گنجور

غزل شمارهٔ ۲۷۸۶

آتشینا آب حیوان از کجا آورده‌ای
دانم این باری که الحق جان فزا آورده‌ای
مشرق و مغرب بدرد همچو ابر از یک دگر
چون چنین خورشید از نور خدا آورده‌ای
خیره گان روی خود را از ره و منزل مپرس
چون بر ایشان شعله‌های کبریا آورده‌ای
احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این
چون چنین دریای جوشان از بقا آورده‌ای
از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست
چون قدر را مست گشته با قضا آورده‌ای
می‌نگنجد جان ما در پوست از شادی تو
کاین جمال جان فزا از بهر ما آورده‌ای
شمس تبریزی جفا کردی و دانم این قدر
کز میان هر جفایی صد وفا آورده‌ای

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1400/11/28 19:01
سعید علیشاهی

احمقی باشد اگر جانی بمیرد بعد از این 

مرگ وجود ندارد هر چه هست تغییر و دگر گونی است و از حالی به حالی درآمدن این در یای جوشان هستی از بقا بر آمده است وجاودانه باقی است .

از قضا و از قدر مر عاشقان را خوف نیست 

عاشق باهستی یکی است خودش را جدا از هستی نمیداند و اتفاقات  رخ نمیدهند بلکه پاسخ میدهند

بنابر این از قضا و قدر که پاسخ مجموعه فکر و سخن و عمل است خوفی ندارد .

1400/11/30 07:01
مینا احمدی

صحبت های دکتر دینانی درباره این غزل در برنامه معرفت:

پیوند به وبگاه بیرونی

1401/03/16 21:06
همایون

این غزل خیلی روشن آشکار می‌کند که شمس تبریزی انسانی ویژه و کمیاب و یگانه بوده است و جلال دین را نیز مانند خود ویژه و یگانه کرده است

و‌شاید راه رهایی ‌و بزرگی و سروری انسان همین تکینه بودن و یگانه شدن است وگرنه مانند دیگران شدن و همرنگ جماعت بودن مرگ و نیستی به بار می آورد