گنجور

غزل شمارهٔ ۵۸۷

صلا جان‌های مشتاقان که نک دلدار خوب آمد
چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد
از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد
به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد
هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد
بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه
برو جاروب لا بستان که لا بس خانه روب آمد
تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد
هوس‌ها چون ملخ‌ها شد نفس‌ها چون حبوب آمد
ز بینایی بگردیدی مگر خواب دگر دیدی
چه خوردی تو که قاروره پر از خلط رسوب آمد
تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خفتی
حکایت می‌کند رنگت که جاسوس القلوب آمد
صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان
که او خورشید اسرارست و علام الغیوب آمد

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

صلا جان‌های مشتاقان که نک دلدار خوب آمد
چو زرکوبست آن دلبر رخ من سیم کوب آمد
هوش مصنوعی: صدای جان‌های عاشق که خوشحالند، زیرا معشوق زیبا و دلخواهشان به‌سوی آن‌ها آمده است. زیبایی او همچون زرگری است که طلا را می‌سازد و دلبر چهره‌اش مانند نقره‌ای درخشان است.
از او کو حسن مه دارد هر آن کو دل نگه دارد
به خاک پای آن دلبر که آن کس سنگ و چوب آمد
هوش مصنوعی: هر کسی که دلش به عشق محبوبی مشغول است و زیبایی‌های او را می‌بیند، باید در برابر او تواضع کند. کسی که عشقش بر دلش چیره شده و دلش او را دوست دارد، ارزشش از سنگ و چوب بیشتر است، چرا که در عشق، انسانیت و ارزش‌های واقعی نهفته است.
هر آنک از عشق بگریزد حقیقت خون خود ریزد
کجا خورشید را هرگز ز مرغ شب غروب آمد
هوش مصنوعی: هر زمان کسی از عشق دوری کند، در واقع به خود آسیب می‌زند. مانند خورشیدی که هرگز از پرنده شب دور نمی‌شود و در غروب او را ترک نمی‌کند.
بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه
برو جاروب لا بستان که لا بس خانه روب آمد
هوش مصنوعی: این جمله به تصویر کشیدن وضعیتی است که فردی می‌خواهد خانه‌اش را تمیز کند و از خود می‌خواهد تا به دقت به اطراف نگاه کند و کارها را انجام دهد. او به احساساتی همچون حس برتر و قدرت اشاره کرده و از اهمیت تمیزی و نظم در محیط اطرافش یاد می‌کند. در اینجا اشاره شده است که در این فرآیند، توجه به جزئیات و انجام کارهای ضروری، مانند جاروب کردن، امری حیاتی است.
تن تو همچو خاک آمد دم تو تخم پاک آمد
هوس‌ها چون ملخ‌ها شد نفس‌ها چون حبوب آمد
هوش مصنوعی: بدن تو مانند خاک است و نفس تو دارای روحی پاک و نیکوست. آرزوها و خواسته‌ها همچون ملخ‌هائی هستند که به این سوی و آن سوی می‌پرند، اما نفس‌ها سرشار از خیر و برکت هستند و مانند دانه‌های حبوبات می‌باشند.
ز بینایی بگردیدی مگر خواب دگر دیدی
چه خوردی تو که قاروره پر از خلط رسوب آمد
هوش مصنوعی: شاید به خاطر اینکه بینایی‌ات را از دست داده‌ای، خواب دیگری دیده‌ای. چه چیزی خورده‌ای که حالا مانند یک شیشه پر از مایع کدر و رسوب‌دار به نظر می‌رسی؟
تو چه شنیدی تو چه گفتی بگو تا شب کجا خفتی
حکایت می‌کند رنگت که جاسوس القلوب آمد
هوش مصنوعی: تو چه چیزهایی شنیده‌ای و چه چیزهایی گفته‌ای؟ بگو که در شب کجا خواب‌ات برده است. رنگ چهره‌ات نشان می‌دهد که دلیلی برای پنهانکاری وجود دارد و گویا کسی در حال رصد کردن احساسات توست.
صلاح الدین یعقوبان جواهربخش زرکوبان
که او خورشید اسرارست و علام الغیوب آمد
هوش مصنوعی: صلاح‌الدین یعقوبان جواهرسازان زرکوب آمده است، که او مانند خورشید درخشان است و دارای دانش و معرفتی بی‌نظیر.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۵۸۷ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1396/09/24 00:11
همایون

دوست طلاست چون ارزش‌ها را در ما به جوشش و فروزش در می‌‌آورد یا در اینجا سیم و نقره ما را آشکار می‌‌سازد
جهان از بخش لطیف و بخشی آلوده و مرکب شکل می‌‌گیرد امروز فیزیک آنرا به دنیای کوانتم و دنیای کلاسیک یا ماده تقسیم می‌‌کند
جلال دین بدون نیاز به آگاهی‌ از این دست آورد علمی‌ می‌‌دانست که بخشی لطیف در هستی‌ در کار است چون توانائی هست از لطافت زیاد می‌‌آید نه از خشکی و جماد
دیگر اینکه لطافت در درون هستی‌ است نه بیرون و در کار پیش بردن و رانش هستی‌ از درون است
لطافت هستی‌ از بین نمیرود بلکه خود را به شکل‌های گوناگون آشکار می‌‌سازد که لطیف‌ترین آن دوستی‌ دو انسان است
ارتباط انسان با لطافت عشق نامیده میشود این ارتباط از جنس حذف است یعنی‌ عکس ترکیب و آلودگی در طبیعت
اینگونه است که جاروب ابزاری پسندیده و واژه‌ای پر کاربرد برای جلال دین است و نقش اصلی‌ انسان بکار گیری صیقل و جاروب است که لا نام دارد
تنها انسان است که میتواند از چنین ابزار نیرومندی بهره ببرد تا به لطافت هر چه بیشتر دست یابد، به باور جلال دین و در عرفان او این جارو همان دوستی‌ است
که حسی است در انسان که با وجود انسانی‌ دیگر فعال میشود و او را بسوی لطافت و قدرتمندی او و خداوندی او سوق میدهد

1401/09/05 01:12
عباس جنت

مولانا و آیه مبارکه لا اله الا الله

بروب از خویش این خانه ببین آن حس شاهانه

برو جاروب لا بستان که لا بس خانه روب آمد

در جای دیگر میفرماید

چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو

جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن

منظور مولانا از این بیت این است که چون حرف لا که به معنی‌ نیستی‌ و فنا است پیش از الله قرار گرفته برای رسیدن به الله باید در خود فنا شوی.

 

هیچ کس را تا نگردد او فنا

نیست ره در بارگاه کبریا

چیست معراج فلک این نیستی

عاشقان را مذهب و دین نیستی

و یا

ما ز بالاییم و بالا می رویم

ما ز دریاییم و دریا می رویم

ما از آن جا و از این جا نیستیم

ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم

لااله اندر پی الالله است

همچو لا ما هم به الا می رویم

همچنین

ور هستی تن لا شدی این نفس سربالا شدی

بعد از تمامی لا شدن در وحدت الاستی

و یا

تا نخوانی لا و الا الله را

در نیابی منهج این راه را

 

همچنین

بندهٔ خداست خاص ولیکن چو بنده مرد

لا گشت بنده و سپس لا همه خداست

 

در جای دیگر میفرماید که تو هر دو انتخاب را داری میتوانی حرف نفی باشی‌ یا حرف اثبات

لا شدی پهلوی الا خانه‌گیر

این عجب که هم اسیری هم امیر

در جای دیگر میفرماید

عقل جزوی عشق را منکر بود

گرچه بنماید که صاحب‌سر بود

زیرک و داناست اما نیست نیست

تا فرشته لا نشد آهرمنیست

او بقول و فعل یار ما بود

چون بحکم حال آیی لا بود

لا بود چون او نشد از هست نیست

چونک طوعا لا نشد کرها بسیست

برای عاشق  واقعی‌ همه چیز بجز معشوق فنا است

عشق آن شعله‌ست کو چون بر فروخت

هرچه جز معشوق باقی جمله سوخت

تیغ لا در قتل غیر حق براند

در نگر زان پس که بعد لا چه ماند

ماند الا الله باقی جمله رفت

شاد باش ای عشق شرکت‌سوز زفت

این بار از معشوق جام پر از شراب می‌خواهد تا بتواند در او فنا شود

این بار جام پر کن لیکن تمام پر کن

تا چشم سیر گردد یک سو نهد حسد را

درده میی ز بالا در لا اله الا

تا روح اله بیند ویران کند جسد را

همچنین

خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر

بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد

برای رسیدن به حق باید دو قدم برداری قدم اول از نفس هوا بگزری قدم دیگر فنا شوی

ز منزل هوسات ار دو گام پیش نهی

نزول در حرم کبریا توانی کرد

درون بحر معانی لا نه آن گهری

که قدر و قیمت خود را بها توانی کرد

به همت ار نشوی در مقام خاک مقیم

مقام خویش بر اوج علا توانی کرد

اگر به جیب تفکر فروبری سر خویش

گذشته‌های قضا را ادا توانی کرد

 

دل و جانش چو با الله پیوست

اگر زین آب و گل شد لاکجا شد

مراد از لا الله است

من چو لب گویم لب دریا بود

من چو لا گویم مراد الا بود

 

 

خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر

بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد