گنجور

غزل شمارهٔ ۴۸۰

به حق آن که در این دل به جز ولای تو نیست
ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست
مباد جانم بی‌غم اگر فدای تو نیست
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست
وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست
کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است
کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست
رضا مده که دلم کام دشمنان گردد
ببین که کام دل من به جز رضای تو نیست
قضا نتانم کردن دمی که بی‌تو گذشت
ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست
دلا بباز تو جان را بر او چه می‌لرزی
بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو نیست
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

به حق آن که در این دل به جز ولای تو نیست
ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست
هوش مصنوعی: به خداوندی که در دل من جز عشق تو وجود ندارد، اگر من از دوستان و اولیای تو نباشم، نخواهم شد.
مباد جانم بی‌غم اگر فدای تو نیست
مباد چشمم روشن اگر سقای تو نیست
هوش مصنوعی: اگر جانم بی‌غم باشد، اما فدای تو نشود، ارزشی ندارد. و اگر چشمانم روشن باشد، ولی تو سقا نباشی، این روشنی هم بی‌معناست.
وفا مباد امیدم اگر به غیر تو است
خراب باد وجودم اگر برای تو نیست
هوش مصنوعی: اگر امید من به غیر تو باشد، پس وفا وجود ندارد و اگر وجودم برای تو نباشد، پس باید خراب شود.
کدام حسن و جمالی که آن نه عکس تو است
کدام شاه و امیری که او گدای تو نیست
هوش مصنوعی: کدام زیبایی و جذابیتی وجود دارد که مانند تو باشد؟ کدام پادشاه و بزرگ‌زاده‌ای هست که در برابر تو غلام و خدمتکار نباشد؟
رضا مده که دلم کام دشمنان گردد
ببین که کام دل من به جز رضای تو نیست
هوش مصنوعی: لطفاً از من نخواه که رضایت کسی را فراهم کنم، زیرا اگر چنین کنم، دل دشمنان شاد می‌شود. بدان که تنها چیزی که دل من را شاد می‌کند، رضایت توست.
قضا نتانم کردن دمی که بی‌تو گذشت
ولی چه چاره که مقدور جز قضای تو نیست
هوش مصنوعی: نمی‌توانم لحظه‌ای را که بدون تو سپری شده است از سرنوشت و قضا خارج کنم، اما چه می‌توان کرد وقتی جز اراده تو کاری نمی‌توان کرد؟
دلا بباز تو جان را بر او چه می‌لرزی
بر او ملرز فدا کن چه شد خدای تو نیست
هوش مصنوعی: ای دل، جانت را فدای او کن، چرا در برابرش می‌لرزی؟ برای او نلرزد، این چه جای نگرانی است؟ آیا خداوند تو نیست؟
ملرز بر خود تا بر تو دیگران لرزند
به جان تو که تو را دشمنی ورای تو نیست
هوش مصنوعی: خودت را بسوزان تا دیگران از تو بترسند، چون هیچ کس مانند تو دشمنی ندارد.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۴۸۰ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1396/12/15 22:03
بیگانه

به حق آن که در این دل به جز ولای تو نیست...

1401/07/21 14:10
علیرضا بیگدلی

سلام 

به حق آنکه در این دل به جز ولای تو نیست 

ولی او نشوم کو ز اولیای تو نیست 

حق در اینجا ملاک ولایت است و این حق است که معلوم میکند چه کسی نسبت به دیگران ولایت دارد ولذا ولایت پذیری از غیر حق ولایت باطل است.هر چند دارای مقام و مرتبه ایی باشد