به بالا
بالا: قد و قامت و جناس با والا.
بادام به از بید و سپیدار به بار است هرچند فزون کرد سپیدار درازا
در مثال و تاکید بیت پیشین است.
بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا
شیدا: سرگشته و حیران
دریای سخن‌ها سخن خوب خدای است پر گوهر با قیمت و پر لؤلؤ لالا
شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل تاویل چو لؤلؤست سوی مردم دانا
تنزیل ظاهر قرآن و تاویل باطن است.
اندر بن دریاست همه گوهر و لؤلؤ غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟
از ظاهر بگذر و به باطن قرآن پی ببر.
اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است چندین گهر و لولو، دارنده دنیا؟
بن شوراب: ته دریای شور- دارنده دنیا: خداوند
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت: "تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا"
غوغا: مردم عوام.مراد آنکه آیات تاویل بردار را عالمان میفهمند و مردم عوام باید به ظاهر آیه اکتفا کنند.
غواص تو را جز گل و شورابه نداده‌است زیرا که ندیده است ز تو جز که معادا
غواص: استعاره از محقق آگاه - معادا: مخفف معادات به معنی دشمنی است.
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم خرسند مشو همچو خر از قول به آوا
آوا: صوت بی معنی است.یعنی مردم اگاه از قول و تنزیل قرآن خوشحال میشوند و خران از صوت و ظاهر آن.
قندیل فروزی به شب قدر به مسجد مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا
قندیل: چراغی که با روغن میسوزد و در مساجد و خانقاه ها استفاده میشده است.اشاره بیت به ظاهرگرایی عوام.
قندیل میفروز بیاموز که قندیل بیرون نبرد از دل پُر جهل تو ظلما
ظلما: بسیار تاریک
در زهد نه‌ای بینا لیکن به طمع در برخوانی در چاه به شب خط معما
خط معما: خطی که خواندن آن دشوار است. یعنی: تو که هنوز بر ظاهر و زهد دین نیز آگاه نیستی طمع این را داری که به دقایق و ظرایف آن پی ببری!
گر مار نه‌ای دایم از بهر چرایند مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا
ترسا: عیسوی مذهب.یعنی هیچ انسانی با هر آیین و مذهبی از شرّ تو در امان نیست.
مخرام و مشو خرّم از اقبال زمانه زیرا که نشد وقف تو این کره غبرا
خرامیدن: به ناز و تکلف راه رفتن- غبرا: مونث اغبر به معنی تیره رنگ و اینجا صفت کره خاکی است.
آسیمه بسی کرد فلک بی‌خردان را و آشفته بسی گشت بدو کار مهیا
آسیمه: مضطرب و مشوش- اشاره به ناسازگاری جهان.
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها
دارا: داریوش بزرگ نخستین شاه هخامنشی و به مفهموم مطلق پادشاه- خدم: خادمان- خیل و حشم: بردگان و گماشتگان.
بازی است رباینده زمانه که نیابند زو خلق رها هیچ نه مولی و نه مولا
باز: پرنده ای شکاری - مولی: آقا و سرور – مولا : بنده.
روزی است از آن پس که در آن روز نیابد خلق از حَکَم عدل نه ملجا و نه منجا
ملجا: پناهگاه و مامن – منجاء: نجاتگاه – حَکَم: داور
آن روز بیابند همه خلق مکافات هم ظالم و هم عادل بی‌هیچ محابا
محابا: ترس و پروا.
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع پیش شهدا دست من و دامن زهرا
هول: بیم و ترس – فزع: ناله و زاری
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد به تمام ایزد دادار تعالی
دادار: صفت خدا به معنی آفریننده.

1393/02/10 06:05

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را
مر: حرفی زائد و بدون معنی که برای زینت کلام استفاده میشود.
خبر بیاور ازیشان به من چو داده بُوِی ز حال من به حقیقت خبر مر ایشان را
داده بُوِی: داده باشی.
بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد به مکر خویش و، خود این است کار گیهان را
سرو: استعاره از قد- چنبر کردن: خم کردن و کنایه از پیری
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را
غرّه: مغرور- مرجع ضمیر او دنیاست.
فلان اگر به شک است اندر آنچه خواهد کرد جهان بدو، بنگر، گو، به چشم بهمان را
ازین همه بستاند به جمله هر چه‌ش داد چنانکه بازستد هرچه داده بود آن را
از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان دگر زمان بستاند به قهر پستان را
نگه کنید که در دست این و آن چو خراس به چند گونه بدیدید مر خراسان را
خراس: آسیای بزرگ که با چهارپا می گردد.
به مُلک ترک چرا غره‌اید؟ یاد کنید جلال و عزت محمود زاولستان را
محمود زاولستان: سلطان محمود غزنوی که مادرش زابلی است.
کجاست آنکه فریغونیان زهیبت او ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟
فریغونیان: آل فریغون، حکمرانان جوزجوزان در قرن سوم و چهارم هجری که سلطان محمود حکومت آنان را برانداخت.
گوزگانان: ناحیه وسیعی از بلخ در خراسان بزرگ.
چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را
ختلان: مجموع آبادی های کنار رود جیحون و شهر سمرقند.بیت اشاره به لشکرکشی های غزنویان به نواحی شرقی و هند دارد.
کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان همی به سندان اندر نشاند پیکان را
سندان: ابزار آهنگران برای کوبیدن فلزات- جناس در جهان و نشان و سندان و پیکان.
چو سیستان ز خلف، ری ز رازیان، بستد وز اوج کیوان سر برفراشت ایوان را
خَلف: مقصود خلف ابن احمد است آخرین شاهزاده سلسله طاهریان که در زندان محمود درگذشت.
کیوان: ستاره زحل که در فلک هفتم است.
فریفته شده می‌گشت در جهان و، بلی چنو فریفته بود این جهان فراوان را
شما فریفتگان پیش او همی گفتید هزار سال فزون باد عمر سلطان را
به فر دولت او هر که قصد سندان کرد به زیر دندان چون موم یافت سندان را
فرّ: شکوه و جلال.
پریر قبله احرار زاولستان بود چنانکه کعبه است امروز اهل ایمان را
پریر: روز پیش از دیروز- احرار: آزادگان
کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟
برج سرطان: صورت چهارم فلکی خرپنگ و معادل تیرماه.
بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش چو تیز کرد برو مرگ چنگ و دندان را
استعاره مکنیه در مرگ در مصرع دوم.
بسی که خندان کرده‌است چرخ گریان را بسی که گریان کرده‌است نیز خندان را
قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چو نیست قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را
چشم داشتن: کنایه از توقع داشتن.
کناره گیر ازو کاین سوار تازان است کسی کنار نگیرد سوار تازان را
تضاد در کناره گرفتن و کنار گرفتن.
بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد که چرخ زود کند سخت کار آسان را
سخت اول قید است.
برون کند چو درآید به خشم گشت زمان ز قصر قیصر را و زخان و مان خان را
قیصر: لقب پادشاهان روم- خان: خانه- مان: جای ماندن- جناس بین قصر و قیصر – خان و مان
بر آسمان ز کسوف سیه رهایش نیست مر آفتاب درفشان و ماه تابان را
کسوف: خورشیدگرفتگی- درفشان:درخشان
میانه کار بباش، ای پسر، کمال مجوی که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را
مضمون مثل خیرُ الامورِ اوسطُها
ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن به درّ و مرجان مفروش خیره مر جان را
خیره: سرکشی
نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند ز بهر پرّ نکو طاوسان پرّان را
مولوی گوید: دشمن طاووس آمد پرّ او / ای بسا شه را که کشته فرّ او
اگر شراب جهان، خلق را چو مستان کرد توشان رها کن چون هشیار مستان را
شراب جهان: اضافه تشبیهی- یعنی خلق دنیا دوست را رها کن چنانکه عاقلان، مستان را رها می کنند.
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد نماند فرمان در خلق خویش یزدان را
فرمان دیو: ناصرخسرو معمولا دیو را برای خلفای عباسی به کار میبرد
به قول، بندهٔ یزدان قادرند و لیک به اعتقاد همه امتند شیطان را
قول: گفتار و ادعا
بگویشان که شما به اعتقاد، دیوانید که دیو خواند خوش‌آید همیشه دیوان را
چو مست خفت به بالینـش بر، تو ای هشیار مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را
به بالینـش بر(با سکون ن): در بالین او – پنگان: فنجان - یعنی شخص مست با انگشت به فنجان زدن از خواب بیدار نمیشود.
زیان نبود و نباشد ازو چنانکه نبود زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را
بیت تلمیح دارد به داستان دیو و سلیمان
تو را تن تو چو بند است و این جهان زندان مقر خویش مپندار بند و زندان را
ز علم و طاعت، جانت ضعیف و عریان است به علم کوش و بپوش این ضعیف عریان را
به فعل بندهٔ یزدان نه‌ای به نامی تو خدای را تو چنانی که لاله نُعمان را
به نامی: در ظاهر – لاله نعمان: لاله سرخ.چه اینکه نعمان در عربی به معنی خون است.
به آشکاره تن اندر که کرد جان پنهان؟ به پیش او دار این آشکار و پنهان را
خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است به کشت باید مشغول بود دهقان را
تشبیه مفروق در مصرع اول – دهقان: معرب دهیکان به معنی کشاورز است.
چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی که تا یکی به کف آری مگر زمستان را
جهد: تلاش – تضاد در بهار و زمستان
من این سخن که بگفتم تو را نکو مثل است مثل بسنده بود هوشیار مردان را
ارسال مثل در مصرع دوم
دل تو نامهٔ عقل و سخنت عنوان است بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را
تشبیه مفروق در مصرع اول
تو را خدای ز بهر بقا پدید آورد تو را و خاک و هوا و نبات و حیوان را
مرعات نظیر در ذکر آخشیجان
نگاه کن که بقا را چگونه می‌کوشد به خردگی منگر دانهٔ سپندان را
بقا را: برای باقی ماندن – سپندان: اسپند
بقا به علم خدا اندر است و، فرقان است سرای علم و، کلید و دَرست فرقان را
فرقان: آنچه حق و باطل را از هم جدا می کند و در اینجا مراد قرآن است.
اگر به علم و بقا هیچ حاجت است تورا سوی درش بشتاب و بجوی دربان را
درش: یعنی در علم.اشاره به حدیث: أنا مدینهُ العلمِ و علی بابُها.به قرینه جدّ او در دو بیت دیگر، مراد المستنصر بالله است!
درِ سرای نه چوب است بلکه دانایی است که بنده نیست ازو بِه خدای سبحان را
به جد او و بدو جمله باز یابد گشت به روز حشر همه مؤمن و مسلمان را
بِدو: مراد المستنصر بالله است!
مرا رسولِ رسولِ خدای فرمان داد به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را
رسولِ رسولِ خدای: مراد المستنصر بالله است!
کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد ازو چگونه ستانم زمین ویران را
دیو خراسان: استعاره از خلفای عباسی
چو خلق جمله به بازار جهل رفته‌ستند همی ز بیم نیارم گشاد دکان را
مرا به دل ز خراسان زمین یمگان است کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را
ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر به رشته می‌کنم این زر و در و مرجان را
زر و در و مرجان: استعاره از شعر و لفظ دَری است.

1401/04/12 06:07
جهن یزداد

مگر میشود سخنی  زاید و  بی معنی باشد  اگر زاید بود هرجای دگر میشد نهادش و اگر بی معنی بود ان را نمی اوردند -  اگر اینگونه بپیماییم می هم  بی معنی و زاید است چرا که  رود با می رود یکی است  -  چگونه برای زیور می اورند در کدام زبان  چیزی را برای زیور می اورند ؟ چرا  تنها همین مر برای زیور امد چرا  مر پسش از مفعول و را می اید این سخن  را بیهودگان زمان ما گفتند که خود بی معنی اند هرچه ندانند ان را بی معنی میپندارند -

1394/04/21 09:07
مجتبی خراسانی

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
ناصرخسرو از یُمگان به خراسان سلامی شکایت آمیز می فرستد و با یادآوری حوادث اسف انگیزی که بر اثر تسلط ترکان بر خراسان روی داده است ، به مردم آنجا هشدار می دهد که فریب دنیا را نخورند . می گوید: «اکنون سلجوقیان ترک بر شما مسلط شده اند ، مگر جلال و شکوه محمود غزنوی را ، با آن کشورگشایی ها و لشکرکشی ها به هند و سیستان و ری ندیدید ؟ با آن که شما برای او عمری افزون تر از هزار سال می خواستید ، مرگ ، چنگ و دندان را تیز کرد و به کامش کشید . کار جهان چنین است ، مبادا شما را بفریبد ! آنگاه با نتیجه گیری از سرگذشت خراسان و مردم آن ، خطاب به خواننده ، پند می دهد که برای رفاه مادی جانِ خود را تباه مکن . به علم بکوش و بندۀ راستین خدا باش . از این دنیا توشه ای برای سرای دیگر بساز . تو را برای بقا آفریده اند و با مرگ تو ، تنها جسم تو از میان می رود . پس باید طالب بقا باشی ، و این میسر نیست مگر آن که به سرای علم ، که قرآن است ، درآیی . این سرای دری دارد ، و آن در این زمان ، نیکوترین بندۀ خدا المستنصر است {تأویل قرآن را از زبان او باید شنید}. من از سوی او فرمان تبلیغ یافته و حجت خراسان شده ام ، اما خراسان به دست اهریمن (پادشاه سلجوقی) ویران شده ، و مردم آن به راه جهل افتاده اند ، و اینک از بیم جاهلان نمی توانم به رسالت مذهبی بپردازم ، و به جای خراسان ، یُمگان نصیبم شده است».
واقعا یکی از قصاید و چکامه های بسیار بلند ناصرخسرو است ، طی آن نکات اصلی تفکر خود را مطرح می کند ، و همانند چند مشت آب سرد است بر صورت خواب آلودۀ مردم خراسان : به ملک ترک چرا غره اید...این بیت و چند بیت بعد همۀ تاریخ محمود غزنوی ، و حتی می توان گفت روح تاریخ ایران را با استحکام و جلالتی ، که از بهترین ابیات شاهنامه چیزی کم ندارد ، در خود خلاصه کرده است .
بمنه و کرمه

1394/09/28 17:11
ملیکا شعبان زاده

معنی ابیات.1سلام کن زمن ای باد مرخراسان را مراهل فضل وخرد رانه عام نادان را
ای باد صبا سلام مرا به مردم خراسان برسان البته به دانشمندان و فضلایش نه مردم عامی نادانش.
2. خبر بیاورازیشان چو داده بوی زحال من به حقیقت خبر مر ایشان را
داده بوی: داده باشی
همان طور که احوال مرا به درستی به آنها خبر می دهی خبر احوال آنان را هم برای من بیاور.
3. بگویشان که جهان سرو من چو چنبر کرد به مکر خویش خود اینست کار گیهان را
سرو من: یعنی قد همچون سرو من
چنبر کردن: خم کردن، ناصر خسرو در جایی دیگر این تعبیر را به کار برده است
ترا ره نمایم که چنبر کراکن به سجده مر این قامت عرعری را
گیهان: شکل قدیمی کلمه جهان
به فضلا و دانشمندان بگو که این جهان با مکر و فریب و نیرنگش قد همچون سرو مرا مانندچنبر خمیده کرده است ، آری اصولا کار جهان همین است.
4. نگر که تان نکند غرّه عهد و پیمانش که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را
نکند غره: یعنی هوشیار باشید که دنیا شما را فریفته نسازد.
مراقب باشید که به پیمان ها و قرار های این روزگار فریفته نشوید ( فریب جهان را نخورید ) زیرا او به هیچ عهد و پیمانی وفدار نیست..
5. فلان اگر به شک است اندر آن چه خواهد کرد جهان بدو بنگر گو به چشم بهمان را
اگر کسی نسبت به کاری که می خواهد انجام دهد شک و تردید داردبه او بگو که جهان را از دریچه چشم کسی که او را آزموده است نگاه کند.
6. ازین همه بستاند به جمله هر چه ش داد چنانکه باز ستد هر چه داده بود آن را
مضمون: الدهر یعطی و یسلب روزگار می بخشد و باز می ستاند
این جهان به گونه ای است که آنچه را به کسی داده باز پس می گیرد همان طور که با دیگری هم همین کار را کرد.
7. از آنکه در دهنش این زمان نهد پستان دگر زمان بستاند به قهر پستان را
به قهر: به زور
زیرا این دنیا به گونه ای است که کسی را به اوج لذت می رساند و بعد در اوج لذت آن خوشی را از او می گیرد.
8. نگه کنید که در دست این و آن چو خراس به چند گونه بدیدید مر خراسان را
خراس: آسیای بزرگی که با چهارپا حرکت می کند
خوب نگاه کنید به سرزمین مقدس و پاک خراسان چگونه در دست افراد نالایق این دست و آن دست شد.
9. به ملک ترک چرا غره اید ؟ یاد کنید جلال و عزت محمود زاولستان را
محمود زاولستان: مقصود سلطان محمود غزنوی است زیرا مادر او اهل زابل بوده است.
چرا به حکومت ترکان سلجوقی مغرور و فریفته شده اید ؟ به یاد بیاورید آن همه شکوه و جلال سلطان محمود زاولی را.
10. کجاست آن که فریغونیان ز هیبت او ز دست خویش بدادند گوزگانان را؟
فریغونیان: آل فریغون
هیبت: ترس
گوزگانان: جوزجانان
کجاست آن سلطان محمودی که آل فریغون به خاطر ترس از شکوه او سرزمین آبا و اجدادی خود را یعنی جوز جانان که سالیان متمتدی بر آن حکومت می کردندرها کردند و متواری شدند.
11. چو هند را به سم اسپ ترک ویران کرد به پای پیلان بسپرد خاک ختلان را
بسپرد: لگد مال کردن
ختلان: سرزمینی در موراءالنهر
سلطان محمود سرزمین هندوستان را با سم اسب لشکریانش نابود و ویران کرد و سرزمین زیبای ختلان را زیر پای فیلان لگد کوب کرد.
12. کسی چنو به جهان دیگری نداد نشان همی به سندان اندر نشاند پیکان را
سندان: قطعه فلز کوچک که روی درهای قدیمی نصب می کردند- قطعه فلز محکم مکعب شکلی که آهنگران در زیر کار قرار می دادند.
هیچ کس مانند سلطام محمود را در تاریخ سراغ ندارد او کسی بود که کارهای غیرممکن را ممکن می کرد.
13. چو سیستان ز خلف ری ز رازیان بستد وز اوج کیوان سر برافراشت ایوان را
خلف: خلف بن احمد آخرین شاهزاده صفاریان
رازیان: اهل ری
کیوان: زحل، هفتمین ستاره از افلاک هفتگانه و در آخرین ردیف قرار دارد.
وقتی سلطان محمود سرزمین سیستان را از خلف بن احمد و دیار ری را از اهالی ری گرفت و تسخیر کرد مقام و رتبه ی او حتی از ستاره ی کیوان هم بلند تر و بالاتر رفت.
14. فریفته شده می گشت در جهان و بلی چنو فریفته بود این جهان فراوان را
بلی : قید تأکید و تصدیق
آری سلطان محمود در جهان مغرور قدرت و سلطنت شده بود و این جهان افراد زیادی را مانند او فریفته است.
15. شما فریفتگان پیش او همی گفتید هزار سال فزون باد عمر ، سلطان را
شما شاعران و نویسندگان و عالمان و فضلای درباری همواره در مقابل سلطام محمود او را دعا می کردید و می گفتید انشاء الله عمر سلطان محمود بیش از هزار سال باشد.
16. به فر دولت او هر که قصد سندان کرد به زیر دندان چجون موم یافت سندان را
قصد سندان کردن: کنایه از قصد کار سخت کردن
به زیر دندان چون موم یافت سندان را: کار محال را به راحتی انجام دادن
به واسطه ی شکوه و جلال سلطام محمود هرکس که قصد انجام کار سخت و محال را می کردآن کار برایش میسر و آسان می شد.
17. پریر قبله ی احرار زابلستان بود چنانکه کعبه ست امروز اهل ایمان را
پریر: دو روز قبل
قبله: محل روی اوردن (محل برآورده شدن حاجات)
همین چندی پیش قبله ی بزرگان و آزادگان و نجبا، دربار سلطان محمود بود همان طور که اکنون برای مؤمنان و مسلمانان خانه ی قبله محسوب می شود.
18. کجاست اکنون آن فر و آن جلالت و جاه که زیر خویش همی دید برج سرطان را؟
برج سرطان: چهارمین برج از بروج فلکی
آن همه شکوه و جلال سلطان محمود چه شد؟ کسی که برج سرطان با آن همه رفعت و بلندی زیر پایش قرار داشت.
19. بریخت چنگش و فرسوده گشت دندانش چو تیز کرد بر او مرگ چنگ ودندان را
مرگ چنگ و دندان را: مرگ به گرگی تشبیه شده که لوازم او چنگ و دندان است
20. بسی که خندان کرده است چرخ گریان را بسی که گریان کرده است نیز خندان را
صنعت طرد و عکس
چه بسا انسانهایی که ناراحت و غمگین بودند و این روزگار آنها را خوشحال کرد و چه بسا آدم هایی که خندان بودند و آنها را غمگین و گریان ساخت.
21. قرار چشم چه داری به زیر چرخ؟ چونیست قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را
قرار: آسایش
چشم داشتن: توقع داشتن
چرا از این روزگار که پیوسته در حال عبور و گذشتن است و حتی یک لحظه هم خودش آرامش ندارد انتظار آرامش داریم.
22. کناره گیر ازو کاین سوار تازانست کسی کناره نگیرد سوار تازان را
کناره گیر-کناره نگیرد جناس زاید در آخر
سعی کن از این روزگاری که مثل یک سوار تازنده با سرعت در حال تاختن است پرهیز و دوری کنی زیرا هیچ فرد عاقلی سوار در حال تاخت با سرعت رادر آغوش نمی گیرد.
23. بترس سخت ز سختی چو کاری آسان شد که چرخ زود کند سخت کار آسان را
وقتی انجام کاری برایت آسان شد بسیار بترس زیرا این روزگار خیلی زود کارهای آسان را سخت و دشوار می کند.
24. برون کند چو درآید به خشم گشت زمان ز قصر قیصر را وز خان و مان خان را
قیصر: لقب پادشاهان روم
خان: لقب پادشاهان ترک
وقتی روزگار به خشم درآید حتی پادشاه را با همه ی عظمت و قدرت منقرض می کند و از کاخ و امکاناتش دور می کند.
25. بر آسمان ز کسوف رهایش نیست مر آفتاب درخشان و ماه تابان را
حتی خورشید و ماه هم در آسمان از دست این روزگار در امان نیستند و دچار گرفتگی و خسوف و کسوف می شوند.
26. میانه کار باش ای پسر کمال مجوی که مه تمام نشد جز زبهر نقصان را
ای انسان سعی کن در همه کارها میانه روی و اعتدال را رعایت کنی زیرا ماه هم وقتی کامل می شود دوباره دچار نقصان و کاستی می شود.
مفهوم بیت: رسیدن به کمالات و مقامات مادی و دنیوی تازه آغاز نقصان و کاستی انسان است
27. ز بهر حال نکو خویشتن هلاک مکن به در و مرجان مفروش خیره مرجان را
هیچ وقت به خاطر رسیدن به مقامات دنیوی و وضعیت بهتر خودت را نابود نکن و بیهوده به خاطر یافتن اموال بی ارزش دنیوی این جان ارزشمند و گرانبهای خودت را ازبین نبر.
28. نگاه کن که به حیلت همی هلاک کنند ز بهر پرّ نکو طاوسان پرّان را
خوب توجه کن که به خاطر پر زیبای طاووس چگونه با حیله و مکر این پرنده ی زیبا را شکار می کنند.
29. اگر شراب جهان خلق را چه مستان کرد ز بهر پرّ نکو طاوسان پرّان را
اگر حبّ دنیا مثل شرابی افراد را مست و غافل کرده تو این دنیاپرستان را رها کن همان گونه که یک فرد هوشیار مست را به حال خود رها می کند و به خود وا می گذارد.
30. نگاه کن که چون فرمان دیو ظاهر شد نماند فرمان در خلق خویش یزدان را
خوب دقت کن و ببین که وقتی خلیفه ی عباسی دستوری می دهد چگونه مردم دیگر به فرمان پروردگار توجهی نمی کنند.
31. به قول بنده ی یزدان قادرند ولیک به اعتقاد همه امتند شیطان را
در حرف و گفتار همه بنده ی خدای توانا هستند اما در عقیده و باطن و اعتقاد همه پیرو شیطان هستند.
32. بگویشان که شما باعتقاد دیوانید که دیو خواند خوش آید همیشه ایوان را
به این گونه افراد بگو که شما از نظر اعتقادی و باطنی شیطان هستید زیرا همیشه دیوها و شیاطین خوششان می آید که آنها را دیو وشیطان صدا بزنی.
33. چو مست خفت ببالینش تو ای هوشیار مزن گزافه به انگشت خویش پنگان را
وقتی در کنار تو ای هوشیار فردی مست قرار گرفته سعی نکن او را هوشیار و آگاه کنی زیرا مکار بیهوده ای است و فایده ای ندارد.
34.زیان نبود و نباشد از و چنانکه نبود زیان ز معصیت دیو مر سلیمان را
از فرد مست هیچ ضرری به آدم هوشیار و آگاه نمی رسد همان طوری که از حرکات و فرمان های دیو و از خطاها و گناهان او هیچ ضرری به حضرت سلیمان نرسید.
35. ترا تن تو چو بندست و این جهان زندان مقرّخویش مپندار بند و زندان را
جسم تو مثل زنجیر است و این جهان به منزله ی زندانی برای تو است پس این جسم و از این جهان را جایگاه حقیقی ودائمی خود فزض نکن.
36. ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست به علو کوش و بپوش این ضعیف عریان را
روح تو عاری است از دانش و عبادت پس در تحصیل و کسب دانش بکوش و این جان عاری از عبادت را بپوشان و خدا را عبادت کن.
37. به فعل بنده ی یزدان نه ای به نامی تو خدای را تو چنانی که لاله نعمان را
تو در عمل بنده ی خدا نیستی فقط در اسم و نام بنده ی خدایی رابطه ی تو با خدا مثل انتصاب لاله به نعمان است.
38. به آشکاره تن اندر که کرد جهان پنهان؟ به پیش او دار این آشکار و پنهان را
چه کسی این روح پنهان را در جسم آشکار تو قرار داده سعی کن این روح و جسم را هم در خدمت او قرار دهی.
39. خدای با تو بدین صنع نیک احسان کرد به قول و فعل تو بگذار شکر احسان را
خدا با این آفرینش زیبا به تو لطف و احسان کرد پس تو هم چه در بیان و گفتار و چه در عمل از این احسان و لطف تشکر و سپاسگذاری کن.
40. جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقان است به کشت باید مشغول بود دهقان را
این جهان مثل یک زمین کشاورزی است و سخن تو مثل بذر و دانه ای است که در زمین کاشته می شود و روح تو مانند کشاورز است و کشاورز هم همیشه باید مشغول کشت و کار باشد.
مفهوم بیت: پیوسته سخنان نیک و مفید بیان کن
41. چرا کنون که بهار است جهد آن نکنی که تا یکی به کف آری مگر زمستان را
چرا اکنون که در این دنیا هستی و امکان ذخیره ی عمل نیک داری تلاش نمی کنی که شاید توشه ای هرچند اندک برای جهانی دیگر بدست آوری.
42. من این سخن که بگفتم ترا نکو مثلست مثل بسنده بود هوشیار مردان را
این نکته ای که گفتم برای تو ضرب المثل خوبی است و برای مردان هوشیار و آگاه همین ضرب المثل کافی است.
43. دل تو نامه ی عقل و سخنت عنوان است بکوش سخت و نکو کن ز نامه عنوان را
دل تو به منزله ی نامه ای از عقل و خرد است و سخن تو به منزله ی عنوان این نامه پس بسیار تلاش کن و سعی کن که سخنت که نشانه ی عقل تو است زیبا و خوب بیان کنی.
44.ترا خای ز بهر بقا پدید آورد ترا و خاک و هوا و نبات و حیوان را
خداوند تو، خاک ، هوا ، گیاه و انسان رابرای زنده ماندن و ادامه ی حیات و بقا آفریده است.
45. نگاه کن که بقا را چگونه می کوشد به خردگی منگر دانه ی سپندان را
خوب توجه کن که دانه ی اسفندچگونه برای ادامه ی حیات می کوشد به کوچکی و ریزی اش توجه نکن.
46. بقا به علم خدا اندست و فرقانست سرای علم و کلید و درست و فرقان را
بقای حقیقی در علم الهی است و علم الهی در کتاب آسمانی قرآن است و این قرآن مانند خانه ای است که دارای کلید و در است.
47. اگر به علم و بقا هیچ حاجتست تورا سوی درش بشتاب و بجوی دربان را
اگر به دانش و راز زنده ماندن و جاودانگی نیازمند هستی پس سعی کن به در قرآن برسی و دربانش را پیدا کنی.
48. در سرای نه چوبست بلکه دانائیست که بنده نیست ازو به خدای سبحان را
در خانه ی قرآن معمولی نیست بلکه خرد آگاه و دانایی است که در این زمان بنده ای از او بهتر برای خدا وجود ندارد.
49. به جدّ او بدو جمله باز باید گشت به روز حشر همه مؤمن و مسلمان را
در روز قیامت همه مؤمنان و مسلمانان باید به جد او حضرت علی علیه السلام و به او پناه ببرند و متوسل شوند.
50. مرا رسول رسول خدای فرمان داد به مؤمنان که بدانند قدر فرمان را
مستنصر به من فرمان داده که به مؤمنان اعلام کنم که ارزش فرمان الهی را بدانند.
51. کنون که دیو خراسان به جمله ویران کرد از و چگونه ستانم زمین ویران را
اکنون که حکومت ترکان سلجوقی سرزمین پاک و مقدس خراسان را به کلی نابود کرده است من چگونه می توانم این سرزمین نابود شده و خراب شده را از آنان پس بگیرم.
52. چو خلق جمله به بازار جهل رفته ستند همی زبیم نیارم گشاد دکان را
وقتی همه مردم دچار جهل و نادانی هستند من چگونه می توانم به نشر و گسترش مذهب اسماعیلیه بپردازم.
53. مرا بدل ز خراسان زمین یمگان است کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را
من به جای آنکه در خراسان باشم در وطنم و در این دره ی پرت و دور افتاده قرار دارم پس چرا باید کسی در این نقطه ی پرت و غیر معروف به سراغ من بیاید.
54.ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر به رشته می کنم این زرّ و درّ و مرجان را
حاصل عمر من همین است که نکات اخلاقی و عقلی و پن آمیز مرا به صورت شعر در بیاورم.

1394/11/03 22:02
مجتبی خراسانی

بسم الله الرحمن الرحیم
واکنون که عقل و نفس سخن‌گوی خود منم/از خویشتن چه باید کردن حذر مرا؟
عقل، معانی مختلف آن:
کلمه «عقل» از کلماتی است که در ادبیات و سنت اسلامی در موارد مختلف به کار رفته و معانی مختلف از آن اراده گردیده است. در قرآن مردمان از جانب خدا تشویق شده اند که عقل خود را به کار بیندازند «افلا تعقلون» و آنان که عقل خود را در کارها به کار نمی گیرند و به تقلید از پدران و گذشتگان خود اکتفا می کنند نکوهش شده اند «انا وجدنا اباءنا علی امة و انا علی اثارهم » و در احادیث عقل نخستین چیزی است که از جانب خداوند صادر گشته «اول ما خلق الله العقل» و به وسیله آن خداوند عبادت می شود و بهشت به دست می آید «العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان» اکنون به موارد مختلف استعمال عقل و معانی که از آن اراده شده می پردازم.
1ـ عقل در برابر جهل که در ادبیات اسلامی آمده و شیخ کلینی (ره) در کتاب کافی بابی را اختصاص به عقل و جهل داده و عقل مورد ستایش و جهل مورد نکوهش قرار گرفته است و در برابر آن می بینیم برخی از متفکران همچون ابن الراوندی گفته اند که عاقلان تنگ روزی و بیچاره اند و جاهلان همیشه در ناز و نعمت به سر می برند:
کم عاقل عاقل اعیت مذاهبه/و جاهل جاهل تلقاه مرزوقا
هذا الذی ترک الاوهام حائرة/و صیر العالم النحریر زندیقا
2ـ عقل در برابر جنون که در فقه اسلامی یکی از شرائط تکلیف عقل است و مجنون را تکلیفی نیست و در این قسمت مانند طفل است، باز در این معنی نیز در ادبیات اسلامی سخن بسیار گفته شده است، از جمله آن که:
عاقل به کنار جوی تا پل می جست/دیوانۀ پابرهنه از آب گذشت
کم عاقلٍ لم یلج بالقرع باب مُنی/و جاهلٍ قبل قرع الباب قد ولجا
3ـ عقل در برابر نفس است و این در فلسفه مطرح است که جوهر یا مادی است یا مفارغ جوهر مادی هیولی و صورت و جسم و جوهر مفارق عقل و نفس است نفس تعلق به جسم دارد ولی عقل تعلق به جسم ندارد.
4ـ عقل در برابر عشق است و این معنی در تصوف و فلسفه اشراق مورد بحث است که با عشق می توان به حقیقت مطلق دست یافت و عقل و استدلال قلمرو آن محدود است، حافظ می فرماید:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد/عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
عقل می خواست کزین شعله چراغ افروزد/دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
فخرالدین رازی گوید:
نهایة اقدام العقول عقال/و اکثر سعی العالمین ضلال
5ـ عقل در برابر هوی و این معنی در اخلاق فلسفی مورد بحث و گفتگو است، افلاطون و جالینوس مکررا گفته اند که افراط و تفریط نفس غضبیه و شهوانیه در نتیجۀ غلبه هوی بر عقل است و عقل که حاکم بر نفس ناطقه است اعمال آن دو نفس را تحت مراقبت در می آورد و این معنی در ادبیات هم انعکاس یافته است، چنان که ابن درید گفته است:
و آفة العقل الهوی، فمن علا/علی هواه عقله فقد نجا
«هوی آفت عقل است، هر کسی که عقل او بر هوایش غلبه داشته باشد، رهایی می یابد.»
6ـ عقل در برابر امام و این معنی در نزد اسماعیلیه مورد بحث است، که می گویند راهنمایی امام آنان را از عقل بی نیاز می سازد. شهرستانی فصول چهارگانه حسن صباح را که در آن این بحث به تفصیل آمده، نقل کرده و حسن صباح معتقد بود که عقل کافی نیست و امام و معلم لازم است و غزالی در کتاب فضائح الباطنیه دلیل او را رد کرده است، علاقه مندان رجوع کنند به آن کتاب، بحث به درازا می کشد و محل آن نیست، و شاید ابوالعلاء معری که گفته است که مردمی امیدوار به قیام امام هستند در حالی که امامی جز عقل نیست که در بامدادان و شامگاهان باید راهنمای انسان باشد، نظر به همین گروه داشته است:
یرتجی الناس ان یقوم اما/مُ ناطق فی الکتیبة الخرساء
کذب الظن، لا امام سوی العقل/مشیرا فی صبحه و المساء
7ـ عقل در برابر نقل است که میان دانشمندان اختلاف است که اگر این دو معاوضه کردند کدام را باید انتخاب کرد. اشاعره بیشتر متمایل به نقل و معتزله متمایل به عقل اند، یکی از پیشوایان معتزله به نام بشر بن المعتمر می گوید: خداوند عقل را برکت دهد که در آسانی و دشواری با آدمی همراه است:
لله درالعقل من رائد/و صاحب فی العسر و الیسر
و شیعه حد وسط را گرفته است و می گوید اگر عقل را رها کنیم و نقل را بگیریم نقل بی اعتبار می گردد زیرا ارزش و اعتبار نقل با عقل به دست آمده، پس عقل را می گیریم و نقل را تاویل و توجیه می کنیم.
8ـ عقل در برابر قیاس است که اهل سنت ادله احکام را کتاب و سنت و اجماع و قیاس می دانند و شیعه به جای قیاس عقل را می گذارند. برخی تصور می کنند عقل به معنی، حکم عقلی است، یعنی آن چه را که عقل هر یک از آحاد مردم بپسندد، در حالی که اینطور نیست زیرا در این صورت همان اشکال اسماعیلیه به میان می آید، که عقول مردم یکسان و یکنواخت نیست. بلکه مقصود از آن ادله عقلیه است که فقهای شیعه هنگام شک در حکمی از احکام به آن متوسل می شوند.
برخی از فلاسفه، همچون محمد بن زکریای رازی پیرامون عقل نظراتی اظهار داشته اند، برای آگاهی بیشتر بدان مراجعه کنید.
بمنه و کرمه

1401/04/12 06:07
جهن یزداد

به ملک ترک چرا غره اید ؟ یاد کنید
 جلال و عزت محمود زاولستان را
 خسرو خراسان در جای جای  دیوانش  بسیار از ستم  غز سلجوق گفته است  سنایی و دگر سخنوران دگر نیز بسیار از ستم انان گفته اند مگر سروده های این سخنور بزرگ  بیشتر نمایان است

1402/05/02 23:08
امین

ز عمر بهره همین است مر مرا که به شعر

به رشته می‌کنم این زر و در و مرجان را

زنده باد!