گنجور

غزل شمارهٔ ۲۵۸۲

خواهم که روم زین جا پایم بگرفته‌ستی
دل را بربوده‌ستی در دل بنشسته‌ستی
سر سخرهٔ سودا شد دل بی‌سر و بی‌پا شد
زان مه که نموده‌ستی زان راز که گفته‌ستی
برپر به پر ِ روزه زین گنبد پیروزه
ای آنک در این سودا بس شب که نخفته‌ستی
چون دید که می‌سوزم گفتا که قلاوز‌م
راهیت بیاموزم کان راه نرفته‌ستی
من پیش توام حاضر گرچه پس دیواری
من خویش توام گرچه با جور تو جُفت استی
ای طالب‌ِ خوش‌جمله من راست کنم جمله
هر خواب که دیده‌ستی هر دیگ که پخته‌ستی
آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی
بیرونْش بجُسته‌ستی در خانه نجُسته‌ستی
این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن
دست تو گرفته‌ست او هر‌جا‌که بگشته‌ستی
در جستن او با او همره شده و می‌جو
ای دوست ز پیدایی گویی که نهفته‌ستی

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خواهم که روم زین جا پایم بگرفته‌ستی
دل را بربوده‌ستی در دل بنشسته‌ستی
هوش مصنوعی: می‌خواهم از اینجا بروم چون پایم را بند کرده‌ای و دل مرا گرفته و در دل من جا گرفته‌ای.
سر سخرهٔ سودا شد دل بی‌سر و بی‌پا شد
زان مه که نموده‌ستی زان راز که گفته‌ستی
هوش مصنوعی: دل بی‌سر و بی‌پا شده و به سخره گرفته شده است به خاطر آن عشق و زیبایی که از تو دیده و از آن رازهایی که گفته‌ای.
برپر به پر ِ روزه زین گنبد پیروزه
ای آنک در این سودا بس شب که نخفته‌ستی
هوش مصنوعی: به پرنده‌ای که در آسمان پرواز می‌کند، نگریست کن که در این کنگره‌ی آبی (آسمان) سرافراز و پیروز است. تو در این روزها و شب‌هایی که بیدار بوده‌ای، درگیر این افکار و دغدغه‌ها هستی.
چون دید که می‌سوزم گفتا که قلاوز‌م
راهیت بیاموزم کان راه نرفته‌ستی
هوش مصنوعی: وقتی دید که دارم می‌سوزم، گفت: می‌خواهم راهی را که خود هنوز نرفته‌ام به تو بیاموزم.
من پیش توام حاضر گرچه پس دیواری
من خویش توام گرچه با جور تو جُفت استی
هوش مصنوعی: من در حضور تو هستم، حتی اگر دیواری بین ما باشد. من با تو هستم، هرچند که تحت فشار تو قرار دارم.
ای طالب‌ِ خوش‌جمله من راست کنم جمله
هر خواب که دیده‌ستی هر دیگ که پخته‌ستی
ای جوینده و طالب خوش‌گفتار‌، هر خواب که دیده‌ای و هر آرزویی که پخته‌ای و در سر داری‌، را واقعی و برآورده می‌کنم.
آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی
بیرونْش بجُسته‌ستی در خانه نجُسته‌ستی
هوش مصنوعی: آن دوست گمشده‌ای که سال‌ها به دنبالش بودی، از خانه‌ات بیرون نمی‌آید که تو به دنبالش بگردی.
این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن
دست تو گرفته‌ست او هر‌جا‌که بگشته‌ستی
هوش مصنوعی: عجب وضعیتی است که آن معشوق دلخواه با توست و در این حال دستان تو را گرفته است، او هر جا که رفته‌ای، همراه تو بوده است.
در جستن او با او همره شده و می‌جو
ای دوست ز پیدایی گویی که نهفته‌ستی
هوش مصنوعی: در تلاش برای یافتن او، خود را با او یکی می‌دان و ای دوست، در جستجوی او، به یاد داشته باش که شاید او در وجود خودت پنهان باشد.

حاشیه ها

1396/07/05 19:10
نادر..

این طرفه که آن دلبر، با توست در این جستن..

1398/07/14 22:10
منصور قربانی

چه زیبا بیان میکند که حقیقت عالم وجود از تو جدانیست.
تو در بیرون از خود آنر جستجو میکنی حال آنکه باید آنرادر خودت جستجو کنی.
الله اکبر از این لطافت وزیبائی و کلام پرمعنا

1398/11/27 16:01
بابک

این حقیقت ِ گمشده در تو که ویژگیش ، نوشوی و نوزائیست ، جوهرتست ، و خودش، اصل جستجو است . تو فقط باید با او همراه شوی ، تا آن‌چه ، خودش را در تو گم کرده است ، در زایش و پیدایش نوین ، خودش را باز بیابد . در فرهنگ ایران ، این بُن هستی که بهمن + هما باشد ، انسان شده است ، و هم‌چنین ، گیتی شده است ، و درانسان و در گیتی ، شیرابه و مان = من و افشره و شیره یا گـُم همه آن‌ها شده است ، و جویای فرشکرد و قیامت همیشگی ِ خود است . جوهر و اصل هرانسانی ، گـُم است . اینست که مولوی میگوید : گم شدن در گم شدن ، دین من است . گـُم ، بهمن و سیمرغ است . گـُم ، کوه قافی هست ( قاف = کاو = کاب = کعبه = بند نی یا اصل فرشکرد و نوزائی است ) که سیمرغ در آنجا آشیانه دارد . اینست که بُن هستی ( بهمن + سیمرغ ) ، مغز هر انسانی و هر جانی در گیتی است . خدا ، در فرشکرد ، هرچه بشود ، باز همان خداست . شاه ، هر لباسی که بپوشد ، باز همان شاهست .
دیده ای خواهم که باشد شه شناس تا شناسد شاه را در هر لباس
این اصل برابری خدا ، در همه فرشکردهایش هست . شناختن حقیقت ، دیدن مستقیم و بیواسطه ِ حقیقت در هر چیزیست . گیتی و انسان ، فرشکرد خدا ( بهمن + ُهما ) است .