گنجور

غزل شمارهٔ ۸۴۰

بعد از سماع گویی کان شورها کجا شد
یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد
منکر مباش بنگر اندر عصای موسی
یک لحظه آن عصا بد یک لحظه اژدها شد
چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب
کو خورد عالمی را وانگه همان عصا شد
یک گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا
کف کرد و کف زمین شد وز دود او سما شد
الحق نهان سپاهی پوشیده پادشاهی
هر لحظه حمله آرد وانگه به اصل واشد
گرچه ز ما نهان شد در عالمی روان شد
تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد
هر حالتی چو تیرست اندر کمان قالب
رو در نشانه جویش گر از کمان رها شد
گرچه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد
در بحر جوید او را غواص کاشنا شد
از میل مرد و زن خون جوشید وان منی شد
وانگه از آن دو قطره یک خیمه در هوا شد
وانگه ز عالم جان آمد سپاه انسان
عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا شد
تا بعد چند گاهی دل یاد شهر جان کرد
واگشت جمله لشکر در عالم بقا شد
گویی چگونه باشد آمدشد معانی
اینک به وقت خفتن بنگر گره گشا شد

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۸۴۰ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1397/02/21 01:04
همایون

آمدن و شدن از نظر جلال دین
شدن هم رفتن است و هم پیدا شدن و تبدیل است
در عالم ظاهر هر چه بزرگتر است مهم تر است ولی در عالم معنی‌ این گونه نیست
در عالم ظاهر هر چه پیدا است هست و هر چه پیدا نیست به نیستی‌ می‌‌پیوندد ولی در عالم معنی‌ این گونه نیست
سیاره زمین در دنیا بسیار کوچک است ولی از نظر کیفی شاید عظیم‌ترین بخش هستی‌ باشد
انسان به ظاهر نوعی حیوان است ولی در معنی‌ شاید بزرگترین پدیده عالم باشد
در هستی‌ هر چه به ظاهر نا پدید می‌‌گردد جایی‌ دیگر و به صورتی دیگر زنده و پویا می‌‌گردد
نمونه‌های علمی‌ تر و جدید این حکم را امروز بیشتر پی‌ برده ایم، میلیون‌ها خورشید در سیاه چاله‌ای فرو می‌‌روند جایی‌ بسیار کوچک تر از آن چه پیش از آن بودند حتی می‌‌تونیم بگوییم که در بی‌ مکانی قرار می‌‌گیرند ولی خود سیه چاله نقش مهم دیگری را بازی می‌‌کند
دایناسور‌ها رفتند جای خود را به پستان داران دادند، ارتباطات در هستی‌ ظاهرا قابل فهمیدن و دیدن نیستند زیرا بسیار پیچیده و تو در تو و گسترده ا‌ند ولی با کمک معنی‌ ها و راز ورزی انسان در حد توانائی خود آنرا درک می‌‌کند
و درک جلال دین یکی‌ از زیبا‌ترین هاست، معنا‌ها می‌‌آیند نه آنکه ما بیندیشیم آن‌ها را بلکه مانند رویا‌ها و خواب گونه ا‌ند
این معنا‌ها قبلا شی‌ و یا حیوان و یا انسان‌ها و ستاره‌ها و هر چیزی می‌‌توانند باشند و سال‌ها بوده باشند ولی امروز به صورت معنی‌ در ما کار می‌‌کنند هر چیزی که می‌‌رود مانند تیری در جایی‌ به هدفی‌ می‌‌نشیند همان گونه که همه عناصر در هم می‌‌آمیزند تا خانه‌ای برای انسان فراهم شود و جان او به دل تبدیل شود و دایره‌ها و دایره‌ها را می‌‌چرخد و بالا و بالا می‌‌رود گویی هستی‌ در خود می‌‌چرخد و می‌‌چرخد و زیبائی‌ها را از دل خود بیرون می‌‌ریزد چرا انسان این کار را نکند و زیبائی هستی‌ را بیشتر آشکار نسازد که اصلا برای همین آمده است که اینجا هییچ محدودیتی و پایانی در کار نیست
زیبائی هستی‌ این گونه آشکار می‌‌گردد و عشق اینگونه پیدا می‌‌شود وقتی همه چیز در هستی‌ در هم می‌‌آمیزد عشق پیدا می‌‌شود که همزاد و کامل کننده زیبائی است که هرگز به پایان نمی رسد که زیبائی چون نر است و عشق چون ماده
آنچه هرگز پایان نمی پذیرد و جاودانه است متممی برای خود می‌‌جوید تا فرزندی نو بیاورد
روز‌ها گر رفت گو رو باک نیست - تو بمان‌ای آنکه جز تو پاک نیست

1400/03/16 00:06
سفید

 

وانگه ز عالم جان آمد سپاه انسان

عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا شد...