غزل شمارهٔ ۱۳۰۵
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵ به خوانش عندلیب
حاشیه ها
سلام و ادب
بخش هایی از این غزل زیبای حضرت مولوی(رحمته الله علیه) را جناب وحید تاج خوانده اند، زیباست
عارف غیر از جان حیوانی، جانی دیگردر خود یافته و حس میکند و از این حس شدیدا احساس شادی میکند زیرا آن جان را رها و فراگیر میداند که همه جا حضور دارد حتی در این زمین خاکی. آن جان سوار است و این جان ما چون مرکبی است که به دست آن سوار میتازد
جلال دین برای این باور خود حاضر است قمار کند و شرط همه وجود خود را در میان بگذارد نه به این امید که شرط را ببرد بلکه بر عکس میخواهد آن را ببازد چون اگر اسب برود آنچه میماند سوار است
پس نه از غم هراسی دارد نه از دست دادن رخت خود باکی، بلکه چون سروی رها در خزان همان گونه سبز و خرم است که در بهار
راهی که او بر میگزیند از هر گونه زندگی بی خاصیت حیوانی که انگار چون مردهای بر سر دست زندگی خاکی میرود به دور است بلکه به دنبال شکار است و شکار هم از قضا به دنبال او است این هماهنگی و دریافت آن است که شادی و اطمینان او را کامل میسازد و در آرزوی مات شدن در بازی شطرنج با هستی است تا هر چه دارد را به پای هستی بریزد و نثار یاری کند که همان جان هستی است و جان جان او نیز هست که چه شیرین است باختن به آن که جان جان توست که اگر این جان جان نمی بود و فقط جان حیوانی میبود همه چیز فرق میکرد و آنجا باید همه چیز بدست آورد تا جان ما خوش باشد و جان بچههای بچههای ما نیز خوش گردد کاری که خواجه و حاجی عاقل ما نیز میکند
پس چنین انسانی زندگی دوبارهای مییابد که با زندگی پیشین بسیار تفاوت دارد و لحظهای از گردش و حرکت باز نمی ایستد و نیامده است که خوش بگذراند بلکه خدمت کند و شادی کند از اینکه در خدمت چیزی بسیار با ارزش است و دائماً گرد آن میچرخد و طواف میکند
در پایان به خود میگوید خاموش باش و در این دریا به سر بر وگر نه چون ماهی در تابهای بروی آتش خواهی گردید که البته هیچ گاه خاموش نمی ماند و غزلی آتشین برای فردا در آستین میپروراند زیرا عشق نیز او را میستاید و
از سپه رشک ما تیر قضا میرسد - تا نکنی بیسپر گرد حصارم طواف