گنجور

غزل شمارهٔ ۱۱۶۸

جان خراباتی و عمر بهار
هین که بشد عمر چنین هوشیار
جان و جهان‌! جان مرا دست گیر
چشم جهان‌! حرف مرا گوش دار
صورت دل آمد و پیشم نشست
بسته‌سر و خسته و بیماروار
دست مرا بر سر خود می‌نهاد
کای به غم دوست مرا دست یار
درد سرم نیست ز صفرا و تب
از می عشق است سرم پر‌خمار
این همه شیوه‌ست مرادش توی
ای شکرت کرده دلم را شکار
جان من از ناله چو تنبور شد
حال دلم بشنو از آواز تار

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

جان خراباتی و عمر بهار
هین که بشد عمر چنین هوشیار
هوش مصنوعی: به هوش باش، زیرا که عمر انسان مانند بهار زودگذر است و زندگی ما در حال سپری شدن است. به دنبال لذت‌ها و خوشی‌های زودگذر نباش که عمر گرانبهایت به سرعت می‌گذرد.
جان و جهان‌! جان مرا دست گیر
چشم جهان‌! حرف مرا گوش دار
هوش مصنوعی: ای جان و جهان! جان من را نجات بده و ای چشم جهان! به سخنانم گوش کن.
صورت دل آمد و پیشم نشست
بسته‌سر و خسته و بیماروار
هوش مصنوعی: دل به زیبایی‌ها و شادی‌ها رسیده است و در حالی که نظم و آرامش ندارد، با ظاهری خسته و بیمارگونه در برابر من قرار گرفته است.
دست مرا بر سر خود می‌نهاد
کای به غم دوست مرا دست یار
هوش مصنوعی: دوست من دستش را بر سرم گذاشت و به من دلجویی کرد، چون غم عشق را احساس می‌کرد.
درد سرم نیست ز صفرا و تب
از می عشق است سرم پر‌خمار
هوش مصنوعی: من از درد و بیماری خبری ندارم، بلکه علت بی‌تابی و گیجی‌ام عشق است که به سراغم آمده.
این همه شیوه‌ست مرادش توی
ای شکرت کرده دلم را شکار
هوش مصنوعی: این همه روش و راهی که پیش روی من است، هدفش تویی ای زیبایی که دل من را به تسخیر خود درآورده‌ای.
جان من از ناله چو تنبور شد
حال دلم بشنو از آواز تار
هوش مصنوعی: روح و جان من از ناله‌ های عمیق مانند صدای تنبور پر شده است؛ حال دلم را بشنو که چگونه در آواز تار به گوش می‌رسد.

خوانش ها

غزل شمارهٔ ۱۱۶۸ به خوانش عندلیب

حاشیه ها

1397/01/12 21:04
همایون

غزلی با بن مایه‌ای فلسفی که به صورت مطلع‌ای چارپاره مانند بیان می‌‌شود آمیخته با مضمونی عرفانی ژرف و زیبا چون گلی‌ مغرور در بهاران
جانی که خراباتی است محصول آن عمر بهاری می‌‌شود، همان طور که بهار گل‌های زیبا می‌‌آورد جان خراباتی هم که مستی می‌‌شناسد و مستی می‌‌کند چون باغ بانی‌ گل‌های معنی‌ می‌‌کارد و پرورش می‌‌دهد مانند این غزل که گلی‌ خوش رنگ و خوش بوی است و بی‌ نظیر
حال نوبت جان جهان است که پاسبان و نگهدار چنین جانی باشد و به سخن‌های زیبای او گوش فرا دهد، به باور جلال دین چشمی که خوب ببیند به گوش تبدیل می‌‌شود زیرا سخن را با گوش می‌‌توان شنید نه با چشمِ ولی چون سخن دارای زیبائی است و زیبائی نیازمند دیده شدن است پس همواره جلال دین چشمِ و گوش را با هم به کار می‌‌گیرد که از شگرد‌های ویژه اوست
سرّ من از ناله من دور نیست - لیک چشمِ گوش را آن نور نیست
نکته فلسفی‌ اینجاست که جان جهان که در مذاهب نام‌های مختلف دارد و تنها اوست که حرف می‌‌زند و انسان باید تنها گوش دهد و اطاعت کند اینجا مورد خطاب قرار می‌‌گیرد و به گوش کردن با تمام وجود فرا خوانده می‌‌شود
این تنها دل انسان عاشق است که در هستی‌ حرف می‌‌زند و معنی‌ می‌‌آفریند و با معنی‌‌ها گل‌های سخن را پرورش می‌‌دهد بدون انسان هستی‌ ساکت و خاموش است
و دیگر اینکه سخن انسان در هماهنگی هستی‌ نیز اثر می‌‌کند چون آواز تنبور می‌‌ماند که در دست هستی‌ است و هستی‌ آن را می‌‌نوازد زیرا دل انسان راه درازی را با هستی‌ همگام بوده است و غم‌ها و آرزو‌های زیادی را تجربه کرده است و از شکر و شیرینی‌ هستی‌ چشیده است که پیوند او با هستی‌ نیز همین شیرینی‌ است که جان انسان را چون لوزی شیرین کرده است