گنجور

غزل شمارهٔ ۲۷۸۶

آتشینا آب حیوان از کجا آورده‌ای
دانم این باری که الحق جان فزا آورده‌ای
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید از نور خدا آورده‌ای
خیره گان روی خود را از ره و منزل مپرس
چون بر ایشان شعله‌های کبریا آورده‌ای
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این
چون چنین دریای جوشان از بقا آورده‌ای
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آورده‌ای
می‌نگنجد جان ما در پوست از شادی تو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آورده‌ای
شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر
کز میان هر جفایی صد وفا آورده‌ای

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آتشینا آب حیوان از کجا آورده‌ای
دانم این باری که الحق جان فزا آورده‌ای
هوش مصنوعی: به تو می‌گویم که نمی‌دانم این محبت و زیبایی که به من داده‌ای از کجا آمده است، اما می‌دانم که واقعاً جان‌بخش و زندگی‌افزا است.
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید از نور خدا آورده‌ای
هوش مصنوعی: شرق و غرب مانند ابرها به هم وابسته‌اند، زیرا خورشید که نورش از خداست، بر هر دو می‌تابد و آنها را به هم نزدیک می‌کند.
خیره گان روی خود را از ره و منزل مپرس
چون بر ایشان شعله‌های کبریا آورده‌ای
هوش مصنوعی: افراد با چهره‌های خیره را از مسیر و مقصدشان نپرس، زیرا تو آتش بزرگی را به سوی آنها آورده‌ای.
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این
چون چنین دریای جوشان از بقا آورده‌ای
هوش مصنوعی: اگر کسی بعد از این همه تلاش و کوشش برای زندگی و بقا، جانش را از دست بدهد، واقعا احمق است.
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آورده‌ای
هوش مصنوعی: به طور تصادفی و با تقدیر، عاشقان نگران نیستند؛ زیرا تقدیر تحت تأثیر قرار گرفته و با قضا در هم آمیخته شده است.
می‌نگنجد جان ما در پوست از شادی تو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آورده‌ای
هوش مصنوعی: دل ما از خوشحالی تو گنجایش ندارد و در این بدن نمی‌گنجد، زیرا تو این زیبایی را برای ما به ارمغان آورده‌ای که جان‌افزا است.
شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر
کز میان هر جفایی صد وفا آورده‌ای
هوش مصنوعی: شمس تبریزی، تو به من آسیب رساندی و می‌دانم که از دل هر آسیب، صدوفا و محبت بیرون آورده‌ای.

حاشیه ها

1400/11/28 19:01
سعید علیشاهی

احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این 

مرگ وجود ندارد هر چه هست تغییر و دگر گونی است و از حالی به حالی درآمدن این در یای جوشان هستی از بقا بر آمده است وجاودانه باقی است .

از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست 

عاشق باهستی یکی است خودش را جدا از هستی نمیداند و اتفاقات  رخ نمیدهند بلکه پاسخ میدهند

بنابر این از قضا و قدر که پاسخ مجموعه فکر و سخن و عمل است خوفی ندارد .

1400/11/30 07:01
مینا احمدی

صحبت های دکتر دینانی درباره این غزل در برنامه معرفت:

پیوند به وبگاه بیرونی

1401/03/16 21:06
همایون

این غزل خیلی روشن آشکار می‌کند که شمس تبریزی انسانی ویژه و کمیاب و یگانه بوده است و جلال دین را نیز مانند خود ویژه و یگانه کرده است

و‌شاید راه رهایی ‌و بزرگی و سروری انسان همین تکینه بودن و یگانه شدن است وگرنه مانند دیگران شدن و همرنگ جماعت بودن مرگ و نیستی به بار می آورد