گنجور

بیست و چهارم

امروز به قونیه، می‌خندد صد مه رو
یعنی که ز لارنده، می‌آید شفتالو
در پیش چنین خنده، جانست و جهان، بنده
صد جان و جهان نو ، در می‌رسد از هر سو
کهنه بگذار و رو در بر کش یار نو
نو بیش دهد لذت، ای جان و جهان، نوجو
عالم پر ازین خوبان، ما را چه شدست ای جان؟!
هر سوی یکی خسرو، خندان لب و شیرین خو
بر چهرهٔ هر یک بت بنوشته که لاتکبت
بر سیب زنخ مرقم من یمشق لایصحو
برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم
لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟!
بهر گل رخسارش، کز باغ بقا روید
چون فاخته می‌گوید هر بلبل جان: « کوکو »
گر این شکرست ای جان، پس چه بود آن شکر
ای جان مرا مستی، وی درد مرا دارو
بازآمد و بازآمد، آن دلبر زیبا خد
تا فتنه براندازد، زن را ببرد از شو
با خوبی یار من زن چه بود؟! طبلک زن
در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو
گر درنگری خوش خوش، اندر سرانگشتش
نی جیب نسب گیری، نی چادر اغلاغو
شب خفته بدی ای جان، من بودم سرگردان
تا روز دهل می‌زد آن شاه برین بارو
گفتم ز فضولی من: « ای شاه خوش روشن
این کار چه کار تست ؟! کو سنجر و کو قتلو »
گفتا: « بنگر آخر از عشق من فاخر
هم خواجه و هم بنده، افتاده میان کو
بر طبل کسی دیگر برنارد عاشق سر
پیراهن یوسف را مخصوص و شدست این بو
مستست دماغ من، خواهم سخنی گفتن
تا باشم من مجرم تا باشم یا زقلو
گیرم که بگویم من، چه سود ازین گفتن؟
گوش همه عالم را بر دوزد آن جادو
ترجیع کنم ای جان گر زانک بخندی تو
تا از خوشی و مستی بر شیر جهد آهو
ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت
تا زنده شود قربان، پیش لب خندانت
چون قند و شکر آید پیش تو؟! که می‌باید
بر قند و شکر خندد آن لعل سخن‌دانت
هرکس که ذلیل آمد، در عشق عزیز آمد
جز تشنه نیاشامد از چشمهٔ حیوانت
ای شادی سرمستان، ای رونق صد بستان
بنگر به تهی‌دستان، هریک شده مهمانت
پرکن قدحی باده، تا دل شود آزاده
جان سیر خورد جانا، از مایدهٔ خوانت
بس راز نیوشیدم، بس باده بنوشیدم
رازم همه پیدا کرد، آن بادهٔ پنهانت
ای رحمت بی‌پایان وقتست که در احسان
موجی بزند ناگه بحر گهرافشانت
تا دامن هر جانی، پر در وگهر گردد
تا غوطه خورد ماهی در قلزم احسانت
وقتیست که سرمستان گیرند ره خانه
شب گشت چه غم از شب با ماه درخشانت
ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان
جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت
در پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو
تا سجدهٔ شکر آرد، صد ماه خراسانت
ای جان بداندیشش، گستاخ درآ پیشش
من مجرم تو باشم، گر گیرد دربانت
در باز شود والله، دربان بزند قهقه
بوسد کف پای تو، چو نبیند حیرانت
خنده بر یار من، پنهان نتوان کردن
هردم رطلی خنده می‌ریزد در جانت
ای جان، ز شراب مر، فربه شدی و لمتر
کز فربهی گردن، بدرید گریبانت
با چهرهٔ چون اطلس، زین اطلس ما را بس
تو نیز شوی چون ما گر روی دهد آنت
زینها بگذشتم من گیر این قدح روشن
مستی کن و باقی را درده به عزیزانت
چون خانه روند ایشان شب مانم من تنها
با زنگیکان شب تا روز بکوبم پا
امروز گرو بندم با آن بت شکرخا
من خوشتر می‌خندم، یا آن لب چون حلوا؟
من نیم دهان دارم، آخر چه قدر خندم؟!
او همچو درخت گل، خندست ز سر تا پا
هستم کن جانا خوش تا جان بدهد شرحش
تا شهر برآشوبد زین فتنه و زین غوغا
شهری چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟
دیوانه شود ماهی از عشق تو در دریا
بر روی زمین ای جان، این سایهٔ عشق آمد
تا چیست خدا داند از عشق، برین بالا!
کو عالم جسمانی؟! کو عالم روحانی؟!
کو پا و سر گلها؟ کو کر و فر دلها؟!
با مشعلهٔ جانان، در پیش شعاع جان
تاریک بود انجم، بی‌مغز بود جوزا
چون نار نماید آن، خود نور بود آخر
سودای کلیم الله شد جمله ید بیضا
مگریز ز غم ای جان، در درد بجو درمان
کز خار بروید گل، لعل و گهر از خارا
زین جمله گذر کردم ساقی! می جان درده
ای گوشهٔ هر زندان با روی خوشت صحرا
ای ساقی روحانی، پیش‌آر می جانی
تو چشمهٔ حیوانی، ما جمله در استسقا
لب بسته و سرگردان ما را مگذار ای جان
ساغر هله گردان کن، پر بادهٔ جان‌افزا
آن بادهٔ جان‌افزا، از دل ببرد غم را
چون سور و طرب سازد هر غصه و ماتم را
چون باشد جام جان، خوبی و نظام جان
کز گفتن نام جان، دل می‌برود از جا
گفتم به دل: « از محنت، باز آی یکی ساعت »
گفتا که: « نمی‌آیم، کاین خار به از خرما »
ماهی که هم از اول با حر بیارامد
در جوی نیاساید حوضش نشود مأوا
گر آبم در پستی، من بفسرم از هستی
خورشید پرستم من خو کرده در آن گرما
در محنت عشق او، درجست دوصد راحت
زین محنت خوش ترسان کی باشد جز ترسا؟!

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
قالب شعری: ترجیع بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

امروز به قونیه، می‌خندد صد مه رو
یعنی که ز لارنده، می‌آید شفتالو
هوش مصنوعی: امروز در قونیه، صد چهره زیبا در حال خندیدن هستند، یعنی میوه‌های خوشمزه و شیرین مانند شفتالو به وفور در حال رسیدن هستند.
در پیش چنین خنده، جانست و جهان، بنده
صد جان و جهان نو ، در می‌رسد از هر سو
هوش مصنوعی: با دیدن این خنده زیبا، زندگی و تمام دنیا تحت تأثیر قرار می‌گیرند. از هر طرف، زندگی و جهان جدیدی به وجود می‌آید.
کهنه بگذار و رو در بر کش یار نو
نو بیش دهد لذت، ای جان و جهان، نوجو
هوش مصنوعی: کهنه‌ها را کنار بگذار و به سمت محبوب جدید برو، که لذتی بیشتر و تازه‌تر به تو خواهد داد، ای جان و جهانی که در دنباله نوخواهی.
عالم پر ازین خوبان، ما را چه شدست ای جان؟!
هر سوی یکی خسرو، خندان لب و شیرین خو
هوش مصنوعی: ای جان، چه حادثه‌ای برای ما پیش آمده است که در این جهان پر از زیبایی‌ها و چهره‌های نیکو، هر طرف که نگاه می‌کنیم، چهره‌ای زیبا و خوشحال با لبخندی شیرین می‌بینیم؟
بر چهرهٔ هر یک بت بنوشته که لاتکبت
بر سیب زنخ مرقم من یمشق لایصحو
هوش مصنوعی: بر چهره‌ی هر کدام از بت‌ها نوشته شده که: «این گونه شکیبی نداشته باش و به سیبِ زنخ نیز نگاهی نکن؛ بلکه من در حال نوشتن چیزی هستم که هرگز فراموش نخواهد شد.»
برخیز که تا خیزیم، با دوست درآمیزیم
لالا چه خبر دارد، از ما و ازان لولو؟!
هوش مصنوعی: بیدار شو که زمان آن رسیده تا با دوستانمان همراه شویم. خواب چه نمی‌داند از ما و از آن پریشان حال؟
بهر گل رخسارش، کز باغ بقا روید
چون فاخته می‌گوید هر بلبل جان: « کوکو »
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی چهره‌اش، که از باغ جاودانی می‌آید، هر بلبل عاشق با صدای فاخته صدا می‌زند: «کوکو».
گر این شکرست ای جان، پس چه بود آن شکر
ای جان مرا مستی، وی درد مرا دارو
هوش مصنوعی: اگر این شکر است، ای جان، پس آن شکر چه می‌تواند باشد؟ مستی من از توست و این درد من را تو درمان می‌کنی.
بازآمد و بازآمد، آن دلبر زیبا خد
تا فتنه براندازد، زن را ببرد از شو
هوش مصنوعی: آن محبوب زیبا بازگشته و دوباره بازگشته است تا شگفتی‌ها به پا کند و زن را از شوهرش جدا کند.
با خوبی یار من زن چه بود؟! طبلک زن
در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو
هوش مصنوعی: دوست من، با خوبی‌ها و زیبایی‌هایش، چه چیزی از او کم دارد؟ در آشپزخانه عشق او، آیا مثل آن کاسه که او را پر می‌کند، نیست؟
گر درنگری خوش خوش، اندر سرانگشتش
نی جیب نسب گیری، نی چادر اغلاغو
هوش مصنوعی: اگر خوب نگاه کنی، می‌بینی که در انگشت او نه نسب و ریشه‌ای دارد و نه چادر و پوششی برای خود.
شب خفته بدی ای جان، من بودم سرگردان
تا روز دهل می‌زد آن شاه برین بارو
هوش مصنوعی: ای جان، تو در خواب بودی و من تا روز سرگردان و آشفته به این سو و آن سو می‌رفتم، در حالی که آن شاه بر بلندی‌ها با صدای دهل خود می‌زد.
گفتم ز فضولی من: « ای شاه خوش روشن
این کار چه کار تست ؟! کو سنجر و کو قتلو »
هوش مصنوعی: به کسی که در زندگی‌اش اثرگذار و مهم است، می‌گویم: «ای پادشاهی که همیشه درخشانی، این کارهایی که انجام می‌دهی چیست؟ سنجر و قتلو کجایند؟»
گفتا: « بنگر آخر از عشق من فاخر
هم خواجه و هم بنده، افتاده میان کو
هوش مصنوعی: او گفت: «بنگر که به خاطر عشق من، هم آقا و هم کارگر در این کوچه به هم افتاده‌اند.»
بر طبل کسی دیگر برنارد عاشق سر
پیراهن یوسف را مخصوص و شدست این بو
هوش مصنوعی: آهسته بر طبل کسی دیگر می‌کوبد، عشق بافت و رنگ خاص پیراهن یوسف را بویژه حس می‌کند.
مستست دماغ من، خواهم سخنی گفتن
تا باشم من مجرم تا باشم یا زقلو
هوش مصنوعی: من به شدت سرمست و شادابم و می‌خواهم چیزی بگویم. می‌خواهم تا جایی پیش بروم که تبدیل به گناهکار شوم، حتی اگر نتیجه‌اش بد باشد.
گیرم که بگویم من، چه سود ازین گفتن؟
گوش همه عالم را بر دوزد آن جادو
هوش مصنوعی: اگر من چیزی بگویم، چه فایده‌ای دارد؟ آن جادو می‌تواند تمام گوش‌های مردم جهان را مسحور کند.
ترجیع کنم ای جان گر زانک بخندی تو
تا از خوشی و مستی بر شیر جهد آهو
هوش مصنوعی: ای جان، اگر تو بخندی، من می‌خواهم این شادی و نشئه را تقدیم کنم و به مانند آهو از روی خوشحالی و شوق بپرم.
ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت
تا زنده شود قربان، پیش لب خندانت
هوش مصنوعی: ای عید، من بنده‌ی تو هستم و جانم فدای توست. امیدوارم که قربانی‌ام، با لبخند تو زنده شود.
چون قند و شکر آید پیش تو؟! که می‌باید
بر قند و شکر خندد آن لعل سخن‌دانت
هوش مصنوعی: وقتی کسی با شیرینی و لطافت به تو نزدیک می‌شود، باید آن کسی که جوانمرد و خوش‌زبان است، بر آن شیرینی لبخند بزند.
هرکس که ذلیل آمد، در عشق عزیز آمد
جز تشنه نیاشامد از چشمهٔ حیوانت
هوش مصنوعی: هر فردی که در عشق از خود ذلت نشان داد، در واقع به احترام و عزت رسید. اما هیچ‌کس به غیر از آن تشنه‌ای که از چشمهٔ وجود تو آب نمی‌نوشد، در این عشق سیراب نمی‌شود.
ای شادی سرمستان، ای رونق صد بستان
بنگر به تهی‌دستان، هریک شده مهمانت
هوش مصنوعی: ای شادی و خوشی، ای زیبایی و رونق باغ‌ها، به اطراف نگاه کن که هر کس از بی‌پولی و تنگدستی به تو نیازمند شده و مهمان توست.
پرکن قدحی باده، تا دل شود آزاده
جان سیر خورد جانا، از مایدهٔ خوانت
هوش مصنوعی: برای دل آزاد و شاداب، جامی پر از باده بریز. جانم از نعمت‌ها و لذت‌های سفره‌ات سیر شده است.
بس راز نیوشیدم، بس باده بنوشیدم
رازم همه پیدا کرد، آن بادهٔ پنهانت
هوش مصنوعی: من بارها به گوش دادن رازها پرداختم و بارها نوشیدنی نوشیدم، اما راز من همه به‌وضوح نمایان شد، همان نوشیدنی پنهان تو.
ای رحمت بی‌پایان وقتست که در احسان
موجی بزند ناگه بحر گهرافشانت
هوش مصنوعی: ای رحمت بی‌پایان، زمان آن رسیده که تو ناگهان مثل دریایی از بخشش، موجی از احسان و نیکی به راه بیندازی.
تا دامن هر جانی، پر در وگهر گردد
تا غوطه خورد ماهی در قلزم احسانت
هوش مصنوعی: تا زمانی که هر روحی و هر جانی پر از خوبی‌ها و ویژگی‌های ارزشمند شود، همچون ماهی که در عمق دریاهای مهربانی تو شنا کند.
وقتیست که سرمستان گیرند ره خانه
شب گشت چه غم از شب با ماه درخشانت
هوش مصنوعی: زمانی است که خوشحال‌ها راه خانه را می‌گیرند. شب فرا رسیده و چه غمی از آن که شب با ماه درخشانش همراه است.
ای عید، بیفکن خوان، داد از رمضان بستان
جمعیت نومان ده، زان جعد پریشانت
هوش مصنوعی: ای عید، سفره‌ات را بیفکن و از رمضان که به پایان رسیده است، شادمانی را بگیر. جمعیت را به خاطر آن موهای پریشان و زیبایت به دست بیاور.
در پوش لباس نو، خوش بر سر منبر رو
تا سجدهٔ شکر آرد، صد ماه خراسانت
هوش مصنوعی: در حالی که لباس نو به تن دارم، خوشحال روی منبر می‌روم تا برای نعمت‌هایم سجده شکر بگذارم، تو، ای سرزمین خراسان، به اندازه صد ماه پربار و پرخیر و برکتی.
ای جان بداندیشش، گستاخ درآ پیشش
من مجرم تو باشم، گر گیرد دربانت
هوش مصنوعی: ای جان، او که بداندیش است، بی‌پروا به پیش او برو. اگر دربانش تو را بگیرد، من گناهکار تو خواهم بود.
در باز شود والله، دربان بزند قهقه
بوسد کف پای تو، چو نبیند حیرانت
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده که وقتی در باز می‌شود و کسی وارد می‌شود، دربان به شدت خوشحال و خندنده می‌شود و حتی به کف پای تو بوسه می‌زند، در حالی که تو در حیرت و شگفتی قرار داری و او تو را نمی‌بیند.
خنده بر یار من، پنهان نتوان کردن
هردم رطلی خنده می‌ریزد در جانت
هوش مصنوعی: خنده‌ی یار من را نمی‌توان هر بار پنهان کرد، زیرا هربار که می‌خندد، از شوق و شادی روح تو را تازه می‌کند.
ای جان، ز شراب مر، فربه شدی و لمتر
کز فربهی گردن، بدرید گریبانت
هوش مصنوعی: ای جان، از نوشیدن شراب مرگ لذت بردی و آنچنان چاق و فربه شدی که به خاطر فربهی‌ات، گردن‌ت پاره شده و گریبانت را دریده است.
با چهرهٔ چون اطلس، زین اطلس ما را بس
تو نیز شوی چون ما گر روی دهد آنت
هوش مصنوعی: با چهرۀ زیبای خود که همچون ابریشم است، کافی است تو هم مانند ما بشوی اگر زیبایی‌ات را آشکار کنی.
زینها بگذشتم من گیر این قدح روشن
مستی کن و باقی را درده به عزیزانت
هوش مصنوعی: من از این مسائل عبور کردم، حالا بگیر این جام روشن، و بنوش که عاشقانه پیش بروی و به عزیزانت نیز بنوشان.
چون خانه روند ایشان شب مانم من تنها
با زنگیکان شب تا روز بکوبم پا
هوش مصنوعی: وقتی آنها به خانه می‌روند، من شب را به تنهایی سپری می‌کنم و تا صبح با صدای زنگ‌ها پا می‌کوبم.
امروز گرو بندم با آن بت شکرخا
من خوشتر می‌خندم، یا آن لب چون حلوا؟
هوش مصنوعی: امروز با آن معشوق زیبای خوش‌رو در بندم. من بیشتر از لب‌های شیرینی مثل حلوا خندیده‌ام.
من نیم دهان دارم، آخر چه قدر خندم؟!
او همچو درخت گل، خندست ز سر تا پا
هوش مصنوعی: من به اندازه‌ای که می‌توانم بخندم، اما چه فایده؟ او مانند درختی پر از گل است که از سر تا پا می‌خندد.
هستم کن جانا خوش تا جان بدهد شرحش
تا شهر برآشوبد زین فتنه و زین غوغا
هوش مصنوعی: من با تمام وجودم هستم، ای محبوب، خوشحال که جانم را برای تو فدای می‌کنم تا داستان عشقم از حد بگذرد و شهر را از این شلوغی و آشفتگی پر کند.
شهری چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟
دیوانه شود ماهی از عشق تو در دریا
هوش مصنوعی: شهر چه اهمیتی دارد وقتی که عشق تو هیجان ایجاد می‌کند؟ گویی ماهی از عشق تو در دریا دیوانه می‌شود.
بر روی زمین ای جان، این سایهٔ عشق آمد
تا چیست خدا داند از عشق، برین بالا!
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که در دنیای ما، عشق مانند سایه‌ای است که وجود دارد و تنها خداوند می‌داند حقیقت و عمق عشق چیست. عشق مانع از رسیدن به حقیقت جهانی بالاتر و دینی نمی‌شود، بلکه به زندگی ما معنا و زیبایی می‌بخشد.
کو عالم جسمانی؟! کو عالم روحانی؟!
کو پا و سر گلها؟ کو کر و فر دلها؟!
هوش مصنوعی: کجا هستند علمای جسمانی؟ کجا هستند علمای روحانی؟ کجا هستند ریشه و سر گل‌ها؟ و کجا هستند شوق و احساسات قلبی؟
با مشعلهٔ جانان، در پیش شعاع جان
تاریک بود انجم، بی‌مغز بود جوزا
هوش مصنوعی: وجود جانان مانند یک آتش پرنور است که در برابر نور آن، ستاره‌ها به دلیل کمبود جانی که دارند، تاریک و بی‌فایده به نظر می‌رسند.
چون نار نماید آن، خود نور بود آخر
سودای کلیم الله شد جمله ید بیضا
هوش مصنوعی: چون آتش، روشنایی می‌دهد، در نهایت خود نوری است. در اینجا، عشق و اشتیاق کلیم الله (موسای پیامبر) به خداوند و معناداری زندگی‌اش به تصویر کشیده شده است.
مگریز ز غم ای جان، در درد بجو درمان
کز خار بروید گل، لعل و گهر از خارا
هوش مصنوعی: ای جان، از غم دوری کن و در میان درد به دنبال درمان باش، زیرا از خاری که در دل داریم، گل و جواهر می‌روید.
زین جمله گذر کردم ساقی! می جان درده
ای گوشهٔ هر زندان با روی خوشت صحرا
هوش مصنوعی: از این موضوع عبور کردم، ای ساقی! در هر گوشهٔ زندان، با چهرهٔ زیبا و دلربایت، به من شراب بنوشان.
ای ساقی روحانی، پیش‌آر می جانی
تو چشمهٔ حیوانی، ما جمله در استسقا
هوش مصنوعی: ای ساقی که روحانی هستی، شراب را نزدیک بیاور که تو همان چشمهٔ زندگانی هستی. ما همه در طلب و درخواست آب حیاتیم.
لب بسته و سرگردان ما را مگذار ای جان
ساغر هله گردان کن، پر بادهٔ جان‌افزا
هوش مصنوعی: ای جان، ما را تنها نگذار و در حالی که لب‌هایمان بسته است و در سردرگمی به سر می‌بریم، باده‌ای که روح ما را زنده کند به ما بده و ما را بگردان.
آن بادهٔ جان‌افزا، از دل ببرد غم را
چون سور و طرب سازد هر غصه و ماتم را
هوش مصنوعی: آن نوشیدنی که جان را شاداب می‌کند، غم را از دل می‌زداید و هر اندوه و عزایی را به شادی و جشن تبدیل می‌سازد.
چون باشد جام جان، خوبی و نظام جان
کز گفتن نام جان، دل می‌برود از جا
هوش مصنوعی: زمانی که روح زندگی به زیبایی و ترتیب خود برسد، با ذکر نام جان، دل پر از شوق و نشاط می‌شود و از خود بی‌خود می‌گردد.
گفتم به دل: « از محنت، باز آی یکی ساعت »
گفتا که: « نمی‌آیم، کاین خار به از خرما »
هوش مصنوعی: به دل گفتم: "یک ساعت از درد و سختی کناره بگیر." دل پاسخ داد: "من نمی‌توانم برگردم، چون این زخم و رنج از همه خوشی‌ها بهتر است."
ماهی که هم از اول با حر بیارامد
در جوی نیاساید حوضش نشود مأوا
هوش مصنوعی: ماهی که از همان ابتدا در کنار آتش و خطر زندگی کرده، هرگز در آرامش و امنیت نخواهد بود و در نتیجه جایی برای ماندن و پناه گرفتن ندارد.
گر آبم در پستی، من بفسرم از هستی
خورشید پرستم من خو کرده در آن گرما
هوش مصنوعی: اگر من در نقطه‌ای پایین‌تری از آب باشم، همچنان وجود خود را از گرمای خورشید می‌خواهم و به آن عادت کرده‌ام.
در محنت عشق او، درجست دوصد راحت
زین محنت خوش ترسان کی باشد جز ترسا؟!
هوش مصنوعی: در سختی‌های عشق او، به دنبال یافتن صد راه راحتی هستی؛ اما مگر کسی جز ترسا می‌تواند از این درد خوشحال باشد؟

حاشیه ها

1392/07/09 21:10
غلامحسین مراقبی

با درود به شما به‌پاس کوشش‌های خستگی ناپذیرتان.
در این بیت:
ای عید غلام تو، وای جان شده قربانت
تا زنده شود قربان، پیش لبت خندانت
دو خطاست؛ در مصرع نخست واژه (وای) نادرست و (وی) دست است،
در مصرع دوم نیز واژه (لبت) نادرست و واژه (لب) درست است.
با ارادت و مهر.

1398/04/19 01:07
یکی

طرب‌انگیزترین شعر زبان فارسی