گنجور

غزل شمارهٔ ۴۷۸

وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست
به غیر خون مسلمان نمی‌خورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پرست ز نقش وی او مصور نیست
صلاح ذره صحرا و قطره دریا
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست
به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست
خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شدست عارف و داند که اوست دیگر نیست
چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
ندای او بشناسد که او منکر نیست
ز دست او علف و آب‌های خوش خوردست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست
هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری که خدا در خلاص مضطر نیست
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کز آن سر نیست
هزار صورت جان در هوا همی‌پرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست
ولیک مرغ قفس از هوا کجا داند
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست
سر از شکاف قفس هر نفس کند بیرون
سرش بگنجد و تن نی از آنک کل سر نیست
شکاف پنج حس تو شکاف آن قفس است
هزار منظر بینی و ره به منظر نیست
تن تو هیزم خشکست و آن نظر آتش
چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست
نه هیزمست که آتش شدست در سوزش
بدانک هیزم نورست اگر چه انور نیست
برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما مأخر نیست
که گوششان بگرفتست عشق و می‌آرد
ز راه‌های نهانی که عقل رهبر نیست
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زرست این سخن اگر زر نیست
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
کدام اختر کز شمس او منور نیست

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
هوش مصنوعی: وجود من در دست محبوبم تنها به شکل یک جام می‌باشد. اگر به این موضوع شک داری، به چشمانم نگاه کن.
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست
هوش مصنوعی: دل پرخون من و بدن لاغر من به دست عشق است، که او هرگز زرد و ضعیف و لاغر نیست.
به غیر خون مسلمان نمی‌خورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هوش مصنوعی: عشق به جز خون مسلمان به چیزی دیگر نمی‌پردازد. بیا تا به تو بگویم که این عجیب است که کسی غیر از مسلمانان را هم در بر نمی‌گیرد.
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پرست ز نقش وی او مصور نیست
هوش مصنوعی: هزاران شکل و زیبایی همانند آدم و حوا در جهان وجود دارد، اما این جهان به خاطر نقش و تصویر اوست که شکل گرفته و بوجود آمده است.
صلاح ذره صحرا و قطره دریا
بداند و مدد آرد که علم او کر نیست
هوش مصنوعی: صلاح هر چیز در جای خود است؛ دانه‌ای که در صحرا می‌روید و قطره‌ای که در دریا پایدار است، می‌دانند که هر کدام به چه چیزی نیاز دارند. همچنین، دانش و آگاهی آنها بی‌انتهاست و درک درستی از موقعیت خود دارند.
به هر دمی دل ما را گشاید و بندد
چرا دلش نشناسد به فعلش ار خر نیست
هوش مصنوعی: هر زمان که دل ما را می‌گشاید و می‌بندد، نمی‌دانیم چرا دلش به این کارها آشنا نیست، حتی اگر مثل خر باشد و نفهمد.
خر از گشادن و بستن به دست خربنده
شدست عارف و داند که اوست دیگر نیست
هوش مصنوعی: خر با باز و بسته شدن در به دست خربنده، نشانه‌ای از آن دارد که عارف نیز آگاه است که چیزی جز خود او وجود ندارد.
چو بیندش سر و گوش خرانه جنباند
ندای او بشناسد که او منکر نیست
هوش مصنوعی: وقتی کسی صدای خر را می‌شنود، می‌فهمد که او هیچ چیز را انکار نمی‌کند و در واقع وجود و ویژگی‌های او را به راحتی تشخیص می‌دهد.
ز دست او علف و آب‌های خوش خوردست
عجب عجب ز خدا مر تو را چنان خور نیست
هوش مصنوعی: چگونه ممکن است که از دست خدا خوش‌ترین غذاها و آب‌ها را بگیری، اما خودت چنین چیزی را برای او فراهم نکنی؟
هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری که خدا در خلاص مضطر نیست
هوش مصنوعی: هر بار که به مشکلات و دردهایت پرداخته‌ای و ناله کرده‌ای، آیا نمی‌توانی ببینی که خداوند هیچگاه در یاری رساندن به کسی که در تنگنا است، دچار کمبود نمی‌شود؟
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کز آن سر نیست
هوش مصنوعی: زمانی که دشمنان خدا را نمی‌توانی سرزنش کنی، در زمان مشکلات و سختی‌ها، ارزش یک نیم حبه هم بیشتر از سرت نیست، زیرا از آن سر خبری نیست.
هزار صورت جان در هوا همی‌پرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست
هوش مصنوعی: هزاران روح در هوا پرواز می‌کنند، مانند جعفر طیار، هرچند که او وجود ندارد.
ولیک مرغ قفس از هوا کجا داند
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست
هوش مصنوعی: ولی پرنده‌ای که در قفس است، از اوضاع بیرون چه می‌داند؟ چطور می‌تواند به خیال خود فکر کند که من از نژندی (خوشحالی یا آزادی) سیرابم وقتی که خودم هیچ پر و آزادی ندارم؟
سر از شکاف قفس هر نفس کند بیرون
سرش بگنجد و تن نی از آنک کل سر نیست
هوش مصنوعی: پرنده‌ای از قفس هر بار سرش را بیرون می‌آورد، اما بدنش از قفس جا نمی‌شود، چون فقط سرش نیست که در قفس قرار دارد.
شکاف پنج حس تو شکاف آن قفس است
هزار منظر بینی و ره به منظر نیست
هوش مصنوعی: با استفاده از پنج حس خود، می‌توانی به دنیای وسیع و زیبایی دست یابی کنی، اما اگر این حس‌ها را درست به کار نگیری، هر چه قدر هم که زیبایی‌ها را ببینی، به حقیقت و عمق آن‌ها دست نخواهی یافت.
تن تو هیزم خشکست و آن نظر آتش
چو نیک درنگری جمله جز که آذر نیست
هوش مصنوعی: بدن تو مانند هیزم خشک است و آن نگاه تو مانند آتش است؛ اگر خوب توجه کنی، خواهی دید که چیزی جز آتش در اینجا وجود ندارد.
نه هیزمست که آتش شدست در سوزش
بدانک هیزم نورست اگر چه انور نیست
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که فردی که به آتش سوزان دچار شده، مشابه هیزم نیست که به سادگی بسوزد و نابود شود. بلکه او وجودی نورانی و پررنگ دارد، هرچند ممکن است در شرایط کنونی به نظر نرسد. این بیان نشان‌دهنده عمق و ارزش وجود انسان‌ها حتی در سختی‌ها و مشکلات است.
برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما مأخر نیست
هوش مصنوعی: به کسانی که بعد از ما خواهند آمد می‌گویم و تأکید می‌کنم که عمر ما به پایان نرسیده است.
که گوششان بگرفتست عشق و می‌آرد
ز راه‌های نهانی که عقل رهبر نیست
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به افرادی است که عشق آن‌ها را به گونه‌ای درگیر کرده که دیگر به توصیه‌های عقلانی توجهی ندارند. این عشق آن‌ها را به سمت مسیرهای پنهان و غیرمعمول می‌کشاند و عقل، که باید راهنما باشد، در این امور نقشی ندارد.
بخفت چشم محمد ضعیف گشت رباب
مخسب گنج زرست این سخن اگر زر نیست
هوش مصنوعی: چشم محمد خوابش برد و رباب نازک‌تر و ضعیف‌تر شد. نیکو بیندیش که اگر این سخن را حقیقت ندانید، در آن صورت از طلا نیز ارزشمندتر است.
خلایق اختر و خورشید شمس تبریزی
کدام اختر کز شمس او منور نیست
هوش مصنوعی: مردم جهان، مانند ستاره‌ها و خورشید، از نور و درخشندگی شمس تبریزی بهره‌مند هستند؛ آیا کسی وجود دارد که از نور او بی‌خبر باشد؟

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۴۷۸ به خوانش شهرام شریف‌زاده
غزل شمارهٔ ۴۷۸ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1393/11/10 12:02
هنگامه حیدری

در بیت بیستم می فرماید:
بخفت چشم محمد ، ضعیف گشت رباب
مخسب، گنج زرست این سخن اگر زر نیست
محمد در این بیت کیست؟ ایا مقصود خواجه شمس الدین محمد تبریزی است ؟ ایا علاء الدین محمد فرزند مولانا است؟
به نظر من هیچ یک از اینها نمی تواند باشد چرا که شمس و مولانا رفیق شب بیداری ها سماع ها و تغنیات هم بوده اند. پس چشم شمس تبریزی نیست که که خفته است. فرزندش علاء الدین محمد هم نمی تواند باشد چرا که او اصولا در جمع های اینگونه ی پدر حضور نداشته است.
با عنایت به آنکه مرحوم فروزانفر در متن دیوان جلد 1 ص 278 این واژه را محمد ضیط کرده اما در پاورقی به نسخه ای اشاره فرموده که این واژه را مغنی ثبت کرده است که با توجه به شرایط غزل و موارد ذکر شده بالا و با توجه به اینکه این غزل حکایت از دیر وقتی زمان داشته است ، آنکه خسته شده و چشمش را خواب گرفته است مغنی است. که مولانا به او نهیب می زند مخسب که این سخن من چون زر است. والله اعلم بالصواب

1403/01/24 15:03
جاوید مدرس اول رافض

احسنت دقیقا در بیت بیستم از نظر ارتباط صنایع ادبی (محمد) نیست( مغنی) درست است .که در دست رباب دارد .وخواب باعث سستی در اجرای ساز رباب میشود.

ارتباط منطقی بین محمد و رباب به هیچوجه نیست و بی معنی می نماید

1398/03/11 18:06
برگ بی برگی

در ابیات هزار بار ببستت به درد و ناله زدی
چه منکری که خدا در خلاص مضطر نیست
وقتی انسان در این دنیا درد میکشد که من مادی انسان از چیزهای این جهانی طلب شادی و خوشبختی میکند اما پس از رسیدن به اهداف دنیوی خود متوجه میشود شادی آن زود گذر بوده است و لذا پس از آن به دنبال چیز دیگری رفته گمان میبرد از این دیگری شادی و آرامش و خوشبختی ابدی برای وی به ارمغان میآورد اما هیچکدام نمیتواند به انسان خوشبختی عطا کنند و دوباره انسان غمگین و دردمند میشود .گاهی اوقات نیز حتی به اهداف دنیوی خود نمی رسد که این نیز درد و ناله مظاعف به همراه میآورد .و البته این به معنی سعی و تلاش نکردن برای اهداف مادی نیست بلکه رسیدن و یا نرسیدن به آنها نزد انسان یکسان باشد . و مولانا میگوید خداوند یا زندگی بارها وبارها با درد هایی از این دست به انسان یاد آوری میکند که خوشبختی را از اصل خود یا خدا یا زندگی بخواهد و چگونه می توان منکر این مسئله شد که خدا در رهایی انسان از این همه درد و غصه مضطر نبوده بلکه بسیار تواناست.
چو کافران ننهی سر مگر به وقت بلا
به نیم حبه نیرزد سری کز آن سر نیست
معنی این بیت کاملاً روشن است و مراد از کافران انسان هایی هستند که با من متوهم ذهنی زندگی را سپری کرده و فقط در هنگام اتفاقات بد (از دید انسان) تسلیم هستند ولی این تسلیم زود گذر است و به اصل خود متصل نیستند و مولانا میگوید این تسلیم به ارزنی نمی ارزد .
هزار صورت جان در هوا همی پرد
مثال جعفر طیار اگر چه جعفر نیست
جان انسان این توانایی را دارد که به طرق بیشمار از این جهان ماده جدا شده و به اصل خود زنده شود همانگونه که جعفر طیار که از یاران پیامبر بود و به اصل خود زنده شده بود هر چند که ما همانند او نباشیم .
ولیک مرغ قفس از هوا کجا داند
گمان برد ز نژندی که خود مرا پر نیست
ولی این انسان که در قفس و حبس این جهان بسر میبرد از هوا و از نگاه من ذهنی که دارد و این من متوهم از آنجا که نژند و غمگین و افسرده است خود خبر ندارد که از جنس زندگی و شادی ست و نه متعلق به این جهان خاکی ، و پر پرواز و جدا شدن از این تعلقات دنیوی را دارد و به همین دلیل عدم آگاهی از ذات خود پرواز نمیکند .
در ابیات پس از این میفرماید انسان به دلیل اینکه راه رهایی و پرواز را از دریچه حواس خود که بر آمده از ذهن اوست جستجو میکند نخواهد توانست کاملاً خود را از این قفس و زندان این جهان ماده رهانیده پرواز کند و به اصل زندگی برسد.
در ابیات پایانی که مخاطب نسلهای پس از او می باشد مولانا محمد که میتواند مراد همه ما انسان های خواب زده باشیم رباب و آهنگ زندگی ما را ضعیف میبیند و ندا میدهد که به هوش باشیم و از این گنج زر پنهان و اندیشه های مولانا نهایت استفاده را ببریم تا به سر منزل مقصود برسیم .

1398/03/11 19:06
برگ بی برگی

برای گوش کسانی که بعد ما آیند
بگویم و بنهم عمر ما ماخر نیست
که گوششان بگرفتست عشق و می آرد
ز راه های نهانی که عقل رهبر نیست
بدون شک مولانا تاکید می کند که این ابیات را برای ما که ماخر هستبم سروده است و این از ژرف نگری او بر می آید گویی که این روزها را که بشریت بیشتر از همیشه نیازمند به عرفای بزرگی چون مولانا میباشد را می دیده است .و ابن بشر امروزی را عشق یا زندگی و خدا گوش های ما نسل اخیر را گرفته و از راه هایی که عقل جزء انسان نمیداند به سر منزل مقصود و هدف نهایی خلقت راهبری خواهد نمود و این امر پس از آن است که بشریت با دو جنگ بزرگ جهانی و خسارات و تلفات بسیار و جنگ افزارهای هسته ای به مراتب مخوف تر چاره ای جز بازگشت به اصل خود ندارد چه به دلخواه خود و چه با گرفتن گوش ما بوسیله زندگی .
در جایی دیگر و غزلی دیگر مولانا میگوید ؛
آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت
وحال که بشریت به دلخواه به سوی زندگی و اصل خود نمیرود سرانجام زندگی یا خدا با کشیدن گوش ما که توام با درد و رنج است به سوی خود خواهد کشاند و رهایی ما نیز واقعا درد بی دل و بی خود شدن ما است تا در دل و جانش بنشینم انشالله
موفق و پایدار باشید