گنجور

غزل شمارهٔ ۵۸

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را
بدم بی‌عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را
اگر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست
چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را
هلا یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمد
سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را
بجه از جا چه می‌پایی چرا بی‌دست و بی‌پایی
نمی‌دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را
بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان خود همی‌داند زبان جمله مرغان را
سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده
ولیکن اوش فرماید که گرد آور پریشان را

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را
هوش مصنوعی: آن پادشاه به ما نزدیک شده است، بیایید ایوان را زیبا کنیم و برای زیبایی یوسف، بازوها و زحمت‌ها را کنار بگذاریم.
چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را
هوش مصنوعی: وقتی روح به زندگی می‌آید، دیگر نمی‌توان نام روح را پیش آن برد. روح چه فایده‌ای دارد، جز برای قربانی کردن؟
بدم بی‌عشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
بدم کوهی شدم کاهی برای اسب سلطان را
هوش مصنوعی: در تنهایی و بی‌عشقی، احساس سردرگمی و گم‌شدگی می‌کنم. وقتی عشق به ناگاه به سراغم می‌آید، همانند این است که کوهی بزرگ به تکه‌ای کاه تبدیل می‌شود. این تغییر باعث می‌شود که من به یک نوآوری و تحولی در زندگی‌ام دچار شوم.
اگر ترکست و تاجیکست بدو این بنده نزدیکست
چو جان با تن ولیکن تن نبیند هیچ مر جان را
هوش مصنوعی: اگر کسی ترک باشد یا تاجیک، من به او نزدیک‌تر هستم مانند پیوند جان با بدن، اما بدن هیچ‌گاه جان را نمی‌بیند.
هلا یاران که بخت آمد گه ایثار رخت آمد
سلیمانی به تخت آمد برای عزل شیطان را
هوش مصنوعی: ای دوستان، به آرامی و با امید بیایید، چه زمانی است که برای فدا کردن خودمان و کمک به همدیگر پیش آمده است. مثل سلیمان، که به قدرت و آرامش نشسته، آمده‌ایم تا شیطان را دور کنیم و به انسانیت کمک کنیم.
بجه از جا چه می‌پایی چرا بی‌دست و بی‌پایی
نمی‌دانی ز هدهد جو ره قصر سلیمان را
هوش مصنوعی: چرا از جایت تکان می‌خوری؟ چرا بدون دست و پا نمی‌دانی که پرنده‌ای مانند هدهد، راه به سوی قصر سلیمان را پیدا کرده است؟
بکن آن جا مناجاتت بگو اسرار و حاجاتت
سلیمان خود همی‌داند زبان جمله مرغان را
هوش مصنوعی: در آنجا دعا کن و خواسته‌هایت را مطرح کن، چون سلیمان همه زبان‌ها را می‌فهمد و از دل همه موجودات خبر دارد.
سخن بادست ای بنده کند دل را پراکنده
ولیکن اوش فرماید که گرد آور پریشان را
هوش مصنوعی: سخن با دست انسان می‌تواند دل را دچار پریشانی کند، اما او (خداوند) می‌فرماید که جمع‌آوری آنچه پراکنده شده است، بر عهده اوست.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۵۸ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۵۸ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۵۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۵۸ به خوانش آرش خیرآبادی
غزل شمارهٔ ۵۸ به خوانش علی اسلامی مذهب

حاشیه ها

1391/08/02 02:11
حسین کشوری

ابتدای بیت چهارم، "اگر" به اشتباه "گر" نوشته شده است.

1391/10/29 21:12
سید مهدی باقدم

در سیمرغ شیخ عطار سالکان طریق الی الله برای رسیدن به قله کمال انسانیت تشبیه به مرغ شده اند.مولوی با اشاره به همین موضوع مضمون لطیفتری را نیز مطرح میکند و آن زبان فهمی انسان کاملست که او همچو رب خود که به موسی فرمود:هیچ آدابی و ترتیبی مجو هر چه میخواهد دل تنگت بگو ، انسان کامل هم زبان فهم است چه اینکه عشق بی زبان روشنتراست ولی گاهی برای روشن شدن راه برای سایر مرغان باید به گفتگو پرداخت و ما مجبوریم که راه را از راه بلد بجوییم که شیخ بهاء گفت: ره چنان رو که رهروان رفتند و چه راه رفته ای به سرزمینی که بوی عشق و مودت ازان می آید بهتر از هدهد در میان مرغان سالک .

1395/10/15 15:01
رضا

فرو بُرّید ساعدها برای خوب کنعان را
کنایه از بریده شدن دست زنانی که چشمشان به جمال یوسف افتاد.

1397/04/04 14:07
محمد باقر ضیاء

با سلام خدمت دوستان و رهروان طریقت عشق و رهپویان راه حقیقت
به ناگاه با خواندن این اشعار بسیار لطیف و پر از معانی الفاظی به ذهن این حقیر خطور کرده که نیکو دانستم با شما رهروان در مین نهم:
شمس الدین مراد مولانا که خبر آمدنش را به گوش مولانا رساندند، بی اختیار این اشعار را پیشکش آن مرد روحانی کردند.
ایوانها را بیارایید که آن شه آمد یا در یک مرتبه پوشیده تر بگویم ایوان دلتان را بیارایید تا روح پاک الهی را میزبان شود. این میمان آنقدر زیباست که همچو یوسف که بر حضار بارگاه عزیز مصر وارد شد بجای ترنج دستان خویش بریدند. حلول آن روح آسمانی هوش از سر سالک می برد و در راه اتصال به آن دریای بیکران از خود بیخود شده و جسم را فراموش می کند.
در مرتبه فنا، دیگر جسم و جان فراموش می شود و باید از همه چیز گذشت و به وصال رسید و در ذات بیکران او فانی شد.
این بیت کنایه از تغییر شرایط روحی مولانا پس از ملاقات شمس دارد که تا قبل از ملاقات شمس کوهی از معلومات دینی و علمی و فقهی و مرجع بود و سنگینی انرا در خود حس می کرد ولی پس از ملاقات شمس و گشوده شدن دریچه ای به دریای بیکران عشق الهی و اتصال به حقیقت و ملاقات انسان کامل، آن کوه علم و فقاهت را به کناری نهاد و چون پر کاهی سبک شد .

1401/03/28 00:05
سید محمد رضا مصطفائی

این غزل در کانال تلگرامی شور مولانا (پیوند به وبگاه بیرونی توسط دکتر سید محمد رضا مصطفائی شرح داده شده است.