غزل شمارهٔ ۴۶۰
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۴۶۰ به خوانش عندلیب
حاشیه ها
در بیت دهم می فرماید:
اول و پایان راه از اثر پای ماست
ناطقه و نفس کل ناله سرنای ماست
نفس ناطقه . [ ن َ س ِ طِ ق َ / ق ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نفس را در مرتبت کمال نفس ناطقه گویند و عقل و صورت نوعیه ٔ انسان هم نامند. به قول ملاصدرا: ان النفس الناطقة عندالحکیم عبارة من جوهر عقلی وحدانی لیس فی عالم العنصری ولا فی عالم الاجسام لم یتصور ان یدرک وحدة الحق . (از فرهنگ علوم عقلی ) (از اسفار ج 4 ص 96) (کشاف اصطلاحات الفنون ص 397) (رسائل ملاصدرا ص 266). در اصطلاح حکما، روح . جان . (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). روحی که فهم و ادراک معانی کند. (ناظم الاطباء). روان . (تقریرات فاضل تونی )
نفس کل:
[ ن َس ِ ک ُل ل ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) که پس از عقل کل باشد. مانستار. مانیستار. (ناظم الاطباء)
کنایه از عرش . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || (اِخ ) بعضی گویند نفس کل حضرت محمد است که عقل کل هم گویند. (فرهنگ مصطلحات عرفا ص 401).
شهاب دین سهروردی با کمک گرفتن از نور و فلسفه اشراق دو جهان دیدنی و نا دیدنی را به هم پیوند میزند
و ملا صدرا نیز با حرکت جوهری میان جسم و روح ارتباط پدید میآورد
برای جلال دین وجود شمس دین است که دو جهان را یکی میکند و دویی از میان بر میخیزد و این را بارها گفته است
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان
در دو جهان همچو او شاه خوش آیین که راست
این حقیقیترین و واقعیترین صورت وحدت و یگانگی در هستی است که انسان محل این پیوستگی است
بر سر منشور عشق جسم چو طغرای ماست
این باور و این پیدائی در نهانی دو کون و دو جهان پیدا نمیشد اگر کالایی چون شمس در بازار ما آدمیان یافت نمیشد و جلال دینی نمیبود که این کالا را بر گزیند و فریاد بر آورد که:
اول و پایان راه از اثر پای ماست
جالب این است که آنان که عقیدهای به دو جهان ندارند و فقط به دنبال کشف جهان مادی هستند به دو جهان ذره و موج رسیدند و آنان که به جهان باور دارند کوشش میکندند این دو را در جایی به هم پیوند زنند حتی اگر آنجا بهشت باشد
9- زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود - و آنچ ز لوحش نمود آن همه اسمای ماست
***
[حسین منزوی]
از قلم فرسایی تقدیر بر لوح وجود
***
[شمس لنگرودی]
بنویس
بنویس و هراس مدار از آن که غلط می افتد
بنویس و پاک کن
همچون خدا که هزاران سال است می نویسد و پاک می کند
و ما هنوز مانده ایم، در انتظار پاک شدن و بر خود می لرزیم
***
[یزدانپناه عسکری]
بنویس با سر انگشت بر لوح وجودت در این ظلمات خویشتن
ای لرزه ی انتظار حزن انگیز وضوح دقیقه ی موعود تطهیر و گسیختن
پایان شیرازه ی تن
دریاب آزادی به یاد آوردن وجود فروزان خویشتن را
نوشتن دوباره وقایع زندگی، تحصیل سیلان و پس از دادن آنچه است که بی کرانگی در پی آن می باشد.
_______
5+5:147
شرح غزل شمارهٔ ۴۶۰ (در دو جهان جای ماست)
مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
ظاهراً غزل خطاب به شمس است.
عاشق آن قند تو، جان شکرخای ماست
سایهی زلفین تو، در دو جهان جای ماست
جان شکردوست و شکرخوار من، عاشق سخن های شیرین توست.
از قد و بالای اوست عشق که بالا گرفت
و آنک بشد غرق عشق، قامت و بالای ماست
اوج گرفتن و بالا رفتن و برشدن عشق، از برکت قدو بالای اوست. یعنی شمس، قد عشق را بلندتر کرد و بدان رفعت بیشتری داد به گونه ای که آب عشق از سر ما گذشت و ما را در خود غرق کرد.
هر گل سرخی که هست، از مدد خون ماست
هر گل زردی که رُست، رُسته ز صفرای ماست
گل های عالم، متاثر از این عشق می رویند. کل سرخ با خون ما آبیاری می شود و گل زرد از زردی روی ما رنگ می گیرد.
هر چه تصور کنی خواجه، که همتاش نیست
عاشق و مسکین آن، بیضد و همتای ماست
ای خواجه همان چیزی را که تو بی مانند تصور کنی، عاشق معشوق بی مانند ماست.
از سبب هجر اوست شب که سیهپوش گشت
توی به تو، دودِ شب، ز آتش سودای ماست
شب از هجران اوست که سیاه پوشیده و تارک شده است. این دود تو در تو لایه در لایه ی شبانگاهان، حاصل آتش عشق ماست.
نیست ز من باورت؟ این سخن از شب بپرس
تا بدهد شرحِ آنک، فتنه ی فردای ماست
اگر باورت نمی شود از خود شب بپرس تا به تو بگوید فردا چه کسی قرار است بیاید و فتنه برانگیزد. منظور مولانا این است که امیدوارم شمس فردا روزی برگردد و فتنه ای دیگر در عالم دراندازد.
شب چه بود روز نیز شهره و رسوای اوست
کاهش مه از غمِ ماه دلافزای ماست
نه تنها شب، بلکه روز هم از عشق او مشهور شده و اگر ماه کم کم باریک و هلالی می شود، به سبب غمی است که از فراق معشوق ماه وش و دلبر ماست.
آه! که از هر دو کون، تا چه نهان بودهای
خه! که نهانی چنین، شهره و پیدای ماست
چطور تو از هر دو جهان پنهانی و خوشا که بر ما آشکار شدی. یعنی بدا که جهانیان تو را نمی شناسند و قدر نمی دانند و خوشا که من تو را می شناسم.
زان سوی لوح وجود، مکتب عشاق بود
و آنچ ز لوحش نمود، آن همه اسمای ماست
لوح وجود یعنی دنیا، آن سوی دنیا مکتب عشق برقرار است و بر لوح عشق اسامی ما عاشقان یا اسمای الهی نوشته شده است.
اول و پایان راه، از اثر پای ماست
ناطقه و نفس کل، ناله ی سرنای ماست
جای پای ما و سلوک ما در همه مسیر پیداست. عقل کل و نفس کل، حاصل نوایی است که ما در سرنا یا نی می دمیم. یعنی عقل و نفس کل هم آفریده عشق اند.
گر نه کژی همچو چنگ، واسطه نای چیست؟
در هوس آن سری، اوست که هم پای ماست
مولانا به خود و عاشقان خطاب می کند می گوید اگر ریگی در کفش ندارید و مانند چنگ، کج و کوله نیستید، چرا باید بین خود و معشوق واسطه ای مثل نی یا هر آلت موسیقی دیگری بطلبید. عاشق نیاز به واسطه ندارد. اگر هوس آن سر یعنی اگر سر عشق داشته باشی، خود عشق به پای ما تبدیل می شود و بی واسطه و سریع ما را به معشوق می رساند.
گرچه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش
بر سر منشور عشق، جسمِ چو طغرای ماست
هر چند ما هم به واسطه داشتن جسم و اسارت در جسم، کژی هایی داریم اما وقتی فرمان عشق دررسد، جسم ما حکم مهر دارد بر منشور عشق. یعنی جسممان فدای دستور عشق می شود.
رخت به تبریز برد، مفخر جان شمس دین
باز بیاریم زود، کان همه کالای ماست
شمس که افتخار جان ماست، به تبریز سفر کرد. اما ما او را -که همه چیزمان است- باز می گردانیم.
28 مرداد 1404