غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری
نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری
چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی
چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی تاری
در آن گلزار روی او عجب میماندم روزی
که خاری اندر این عالم کند در عهد او خاری
مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره
که تا غیری نبیند آن برون ناید ز اغیاری
مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد
نمیتاند که دریابد ز لطف آن چهره ناری
دو چشم زشت رویان را لباس زشت میباید
و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری
که از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده
که از شرم صفای او عرقها میشود جاری
و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید
برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد به دیداری
فروپوشید لطف او نهانی کرده چشمش را
که تا شد دیدهها محروم و کند از سیر و سیاری
ولیک آن نور ناپیدا همیفرمایدت هر دم
شراب می که بفزاید ز بیهوشیت هشیاری
که خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه
ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری
چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی
نباشی زان طرب غافل اگر تو جان جان داری
درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون
نمیبینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری
کدامین سوی میدانی کدامین سوی میبینی
تو آن باغی که میبینی به خواب اندر به بیداری
چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملک روحانی
از آن جا طفل ره باشی چو رو زین سو به شه آری
کدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او
ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری
خردهایی نمیخواهم که از دونی و طماعی
سر و سرور نمیجوید همیجوید کلهداری
که بگذار و سر میجو کز آن سر سر به دست آید
به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر تو خماری
ز جامی کز صفای آن نماید غیبها یک یک
چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری
به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش
نشان بندگی شه که فرد است او به دلداری
به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین
زهی تبریز دریاوش که بر هر ابر در باری
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴: اگر بیمن خوشی یارا به صد دامم چه میبندیغزل شمارهٔ ۲۵۵۶: زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چرا چون ای حیات جان در این عالم وطن داری
نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشیاری
هوش مصنوعی: چرا ای حیات، که جان من در این دنیا به تو وابسته است، در اینجا وطن داری؟ چرا خاک راه و سنگها هیچ درکی از حقیقت ندارند؟
چرا زهری دهد تلخی چرا خاری کند تیزی
چرا خشمی کند تندی چرا باشد شبی تاری
هوش مصنوعی: چرا کبود و تلخ و تند میشود، چرا گاهی درد و آسیب میآورد، چرا در عالم شب، تاریکی و ظلمت حاکم میشود؟
در آن گلزار روی او عجب میماندم روزی
که خاری اندر این عالم کند در عهد او خاری
هوش مصنوعی: در باغ زیبای او، شگفتزده بودم از روزی که خاری در این دنیا به وجود آورد، در زمانی که آن خار بود.
مگر حضرت نقابی بست از غیرت بر آن چهره
که تا غیری نبیند آن برون ناید ز اغیاری
هوش مصنوعی: آیا نمیدانید که آیا حضرت (مانند کسی) از غیرت خود بر روی آن چهره پردهای کشیده تا کسی به جز خود او نتواند آن را ببیند و او به راحتی از دنیا و مکرها خارج نشود؟
مگر خود دیده عالم غلیظ و درد و قلب آمد
نمیتاند که دریابد ز لطف آن چهره ناری
هوش مصنوعی: آیا کسی که در دنیای پر از درد و رنج زندگی میکند، میتواند زیبایی و لطف چهرهای آتشین را درک کند؟
دو چشم زشت رویان را لباس زشت میباید
و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری
هوش مصنوعی: چشمان زشت افرادی که دارای چهرههای زشت هستند، باید با لباسهای زشت پوشانده شوند و چگونه ممکن است کسی که از آن لباسها عاری است، بتواند آن لباسهای زشت را بر تن کند؟
که از عریانی لطفش لباس لطف شرمنده
که از شرم صفای او عرقها میشود جاری
هوش مصنوعی: لباس محبت او موجب شرمندگی است، چرا که از شرم زیبایی و صفای او، عرق بر پیشانی مینشیند.
و او با این همه جسمی فروبرید و درپوشید
برون زد لطف از چشمش ز هر سو شد به دیداری
هوش مصنوعی: او با وجود اینکه جسمش در زندگی مادی محدود و محصور است، با نگاه مهربانش نور و محبت را از هر سو منتشر میکند و از این رو میتوان او را در ملاقاتها مشاهده کرد.
فروپوشید لطف او نهانی کرده چشمش را
که تا شد دیدهها محروم و کند از سیر و سیاری
هوش مصنوعی: لطف خدا بهگونهای پنهان شده است که چشمان انسانها بسته میشود و از دیدن زیباییها و تجربیات جدید محروم میمانند.
ولیک آن نور ناپیدا همیفرمایدت هر دم
شراب می که بفزاید ز بیهوشیت هشیاری
هوش مصنوعی: اما آن نور ناپیدا هر لحظه به تو فرمان میدهد که شرابی بنوشی که به بیهوشیات افزوده و تو را به هشیاری برساند.
که خوبان به غایت را فراغت باشد از شیوه
ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری
هوش مصنوعی: خوبان در نهایت، آسوده از روشهای دنیا هستند، اما عشق آنها پر از مکر و فریبهای بسیار است.
چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی
نباشی زان طرب غافل اگر تو جان جان داری
هوش مصنوعی: اگر به سراغ شهوات و لذتهای جسمی بروی و از آنها لذت ببری، اما از حقیقتی فراتر از آن غافل شوی، در حالی که جان تو ارزشمندتر از این لذات است، در واقع از اهمیت و معنای واقعی زندگی غافل هستی.
درون خود طلب آن را نه پیش و پس نه بر گردون
نمیبینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری
هوش مصنوعی: درون خود، آنچه را جستجو میکنی، پیدا کن؛ نه به دنبال آن در گذشته باش و نه در آینده، و نه در آسمان. تو نمیدانی که در خواب و خیال تو، در باغ و گلزاری زیبا آن را یافتهای.
کدامین سوی میدانی کدامین سوی میبینی
تو آن باغی که میبینی به خواب اندر به بیداری
هوش مصنوعی: کدام جهت را میشناسی و کدام سمت را میبینی؟ آن باغی که در خواب میبینی، در بیداری نیز وجود دارد.
چو دیده جان گشادی تو بدیدی ملک روحانی
از آن جا طفل ره باشی چو رو زین سو به شه آری
هوش مصنوعی: وقتی که جان تو آزاد شود، میتوانی دنیای روحانی را ببینی. از آنجا که کودک مسیر را میداند، اگر به این سمت برگردی، به پادشاهی خواهی رسید.
کدامین شه نیارم گفت رمزی از صفات او
ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری
هوش مصنوعی: کدام یک از پادشاهان میتواند ویژگیهای او را به زبان بیاورد، اما تو میتوانی با یک مثال او را بشناسی اگر عقل و درک داشته باشی.
خردهایی نمیخواهم که از دونی و طماعی
سر و سرور نمیجوید همیجوید کلهداری
هوش مصنوعی: من نمیخواهم داناییهایی که از خوار و حقیر بودن و حرص و طمع به دست آمدهاند؛ بلکه به دنبال دانشی هستم که از رهبری و بزرگی ناشی شود.
که بگذار و سر میجو کز آن سر سر به دست آید
به سر بنشین به بزم سر ببین زان سر تو خماری
هوش مصنوعی: بگذار و به جستجوی خوشی و شراب برو، چون از این سر محبت ممکن است به سر خوبی دست یابی. در جمع بزم بنشین و از آن سرور و شادابی که در توست لذت ببر و حال و هوای خود را ببین.
ز جامی کز صفای آن نماید غیبها یک یک
چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری
هوش مصنوعی: از جامی که به خاطر پاکیاش، رازها و حقیقتهای پنهان را یک به یک نمایان میکند، چه زیباییهایی در چهرههای دلفریب بروز میکند که در پردهها و ساختمانهای ظاهری پنهان شدهاند.
به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش
نشان بندگی شه که فرد است او به دلداری
هوش مصنوعی: در چهره هر ماهی، نشانهای از زیبایی و عشق وجود دارد که به خاطر محبت و لطف کسی است که او را در دل دارد.
به نزد حسن انس و جن مخدومی شمس الدین
زهی تبریز دریاوش که بر هر ابر در باری
هوش مصنوعی: در نزد حسن، دو نوع موجود شناخته شدهاند: انسانها و جنها. او ملقب به شمسالدین است و از تبریز میآید. او با کمالاتی که دارد، همچون دریا در هر بارانی، درخشان و بینظیر است.
حاشیه ها
1398/01/22 06:03
نادر..
کله بگذار
سر میجو..