گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲

من چو نادانان بر درد جوانی ننوم
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر سو که شوم
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم
گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم
این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب
نیست‌شان خنجر برنده مگر آرزوم
من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر
که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم
ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو
یک دوبار اینت بگفته‌ستم وین بار سوم
سپس من نتوانند که آیند هگرز
چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم
چو به جان و دل کرده‌است وطن دشمن من
من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم
ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم
چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای
تو نه‌ای آن من و نیز نه من آن توم
تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت
بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم
طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو
اگر از جهل و جفای تو برآید سروم
چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم
ای امید همه امیدوران روز شمار
بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم
چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو
من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم
وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت
گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟
دست‌ها در رسن آل رسولت زده‌ام
جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟
چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید
برکشیدند به بالا چو درخت کدوم
به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد
شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم
گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند
در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم
جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم
چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید
بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم
جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول
تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

من چو نادانان بر درد جوانی ننوم
که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
هوش مصنوعی: من مانند نادان‌ها بر روی درد جوانی تمرکز نمی‌کنم، زیرا در این درد نه به گذشته بازمی‌گردم و نه ناامید می‌شوم.
پیری، ای خواجه، یکی خانهٔ تنگ است که من
در او را نه همی یابم هر سو که شوم
هوش مصنوعی: پیری مانند یک خانهٔ تنگ است که من در آن احساس راحتی نمی‌کنم و هر کجا بروم، نمی‌توانم از آن فرار کنم.
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش
نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که در زندگی من، مانند یک چادر یا پوشش، چیزی وجود دارد که تا زمانی که آن را بافتم و به آن شکل ندادم، هیچ کس نمی‌تواند مرا به خوبی بشناسد یا من را بپذیرد. بنابراین، اهمیتی دارد که چه چیزهایی را در خود می‌پرورانیم و چگونه خود را به دیگران عرضه می‌کنیم.
گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من
شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم
هوش مصنوعی: اگر مرا از این چاه بیرون بیاورند، چه اهمیتی دارد؟ زیرا من پس از شست و دو سال، در این عمق افتاده‌ام و زندگی کرده‌ام.
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
هوش مصنوعی: بر سر من دنیا کشت و ویرانی به بار آورد، بدون شک اکنون زمان وداع با آن فرارسیده است، چرا که آن زردی نمایان شده است.
چو همی بدرود این سفله جهان کشتهٔ خویش
بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم
هوش مصنوعی: وقتی که به این دنیا وداع می‌گویم و می‌فهمم که در واقع، این دنیا مرا به خود آورده و کشته است، مطمئن هستم که هر چیزی که من در این دنیا بکارم، در نهایت به خودم بازمی‌گردد.
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم
هوش مصنوعی: دشمنان من، صفات ناپسند و طمع و آرزوهایی هستند که باعث می‌شوند از آنها دوری کنم و از خودخواهی و آز خود بگریزم.
این سه دشمن چو همی پیش من آیند به حرب
نیست‌شان خنجر برنده مگر آرزوم
هوش مصنوعی: وقتی این سه دشمن به مقابلم می‌آیند، فقط با آرزوهایم می‌توانم آنها را شکست دهم، نه با شمشیر و سلاح.
من همی دانم اگر چند تو را نیست خبر
که همی هر سه ببرند به دنبه گلوم
هوش مصنوعی: من می‌دانم که حتی اگر تو از آنچه که می‌گذرد بی‌خبر باشی، سه نفر به مویی در گلویم چنگ می‌زنند و مرا می‌زنند.
ای پسر، نیک حذردار از این هرسه عدو
یک دوبار اینت بگفته‌ستم وین بار سوم
هوش مصنوعی: ای پسر، مراقب باش که از این سه دشمن دوری کنی. این را یک بار، دو بار به تو گفتم و حالا این بار سوم است که به تو می‌گویم.
سپس من نتوانند که آیند هگرز
چو خرد باشد تدبیر کن و پیش روم
هوش مصنوعی: سپس من نمی‌توانم ادامه دهم، اما اگر عقل و هوش داشته باشی، باید تدبیر کنی و پیش بروی.
چو به جان و دل کرده‌است وطن دشمن من
من چپ و راست چو دیوانه ز بهر چه دوم
هوش مصنوعی: وقتی که وطن، جان و دل من را خراب کرده است، من مثل دیوانه از هر طرف برای چه بی‌دلیل تلاش می‌کنم؟
ای غزل گوی و لهو جوی، ز من دور که من
نه ز اهل غزل و رود و فسوس و لهوم
هوش مصنوعی: ای کسی که شعر می‌گویی و به سرگرمی‌ها عشق می‌ورزی، از من فاصله بگیر چون من اهل شعر و موسیقی و خوش‌گذرانی نیستم.
چو تو از دنیا گوئی و من از دین خدای
تو نه‌ای آن من و نیز نه من آن توم
هوش مصنوعی: اگر تو درباره‌ی دنیا صحبت کنی و من از دین صحبت کنم، باید بدانیم که نه من متعلق به تو هستم و نه تو متعلق به من.
تا همی رود و سرود است رفیق و کفوت
بی گمان شو که نباشی تو رفیق و کفوم
هوش مصنوعی: دوست و همراه همیشگی تو در حال رفتن و آواز خواندن است، پس بدون تردید به دنبال او برو که اگر تو نباشی، او هم وجود نخواهد داشت.
طبع من با تو نیارامد و با سیرت تو
اگر از جهل و جفای تو برآید سروم
هوش مصنوعی: من نتوانستم با رفتار تو آرامش پیدا کنم، و اگر این بی‌خبری و ستم تو ادامه داشته باشد، دیگر تحمل آن برایم سخت خواهد بود.
چو من از خوی ستورانهٔ تو یاد کنم
از غم و درد ببندد به گلو در خیوم
هوش مصنوعی: وقتی که من به ویژگی‌های سرسخت و دشوار تو فکر می‌کنم، احساس غم و درد در دلم گره می‌خورد و نمی‌توانم آن را بیان کنم.
ای امید همه امیدوران روز شمار
بس بزرگ است به فضل تو امید عفوم
هوش مصنوعی: ای امید همه کسانی که امیدوارند، روزها به اندازه‌ای بزرگ است که به لطف تو، من به عفو و بخششت امیدوارم.
چو یقینم که نگیردت همی خواب و غنو
من بی طاقت در طاعت تو چون غنوم
هوش مصنوعی: چون می‌دانم که خواب و خواب‌آلودگی تو را نمی‌گیرد، من بدون توان بر روی اطاعت تو مانند خواب‌زده‌ای هستم.
وز پس آنکه منادیت شنودم ز ولیت
گر نه بیهوشم بانگ عدوت چون شنوم؟
هوش مصنوعی: بعد از اینکه من ندای تو را از ولی و سرپرست خود شنیدم، اگر بیهوش هستم، صدای دشمن تو را چگونه بشنوم؟
دست‌ها در رسن آل رسولت زده‌ام
جز بدیشان و بدو و به تو من کی گروم؟
هوش مصنوعی: من دستانم را به ریسمان محبت پیروانت گره زده‌ام، اما آیا می‌توانم به کسی غیر از آن‌ها و تو اعتماد کنم؟
چو مرا دست بدان شاخ مبارک برسید
برکشیدند به بالا چو درخت کدوم
هوش مصنوعی: وقتی دستم به آن شاخه خوشبختی رسید، مرا به بالا بردند مثل درختی که شکوفه می‌دهد.
به جوانی چو نشد باز مرا چشم خرد
شاید ار هرگز بر روز جوانی ننوم
هوش مصنوعی: وقتی که به جوانی دست نیافتم و نتوانستم از چشم عقل بهره‌مند شوم، شاید بهتر بود که هرگز در روزهای جوانی به خواب نمی‌رفتم.
گر دلم نیز سوی حرص و هوا میل کند
در خور لعنت و نفرین و سزای تفوم
هوش مصنوعی: اگر دل من هم به سوی طمع و خواسته‌های نفسانی کشیده شود، سزاوار لعنت و عذاب است.
جامهٔ دین مرا تار نماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم
هوش مصنوعی: لباس دین من نه فقط دچار پارگی و آسیب نشده، بلکه اگر خداوند دست به کار نشده بود، حتی به زمین هم نمی‌افتاد.
چو به خار و خو من بر نم رحمت بچکید
بارور شد به نم از رحمت او خار و خوم
هوش مصنوعی: وقتی که باران رحمت الهی بر من ببارد، حتی خار و خاری که در وجودم هست، با نعمت او به شکوفایی و باروری می‌رسد.
جز پرستندهٔ یزدان و ثناگوی رسول
تا بوم هرگز یک روز نخواهم که بوم
هوش مصنوعی: من فقط به پرستش خداوند و ستایش پیامبرش مشغول هستم و هرگز نمی‌خواهم حتی یک روز از این راه دور شوم.

حاشیه ها

1395/03/14 10:06
پرورش

درود بیکران بر شما!
لطفاً واژۀ دشمنان را که در این بیت به شکل دشمان نوشته شده اصلاح فرمایید:
7
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا
از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم

1399/09/24 06:11

استاد پرویز ضیاء شهابی در ترجمهٔ کتاب «سرآغاز کار هنری» مارتین هایدگر از تعبیر «ژرف‌گو» که در این قصیده آمده معادل Abgrund آلمانی استفاده کرده است