غزل شمارهٔ ۱۸۲۵
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۸۲۵ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۱۸۲۵ به خوانش افسر آریا
غزل شمارهٔ ۱۸۲۵ به خوانش عندلیب
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
با سلام.
در بیت یازدهم مصرع اول کلمه جهان باید به جان بدل شود.
این غزل با صدای همایون شجریان در قالب تصنیف من طربم اجرا شده است0
شیوه کردن(شیوه کند) در مصرع بیت اول به معنای ناز و کرشمه کردن است.
:حافظ میفرماید
پارسایی و سلامت هَوَسم بود ولی
.شیوهای میکند آن نرگسِ فَتّان که مپرس
بهتر نیست در مصراع آخر گفته بشه,,,, غرقه ی نور او شود شعشعه ی ضیای من,,, ؟
سلام ممنون از سایت وزین. در بیت یازدهم ، در دل و جان نهادمش، نبوده؟ نوشته شده "در دل و جهان نهادمش". با تشکر.
خانم زیبا درست میگویند
شرح غزل شمارهٔ ۱۸۲۵ (من طربم طرب منم)
مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
این غزل نیز بیان احوال خوش و طربناکی و فرحناکی اهل دل و عرفان است. مولانا به عنوان خوش حال ترین شاعر تاریخ ادبیات ما، کثیری از این ابیان و غزل ها در کارنامۀ خود دارد.
من طربم، طرب منم، زُهره زند نوای من
عشق میان عاشقان، شیوه کند برای من
مولانا نمی گوید من طربناک و خوشحالم می گوید من خوشحالی و طرب هستم. یعنی شادی من عارضی و موقت نیست و در ذات من است. حتی سیارۀ زهره که در آسمان، نماد موسیقی و چنگ نوازی است، موسیقی مرا می نوازد.
عشق هم برای من ناز و عشوه می کند تا دل مرا به دست آورد. شیوه کردن یعنی ناز کردن.
در واقع مولانا می خواهد بگوید شادی من عمیق و اصیل است نه موقتی و عارضی.
معنای دیگر بیت این است که مولانا از زبان طرب به عنوان یک موجود، سخن می گوید و می گوید عشق هم در طلب طرب است. طرب هدف نهایی عشق و عاشقان است و عشقی که حال انسان را خوش نکند، عشق نیست.
عشق چو مست و خوش شود، بیخود و کش مکش شود
فاش کند چو بیدلان بر همگان هوای من
باز از قول طرب می گوید عشق در حال مستی، بیخود و فارغ از کشمکش می شود و مثل عاشقان اعتراف می کند که به هوای من یعنی به هوای طرب، حرکت می کند.
ناز مرا به جان کشد، بر رخ من نشان کشد
چرخ فلک حسد برد، ز آنچ کند به جای من
طرب می گوید عشق ناز مرا می کشد و چرخ فلک هم به این موقعیت و منزلت و آنچه عشق در حق من می کند، به من حسد می برد.
من سر خود گرفتهام، من ز وجود رفتهام
ذره به ذره می زند، دبدبه ی فنای من
مولانا یا همان طرب می گوید من کاری به حسادت فلک ندارم. کار خود را می کنم. در بند وجود و منزلت خود نیستم. تمام ذرات وجودم در جهت فنای در معشوق حرکت می کنند و کوس فنایم را می زنند.
آه که روز دیر شد، آهوی لطف شیر شد
دلبر و یار سیر شد، از سخن و دعای من
حیف که روز دارد به پایان می رسد و لطف جایش را به خشونت می دهد. چرا که معشوق از همسخنی با من ملول و خسته شده است. این بیت می تواند اشاره به گریختن شمس از قونیه و تنها شدن مولانا باشد که در بیت بعد هم تایید می شود.
یار برفت و ماند دل، شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار می طپم، تا به صبوح وای من
شمس رفته و پای دلم در گل مانده است و تا صبح خواب به چشمم نمی آید.
تا که صبوح دم زند، شمس فلک علم زند
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من
صبح که می شود و خورشید سر می زند، با دیدن خورشید به یاد شمس می افتم و قامتم دوباره راست می شود.
باز شود دکان گل، ناز کنند جزو و کل
نای عراق با دهل، شرح دهد ثنای من
دوباره گل ها می رویند وهمه ناز پیدا می کنند و آوای موسیقی، زبان حال من می شود.
ساقی جان خوبرو، باده دهد سبو سبو
تا سر و پای گم کند، زاهد مرتضای من
ای ساقی زیبا! مستم کن تا این زاهدان قانع و راضی هم سر و پای شان را گم کنند و عاشق شوند.
بهر خدای ساقیا! آن قدح شگرف را
بر کف پیر من بنه، از جهت رضای من
ای ساقی! تو را به خدا قسم که آن می شگفت را به پیر من(احتمالاً شمس یا صلاح الدین زرکوب) بده تا من هم از تو راضی شوم.
گفت که باده دادمش، در دل و جان نهادمش
بال و پری گشادمش، از صفت صفای من
ساقی گفت به او باده دادم تا صفای من در او اثر کرد و مستانه، بال و پر گشود.
پیر کنون ز دست شد، سخت خراب و مست شد
نیست در آن صفت که او، گوید نکتههای من
اما این پیر دیگر مست شده و از دست شده و دیگر نمی تواند حرف های مرا بزند.
ساقی آدمی کشم، گر بکشد مرا خوشم
راح بود عطای او، روح بود سخای من
رواست که این ساقی آدم کُش، مرا بکشد. عطای او راحتی و بخشش من روحانی است.
یا می توان آدم کَش و بکشد را با فتح کاف بخوانیم و بگوییم چه خوب است این ساقی مرا به سمت خود بکشد تا او راحتی به من برساند و من هم در عوض، روحم و جانم را به او بدهم.
باده توی سبو منم، آب توی و جو منم
مست میان کو منم، ساقی من سقای من
من صورتم و تو معنا، مثل باده ی معنا و سبوی صورت و آب معنا و جوی صورت. تا ساقی منی و من به برکت وجود تو مست شده ام.
از کف خویش جستهام، در تک خُم نشستهام
تا همگی خدا بود، حاکم و کدخدای من
من مست شده ام و از خودی و انانیت خود عبور کرده ام تا فقط خدا بماند و خدایی کند.
شمس حقی که نور او، از تبریز تیغ زد
غرقه نور او شد این، شعشعه ضیای من
شعاع نور شمس، از تبریز سر برزد و من غرق نور او گشتم.
14 دی 1403