گنجور

بخش ۸۸ - حکایت در بیان توبهٔ نصوح کی چنانک شیر از پستان بیرون آید باز در پستان نرود آنک توبه نصوحی کرد هرگز از آن گناه یاد نکند به طریق رغبت بلک هر دم نفرتش افزون باشد و آن نفرت دلیل آن بود کی لذت قبول یافت آن شهوت اول بی‌لذت شد این به جای آن نشست نبرد عشق را جز عشق دیگر چرا یاری نجویی زو نکوتر وانک دلش باز بدان گناه رغبت می‌کند علامت آنست کی لذت قبول نیافته است و لذت قبول به جای آن لذت گناه ننشسته است سنیسره للیسری نشده است لذت و نیسره للعسری باقیست بر وی

بود مردی پیش ازین نامش نصوح
بد ز دلاکی زن او را فتوح
بود روی او چو رخسار زنان
مردی خود را همی‌کرد او نهان
او به حمام زنان دلاک بود
در دغا و حیله بس چالاک بود
سالها می‌کرد دلاکی و کس
بو نبرد از حال و سر آن هوس
زانک آواز و رخش زن‌وار بود
لیک شهوت کامل و بیدار بود
چادر و سربند پوشیده و نقاب
مرد شهوانی و در غرهٔ شباب
دختران خسروان را زین طریق
خوش همی‌مالید و می‌شست آن عشیق
توبه‌ها می‌کرد و پا در می‌کشید
نفس کافر توبه‌اش را می‌درید
رفت پیش عارفی آن زشت‌کار
گفت ما را در دعایی یاد دار
سر او دانست آن آزادمرد
لیک چون حلم خدا پیدا نکرد
بر لبش قفلست و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیده‌اند
رازها دانسته و پوشیده‌اند
هر کرا اسرار کار آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
سست خندید و بگفت ای بدنهاد
زانک دانی ایزدت توبه دهاد

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بود مردی پیش ازین نامش نصوح
بد ز دلاکی زن او را فتوح
سالها پیش،مردی بود بنام "نصوح"، که بد شستن زنان در حمام(اشاره از تجاوز نصوح به زنان در حمام) پیشه (شغل) وی به عنوان یک دلاک بود.
بود روی او چو رخسار زنان
مردی خود را همی‌کرد او نهان
چهره‌اش مانند زنان نرم و لطیف بوداما مردانگی خود را پنهان می‌کرد
او به حمام زنان دلاک بود
در دغا و حیله بس چالاک بود
در حمام زنان به عنوان دلاک کار می‌کردو در فریب و نیرنگ بسیار ماهر بود
سالها می‌کرد دلاکی و کس
بو نبرد از حال و سر آن هوس
او سال‌ها این کار را کرد و کسی از هوس پلیدش باخبر نشد
زانک آواز و رخش زن‌وار بود
لیک شهوت کامل و بیدار بود
صدای صورتش زنانه بود، اما شهوتی کاملاً بیدار داشت
چادر و سربند پوشیده و نقاب
مرد شهوانی و در غرهٔ شباب
با آنکه چادر،روسری و نقاب می پوشید اما مردی بود غرق در هوس(شهوت) و لذتهای جوانی.(در این بیت مولوی به تضاد بین پوشش ظاهری و باطن فاسد اشاره میکند)
دختران خسروان را زین طریق
خوش همی‌مالید و می‌شست آن عشیق
و وی دختران پادشاهان را از این راه(دلاکی و سپس فریب آنان) با لذت دلاکی میکرد(ماساژ میداد) و می شست و سپس (آنها را به گناه می آلود یا به عبارتی صحیح تر به آنان دست درازی میکرد)
توبه‌ها می‌کرد و پا در می‌کشید
نفس کافر توبه‌اش را می‌درید
او بارها توبه میکرد اما باز به گناه خویش باز می گشت. و نفس(ذات) سرکشش توبه هایش را پاره میکرد(یعنی ذات سرکش و آلوده نصوح مانع از بازگشت وی از گناهانش بود و موجب باطل شدن توبه هایش می گشت)
رفت پیش عارفی آن زشت‌کار
گفت ما را در دعایی یاد دار
نصوح که مردی گناهکار بود سرانجام نزد عارفی رفت و به وی گفت که در دعاهایش از وی نیز یاد کند(یعنی نصوح از عارف طلب دعا و به نوعی حلالیت کرد)
سر او دانست آن آزادمرد
لیک چون حلم خدا پیدا نکرد
آن عارف دانا راز نصوح را فهمید،ولیکن مانند حلم خداوند سکوت پیشه نکرد(یعنی چنانچه در بیت های بعد میخوانیم گناه او(نصوح) را کتمان نکرد و با کنایه خود به نصوح او را رسوا ساخت)در فرهنگ اسلامی، "حلم" یکی از صفات خداوند است به معنای بردباری، گذشت، و تأخیر در مجازات با وجود قدرت بر عقاب(مجازات) است.خداوند با وجود آگاهی از گناهان بندگان، به آنان فرصت توبه می‌دهد و بلافاصله مجازات نمی‌کند.حلم عارف:عارفان کامل نیز می‌کوشند این صفت الهی را در خود پرورش دهند؛ یعنی رازها را بپوشانند و حتی با دیدن گناه دیگران، به جای افشا، با مهربانی هدایت کنند.اما در این داستان، عارف با اینکه راز نصوح را فهمید، برخلاف روش خداوند (که با حلم می‌پوشاند)، از کتمان سر باز زد و او را رسوا کرد.مولوی با این بیت می‌گوید عارف واقعی باید مانند خداوند صبور و پرده‌پوش باشد، اما گاهی اوقات افشای گناه (آن هم برای هشدار به جامعه) ضروری است.عارف اینجا حلم الهی را ندارد، زیرا او بشر است و ممکن است برای اصلاح، مجبور به شکستن سکوت شود. این نشان‌دهندهٔ تفاوت میان خلق و خداست.
بر لبش قفلست و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
لب های عارف قفل شده بود اما در دلش رازهای بسیاری وجود داشت و با آنکه دهانش بسته بود ولی دلش(اعماق وجودش) از شدت دانستن فریاد میزد.
عارفان که جام حق نوشیده‌اند
رازها دانسته و پوشیده‌اند
عارفانی که به معرفت الهی(نوشیدن جام حق) دست پیدا کرده اند با آنکه رازها را می دانند ولیکن آنها را از چشم دیگران پرده پوشی(کتمان) می سازند.(اشاره به حلم خداوند)
هر کرا اسرار کار آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
هرکسی که علم معرفت الهی را آموخت،مهر سکوت بر لبش زدند(یعنی به او آموختند که رازهای دیگران را فاش نکند)
سست خندید و بگفت ای بدنهاد
زانک دانی ایزدت توبه دهاد
عارف با تمسخر به نصوح خندید و به او گفت:زیرا که(بدان)،پس خداوند توبه تو را می پذیرد.(درواقع عارف به زبانی غیر مستقیم به نصوح گفت "چون خودت بهتر میدانی که خداوند توبه دروغین تو را نمی پذیرد"(استفهام انکاری است) همچنین در اینجا توبه دهاد کنایه از "مشروط بودن پذیرفتن توبه به راستینی" آن است و عارف بطور غیر مستقیم میگوید که "خداوند توبه تو را پس نخواهد داد، درواقع توبه به چیزی برای دادن یا گرفتن تبدیل شده است و این بیت به همین سبب آرایه تشخیص دارد)

حاشیه ها

1393/09/08 08:12
اصغر رحیمی

من حیفم آمد که این داستان را نقل نکنم شرح کامل داستان را در اینجا برای شما می آورم :
داستان جالب توبه نصوح

نَصوح مردی بود شبیه زنها ، صورتش مو نداشت و
در حمام زنانه کار می کرد.
سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش می‌کرد و هم ارضای شهوت. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود
اما هر بار اخگر شهوت، او را به کام خود اندر می‌ساخت و کسی از وضع او خبر نداشت و آوازه تمیزکاری و زرنگی او به گوش همه رسیده و زنان و دختران رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وی آنها را دلاکی کند و از او قبلاً وقت می گرفتند تا روزی در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه مایل شد که به حمام آمده و کار نَصوح را ببیند. نصوح جهت پذیرایی و خدمتگزاری اعلام آمادگی نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص ندیمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد . از قضا گوهر گرانبهای دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر
پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود . طبق این دستور مأمورین ، کارگران را یکی بعد از دیگری مورد بازدید خود قرار دادند، همین که نوبت به نصوح رسید با اینکه آن بیچاره هیچگونه خبری از آن نداشت ، ولی از ترس رسوایی ، حاضر نـشد که وی را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفی که می رفتند تادستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار می کرد و این عمل او سوء ظن دزدی را در مورد او تقویت می کرد و لذا مأمورین برای دستگیری او بیشتر سعی می کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خدای تعالی متوجه شد و از روی اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا را طلبید و گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقامستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایی نجاتش دهد . به مجرد این که نصوح توبه کرد، ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد . پس از او دست برداشتند. و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت . او در این واقعه عیاناً لطف و عنایت ربانی را مشاهده کرد. این بود که بر توبه‌اش ثابت‌قدم ماند و فوراً از آن کار کناره
گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار درحمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالی که از راه گناه تحصیل کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند ، دیگر نمی
توانست در آن شهر بماند و از طرفی نمی توانست راز خودش را به کسی اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهی که در چند فرسخی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید . اتفاقاً شبی در خواب دید کسی به او می گوید : « ای نصـــوح ! چگونه توبه کرده ای و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل رام روئیده شده است ؟ تو باید چنان توبه کنی که گوشتهای
آرام از بدنت بریزد . » همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگهای گران وزن را حمل کند و به این ترتیب گوشتهای حرام تنش را آب کند . نصوح این برنامه را مرتب عمل می کرد تا در یکی از روزها همانطوری که مشغول به کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست ؟ تا عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است ، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود و به او تسلیمش نمایم . لذا آن
میش را گرفت و نگهداری نمود و از همان علوفه و گیاهان که خود می خورد ، به آن حیوان نیز می داد و مواظبت می کرد که گرسنه نماند. خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر و عوائد دیگر آن بهره مند می شد تا سرانجام کاروانی که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر می داد به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وی راهی نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه
آبی حفر نمود و کم کم در آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و رحل اقامت افکندند و نصوح بر آنها به عدل و داد حکومت نموده و مردمی که در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. رفته رفته ، آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود . از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده ، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت : من کاری و نیازی به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست . مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او برای آمدن نزد ما حاضر نیست ما می رویم که او را و شهرک نوبنیاد او را ببینیم .
پس با خواص درباریانش به سوی محل نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه برای ملاقات و دیدار او آمده بود ، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند
تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسری نداشت ، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت ، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسی رسید، در بارگاهش نشسته بود که ناگهان شخصی بر او وارد شد و گفت چند سال قبل ، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام ، مالم را به من رد کن . نصوح گفت : چنین است . دستور داد تا میش را به او رد کنند، گفت چون میش مرا نگهبانی کرده ای هرچه از منافع آن استفاده
کرده ای ، بر تو حلال ولی باید آنچه مانده با من نصف کنی . گفت :
درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منفول را با او نصف کنند. آن شخص گفت : بدان ای نصوح ، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته برای آزمایش تو آمده ایم . تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد ، و از نظر غایب شدندچون بنده ای توبه نصوح کند، خدا دوستش دارد وگناهانش را در دنیا و آخرت بپوشاند

1393/10/17 18:01
توبه

واقعا زیبا بود..هوالحق

1393/10/17 18:01
توبه

واقعاممنونم

1394/09/03 14:12
محمد رشیدی

در بیت 13 اسرار حق به نظر صحیص باشد
با تشکر

1395/11/29 17:01
روفیا

هر که را اسرار کار (حق؟ ) آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
در این مثنوی مراد از اسرار کار اسرار مردم است، لیک امروزه این بیت مورد استفاده نابجا قرار می گیرد. چنانکه گویی عارف از سیر و سلوک و دیدار خداوند چیزهایی می داند که نمی گوید!
اگر چنین است پس این مثنوی هفتاد من چیست؟!
حتی اسرار مردم هم نباید همیشه پوشانده شود، شما تصور کنید خودتان باچنین دلاکی روبرو شوید، آیا راستی سرپوشانی می کنید تا آن دلاک یک روز دیگر و یک ساعت دیگر به حریم مردم تجاوز کند؟؟
باز کمی اغماض و در نظر گرفتن این نکته که داستانهای مثنوی تمثیل هستند و نمی توان آنها را تمام و کمال در جامعه apply کرد، به داد می رسد.
نوعی نگاه به ابیات مولاناست که بیت را به طور منفک از سایر ابیات معنا می کند. خصوصا آن جاهایی که ابیات زبانزد خاص و عام می شود و به اصطلاح ضرب المثل!
نوع دیگری نگاه که هر بیت را به صورت عضوی از پیکر کل مثنوی می بیند محتاطانه تر است، و به خواسته مولانا درباره مطلبی که میخواست انتقال دهد نزدیکتر است. اینجا تنها وقتی کل مثنوی را بخوانی می فهمی مراد مولانا از "هر که را اسرار کار آموختند مهر کردند و دهانش دوختند " ستایش عمل عیب پوشی است! یعنی عیب پوشی خوب است! ولی دیگر خواننده یا شنونده است که باید عاقل باشد و این را به همه عیوب تعمیم ندهد! مثلا همسایه کودک آزار یا پدوفیلی دارد و بیاید برایش عیب پوشی کند و بگوید :
هر که را اسرار کار آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
البته هر چند تصور اینکه مردی چنین از زنان سوء استفاده کند نفرت انگیز است، ولی می بینیم که کسی جز خود دلاک در این میان آسیب نمی بیند، و زن های بیچاره چون روحشان هم خبر دار نبود هیچ صدمه ای ندیدند،
اگر بخواهم شاه بیت خود " مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن " را با این تمثیل تطبیق دهم می توانم بگویم دلاک با پیش گرفتن چنین دغلبازی ای و چهره و نقش دوگانه ای که برگزیده بود، در حقیقت از اصل پرهیز از آزار عدول کرده بود. خودآزاری!
چرا که یکی بودن پندار و گفتار و کردار آدمی "تا حد امکان" پیش از هر کس به سود خودش است، واین خودش است که از total integration یا ایتلاف اجزای وجودش بیش از همه منتفع می شود. ضمن اینکه تلاش می کند خود حقیقی اش را زیباتر و کامل تر کند، ناگزیر نیز نیست انرژی ای را صرف پنهان کردن درونش کند.

1395/11/29 18:01
روفیا

توبه ها می کرد و پا در می کشید
نفس کافر توبه اش رامی درید
آیا این توبه یا حتی توبه واپسین نصوح توبه حقیقی است؟
در احکام داریم که یکی از ملزومات پذیرفته شدن توبه این است که نزد کسی که حقی از او ضایع کردیم رویم و بگوییم که با وی چه کردیم!
و رضایت او را به هر نحو به دست آوریم.
این معنای حقیقی توبه یا Return است، یعنی دوباره بازگشتن!
به چه؟
به اصل، به rule ، به درستی، به زیبایی و به نیکویی!
شاید هم چون آن طفلی ها اصلا نمی دانستند چه سوء استفاده ای از آنها شده است، و هیچ آزردگی در جسم و روحشان پدید نیامده بود اصلا ضرورتی نداشت از نگاه و امیال پلید دلاک باخبر شوند و او را ببخشایند!!
و خدا آگاه تر است!
به یاد داستان تصویر دوریان گری افتادم، شاهکار اسکاروایلد، مرد زیبارویی که نقاشی پرتره وی را بر بوم می آورد و مرد جوان آن را از نقاش می خرد و در ابتدا مجذوب و شیفته زیبایی پرتره می شود ولی پس از مدتی حسادت به جانش می افتد که من روز به روزپیر تر می شوم ولی این نقاشی همچنان جوان و زیبا می ماند، پس از مدتی می بیند که همه کارهای ناپسندی که از او سر می زند اثری بر روی چهره تابلو می گذارد و زیباییش را اندکی خدشه دار می کند.
خشمگین پرتره را به زیر زمین می برد تا از نگاه کنجکاوش دور بماند، روزی با خود می اندیشد چطور است یک توبه الکی بکنم و بعد بروم ببینم چه اثری بر پرتره گذاشته است!
چنین می کند و هنگامی که تابلو را می بیند با چهره فریبکار با یک نیشخند تمسخر آمیز و زهر آلود روبرو می شود!
یعنی برو،
خودت را مسخره کرده ای با این توبه کردنت!

1396/04/24 07:06
حافظ

به به واقعا زیبا بود
داستان زیبای بانو روفیا مرا یاد خاطره ای که دوستمان تعریف میکرد انداخت
یکی از دوستان بنده اهل گناه و معصیت بود
چند روزی به مشکل خیلی جدی بر می خورد مشکلی که تنها راه حلش دست خدا بود
دوست بنده تصمیم میگیرد فقط تا وقتی که مشکلش حل میشود نماز و روزه و زهد و ورع را پیشه کند(فقط یک هفته)
لیکن هر روز و هر شب در قیام و سجود بود
ایشان میگفت در تک تک نماز هایم تصویر عمه ام را نیز مشاهده میکردم
آخرین روز هفته بود و من چون مشکل گشایی نیافتم بیخیال نماز و روزه و... شدم
تو همین لحظه تصویر عمه ام full HD ظاهر شد
آنجا بود که فهمیدم خدا همان اول کار میگفت این "نماز و روزه ات بدرد عمه ات می خورد"

1396/11/03 14:02
روفیا

سبحه بر کف توبه بر لب دل پر از شوق گناه
معصیت را خنده می آید ز استغفار ما
نماد کاملی از تفرق و تشتت اجزاء وجود!

1396/11/03 19:02
۷

فارسی این چیست؟
ﻧﻤﺎﺩ ﮐﺎﻣﻠﯽ ﺍﺯ ﺗﻔﺮﻕ ﻭ ﺗﺸﺘﺖ ﺍﺟﺰﺍﺀ ﻭﺟﻮﺩ!

1396/11/05 09:02
روفیا

تفرق و تشتت را می گویید؟
پراکندگی است.
روانشناسان وجود را متشکل از چند ساحت می دانند. ساحت باورها، احساسات، عواطف و هیجانات، خواسته‌ها، گفتار و کردار.
این ساحت ها در وجود آدمی می توانند همسو و هماهنگ باشند.
می توانند هر یک راه خود روند.
سبحه بر کف توبه بر لب دل پر از شوق گناه
معصیت را خنده می آید ز استغفار ما
دل پر از شوق گناه گویا ساحت عواطف و هیجانات باشد.
نمی دانم چرا در این تقسیم بندی آقای مصطفی ملکیان ساحت بدن جایی ندارد!!

1396/11/05 10:02
۷

نماد کاملی از تفرق و تشتت اجزاء وجود!
نماد بی کم و کاستی از نابسامانی و پراکندگی بخشهای (بخش بخش) تن و جان
نماد آشکاری از ناهماهنگی و پریشانی بخشهای (بخش بخش) کالبد(هستی-تن و جان)
و ...

1396/11/05 10:02
روفیا

بلی
آن که شما گفتید زیباتر و میهن پرستانه تر است.
لیک من دامنه گسترده واژگان چه درون مرزی چه برون مرزی را نیز دوست می دارم.
می دانم بخش قابل توجهی از ایرانیان به ویژه از اعراب دل خوشی ندارند. ولی خودم از فرهنگ هیچ تمدن و ملتی روی نمی گردانم.
فرهنگ یعنی فر + هنگ
یعنی آهنگِ فر کردن. یعنی آهنگ حرکت به سوی کرّ و فرّ.
و زبان هر ملتی بخشی از فرهنگ و تمدن اوست. روی در نور دارد. آدم ها را به هم نزدیک می کند.

1396/11/05 11:02
۷

من تنها از دید زیبایی زبان نوشتم و کاری هم به اینها که فرمودید نداشتم.
از پس پندار نادرست ،گفتار و نوشتار نادرست پدیدار میشود.
به کجا چنین شتابان!گون از نسیم پرسید.
"نماد کاملی از تفرق و تشتت اجزاء وجود!"
جمله نچسبی میباشد جدای از اینکه هر واژه آن فارسی،عربی یا به هر زبان دیگر باشد یا نباشد.

1396/11/05 17:02

از دید زیبایی زبانی ؛ جدای از اینکه " نادرست و نا زیباست " جدا از اینکه " اگر نیازی به که باشد

1397/01/04 13:04
Kuras

با درود خدمت همه بزرگواران گرامی،
من این بیت رو جور دیگری شنیده‌ام که میگفتند:
آنان که اسرار حق آموختند/زبانشان مهر کردند و دهانشان دوختند،
و تفسیر اون هم این بوده که کسانی که به درجات بالا رسیده‌اند و به اسرار خلقت و خداوند پی بردند سکوت اختیار کردند و مقصود از دهانشان دوختند اینه که خودشان سکوت اختیار کردند
با سپاس

1397/06/28 21:08
سهیل

معنی کلمه توبه همانطور که روفیا فرمودند یعنی بازگشت، و شرط پذیرش توبه در برابر درگاه قدرت مطلق جبران خسارت و رد مال میباشد، اما در مثنوی و معنوی تمام اشخاص تمثیل هستند و هر کدام از آنها تمثیل یک صفت و یا خواسته های نفس انسان هستند ، مثلا در شعر پادشاه و کنیز هر کدام از افراد تمثیل چیزهای مادی و معنوی هستند، مثل زرگر یا پادشاه یا طبیب یا کنیز،،،

1399/02/15 23:05
علی

خیلی هامون به اشتباه فکر میکنیم وقتی خدا توبه کسی رو میپذیره به این معناست که تمام گناهان او رو میبخشه اصلا اینطور نیس و حق الناس هرگز پاک نمیشه مگر شخصی که در حقش ستم شده ببخشه در مورد توبه خدا فقط به بنده اش فرصت میده تا اعمال نیک انجام بده و با ثوابش در آخرت به مساف گناهانش بره و از نشانه های کسیکه توبه حقیقی کرده اینه که خسارتی که به مال یا روح و قلب کسی چه پنهانی و چه آشکارا وچه آگاهانه و یا نا آگاهانه وارد کرده با اظهار پشیمانی و رد خسارت او رو از خودش راضی کنه ولی نه بدین معنا که اگر به صورت پنهانی مرتکب عمل زنا شد در این صورت هم باز بره همه رو آگاه کنه و طلب بخشش کنه در این صورت روح و روان همه رو به هم میریزه درست اینه که بمونه برا قیامت و توبه نصوح چرا مسخره است؟

1399/02/16 00:05
علی

آگاه شدن عارف از راز نصوح و پنهان داشتن آن به ابن دلیل بود که عارف از عالم غیب نسبت به راز او آگاه شد و اگر نصوح او را نسبت به گناهش آگاه میکرد و باز هم برای دلاکی به حمام می رفت در این صورت سکوت عارف گناه نابخشودنی بود و با پنهان داشتن آن او نیز شریک گناهان نصوح میشد اما نصوح تنها از او خواست دعایش کند ‌پیامبر صلوات الله علیه نیز موقع قضاوت می فرمود من براساس ادله وشهود قضاوت میکنم نه با آگاهی از عالم غیب

1399/10/18 12:01
سینا

هر کهرا اسرار دل آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
اسرار و راز همشه با دل میاد ...
عارفان که جام حق نوشیده‌اند رازها دانسته و پوشیده‌اند
هر که اسرار دلش آموختند مهر کردند و دهانش دوختند