گنجور

شمارهٔ ۳۴ - در مدح محمد شاه غازی معزالدین ملک حسین کرت

ای آفتاب حسن به دوران روزگار
چون مه بر آر سر ز گریبان روزگار
بگشا چو غنچه پرده ز رویت که کس ندید
یک گل به رنگ تو ز گلستان روزگار
بنشین بر آب چشمهٔ چشمم که بر نخاست
سروی به قامت تو ز بستان روزگار
یکدانه همچو خال تو ایام بر نداشت
هر چند کشت سنبله دهقان روزگار
چوگان زلف، گوی زنخدان تو ربود
ای گوی حسن برده ز میدان روزگار
دستی زنم چو صبح و بر آرم دمی چو مهر
چون نیست پای صبر به دامان روزگار
بشکست از تو گرمی بازار آفتاب
بر بست آسمان در دکان روزگار
با عاشقان چرا ستم از حد همی بری
ما را بس است جور فراوان روزگار
پایم ببست رشتهٔ حرمان روزگار
دستم شکست پنجهٔ پیچان روزگار
در مصر ملک حیف بود دیگران عزیز
یوسف بمانده خوار به زندان روزگار
در چاه آرزو ز پی آن فتاده‌ام
کازرده‌ام ز صحبت اخوان روزگار
خون می‌دهد به جای می از سرخی شفق
چرخ سیاه کاسه بر این خوان روزگار
صد شور در سرم ز چه افتاد چون هنوز
دستی نبرده‌ام به نمکدان روزگار
قرص شکسته را بکند هر مهی درست
دندان من ندیده لب نان روزگار
دایم حمل قرار در آتش گرفته است
این دیده‌ایم برهٔ بریان روزگار
در بیشهٔ فلک چو اسد می‌کنم شکار
کی شیر شد چو گربه در انبان روزگار
ناصر ز روزگار شکایت چه می‌کنی
چون هیچ حکم نیست به فرمان روزگار
بگذار هفت پرده ز حکم سرای دهر
بگذر ز چار گوشهٔ ارکان روزگار
گر نیست گرد عارضه در دیدهٔ سپهر
رو نیست درد حادثه در جان روزگار
این باد نیست آه و دم سرد آسمان
این ابر چیست دیدهٔ گریان روزگار
چون مرغ خوش نوا شده‌ای از لسان طیر
برگو حکایتی به سلیمان روزگار
شاه جهان محمد غازی کز آسمان
آمد بدو خطاب که سلطان روزگار
تا نُه رواق گنبد فیروزه بسته‌اند
ماهی چو او نتافت در ایوان روزگار
ثعبان نیزه در ید بیضای او خرد
چون دید گفت موسی عمران روزگار
چرخش چو داد منصب افراسیاب، گفت
باز آمدست رستم دستان روزگار
آن سلطنت پناه که چون ملک ایمن است
در سایهٔ عنایت خاقان روزگار
سلطان معزالدین که غبار سمند او
شد توتیای دیدهٔ اعیان روزگار
از نوک تیغ قهر و سر کلک لطف اوست
درد دل زمانه و درمان روزگار
با عدل او عمارت عالم همی کند
معمور گشته خانهٔ ویران روزگار
کمتر غلام هندوی او از مفاخرت
بنهاد پای بر سر کیوان روزگار
ای شاه شاهزاده به پیشت چنین پدر
بشکن سر زمانه و دندان روزگار
ای شهسوار بر سر میدان ربوده‌ای
گوی سپهر در خم چوگان روزگار
چون هیچ نکته پیش ضمیرت نهفته نیست
دانسته‌ای تو ظاهر و پنهان روزگار
مردم به خواب و دولت بیدار تو مدام
شب تا به روز گشته نگهبان روزگار
چون بر براق برق عزیمت شوی سوار
در یاب آنچه رفت ز دوران روزگار
شاها توئی محمد ثانی به خُلق و نام
من بنده در مدیح تو سحبان روزگار
سودم ز مدح تو تست و گرنه زیان بود
نقد هنر به قیمت ارزان روزگار
خود را به نظم و نثر پدیدار کرده‌اند
آن‌ها که بوده‌اند سخندان روزگار
من هم به نام شاه جهان یک دو شاه بیت
بنوشته‌ام به دفتر و دیوان روزگار
تا خنگ چرخ غره همی‌یابد از هلال
بادا نشان حکم تو بر ران روزگار
پایان مباد عمر تو را تا شوی محیط
بر ابتدای عالم و پایان روزگار

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: الف. رسته

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای آفتاب حسن به دوران روزگار
چون مه بر آر سر ز گریبان روزگار
هوش مصنوعی: ای خورشید زیبایی، در طول زمان مانند ماه، سر از گریبان روزگار بیرون بیاور.
بگشا چو غنچه پرده ز رویت که کس ندید
یک گل به رنگ تو ز گلستان روزگار
هوش مصنوعی: پرده از روی خود بردار و خودت را نشان بده، زیرا هیچ کس در دنیا به زیبایی تو، گلی را ندیده است.
بنشین بر آب چشمهٔ چشمم که بر نخاست
سروی به قامت تو ز بستان روزگار
هوش مصنوعی: بنشین کنار چشمهٔ اشک من، زیرا هیچ درخت بلندی به زیبایی تو از باغ زندگی سر نکشیده است.
یکدانه همچو خال تو ایام بر نداشت
هر چند کشت سنبله دهقان روزگار
هوش مصنوعی: چشم مثل تو در هیچ زمانی پیدا نشد، هرچند که کشاورزها در طول سال‌ها محصولات زیادی برداشت کردند.
چوگان زلف، گوی زنخدان تو ربود
ای گوی حسن برده ز میدان روزگار
هوش مصنوعی: زلف تو مانند چوب چوگان است که زیبایی صورتت را از میدان زندگی ربوده است.
دستی زنم چو صبح و بر آرم دمی چو مهر
چون نیست پای صبر به دامان روزگار
هوش مصنوعی: اگر روزی مانند صبح شفاف و روشن بیایم و مانند خورشید تابناک لحظه‌ای درخشان باشم، چه سودی دارد وقتی که دیگر نمی‌توانم برای مدت طولانی صبر کنم و روزگار در دامانش مرا محبوس کرده است؟
بشکست از تو گرمی بازار آفتاب
بر بست آسمان در دکان روزگار
هوش مصنوعی: اگر گرمی بازار آفتاب از تو شکسته شود، آسمان بر دکان روزگار بسته خواهد شد.
با عاشقان چرا ستم از حد همی بری
ما را بس است جور فراوان روزگار
هوش مصنوعی: چرا با عاشقان این چنین بی‌رحمی می‌کنی؟ ما دیگر نمی‌توانیم جور و ستم روزگار را تحمل کنیم.
پایم ببست رشتهٔ حرمان روزگار
دستم شکست پنجهٔ پیچان روزگار
هوش مصنوعی: زندگی مرا به سختی و ناامیدی کشانده است و در این مسیر، آرزوهایم از بین رفته و قدرت و توانم نیز دچار شکست شده‌اند.
در مصر ملک حیف بود دیگران عزیز
یوسف بمانده خوار به زندان روزگار
هوش مصنوعی: در مصر، ملک، یوسف را عزیز و گران‌قدر می‌داند، اما دیگران در برابر او خوار و ذلیل شده‌اند و به خاطر روزگار، در زندان گرفتارند.
در چاه آرزو ز پی آن فتاده‌ام
کازرده‌ام ز صحبت اخوان روزگار
هوش مصنوعی: من به خاطر آرزوهایم به چاه افتاده‌ام و از دوستی‌های روزگار آزرده‌ام.
خون می‌دهد به جای می از سرخی شفق
چرخ سیاه کاسه بر این خوان روزگار
هوش مصنوعی: آسمان سحرگاهی با رنگ سرخ خود به جای شراب خون می‌ریزد و دنیای سخت و تاریک، این سفره زندگی را برای ما می‌چید.
صد شور در سرم ز چه افتاد چون هنوز
دستی نبرده‌ام به نمکدان روزگار
هوش مصنوعی: در دل من هزار احساس و هیجان وجود دارد، اما هنوز به مشکلات و چالش‌های زندگی دست نزده‌ام و با آن‌ها روبرو نشده‌ام.
قرص شکسته را بکند هر مهی درست
دندان من ندیده لب نان روزگار
هوش مصنوعی: ماه کامل برای ایجاد زیبایی، نگران کردن دندان‌های خراب من است، در حالی که روزگار به من نان نمی‌دهد.
دایم حمل قرار در آتش گرفته است
این دیده‌ایم برهٔ بریان روزگار
هوش مصنوعی: همیشه در آتش سختی‌ها و مشکلات، دلمان به این امید روشن است که روزگار بهتری در پیش است.
در بیشهٔ فلک چو اسد می‌کنم شکار
کی شیر شد چو گربه در انبان روزگار
هوش مصنوعی: در زیر آسمان، مانند شیر در جنگل، شکار می‌کنم. چرا که زمانه باعث شده است که شیر به اندازه یک گربه کوچک شود.
ناصر ز روزگار شکایت چه می‌کنی
چون هیچ حکم نیست به فرمان روزگار
هوش مصنوعی: چرا از روزگار شکایت می‌کنی وقتی که هیچ چیز در دست فرمان روزگار نیست؟
بگذار هفت پرده ز حکم سرای دهر
بگذر ز چار گوشهٔ ارکان روزگار
هوش مصنوعی: اجازه بده تا از موانع و مشکلات زندگی عبور کنیم و از چهار گوشهٔ دنیا بگذریم.
گر نیست گرد عارضه در دیدهٔ سپهر
رو نیست درد حادثه در جان روزگار
هوش مصنوعی: اگر در چهرهٔ آسمان هیچ چیز وجود نداشته باشد، پس در زنده‌گی نیز هیچ دردی از حوادث روزگار نخواهد بود.
این باد نیست آه و دم سرد آسمان
این ابر چیست دیدهٔ گریان روزگار
هوش مصنوعی: این نسیم عادی نیست، بلکه نشان‌دهندهٔ اندوه و سردی آسمان است. این ابرها چه هستند که گویی چشمان روزگار اشکبارند؟
چون مرغ خوش نوا شده‌ای از لسان طیر
برگو حکایتی به سلیمان روزگار
هوش مصنوعی: تو مانند پرنده‌ای خوش آواز شده‌ای که از زبان پرندگان داستانی را برای سلیمان زمانه بازگو کند.
شاه جهان محمد غازی کز آسمان
آمد بدو خطاب که سلطان روزگار
هوش مصنوعی: محمد غازی، فرمانروای جهانی که از آسمان آمد، به او خطاب شد که سلطنت زمان به تو تعلق دارد.
تا نُه رواق گنبد فیروزه بسته‌اند
ماهی چو او نتافت در ایوان روزگار
هوش مصنوعی: تا نُه رواق گنبد فیروزه‌ای بسته شده‌اند، اما ماهی مانند او نتوانسته است در ایوان زمان جست و خیز کند.
ثعبان نیزه در ید بیضای او خرد
چون دید گفت موسی عمران روزگار
هوش مصنوعی: ثعبان که نمادی از خطر و دشمنی است، وقتی که قدرت و عظمت موسی را دید، به او گفت که تو فرزند عمران هستی و روزگار تو پر از ماجراها و چالش‌هاست. این بیان نشان‌دهندهٔ تأثیرگذاری و توانایی‌های موسی در مقابل مشکلات است.
چرخش چو داد منصب افراسیاب، گفت
باز آمدست رستم دستان روزگار
هوش مصنوعی: با رسیدن منصب و قدرت به افراسیاب، اعلام می‌شود که رستم دستان، قهرمان بزرگ، دوباره به میدان بازگشته است.
آن سلطنت پناه که چون ملک ایمن است
در سایهٔ عنایت خاقان روزگار
هوش مصنوعی: پناهگاه و حکومت آن پادشاهی که در سایهٔ لطف و توجه مقام بالا همچون یک سرزمین امن و آرام است.
سلطان معزالدین که غبار سمند او
شد توتیای دیدهٔ اعیان روزگار
هوش مصنوعی: سلطان معزالدین به قدری با شکوه و پرقدرت است که مانند گرد و غبار اسبش، توجه و دیدگان افراد برجسته زمانه را به خود جلب کرده است.
از نوک تیغ قهر و سر کلک لطف اوست
درد دل زمانه و درمان روزگار
هوش مصنوعی: درد و رنجی که انسان در طول زمان تجربه می‌کند، به خاطر خشم و قهر کسی است که در عین حال، با مهربانی و لطف خود راهی برای درمان این دردها نیز فراهم می‌آورد.
با عدل او عمارت عالم همی کند
معمور گشته خانهٔ ویران روزگار
هوش مصنوعی: عدل او سبب رونق و آبادانی جهان است و به وسیلهٔ آن، خانه‌های ویران زمانه دوباره شکوه و زیبایی پیدا کرده‌اند.
کمتر غلام هندوی او از مفاخرت
بنهاد پای بر سر کیوان روزگار
هوش مصنوعی: غلام هندی او کمتر از افتخاراتش پا بر سر روزگار نمی‌گذارد.
ای شاه شاهزاده به پیشت چنین پدر
بشکن سر زمانه و دندان روزگار
هوش مصنوعی: ای پادشاه، ای فرزند پادشاه، با توانایی و قدرتت بر تمامی مشکلات و سختی‌های زمانه غلبه کن و به چالش‌های روزگار پاسخ ده.
ای شهسوار بر سر میدان ربوده‌ای
گوی سپهر در خم چوگان روزگار
هوش مصنوعی: ای قهرمان، تو در میدان زندگی همچون بازیکنی ماهر، بر افراز دوست‌داشتنی‌ات غلبه کرده‌ای و در بازی روزگار، موفق شده‌ای بر تمامی چالش‌ها فائق آٰیی.
چون هیچ نکته پیش ضمیرت نهفته نیست
دانسته‌ای تو ظاهر و پنهان روزگار
هوش مصنوعی: از آنجا که هیچ چیزی در دل و ضمیر تو پنهان نیست، تو به خوبی هر آنچه را در ظاهر و باطن زندگی وجود دارد، می‌دانی.
مردم به خواب و دولت بیدار تو مدام
شب تا به روز گشته نگهبان روزگار
هوش مصنوعی: مردم خوابیده‌اند و تو همیشه در حال بیداری، شب تا صبح مراقب و نگهبان حوادث زمانه هستی.
چون بر براق برق عزیمت شوی سوار
در یاب آنچه رفت ز دوران روزگار
هوش مصنوعی: زمانی که به سرعت و شتاب به سوی مقصد خود می‌روی، باید توجه داشته باشی که چه مسیری را پیموده‌ای و چه تجربیاتی را در طول زمان پشت سر گذاشته‌ای.
شاها توئی محمد ثانی به خُلق و نام
من بنده در مدیح تو سحبان روزگار
هوش مصنوعی: ای شاه بزرگ، تو محمدی دوم هستی، از نظر خلق و مقام. من بنده‌ای هستم که تمام روزها و لحظات زندگی‌ام را در ستایش تو صرف می‌کنم.
سودم ز مدح تو تست و گرنه زیان بود
نقد هنر به قیمت ارزان روزگار
هوش مصنوعی: من از ستایش تو به نفع خودم سود می‌برم و در غیر این صورت هنر من ارزش چندانی نخواهد داشت و در دنیای امروز، بهای آن پایین است.
خود را به نظم و نثر پدیدار کرده‌اند
آن‌ها که بوده‌اند سخندان روزگار
هوش مصنوعی: آن‌هایی که در دوران خود سخن‌ور بوده‌اند، خود را در قالب نظم و نثر به نمایش گذاشته‌اند.
من هم به نام شاه جهان یک دو شاه بیت
بنوشته‌ام به دفتر و دیوان روزگار
هوش مصنوعی: من هم به نام شاه جهان، چند شعر زیبا در دفتر زندگی‌ام نوشته‌ام.
تا خنگ چرخ غره همی‌یابد از هلال
بادا نشان حکم تو بر ران روزگار
هوش مصنوعی: تا زمانی که چرخ روزگار تحت تأثیر قرار گیرد و نشانه‌ای از خواسته تو بر زندگی نمایان شود.
پایان مباد عمر تو را تا شوی محیط
بر ابتدای عالم و پایان روزگار
هوش مصنوعی: عمر تو به گونه‌ای باشد که در نهایت به تمامیت و کمال خود برسی و در آغازی دوباره تجدید حیات کنی.