غزل شمارهٔ ۴۴۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
شرح و تفسیر مفصل این غزل همراه با تفکیک موضوعات آن:
پیوند به وبگاه بیرونی
در بیت چهارم می فرماید:
گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر
کفگیر می زند که چنینست خوی دوست
حویج . [ ح َ ] (ع اِ) آنچه دیگ را باید پختن را. دیگ افزار. دیگ ابزار. || تضیقاً؛ زردک . گرز. کزر اصطفلین . جزر. اسطافولینس . کلمه ٔهویج از حوائج القدر آمده است و با هاء هوز غلط است . (یادداشت مرحوم دهخدا) : خداوند تعالی حمالی را بدرخانه ٔ وی فرستاد با یک خروار آرد... با روغن و انگبین و توابل و حویج . (تذکرةالاولیاء عطار).
در بیت نهم می فرماید:
تصویرهای ناخوش و اندیشه ی رکیک
از طبع سست باشد و این نیست سوی دوست
مرحوم فروزانفر در ص 256 جلد نخست به این شکل د رمتن ضیط فرموده و در پاورقی به نقل از نسخه ی دیگری به جای " سوی" خوی را ذکر کرده که با توجه به مفهوم بیت واژه خوی مناسب تر به نظر می رسد . والله اعلم بالصواب
آفریده، برابر با آفریننده و همگوهر آفریننده است. سایه هما، همگوهر هما و برابر با هماست. سایه درختی که فرازش هما (سیمرغ) نشسته است، جفت هماست. هرجا که هما سایه انداخت آنجا و آن کس، همگوهر و همدم و همسرشت هما میشود. این جایگاه و این انسان، جفت سیمرغست، و عشق، کشش میان دو جفت است، که از هم دور افتادهاند، ولی برغم از هم دورشدگی، از هم پاره نشدهاند. اینست که دوری این دو جفت، آنها را بشدت بسوی همدیگر میکشد و میکشاند. خدا و انسان (جان) با هم جفتند. رستم و سیمرغ با هم جفتند. خاک و آسمان با هم جفتند.
اینست که در دورافتادگی از هم ، همدیگر را می جویند تا باز با هم یکی بشوند . اینست که به نظرما : 1- یکی جوینده است ( طالب ) ، و 2- دیگری ، آنچه ُجسته میشود ( جستنی= مطلوب ) هست .
اما در حقیقت ، هر دو همدیگر را میجویند . حستجو ، گوهر هر دو است . عشق و جستجو، سائقه دو جفت است که از هم دور افتاده اند . اینست که مولوی ، انسان را سایه خدا ( جفت خدا و همسرشت با خدا ) میداند و چون سایه اوست ، جوینده اوست . ولی خدا هم جوینده جفتش : انسان یا خاک هست .
ولی حتی در همنشینی با جفت خود ، انسان هنوز دوستش را میجوید و در جفت خود ، دوست خود را باز نمیشناسد :
با دوست ما ، نشسته ، که ای دوست ، دوست کو؟ کوکو؟ همو زنیم ، ز مستی ، به کوی دوست
انسان که سایه هما هست، همگوهر با اوست و درست همان ویژگی "طالب بودن" را دارد. خدا و انسان در اثر این ویژگی جفتی (یوغ = اسیم = سنگ = جم یا ییما = اورنگ و گلچهره = بهروز و صنم) ویژگی "کشش به همدیگر" را دارند.
جفت بودن هما و سایهاش (تخمهائی که به زمین میافشاند و در زمین و در جانها، کاشته میشود)، در همان جفت بودن سیمرغ (کرمائیل) و آرمئتی (ارمائیل) در هرجانی و انسانی پیکرمییابد(تن مییابد، تن میگیرد). این جفتی بودن، همان وجود "دوسرّ " در هر انسانی هست که مولوی از آن میسراید:
در سرّ خود پیچ، لیک، هست شما را، دوسرّ این سر خاک، از زمین، و آن سر پاک، از سماست
ای بس ، سرّهای پاک ، ریخته درپای خاک تا تو ندانی که « سرّ » ، زان « سرّ دیگر» ، بپاست
آن « سرّ اصلی » ، نهان ، وان سرّ فرعی ، عیان دانک پس از این جهان ، عالم بی منتهاست
این تصویر "جفت بودن سایه با هما"، سبب میشود که "در سایه انداختن" هم، این "پیوند جفتی میان هما و انسان که سایهاش هست"، بجای میماند، و همیشه او را جوینده دوست، جوینده سیمرغ نگاه میدارد .
این "همجوئی، همپرسی"، عشقیست که هم خدائیست و هم انسانی. عشق ، از خدا به انسان، یا از انسان به خدا نیست، بلکه فروزه جفت بودن و همگوهر بودن آن دوست. این کشش، پیآیند، زیبا بودن هر دو هست. هر دو ، آئینه همدیگرند.
عشق پیآیند دیدن حُسن یا زیبائی، دو جفت در همدیگر است. هما که در گیتی سایه انداخته است، در بُن هر جانی و در بُن هر انسانی، هست. پس، برق زیبائی از درون هر جانی و هر انسانی به چشم زده میشود. سیمرغ ، در هر جانی و هر انسانی، گم شده است. این زیبائی یا ُحسن است، که انسان را میکشد، ولی انسان، چون از این کشش، میگریزد، صنم عیار، دل او را از همه سو، از درون همه جانها و انسانها، میرباید. انسان، آشفته و پریشان در میان همه این کششهاست. « کشش » ، حرکتی است که انسان را « ازمرز خود ، بیرون می برد » . انسان ، حد خود را فراموش میکند . یا بسخنی دیگر، کشش ، انسان را لبریز و سرشار میکند . احساس آشفتگی در گم کردن خود ، سبب میشود که او از کشش ها رو برگرداند و بگریزد . ولی ،همین کشش ، ناگهان همان گریزندگی اش را ، واژگونه میسازد، و از گریزندگی، باز، کشش میسازد . چرا انسان ، از کشش زیبا پرستی اش، میگریزد ؟
در انسان، گوهر زیبادوستی هست ، و این فطرت « زیباپرستی » او را بسوی زیبائیها میکشد . ولی انسان ، در برابر این کشش ، ایستادگی میکند وا ز کشیده شدن ، امتناع میورزد ، و از اینجاست که زیبائی ، باید او را شکارکند . تبدیل « گریزندگی به کشش »، اوج نیروی زیبائی را نشان میدهد .
زیبائی، انسان را شکار میکند، و این "شکارشدن انسان به زیبائی" را، "عشق" مینامند.