گنجور

غزل شمارهٔ ۲۰۴

سر به گریبان دَرَست صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را
می که به خُمِ حقست راز دلش مطلق‌ست
لیک بر او هم دق‌ست عاشق بیدار را
آب چو خاکی بُده باد در آتش شده
عشق به هم برزده خیمه این چار را
عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان
بر فلک بی‌نشان نور دهد نار را
حلقه این در مزن لاف قلندر مزن
مرغ نه‌ای پر مزن قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن
بیخود و بی‌هوش کن خاطر هشیار را
پیش ز نفیِ وجود خانه‌ی خَمار بود
قبله خود ساز زود آن در و دیوار را
مست شود نیک مست از میِ جام الست
پر کن از می‌پَرست خانه خمار را
دادِ خداوند دین شمسِ حق‌ست این ببین
ای شده تبریز‌ چین آن رخ گلنار را

اطلاعات

وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

مست شود نیک مست از میِ جام الست
پر کن از می‌پَرست خانه خمار را
نیک در اینجا یعنی تمام و کاملا
دادِ خداوند دین شمسِ حق‌ست این ببین
ای شده تبریز‌ چین آن رخ گلنار را
داد یعنی دهش و عطا

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۲۰۴ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1391/05/05 13:08
سیاوش

درمصرع اول بیت اول «بر» غلط و «به» صحیح است: «سر به گریبان درست صوفی اسرار را ...»

1397/12/06 10:03
یکی (ودیگر هیچ)

به نام او
سر بر گریبان درست صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب عاقبت کار را
ای صوفی و ای سالک!
در اسرار هنگامی نمایان می گردد که سر بر گریبان خویش می نهی (درون خویش را جستجو می کنی)تا در نهایت از غیب کار تو به سامان می رسد.
می که به خم حقست راز دلش مطلق‌ست
لیک بر او هم دق‌ست عاشق بیدار را
روح باقی که در ظرف الهی جای دارد سر آن و راز و رمزی که در آن هست مطلق و غیر قابل تغییر است.ولی تنها عاشقانی که چشم حقیقت بین دارند توان دیدن و دقیق شدن در آن را دارند.
آب چو خاکی بده باد در آتش شده
عشق به هم برزده خیمه این چار را
وقتی در مقام خاک هستی (جسم خاکی داری) آب (به معنای روح باقی) را در آن جاری ساز زیرا که باد غرور آتش نفسانیات را شعله ور کرده و هستی تو را خواهد سوزاند . تنها عشق است که خیمهء این چهار عنصر هستی(خاک و آب و باد و آتش که جسم خاکی را در جهان ظاهر همچون قفسی برای روح تشکیل داده اند) را سرنگون می گرداند و به وجود تو روح باقی را ارزانی می دارد و تو را از این قفس رهایی می بخشد.
عشق که چادرکشان در پی آن سرخوشان
بر فلک بی‌نشان نور دهد نار را
عشق است که چادر خویش را بر فراز این چهار عنصر که هشیاری را از ما ربوده اند می گستراند و باعث تابیدن نور الهی از دل آتشی می گردد که چرخ فلک بی نشان در جهان حقیقی ، در دنیای ظاهر برپا کرده است .
حلقه این در مزن لاف قلندر مزن
مرغ نه‌ای پر مزن قیر مگو قار را
وارد چرخهء باطل این دنیای ظاهری نشو و حتی مانند قلندران مباش که ادعای پشت پا زدن به این دنیا را دارند ولی از حقیقت بی بهره اند.
اگر بال و پر روح به تو ارزانی نگشته ادعای پرواز نکن و سفید را سیاه جلوه مده!
حرف مرا گوش کن باده جان نوش کن
بیخود و بی‌هوش کن خاطر هشیار را
با گوش جان این حرف مرا بشنو و از روح باقی سرشار شو
افکار دنیوی و هشیاری این جهانی را از خود دور کن
پیش ز نفی وجود خانه خمار بود
قبله خود ساز زود آن در و دیوار را
موجودیت دنیوی را در خماری بگذار و موجودیت درونی را قبلهء خویش قرار بده.
مست شود نیک مست از می جام الست
پر کن از می پرست خانه خمار را
جام وجود تو از روح باقی که ازلی است سرمست می گردد بنابراین وجود خویش را از روح باقی لبالب گردان و پرستندهء روح باقی باش.
داد خداوند دین شمس حق‌ست این ببین
ای شده تبریز چین آن رخ گلنار را
دینی که خداوند به ما ارزانی داشته در وجود شمس الحق تبریز خلاصه گشته است همت کن تا این نکته را دریابی و ببینی که از روی ملکوتی او ملک جان وسعت یافته و فراخ گشته است.