گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶

غریبی می چه خواهد یارب از من؟
که با من روز و شب بسته است دامن
غریبی دوستی با من گرفته‌است
مرا از دوستی گشته‌است دشمن
ز دشمن رست هر کو جست لیکن
از این دشمن بجستن نیست رستن
غریبی دشمنی صعب است کز تو
نخواهد جز زمین و شهر و مسکن
چو خان و مان بدو دادی بخواهد
به خان و مانت چون دشمن نشستن
بجز با تو نیارامد چو رفتی
کسی دشمن کجا دیده‌است از این فن؟
چو با من دشمن من دوستی جست
مرا ز انده کهن زین گشت نو تن
سزد کاین بدکنش را دوست گیرم
چو بیرون زو دگر کس نیست با من
به سند انداخت گاهم گه به مغرب
چنین هرگز ندیده‌ستم فلاخن
ندیده‌است آنکه من دیدم ز غربت
به زیر دسته سرمه‌یْ کرده هاون
غریبی هاون مردان علم است
ز مرد علم خود علم است روغن
ازین روغن در این هاون طلب کن
که بی‌روغن چراغت نیست روشن
وگر چون ترب بی‌روغن شده‌ستی
بخیره ترب در هاون میفگن
نگردد مرد مردم جز به غربت
نگیرد قدر باز اندر نشیمن
نهال آنگه شود در باغ برور
که برداریش از آن پیشینه معدن
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟
به جام زر بَرِ دست شه آید
مروق مِیْ چو بیرون آید از دن
به شهر و برزن خود دَر چه یابی
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟
به خانه در ز نور قرص خورشید
همان بینی که درتابد ز روزن
اگر مر روز را می‌دید خواهی
سر از روزن برون بایدت کردن
چو جان در تن خرد در دل نهفته است
به آمختن ز دل برکن نهنبن
اگر خواهی که بوی خوش بیابی
به مشک سوده در باید دمیدن
دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دستهٔ سیر در خوش نیست سوسن
زخار و خس چو گلشن کرد خواهی
بباید رُفت بام و بوم گلشن
چنان باشد سخن در مغز جاهل
چو درریزی به خمِ گوز ارزن
اگر سوسن همی خواهی نشاندن
نخست از جای سوسن سیر برکن
چرا با جام می می علم جوئی؟
چرا باشی چو بوقلمون ملون؟
نشاید بود گه ماهی و گه مار
گلیم خر به زر رشته میاژن
اگر گردن به دانش داد خواهی
ز جهل آزاد باید کرد گردن
به پیش دَن درون دانش چه‌جوئی؟
تو را دَن به، به گرد دَن همی دَن
چو می‌دانی که‌ت از خم گوز ناید
به طمع گوز خم را خیره مشکن
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فگندن
بخندد هوشیار از حکمت مست
هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟
به نزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من
اگر نادان خریدار دروغ است
تو با نادان مکن همواره هیجن
نشاید کرد مر هشیار دل را
به باد بی‌خرد بر باد خرمن
سوی من جاهل است، ارچه حکیم است
به نزد عامه، هندوی برهمن
نه سور است ارچه همچون سور از دور
پر از بانگ است و انبوه است شیون
نیابد فضل و مزد روزه‌داران
برهمن، گرچه چون روزه است لکهن
به پیش تیغ دنیا مرد دینی
جز از حکمت نپوشد خود و جوشن
به حکمت شایدت مر خویشتن را
هم اینجا در بهشتِ عَدْن دیدن
چو در پیدا نهانی را ببینی
بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن
چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟
نه مشک است و نه کافور و نه چندن
در این پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن
چو گلشن را نمی‌بینی نیاری
همی بیرون شد از تاریک گلخن
نمی‌یاری ز نادانی فگندن
گلیم خر به وعْده‌یْ خزّ ادکن
از این دریای بی‌معبر به حکمت
ببایدت، ای برادر، می گذشتن
ز حکمت خواه یاری تا برآئی
که مانده‌ستی به چاه اندر چو بیژن
از این تاریک چَه بیرون شدن را
ز مردان مرد باید وز زنان زن
چو قصد شعر حجت کرد خواهی
به فکرت دامن دل در کمر زن

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

غریبی می چه خواهد یارب از من؟
که با من روز و شب بسته است دامن
هوش مصنوعی: غریبه چه خواسته از من، ای خدا؟ که در هر لحظه و سایه، به من نزدیک است.
غریبی دوستی با من گرفته‌است
مرا از دوستی گشته‌است دشمن
هوش مصنوعی: تنهایی دوستی با من ارتباط برقرار کرده است و اکنون دوستی به دشمنی تبدیل شده است.
ز دشمن رست هر کو جست لیکن
از این دشمن بجستن نیست رستن
هوش مصنوعی: هر کس که از دشمن خود رهایی یابد، اما فرار از این دشمن غیرممکن است.
غریبی دشمنی صعب است کز تو
نخواهد جز زمین و شهر و مسکن
هوش مصنوعی: تنهایی و بی‌خانمانی دشمنی سخت است که از تو فقط زمین، شهر و محل سکونت می‌خواهد.
چو خان و مان بدو دادی بخواهد
به خان و مانت چون دشمن نشستن
هوش مصنوعی: هرگاه که خانه و زندگی‌ات را به کسی بسپاری، باید انتظار داشته باشی که آن فرد مانند یک دشمن در خانه و زندگی‌ات قرار بگیرد.
بجز با تو نیارامد چو رفتی
کسی دشمن کجا دیده‌است از این فن؟
هوش مصنوعی: وقتی تو رفتی، هیچ‌کس دیگر نتوانسته است آرامش را تجربه کند. آیا دیده‌ای که کسی بدون معشوقش، بتواند به آرامش دست یابد؟
چو با من دشمن من دوستی جست
مرا ز انده کهن زین گشت نو تن
هوش مصنوعی: وقتی که دشمنی با من ارتباط برقرار می‌کند، من به دوستی و صمیمیت او پاسخ می‌دهم و از ناراحتی‌های گذشته دور می‌شوم و احساس تازه‌ای پیدا می‌کنم.
سزد کاین بدکنش را دوست گیرم
چو بیرون زو دگر کس نیست با من
هوش مصنوعی: می‌توانم به دوستی کسی که ناپسند است بپردازم، چون بیرون از او هیچ کس دیگری نیست که با من باشد.
به سند انداخت گاهم گه به مغرب
چنین هرگز ندیده‌ستم فلاخن
هوش مصنوعی: هرگز در زندگی‌ام سنگینی این بار را که به غم و اندوه می‌افتم، احساس نکرده‌ام.
ندیده‌است آنکه من دیدم ز غربت
به زیر دسته سرمه‌یْ کرده هاون
هوش مصنوعی: آن که من دیده‌ام و تجربه کرده‌ام، هرگز آن را نخواهد دید؛ غم غربت و تنهایی را که مانند سنگی در هاون ساییده شده است.
غریبی هاون مردان علم است
ز مرد علم خود علم است روغن
هوش مصنوعی: دانش و علم به تنهایی کافی نیست، بلکه درک و تجربه عمیق‌تری می‌طلبد. فردی که واقعی‌اَش علم را درک کرده و در عمل به کار می‌گیرد، مانند روغنی است که به خرد و دانایی طراوت می‌بخشد. در واقع، قدرتمندی دانش به عمل و مهارت‌های فردی بستگی دارد.
ازین روغن در این هاون طلب کن
که بی‌روغن چراغت نیست روشن
هوش مصنوعی: از این روغن در این هاون بگیر تا بتوانی چراغت را روشن کنی، چون بدون روغن، چراغ روشن نخواهد شد.
وگر چون ترب بی‌روغن شده‌ستی
بخیره ترب در هاون میفگن
هوش مصنوعی: اگر چنانچه مانند تربی شده‌ای که روغن ندارد، سرت را بی‌فایده در هاون بکوبی، هیچ سودی نخواهی برد.
نگردد مرد مردم جز به غربت
نگیرد قدر باز اندر نشیمن
هوش مصنوعی: انسان‌های واقعی در غربت و دوری از وطن به ارزش و بزرگی خود پی می‌برند و در خانه نمی‌توانند آن را درک کنند.
نهال آنگه شود در باغ برور
که برداریش از آن پیشینه معدن
هوش مصنوعی: درختچه زمانی در باغ رشد می‌کند و به ثمر می‌رسد که از ریشه‌های گذشته‌اش و محیط قبلی‌اش جدا شود و در فضایی جدید قرار بگیرد.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟
هوش مصنوعی: آیا ممکن است سنگی با چهره سخت و مقاوم را بشکافد، در صورتی که آهنی برمی‌خیزد که خود از سنگ خارج نشده باشد؟
به جام زر بَرِ دست شه آید
مروق مِیْ چو بیرون آید از دن
هوش مصنوعی: وقتی که جام زرینی در دست شاه به دست می‌آید، شراب خوشمزه‌ای نیز بیرون از دنیا نمایان می‌شود.
به شهر و برزن خود دَر چه یابی
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟
هوش مصنوعی: در این شهر و کوچه‌ها چه چیزی می‌توانی پیدا کنی جز آنچه که خود این شهر و کوچه‌ها دارند؟
به خانه در ز نور قرص خورشید
همان بینی که درتابد ز روزن
هوش مصنوعی: به خانه‌ای برو که نور خورشید به آن می‌تابد، همان نوری که از روزنه‌ها به داخل می‌رسد را مشاهده خواهی کرد.
اگر مر روز را می‌دید خواهی
سر از روزن برون بایدت کردن
هوش مصنوعی: اگر روز را می‌دیدی، برای تو لازم بود که از روزنه خارج شوی.
چو جان در تن خرد در دل نهفته است
به آمختن ز دل برکن نهنبن
هوش مصنوعی: چنان‌که روح در بدن وجود دارد، خرد و فهم نیز در دل پنهان است. تو باید با یادگیری و تلاش، آنچه در دل نهفته را آشکار کنی.
اگر خواهی که بوی خوش بیابی
به مشک سوده در باید دمیدن
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی بوی خوشی استشمام کنی، باید به مشک سوده (خالص) نفَس بکشی.
دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دستهٔ سیر در خوش نیست سوسن
هوش مصنوعی: دل خود را از چیزهای بیهوده و بی‌معنی خالی کن؛ چرا که در این دنیا، خوشبختی و آرامش واقعی در غنای خرد و اندیشه نهفته است، نه در زیبایی‌های ظاهری مانند سوسن.
زخار و خس چو گلشن کرد خواهی
بباید رُفت بام و بوم گلشن
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی از زیبایی‌های زندگی و خوشی‌های آن بهره‌مند شوی، باید برای رسیدن به آن تلاش کنی و از زحمات خودت غافل نشوی.
چنان باشد سخن در مغز جاهل
چو درریزی به خمِ گوز ارزن
هوش مصنوعی: سخن در وجود نادان به همان اندازه بی‌فایده است که گندم در ظرفی کوچک و نامناسب.
اگر سوسن همی خواهی نشاندن
نخست از جای سوسن سیر برکن
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی گل سوسن بکاری، ابتدا باید زمین را از سیر پاک کنی و آماده‌سازی کنی.
چرا با جام می می علم جوئی؟
چرا باشی چو بوقلمون ملون؟
هوش مصنوعی: چرا به دنبال دانش و علم هستی در حالی که با نوشیدن شراب غافل هستی؟ چرا خود را شبیه بوقلمون رنگارنگ می‌کنی که فقط ظاهری زیبا دارد؟
نشاید بود گه ماهی و گه مار
گلیم خر به زر رشته میاژن
هوش مصنوعی: این بیت اشاره دارد به این موضوع که انسان نباید در طول زندگی خود دچار تغییرات و در نوسان باشد؛ مانند ماهی که در آب شنا می‌کند و مار که در زمین خزیده است. همچنین به این نکته اشاره می‌کند که باید از چیزهایی که ارزش واقعی دارند، مانند صداقت و پاکدامنی، دوری نکنیم و به دنبال ظواهر فریبنده نرویم. در واقع، بهتر است به اصول و ارزش‌های واقعی وفادار بمانیم و خود را از افتادن به دام دنیا و فریب‌ها محفوظ داریم.
اگر گردن به دانش داد خواهی
ز جهل آزاد باید کرد گردن
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی از جهل رهایی پیدا کنی، باید سر خود را به یادگیری و دانش بسپر ی.
به پیش دَن درون دانش چه‌جوئی؟
تو را دَن به، به گرد دَن همی دَن
هوش مصنوعی: این بیت به ما می‌گوید که به دنبال دانش و آگاهی بیشتر باشیم. سوال می‌کند که در این مسیر چه چیزی را جستجو می‌کنی و می‌آورد که دنیا همواره در حال تغییر و چرخش است، پس توجه به دانش و فهم عمیق‌تر ضروری است.
چو می‌دانی که‌ت از خم گوز ناید
به طمع گوز خم را خیره مشکن
هوش مصنوعی: وقتی می‌دانی که قدرت و توانت از حدی بیشتر نیست، به امید اینکه به چیزی بدست آوری، خودت را در معرض خطر قرار نده و آنچه را که داری به آسانی خراب نکن.
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فگندن
هوش مصنوعی: اگر نمی‌توانی جایی که خرما و گوزبند را بگذاری، نباید بید و سنجد را هم به حال خود رها کنی.
بخندد هوشیار از حکمت مست
هوس را خیره حکمت چون بری ظن؟
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که یک فرد باهوش از میان عقل و دل مشغولی‌های عشق و هوس، بخندد و به حال مستی بیفتد؟ درواقع، حکمت و خرد به نوعی بر این سرگردانی و درک آن تسلط دارد.
به نزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من
هوش مصنوعی: عقل، حکمت را سنجیده و ارزیابی می‌کند و می‌تواند آن را از کمترین تا بیشترین مقدار، به درستی اندازه‌گیری کند.
اگر نادان خریدار دروغ است
تو با نادان مکن همواره هیجن
هوش مصنوعی: اگر کسی که نمی‌داند و نادان است، تخلف می‌کند و دروغ می‌گوید، تو خود را درگیر او نکن و همواره دوری کن.
نشاید کرد مر هشیار دل را
به باد بی‌خرد بر باد خرمن
هوش مصنوعی: نباید دل آگاه را به دست آدمی نادان سپرد تا آن را به نابودی ببرد.
سوی من جاهل است، ارچه حکیم است
به نزد عامه، هندوی برهمن
هوش مصنوعی: اگرچه او در بین مردم به عنوان یک حکیم شناخته می‌شود، اما برای من که آگاه‌تر هستم، او همچنان نادان است مانند یک برهمن هندو.
نه سور است ارچه همچون سور از دور
پر از بانگ است و انبوه است شیون
هوش مصنوعی: این عبارت به توصیف چیزی می‌پردازد که به نظر شاداب و زنده می‌آید، اما در واقعیت به دلایلی غم‌انگیز یا ناخوشایند است. اگرچه در دوردست صدای شادی و شلوغی به گوش می‌رسد، اما حقیقتاً در این فضا خبری از شادی واقعی نیست و همه چیز پر از اندوه و نجوای دل‌هاست.
نیابد فضل و مزد روزه‌داران
برهمن، گرچه چون روزه است لکهن
هوش مصنوعی: کم‌اهمیت است که برهمن فضیلت و پاداش روزه‌داران را درک کند، حتی اگر به ظاهر مانند روزه‌داران باشد.
به پیش تیغ دنیا مرد دینی
جز از حکمت نپوشد خود و جوشن
هوش مصنوعی: در برابر سختی‌ها و خطرات دنیا، انسان مؤمن باید به دانش و بینش خود اتکا کند و هرگز به ظاهر و لباس‌های زرق و برق خود تکیه نکند.
به حکمت شایدت مر خویشتن را
هم اینجا در بهشتِ عَدْن دیدن
هوش مصنوعی: شاید به وسیله‌ی حکمت، تو بتوانی خودت را در اینجا، در بهشت عدن مشاهده کنی.
چو در پیدا نهانی را ببینی
بدان کامد سوی تو فضل ذوالمن
هوش مصنوعی: وقتی در زندگی چیزهای پنهان را ببینی، بدان که برکات و نعمت‌های خداوند به سوی تو می‌آید.
چه گوئی، چند پرسی چیست حکمت؟
نه مشک است و نه کافور و نه چندن
هوش مصنوعی: چه بگویم و چه بپرسم از حکمت؟ نه به بویی از مشکی است و نه به عطر کافوری و نه از گیاهی مثل چندن.
در این پیدا نهانی را چو دیدی
برون رفت اشترت از چشم سوزن
هوش مصنوعی: وقتی در این دنیا نهانی را دیدی، متوجه شو که مشکلات و دشواری‌ها از برابر چشمانت خارج می‌شوند.
چو گلشن را نمی‌بینی نیاری
همی بیرون شد از تاریک گلخن
هوش مصنوعی: اگر گلشن را نمی‌بینی، نمی‌توانی از فضای تاریک و بسته خارج شوی.
نمی‌یاری ز نادانی فگندن
گلیم خر به وعْده‌یْ خزّ ادکن
هوش مصنوعی: به خاطر نادانی‌ات نمی‌توانی دروغ بگویی و خود را به وعده‌های فریبنده‌ای که غیرواقعی هستند، گول بزنی.
از این دریای بی‌معبر به حکمت
ببایدت، ای برادر، می گذشتن
هوش مصنوعی: برادر، باید از این دریای بی‌راه و بی‌معنا عبور کنی تا به حکمت و دانش برسی.
ز حکمت خواه یاری تا برآئی
که مانده‌ستی به چاه اندر چو بیژن
هوش مصنوعی: اگر از حکمت و دانایی کمک بگیری، می‌توانی از وضعیت دشوارت بیرون بیایی، مشابه حالتی که بیژن در چاه گرفتار شده و نیاز به یاری دارد.
از این تاریک چَه بیرون شدن را
ز مردان مرد باید وز زنان زن
هوش مصنوعی: برای رهایی از تاریکی، لازم است که مردان به درستی رفتار کنند و زنان نیز به شایستگی نقش خود را ایفا کنند.
چو قصد شعر حجت کرد خواهی
به فکرت دامن دل در کمر زن
هوش مصنوعی: اگر بخواهی به سراغ شعر بروی و آن را به عنوان یک دلیل و برهان قرار دهی، باید توجه کنی که افکار و احساساتت را به خوبی در هم بیامیزی و به آن‌ها توجه داشته باشی.

حاشیه ها

1402/04/02 21:07
علی میراحمدی

به سند انداخت گاهم گه به مغرب

چنین هرگز ندیده‌ستم فلاخن... 

قصیده شگرفی است در وصف غریبی... 

1403/02/13 13:05
جهن یزداد
 

 

به سند انداخت گاهم گه به مغرب

چنین هرگز ندیده‌ستم فلاخن

تواند سنگ را هرگز بریدن

اگر از سنگ بیرون ناید آهن؟

به شهر و برزن خود در چه یابی

جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟

اگر مر روز رامی‌دید خواهی

سر از روزن برون بایدت کردن

چو جان درتن خرد دردل نهفته است

به آمختن ز دل برکن نهنبن

اگر خواهی که بوی خوش بیابی

به مشک سوده در باید دمیدن

دل از بیهوده بیخو کن خرد را

به دستهٔ سیر در خوش نیست سوسن

زخار و خس چو گلشن کرد خواهی

بباید رفت بام و بوم گلشن

اگر سوسن همی خواهی نشاندن

نخست از جای سوسن سیر برکن

نشاید بود گه ماهی و گه مار

گلیم خر به زر رشته میاژن

اگر گردن به دانش داد خواهی

 نخست آزاد باید کرد گردن

 خرد را بهر هر چیزی  ترازوست

ز یک من تا هزاران بار صد من

اگر نادان خریدار دروغ است

تو با نادان مکن همواره هیجن

نشاید کرد مر هشیار دل را

به باد بی‌خرد بر باد خرمن

نه سور است ارچه همچون سور از دور

پر از بانگ است و انبوه است شیون

چه گوئی، چند پرسی چیست دانش؟

نه مشک است و نه کافور و نه چندن

در این پیدا نهانی را چو دیدی

برون رفت اشترت از چشم سوزن

چو گلشن را نمی‌بینی نیاری

همی بیرون شد از تاریک گلخن

از این دریای ناپیدا کرانه
ببایدت ای برادر میگذشتن

ز دانش خواه یاری تا برآئی

که مانده‌ستی به چاه اندر چو بیژن

از این تاریک چه بیرون شدن را

ز مردان مرد باید وز زنان زن