برگردان به زبان ساده
ایا گشته غره به مکر زمانه
ز مکرش به دل گشتی آگاه یا نه
هوش مصنوعی: آیا تو که به فریبهای زمانه دل خوش کردهای، از نقشههای او آگاه شدهای یا هنوز بیخبر هستی؟
یگانهٔ زمانه شدی تو ولیکن
نشد هیچ کس را زمانه یگانه
هوش مصنوعی: تو در این زمانه بینظیر و استثنایی هستی، اما هیچکس دیگر نتوانسته به این درجه از یگانگی برسد.
زمانه بسی پند دادت، ولیکن
تو می در نیابی زبان زمانه
هوش مصنوعی: زندگی و روزگار به تو درسهای زیادی داده است، اما تو هنوز نمیتوانی پیام و سخن روزگار را درک کنی.
نبینی همی خویشتن را نشسته
غریب و سپنجی به خانهٔ کسانه
هوش مصنوعی: انسان نباید خود را بیخبر و دور از دیگران ببیند، در حالی که در میان افرادی که به آنها تعلق دارد، نشسته است و احساس تنهایی میکند.
بگفتند کاین خانه مر بوفلان را
به میراث ماند از فلان و فلانه
هوش مصنوعی: گفتند که این خانه به بوفلان به ارث رسیده است از فلان و فلانه.
تو را گر همی پند خواهی گرفتن
زبان فلان و فلانه است خانه
هوش مصنوعی: اگر میخواهی نصیحتی دریافت کنی، به سخن کسانی که تجربه و دانش بیشتری دارند گوش بده.
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه
هوش مصنوعی: اگر کسانی که در خانه بودند، بروند و leave شود، تو نیز نخواهی ماند و در این جا به صورت جاودانه زندگی نخواهی کرد.
نخواهد همی ماند با باد مرگی
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه
هوش مصنوعی: دوام و ماندگاری چیزی در برابر باد زندگی و زمان ممکن نیست؛ در این مزرعه نه کاه باقی میماند و نه دانهای، همه چیز در مینوردد و از بین میرود.
پدرت و برادرت و فرزند مادر
شدهستند ناچیز و گشته فسانه
هوش مصنوعی: پدر و برادر و فرزند مادر، حالا هیچقدر ارزش ندارند و مثل داستانی کهنه شدهاند.
تو پنجاه سال از پس عمر ایشان
فسانه شنودی و خوردی رسانه
هوش مصنوعی: تو پنجاه سال به داستانها و روایتهای زندگی آنها گوش دادی و از آنها لذت بردی.
در این ره گذر چند خواهی نشستن؟
چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟
هوش مصنوعی: در این مسیر، برای چه مدت قصد داری بروی و بایستی؟ چرا بلند نمیشوی و ادامه نمیدهی، چه دلیلی باقی مانده برای توقف؟
دویدی بسی از پس آرزوها
به روز جوانی چو گاو جوانه
هوش مصنوعی: در روزهای جوانی، به دنبال آرزوها و خواستههایت خیلی تلاش کردی، مثل گوسالهای که پرانرژی و سرشار از انگیزه است.
کشان دامن اندر ده و کوی و برزن
زنان دست بر شعرها و زمانه
هوش مصنوعی: زنان در کوچه و بازار با دامنهایشان در حال رفتوآمد هستند و دست به شعر و زمانه میزنند.
چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟
چه فضل است پس مر تو را بر چمانه؟
هوش مصنوعی: چرا من باید به خودم مغرور باشم که یک چمانه (نوعی میوه) خوردم؟ پس این چه فضیلتی برای تو دارد که چمانهای را خوردهای؟
به شهر تو گرچه گران است آهن
نشائی تو بیبند و بیزاو لانه
هوش مصنوعی: به خاطر تو، اگرچه ورودم به این شهر سخت و دشوار است، اما جایگاه من در دل اینجا هیچ محدودیتی ندارد و میتوانم به راحتی در آن جا زندگی کنم.
کنون پارسائی همی کرد خواهی
چو ماندی به سان خری پیر و لانه
هوش مصنوعی: اکنون که میخواهی فرد با تقوایی باقی بمانی، اگر چنانچه مثل یک الاغ پیر و بیتحرک بمانی، چه فایدهای دارد؟
چگونه شود پارسا، مرد جاهل؟
همی خیره گربه کنی تو به شانه
هوش مصنوعی: چطور ممکن است کسی که نادان است، شخصی پارسا و دیندار باشد؟ مانند این است که تو سعی کنی گربهای را به شانهات خیره کنی.
چو دانش نداری تو، در پارسائی
به سان لگامی بوی بیدهانه
هوش مصنوعی: اگر دانش کافی نداری، در راه virtuous بودن مانند اسبی هستی که دهنه ندارد و نمیتواند به درستی هدایت شود.
بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد
چو تازی بود اسپ یک تازیانه
هوش مصنوعی: کافی است که به تو گفتم، دیگر نیازی به بیشتر نیست؛ مانند اینکه اسب عربی تنها به یک تازیانه نیاز دارد تا به حرکت درآید.
به هنگام آموختن فتنه بودی
تو دیوانهسر بر ترنگ چغانه
هوش مصنوعی: در زمانی که مشغول یادگیری بودی، همواره در حال شور و هیجان بودی و سر به دنیای جنونآمیز موسیقی و شادی میزدی.
چو خر بیخرد زانی اکنون که آنگه
به مزد دبستان خریدی لکانه
هوش مصنوعی: زمانی که مثل یک الاغ بیخبر و نادان به مدرسه رفتی و درس خواندی، حالا به خاطر آن زحمات باید پاداش دریافت کنی.
کنون لاجرم چون سخن گفت باید
بماند تو را چشم بر آسمانه
هوش مصنوعی: حال که باید سخن گفت، لازم است که تو به آسمان نگاه کنی.
بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا
نه بربط رهاند تو را نه ترانه
هوش مصنوعی: وقتی که به درمان دست یابی، دیگر نه ساز و نه آهنگ نمیتوانند تو را از آنجا دور کنند.
بیاموز اگر پارسا بود خواهی
مکن دیو را جان خویش آشیانه
هوش مصنوعی: اگر میخواهی پارسا و نیکوکار باشی، باید یاد بگیری که به دیو و شرارتها اجازه ندهی در جانت جا بگیرند.
به دانش گرای و در این روز پیری
برون افگن از سر خمار شبانه
هوش مصنوعی: به علم و دانش روی آور و در این روزهای پیری، بحران و غمهای شبانه را از خود دور کن.
بباشی، اگر دل به دانش نشانی
به اندک زمانی، به دانش نشانه
هوش مصنوعی: اگر اراده کنی و دل به یادگیری و علم بدهی، در مدت کوتاهی نشانههای علم و دانش را خواهی دید.
به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا
نیایند با تو نه خانه نه مانه
هوش مصنوعی: با دانش و آگاهی نیکو، به زندگی راهی پیدا کن که پس از مرگ هیچ چیزی از تو باقی نماند، نه مکانی و نه یادگاری.
خدای از تو طاعت به دانش پذیرد
مبر پیش او طاعت جاهلانه
هوش مصنوعی: خداوند از تو میخواهد که با دانش و آگاهی به او اطاعت کنی، نه اینکه فقط به صورت نادان و بدون فهم دستورات او را انجام دهی.
گر از سوختنرست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه
هوش مصنوعی: اگر میخواهی از آتش سوختن نجات یابی، پس به یادگیری و تجربه دست بزن و سر خود را بر اساس آموزهها و راهها قرار بده.
کرانه کن از کار دنیا، که دنیا
یکی ژرف دریاست بس بیکرانه
هوش مصنوعی: بهتر است از دغدغههای دنیوی فاصله بگیریم، زیرا دنیا مانند دریایی عمیق و بیپایان است که نمیتوان به انتهای آن رسید.
گمان کسی را وفا ناید از وی
حکیمان بسی کردهاند این گمانه
هوش مصنوعی: به نظر میرسد کسی نتواند به وفای دل او اعتماد کند، زیرا حکیمان بسیاری به این فکر رسیدهاند.
چو نیک و بدش نیست باقی چه باشی
به نیک و بدش غمگن و شادمانه؟
هوش مصنوعی: وقتی که هیچ چیز از خوبی و بدی باقی نمیماند، چرا باید به خوبی و بدی فکر کنی و خودت را خوشحال یا ناراحت کنی؟
جهان خانهٔ راستان نیست، راهت
بگردان سوی خانهٔ راستانه
هوش مصنوعی: دنیا جای واقعی نیکوکاران نیست، پس مسیرت را به سمت خانهٔ نیکوکاران تغییر بده.
تو را خانه دین است و دانش، درون شو
بدان خانه و سخت کن در به فانه
هوش مصنوعی: درون خانهای که به دین و علم تعلق دارد برو و در آنجا به تقویت و استحکام پرداز.
مکن کاهلی بیشتر زین که ناگه
زمانه برون گیردت زین میانه
هوش مصنوعی: بیتوجهی و سهلانگاری نکن، زیرا ممکن است ناگاه فرصتها و زمانه از دستت برود و تو را از این وضعیت خارج کند.
سخنهای حجت به عقل است سخته
مگردان ترازوی او را زبانه
هوش مصنوعی: حرفهای حجت با عقل سنجیده میشود، پس به او بیتوجهی نکن و معیاری برای سنجش درست و نادرست قرار بده.
حاشیه ها
1401/04/09 06:07
جهن یزداد
بیاموز اگر پارسا بود خواهی
مکن دیو را جان خویش اشیانَه
بدانش بیفلنج نیکی کز اینجا
نیایند با تو نه خانه نه مانَه
جهان خانه راستان نیست راهت
بگردان سوی خانه راستانَه
در این ره گذر چند خواهی نشستن؟
چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟
دویدی بسی از پس آرزوها
به روز جوانی چو گاو جوانه
بیاموز اگر پارسا بود خواهی
مکن دیو را جان خویش آشیانه
اگر دل به دانش نشانی بباشی
به اندک زمانی، به دانش نشانه
به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا
نیایند با تو نه خانه نه مانه
جهان خانهٔ راستان نیست، راهت
بگردان سوی خانهٔ راستانه
تو را خانه دین است و دانش، درون شو
بدان خانه و سخت کن در به فانه
پارسی سرود ناصرخسرو را بنگریم
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه
نخواهد همی ماند با بادمرگی
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه
پدرت و برادرت و فرزند مادر
شدهستند ناچیز و گشته فسانه
تو پنجاه سال از پس رفت ایشان
فسانه شنودی و خوردی رسانه
در این رهگذر چند خواهی نشستن؟
چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟
دویدی بسی از پس آرزوها
به روز جوانی چو گاو جوانه
کشان دامن اندر ده و کوی و برزن
زنان دستها بر سرود و زمانه
به شهر تو گرچه گران است آهن
نشائی تو بیبند و بی زاولانه
کنون پارسائی همی کرد خواهی
چو ماندی به سان خری پیر و لانه
چو دانش نداری تو، در پارسائی
به سان لگامی بوی بیدهانه
بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد
چو تازی بود اسپ یک تازیانه
چو خر بیخرد زانی اکنون که آنگه
به مزد دبستان خریدی لکانه
بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا
نه بربط رهاند تو را نه ترانه
بیاموز اگر پارسا بود خواهی
مکن دیو را جان خویش آشیانه
بباشی، اگر دل به دانش نشانی
به اندک زمانی، به دانش نشانه
به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا
نیایند با تو نه خانه نه مانه
گر از سوختنرست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه
کرانه کن از کار گیتی، که گیتی
یکی ژرف دریاست بس بیکرانه
جهان خانهٔ راستان نیست، راهت
بگردان سوی خانهٔ راستانه
تو را خانه دین است و دانش، درون شو
بدان خانه و سخت کن در به فانه
چو خانه بماند و برفتند ایشان
نخواهی تو ماندن همی جاودانه
نخواهد همی ماند با باد مرگی
بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه
پدرت و برادرت و فرزند مادر
شدهستند ناچیز و گشته فسانه
تو پنجاه سال از پس رفت ایشان
فسانه شنودی و خوردی رسانه
در این رهگذر چند خواهی نشستن؟
چرا برنخیزی، چه ماندت بهانه؟
دویدی بسی از پس آرزوها
به روز جوانی چو گاو جوانه
کشان دامن اندر ده و کوی و برزن
زنان دستها بر سرود و زمانه
چه لافی که من یک چمانه بخوردم؟
چه خوبی است پس مر تو را بر چمانه؟
به شهر تو گرچه گران است آهن
نشائی تو بیبند و بی زاولانه
کنون پارسائی همی کرد خواهی
چو ماندی به سان خری پیر و لانه
چو دانش نداری تو، در پارسائی
به سان لگامی بوی بیدهانه
بس است این که گفتمت، کافزون نخواهد
چو تازی بود اسپ یک تازیانه
چو خر بیخرد زانی اکنون که آنگه
به مزد دبستان خریدی لکانه
بدانی چو درمانی آنگه کز آنجا
نه بربط رهاند تو را نه ترانه
بیاموز اگر پارسا بود خواهی
مکن دیو را جان خویش آشیانه
بباشی، اگر دل به دانش نشانی
به اندک زمانی، به دانش نشانه
به دانش بیلفنج نیکی کز اینجا
نیایند با تو نه خانه نه مانه
گر از سوختنرست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه
کرانه کن از کار گیتی، که گیتی
یکی ژرف دریاست بس بیکرانه
جهان خانهٔ راستان نیست، راهت
بگردان سوی خانهٔ راستانه
تو را خانه دین است و دانش، درون شو
بدان خانه و سخت کن در به فانه
دو گوشت بهل بر ترنگ چغانه
بگیتی نماند کسی جاودانه
اگر می خوری برگزین بهترینش
مخور بی نوای سرود و چکامه
ز می ریزه ئی ریز برخاک وترکن
لبی تا بخوانی برایم ترانه
توان یک چمانه می پاک خوردن
همینست و برتر نئی از چمانه
مرا نی بهایی بپیش تو مانا
تو از بس که میگیری از من بهانه
من افتاده ام در بن ژرف دریا
ندارد شنا سود در بیکرانه
گر این آسمانست و این چرخ دانم
نماند میان من و تو میانه
بدل اتشی دارم از مهر خوبان
کشد بر زبان اتش دل زبانه
اگر سنگ بارد نخستین زیانش
رساند به مرغ بلند آشیانه
ترا بیدلانست بسیار و شاید
ستانی اگر سرگزیت سرانه
میان من و تو دلست و نگاهت
میان من و تو نخواهد رسانه