گنجور

غزل شمارهٔ ۲۲۴۶

ای سر مردان برگو برگو
وی شه میدان برگو برگو
ای مه باقی وی شه ساقی
جان سخن دان برگو برگو
قبله جمعی شعله شمعی
قصه ایشان برگو برگو
ای همه دستان ساقی مستان
راز گلستان برگو برگو
هم همه دانی هم همه جانی
خواجه دیوان برگو برگو
آب حیاتی شاخ نباتی
نکته جانان برگو برگو
غم نپذیری خشم نگیری
ای دل شادان برگو برگو
خسرو شیرین بنشین بنشین
راه سپاهان برگو برگو
دل بشکفتی خیلی و گفتی
باز دو چندان برگو برگو
آن می صافی جام گزافی
درده و خندان برگو برگو
یار ربابی هر چه که یابی
حرمت ایمان برگو برگو
نی بستیزی نی بگریزی
بی‌سر و پایان برگو برگو

اطلاعات

وزن: مفتعلن فع مفتعلن فع
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای سر مردان برگو برگو
وی شه میدان برگو برگو
هوش مصنوعی: ای سرداران بزرگ، بگو، بگو! ای فرمانده میدان، بگو، بگو!
ای مه باقی وی شه ساقی
جان سخن دان برگو برگو
هوش مصنوعی: ای ماه جاوید، ای سرور، ای نوش کننده جان، سخنان پندآموز را به من بگو و به من بایست بگو.
قبله جمعی شعله شمعی
قصه ایشان برگو برگو
هوش مصنوعی: به جمعی که به دور یک شمع جمع شده‌اند و مانند شعله‌های آن می‌درخشند، داستان و روایتی را بگو و بازگو کن.
ای همه دستان ساقی مستان
راز گلستان برگو برگو
هوش مصنوعی: ای ساقی، تو که دستانت پر از عشق و شادابی است، راز و رمز گلستان و زیبایی‌های آن را برای مستان بگو و روشن کن.
هم همه دانی هم همه جانی
خواجه دیوان برگو برگو
هوش مصنوعی: متن به بیان می‌آورد که همه چیز را می‌دانی و همه چیز برایت مهم است. ای صاحب مقام، هرچه می‌دانید، باز هم بگویید و تکرار کنید.
آب حیاتی شاخ نباتی
نکته جانان برگو برگو
هوش مصنوعی: زندگی و روح واقعی به شاخ نباتی و آب حیات شبیه است و نکته‌های ظریف و زیبا از جانان را بازگو کن و بازگو کن.
غم نپذیری خشم نگیری
ای دل شادان برگو برگو
هوش مصنوعی: ای دل شاد، غم نخور و عصبانی نشو، از آنچه که در دل داری، بگو و بگو.
خسرو شیرین بنشین بنشین
راه سپاهان برگو برگو
هوش مصنوعی: ای خسرو شیرین، بر روی تخت بنشین و به یاد سپاهان گام بردار و از دل مردم بگو.
دل بشکفتی خیلی و گفتی
باز دو چندان برگو برگو
هوش مصنوعی: دل بسیار شاد و خوشحال شد و گفت: باز هم از شادی و خوشی بگو، بگو!
آن می صافی جام گزافی
درده و خندان برگو برگو
هوش مصنوعی: به ما شراب خالص و گوارا بده و با لبخند بگو که بیا، بیا.
یار ربابی هر چه که یابی
حرمت ایمان برگو برگو
هوش مصنوعی: دوست من، هر چیزی که به دست می‌آوری، به احترام ایمان به من بگو و بگو.
نی بستیزی نی بگریزی
بی‌سر و پایان برگو برگو
هوش مصنوعی: نه با کسی درشت‌خویی کن و نه فرار کن، بی‌هیچ سرانجامی فقط فریاد بزن و بگو.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۲۴۶ به خوانش علیرضا بخشی زاده روشنفکر
غزل شمارهٔ ۲۲۴۶ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1395/12/06 09:03
وفایی

تفاوت شاعر عارف و شاعر عامی :
شاعر عارف می گوید :
غم نپذیری خشم نگیری
ای دل شادان برگو برگو
اما شاعر عامی می گوید :
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است !!

1395/12/06 09:03
نادر..

هرچند در شکل بیان تفاوت دارند،
اما هر دو از یک اصالت می گویند دوست من ..

1395/12/06 12:03
وفایی

از دو عالم متفاوت سخن می گویند : عالم اشراق و نور و نزدیکی به خداوند ، و جهان ظلمت و تاریکی . اما اگر صحبت از اصالت است که همه از یک اصالت هستیم . ریشه و اصالت همه کس و همه چیز از خداوند است . حتی شیطان هم روزی یک فرشته بوده !
وقتی سالک راه حق ، سالها به تزکیه نفس می پردازد و وجودش را از تمام بدی ها پاک می کند ، لایق فیض می شود . آنگاه نور اشراق بر جان او می تابد و در این زمان ، او دارای بینش ، درک و نگاهی جدید و متفاوت به همه چیز می شود . این همان مفهوم "تولدی دوباره" است که حضرت عیسی علیه السلام فرموده اند : تولدی دوباره در ملکوت خداوند . و همان مقام امن و سکینه ای است که تمام پیامبران و اولیا الله برای تبلیغ آن از جانب خداوند آمده اند :
" ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا یحزنون "
ترس و غم واندوه وخشم و ... را به جان اولیا الله راه نیست چون ایشان عشق و عدالت خداوند را دیده اند . چون حقیقت را دریافته اند و چون حضور و فرمانروایی مطلق خداوند بر عالم را درک کرده اند ، سراسر شعف و شور و نور و عشق و ایمان و قدرت و ... شده اند . دردها و غم ها از جان عارف رخت بر می بندد چون عارف دیگر می داند که تمام دردها و غمهای پیشین او ، به دلیل آن بوده که هنوز شیطان ، روح او را ترک نکرده بوده و هنوز صافی نشده بوده...
هیچ انسانی نمی تواند ادعا کند که دردهایش صرفا درد مردم است ! دردهای ما از درون خود ما نشات می گیرد : از تاریکی های روح مان ، از جهل هایمان و از تزلزل در ایمان مان .
من شخصا نه دکتر امین پور را می شناسم ، نه خصومتی با ایشان دارم و نه اصلا ایشان را دیده ام . اما اینکه من ایشان را شاعر عامی خواندم چون ایشان با نخوتی پوچ ، ادعا می کنند که فقط و فقط ایشان یک نفر هستند که برای مردم غصه می خورند ! یعنی تمام مردم زمانه فقط و فقط غصه خودشان را می خورند و تنها ایشان یک نفر هستند که فقط دارند غصه مردم را می خورند !!
در همین شهر تهران ، من بی شماران بی شماران مردم مهربانی را می شناسم که برای مردم دیگر غصه می خورند و آرزو می کنند که بتوانند برای تخفیف آلام دیگران کاری انجام دهند . من شعر دکتر امین پور را نوعی توهین به این بزرگواران ، و انکار و خوار شمردن نیات پاک این مردم خوب می دانم .
در ضمن عامی بودن ، حرف بدی نیست . عامی یعنی غیر عارف . من خودم را هم بسیار نادان و کم سواد می دانم . ولی هرگز به خودم اجازه نمی دهم که بگویم :
" فقط من خوبم " !!

1397/11/01 18:02
مجتبی

وزن شعر (مفتعلن فع مفتعلن فع) است، لطفاً تصحیح بفرمایید.