غزل شمارهٔ ۴۶۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حاشیه ها
مولانا می گوید هر چیز در این جهان خود از ماهیت خود خبر می دهد گواه زیبایی یوسف روی چون ماه اوست. آفتاب آمد دلیل آفتاب گواه بلندی سرو قد رعنا و قامت رسای اوست.نشان خوبی و شکوه ماه را در خود ماه بجویید .پرتو ستارگان نشان نورانی بودن آنها را می دهد اگر می گویند که عقل قاضیست نشان آن دیدن پایان کار است که با صبر و وقار و و وفا حاصل شده است .نشان محرم بودن عشق هم در این است که جز چهره دوست هیچ نمی بیند و در اینجا مولانا به نتیجه دلخواه خود می رسد که این عالم پست هم مانند فاحشه ها می ماند زیرا حریفی در پیش و حریفی دیگر در پس دارد یکی را که راهی کرد سراغ دیگری می رود اگر بوسه ای بدهد از روی وفا نیست و اگر خلعتی ببخشد از روی بخشش نیست وباز نتیجه می گیرد نشان اینکه جهان دیگری هست این است کهنه ها می روند و نو جای آنها را می گیرد روز نو میشود و شام نو باغ نو می شود و دام نو هر لحظه اندیشه نو می شود و خوشی های نو و دارایی نو او می پرسد اگر ورای دید ما جهان بی منتهایی نبود این نو از کجا می رسید و آن کهنه به کجا می رفت می گوید این جهان به آب جوی می ماند بنظر می آید که این آب همان آب است ولی در هر لحظه در حال نو شدن است ومی پرسد این نو شدن ها از کجاست. اینجا مولانا ساکت می شود و ما را به سکوت و تفکر دعوت می کند
من تفسیر اکرم فاضلی را می پسندم خلاصه وعالی مقصودمولانار مرقوم فرموده اند .احسن به ایشان ذوق سلیمی داشته اند.
یوسف کنعانیم روی چو ماهم گواست
هیچ کس از آفتاب خط و گواهان(گواهی) نخواست
ای گل و گلزارها کیست گواه شما
بوی که در مغزهاست رنگ که در چشمهاست
تَعْرِفُ فِی وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعِیمِ
از چهره هایشان طراوت نعمت [بهشت] را درمی یابی
المطففین (24)
فرهنگ جلال دین فرهنگ نوروزی ایرانی است این فرهنگ است که با خرافات و دین سالاری میستیزد
هر چند هر از گاه دین به حمایت حاکمان خود خوانده و برای تقویت پایگاه خود بساط پس مانده خود را بر سرزمین ما میگستراند
همین دین فروشان اند که همواره با عرفای پیش گامی چون جلال دین میستیخته ولی هرگز نتوانسته اند جشن نوروز ما را که بن مایه فرهنگ ماست بر چینند
نو گرائی و اینکه اندیشه خود در رویارویی با هستی هر لحظه نو میشود دست آورد عظیم انسان است که در غرب تازه با آمدن دکارتها و کانتها و هگل و مارکسها از قرن هفده آغاز میشود
نو کردن اندیشه کار اسانی نیست جلال دین آنرا فنا و طلوع و مشرق انسان میداند و هدف عرفان نیز همین فنای انسان است که بی پایان است و هر روز روز نو و اندیشه نو را با خود میآورد
جلال دین عقیده بزرگ تری را مطرح میکند و آن اینست که عالم و جهان هم ثابت نیست و همیشه تغییر میکند چون با نگاه و اندیشه ما بستگی درد
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیده است
چوو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
شاید این باور را حتی بزرگترین فیزیکدانان ما هم پی نبرده باشند بلکه فکر میکنند جهان ثابت است و کار ما شناسایی آن است و در بدر به دنبال کوانتمها و اتمها و ستارهها و سیاه چالهها و رویدادهای فضایی و یافتن شکل جهان اند و اندیشه را شاخه شاخه کرده اند و هرگز نتوانسته اند به اندیشهای واحد و یکپارچه دست یابند هر چند که که مرزهای دانش را بسیار گسترش داده اند که این خود از دست آوردهای اندیشه است که ذاتا راه نویی را میرود
جلال دین انسان را بر تر از اندیشه میداند و آن جهان ساز بودن اوست
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو
و این گونه نگرش انسان است که او را زیبا و یوسف میکند و سیاوش
سلام. جناب مولانا در این شعر، و بهخصوص در بیت «نو ز کجا میرسد؟ کهنه کجا میرود؟/ گر نه ورای نظر عالم بیمنتهاست» به مسئله علت فاعلی و علت غایی اشاره میکنند. یعنی تمام موجودات، ابتدا از خداوند نشأت گرفته، و در نهایت نیز بهسوی خداوند برمیگردند.
ای برادر تو همه اندیشه ای، ما بقی خود استخوان و ریشه ای
چیست نشانی آنک هست جهانی دگر
نو شدن حالها رفتن این کهنههاست ، منظور مولانا متغیر بودن و ناپایندگی، پس از ما میخواد که به چیزی نچسبیم چه خوب چه بد چون تغییر می کنه و ما میکنیم و اون حس وابستگی به اون چیزی که چسبیدم، هر زمان نو شود دنیا و ما و .... بخاطر همینه که مولانا همیشه خوشحاله چون میدونه نباید خودش بخاطر این دنیا که و آدم هاش ناراحت کنه
همه تلاش و کوشش و در نهایت امر به خاموشی مولانا در این غزل بسیار عالی که در تفسیر آن کتابها می توان نوشت به یک جمله پر مغز اشاره دارد: " هر پدیده ای در جهان هستی نشانه ای دارد که بر هستی و موجود بودن آن گواهی میدهد". مولانا هستی پدیده ها راجهانشمول میداند و طبیعت و ماوراء طبیعت را چنان عجین در یکدیگر می بیند که گوئی دو روی یک سکه اند و نشان از یک چیز دارند. کافی است چشم سر با چشم دل باز گردد تا آدمی را به مبدا وجود که نمودی در ظاهر و ریشه ای در باطن دارد رهنمون شود
استدلال مولانا در این غزل چقدر شبیه این سخن دکارت است که میگوید: »من میاندیشم پس هستم.« گواه اینکه در درون من «خودی » وجود دارد این است که اندیشه میکند. از نظر مولوی گواه وجود گلستان بوی خوش و رنگ آن است.
عالم چون آب جوست بسته نماید و لیک... اگر به جوی آبی بنگریم که بستر کاملا صافی داشته باشد، حرکت آب را به سختی میتوان دید و گویی ثابت است. اما در حقیقت حرکت دارد و از منشأی میآید. و گواه آن این است که دو بار در آن جوی نمیتوان گام نهاد چون این آب آن آب قبلی نیست. از نظر مولانا نو شدن مداوم جهان نیز گواهی بر این است که منشأی دارد و البته این منشأ، همان عالم ورای نظر یا متافیزیک است. در واقع ما هر لحظه در دنیای جدیدی نفس میکشیم و زندگی میکنیم و حتی بدن خود ما هم از این نو شدن مداوم مستثنی نیست. در حقیقت این موتور زمان است که همه چیز را با خود به پیش میراند و البته خود زمان نیز هر لحظه نو میشود چونکه هرگز در یک لحظه ثابت نیستیم. اینکه خود زمان نیز در حال نو شدن است گواهی بر وجود خالقی است که منشأ زمان از اوست.
مولانا در غزلی دیگر اینگونه تعبیر میکند که دنیا در حرکتی مدام در حال هست شدن و نیست شدن است و این تداوم باعث میشود ما آنرا ثابت ببینیم:
از سخن صورت بزاد و باز مرد، موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بی صورتی آمد برون، باز شد که انا الیه راجعون...
هر نفس نو میشود دنیا و ما، بی خبر از نو شدن اندر بقا...
اگر بنده بخواهم مثالی برای این سخن مولانا بزنم که البته در زمان خود او ممکن نبود، »لامپ روشن« است که در مثلا فرکانس ۵۰ هرتز در هر ثانیه ۱۰۰ بار خاموش و روشن میشود، اما ما به خاطر تداوم و سرعت این موضوع، لامپ را دائما روشن میبینیم. مثال دیگر مثل زغال گردان در تاریکی است که آنرا شبیه دایره ای روشن میکند.
آقای لیله کوهی بیت 3 و 7 و 8 رو در خوانششون جا انداختن ..