گنجور

بخش ۱۱۶ - بیان آنک نفس آدمی بجای آن خونیست کی مدعی گاو گشته بود و آن گاو کشنده عقلست و داود حقست یا شیخ کی نایب حق است کی بقوت و یاری او تواند ظالم را کشتن و توانگر شدن به روزی بی‌کسب و بی‌حساب

نفسِ خود را کُش جهان را زنده کُن
خواجه را کشتست او را بنده کُن
مدعیِ گاو، نفس تُست هین
خویشتن را خواجه کردست و مِهین
آن کشندهٔ گاو، عقل تُست رو
بر کشنده گاوِ تن منکر مشو
عقل اسیرست و همی خواهد ز حق
روزیی بی رنج و نعمت بر طَبَق
روزی بی رنج او موقوف چیست
آنکِ بُکشد گاو را کاصل بدیست
نفس گوید چون کُشی تو گاو من
زانک گاوِ نفس باشد نقش تن
خواجه‌زادهٔ عقل مانده بی‌نوا
نفسِ خونی خواجه گشت و پیشوا
روزیِ بی‌رنج می‌دانی که چیست
قوتِ ارواحست و ارزاق نبیست
لیک موقوفست بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان ای کُنج‌کاو
دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام
دادمی در دست فهم تو زمام
دوش چیزی خورده‌ام افسانه است
هرچه می‌آید ز پنهان خانه است
چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم
هست بر اسباب اسبابی دگر
در سبب منگر در آن افکن نظر
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
بی‌سبب مر بحر را بشکافتند
بی زراعت چاشِ گندم یافتند
ریگها هم آرد شد از سعیشان
پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکرِ زفتِ حبش را بشکند
پیل را سوراخ سوراخ افکند
سنگِ مرغی کو به بالا پر زند
دُمِ گاوِ کشته بر مقتول زن
تا شود زنده همان دَم در کفن
حلق‌ببریده جهد از جای خویش
خون خود جوید ز خون‌پالای خویش
همچنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفضِ اسبابست و علت والسلام
کشفِ این نه از عقل کارافزا شود
بندگی کن تا تورا پیدا شود
بند معقولات آمد فلسفی
شهسوار عقلِ عقل آمد صفی
عقلِ عقلت مغز و عقلِ تست پوست
معدهٔ حیوان همیشه پوست‌جوست
مغزجوی از پوست دارد صد ملال
مغز نغزان را حلال آمد حلال
چونک قشر عقل صد برهان دهد
عقل کل کی گام بی ایقان نهد
عقل دفترها کند یکسر سیاه
عقلِ عقل آفاق دارد پر ز ماه
از سیاهی و سپیدی فارغست
نورِ ماهش بر دل و جان بازغست
این سیاه و این سپید ار قدر یافت
زان شب قدرست کاختروار تافت
قیمت همیان و کیسه از زرست
بی ز زر همیان و کیسه ابترست
همچنانک قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود
گر بُدی جان زنده بی پرتو کنون
هیچ گفتی کافران را مَیتِّون
هین بگو که ناطقه جو می‌کَنَد
تا به قرنی بعد ما آبی رسد
گرچه هر قرنی سخن‌آری بود
لیک گفت سالفان یاری بود
نه که هم توریت و انجیل و زبور
شد گواه صدق قرآن ای شکور
روزی بی‌رنج جو و بی‌حسیب
کز بهشتت آورد جبریل سیب
بلک رزقی از خداوند بهشت
بی‌صُداع باغبان بی رنج کِشت
زانک نفع نان در آن نان دادِ اوست
بدهدت آن نفع بی تُوْسیطِ پوست
ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌ایست
نان بی سفره ولی را بهره‌ایست
رزق جانی کی بری با سعی و جست
جز به عدل شیخ کو داود تست
نفس چون با شیخ بیند کام تو
از بن دندان شود او رام تو
صاحب آن گاو رام آنگاه شد
کز دَمِ داود او آگاه شد
عقل گاهی غالب آید در شکار
برسگ نفست که باشد شیخ یار
نفس اژدرهاست با صد زور و فن
روی شیخ او را زمرد دیده کَن
گر تو صاحب گاو را خواهی زبون
چون خران سیخش کن آن سو ای حرون
چون به نزدیک ولی الله شود
آن زبان صد گزش کوته شود
صد زبان و هر زبانش صد لغت
زرق و دستانش نیاید در صفت
مدعی گاوِ نفس آمد فصیح
صد هزاران حجت آرد ناصحیح
شهر را بفریبد الا شاه را
ره نتاند زد شه آگاه را
نفس را تسبیح و مُصحف در یمین
خنجر و شمشیر اندر آستین
مُصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او هم‌سِر و هم‌سَر مکن
سوی حوضت آورد بهر وضو
واندر اندازد تورا در قعر او
عقل نورانی و نیکو طالبست
نفسِ ظلمانی برو چون غالبست؟
زانک او در خانهٔ عقلِ تو غریب
بر درِ خود سگ بود شیرِ مهیب
باش تا شیران سوی بیشه روند
وین سگان کور آنجا بگروند
مکر نفس و تن نداند عام شهر
او نگردد جز به‌وحی القلب قهر
هر که جنس اوست یار او شود
جز مگر داود کان شیخت بود
کو مبدل گشت و جنس تن نماند
هر که را حق در مقام دل نشاند
خلق جمله علتی‌اند از کمین
یار علت می‌شود علت یقین
هر خسی دعوی داودی کند
هر که بی تمییز کف در وی زند
از صیادی بشنود آواز طیر
مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر
نَقد را از نَقل نشناسد غویست
هین ازو بگریز اگر چه معنویست
رُسته و بر بسته پیش او یکیست
گر یقین دعوی کند او در شکیست
این چنین کس گر ذکی مطلقست
چونش این تمییز نبود احمقست
هین ازو بگریز چون آهو ز شیر
سوی او مشتاب ای دانا دلیر

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نفسِ خود را کُش جهان را زنده کُن
خواجه را کشتست او را بنده کُن
هوش مصنوعی: برای بهبود خود و احیای دنیا، باید نفس خود را سرکوب کنی. اگر می‌خواهی که به نتیجه‌ی خوبی برسی، باید خودخواهی و غرور را کنار بگذاری و در خدمت دیگران باشی.
مدعیِ گاو، نفس تُست هین
خویشتن را خواجه کردست و مِهین
هوش مصنوعی: مدعیِ گاو یعنی آن کسی که مدعی است که می‌تواند ادعاهای بزرگ و بی‌اساس داشته باشد، و در عین حال نفس خود را دست کم گرفته و به خود می‌بالد، در واقع خود را از ارزش‌های واقعی دور کرده و به چیزهای ناچیز و بی‌اهمیت توجه کرده است.
آن کشندهٔ گاو، عقل تُست رو
بر کشنده گاوِ تن منکر مشو
هوش مصنوعی: عقل تو مانند ابزاری است که می‌تواند به تو کمک کند تا بر تمایلات حیوانی و جسمی‌ات غلبه کنی. به جهان مادی و تمایلات آن بی‌اعتنا باش و از عقل خود استفاده کن تا بر آنها فائق آوری.
عقل اسیرست و همی خواهد ز حق
روزیی بی رنج و نعمت بر طَبَق
هوش مصنوعی: عقل در محدودیت و اسیری به سر می‌برد و آرزو دارد که روزی بی‌زحمت و با نعمت از جانب حق به او برسد، مانند غذایی که بر روی طَبَق آماده است.
روزی بی رنج او موقوف چیست
آنکِ بُکشد گاو را کاصل بدیست
هوش مصنوعی: روزی که بدون زحمت و تلاش باشد، چه فایده‌ای دارد؟ چرا که اگر گاو به زحمت نیفتد، سودی در کار نیست.
نفس گوید چون کُشی تو گاو من
زانک گاوِ نفس باشد نقش تن
هوش مصنوعی: نفس می‌گوید: چگونه می‌توانی مرا بکشید، در حالی که من همان گاو تو هستم؛ زیرا گاو نفس همان جسم و ظاهر توست.
خواجه‌زادهٔ عقل مانده بی‌نوا
نفسِ خونی خواجه گشت و پیشوا
هوش مصنوعی: پسر خرد در بی‌کسی مانده و نفس خونین او تبدیل به سرپرست و رهنما شده است.
روزیِ بی‌رنج می‌دانی که چیست
قوتِ ارواحست و ارزاق نبیست
هوش مصنوعی: روزی‌ای که بدون زحمت به دست آید، همانند نیرویی برای روح‌هاست و به معنای روزی پیامبران نیز می‌باشد.
لیک موقوفست بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان ای کُنج‌کاو
هوش مصنوعی: اما دستیابی به گنجی که در دل گاو نهفته است، تنها با قربانی کردن آن ممکن است، ای کاوشگر دوراندیش.
دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام
دادمی در دست فهم تو زمام
هوش مصنوعی: دیشب چیزی خورده‌ام وگرنه همه چیز را به تو می‌سپردم و تسلط بر فهم تو را در دست می‌گرفتم.
دوش چیزی خورده‌ام افسانه است
هرچه می‌آید ز پنهان خانه است
هوش مصنوعی: دیشب چیزی خورده‌ام که هیچ‌کس نمی‌تواند آن را باور کند؛ هر چیزی که به ذهنم می‌رسد، از عمق و پنهانی درونم نشأت می‌گیرد.
چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم
هوش مصنوعی: چرا به دنیا و وسایل آن دل ببندیم، وقتی که زیبایی را از چشمان دلربا آموخته‌ایم؟
هست بر اسباب اسبابی دگر
در سبب منگر در آن افکن نظر
هوش مصنوعی: در دنیای پیرامون، وسایل و عوامل زیادی وجود دارد که به آنها توجه می‌شود، اما بر روی علت اصلی و بنیادی که همه چیز به آن وابسته است، تمرکز کن.
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
هوش مصنوعی: پیامبران از عوامل طبیعی جدا شدند و معجزات خود را به آسمان نشان دادند.
بی‌سبب مر بحر را بشکافتند
بی زراعت چاشِ گندم یافتند
هوش مصنوعی: بدون هیچ دلیلی دریا را شکافتند و در آن، دانه‌های گندم را یافتند که نشانی از کشت و کار نیست.
ریگها هم آرد شد از سعیشان
پشم بز ابریشم آمد کش‌کشان
هوش مصنوعی: ریگ‌ها نیز به خاطر تلاششان به پشم و ابریشم تبدیل می‌شوند.
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب
هوش مصنوعی: تمام قرآن شامل بیان علت شکست درویش و نابودی ابولهب است.
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکرِ زفتِ حبش را بشکند
هوش مصنوعی: مرغی از بابل سنگ‌هایی را به سمت لشکری پرتاب می‌کند و آن لشکر سنگین‌دل حبش را شکست می‌دهد.
پیل را سوراخ سوراخ افکند
سنگِ مرغی کو به بالا پر زند
هوش مصنوعی: پرنده‌ای که به آسمان پرواز می‌کند، سنگی را به سمت فیل می‌اندازد و باعث می‌شود که آن فیل به شکل سوراخ سوراخ درآید.
دُمِ گاوِ کشته بر مقتول زن
تا شود زنده همان دَم در کفن
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که برای زنده شدن و بازگشت به زندگی، کارهایی باید انجام شود؛ به طوری که هر چیز مرده‌ای در زمان مناسبی ممکن است دوباره جان بگیرد یا احیاء شود. به عبارتی دیگر، در شرایط خاص، حتی چیزی که از دنیا رفته نیز می‌تواند نشانه‌ای از زندگی دوباره باشد.
حلق‌ببریده جهد از جای خویش
خون خود جوید ز خون‌پالای خویش
هوش مصنوعی: حلقه‌ای که بریده شده، تلاش می‌کند از جایی که هست، خون خود را از خون‌پالای خودش بگیرد.
همچنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفضِ اسبابست و علت والسلام
هوش مصنوعی: از آغاز قرآن تا انتها، همگی بیانگر این است که هر چیزی وابسته به علل و اسباب خود است و در نهایت به آرامش و صلح می‌انجامد.
کشفِ این نه از عقل کارافزا شود
بندگی کن تا تورا پیدا شود
هوش مصنوعی: درک و فهم عمیق این راز نتیجه‌ی فکر و عقل نیست؛ بلکه با تسلیم و بندگی به حقیقت، می‌توانی به آن آگاهی و درک دست یابی.
بند معقولات آمد فلسفی
شهسوار عقلِ عقل آمد صفی
هوش مصنوعی: بندهای منطقی و عقلانی به جمع آمده‌اند و در این میان، فلسفه به شکل یک جنگجو و ماهر ظهور کرده است و عقل در این زمینه به اوج خود رسیده است.
عقلِ عقلت مغز و عقلِ تست پوست
معدهٔ حیوان همیشه پوست‌جوست
هوش مصنوعی: عقل تو مانند مغز است، اما عقل خودت فقط به ظاهر و پوستهٔ امور توجه دارد. مانند پوست معدهٔ حیوان که همیشه در جستجوی جو و غذاست.
مغزجوی از پوست دارد صد ملال
مغز نغزان را حلال آمد حلال
هوش مصنوعی: کسی که جستجوگر مغز و فکر است، از ظاهر و پوسته به اندازه زیادی ناراحت و آزرده خاطر می‌شود. اما وقتی به عمق و واقعیت می‌رسد، آن افکار ارزنده و ناب را حل و فصل می‌کند و از بین می‌برد.
چونک قشر عقل صد برهان دهد
عقل کل کی گام بی ایقان نهد
هوش مصنوعی: عقل جزئی می‌تواند دلایل متعددی برای هر موضوعی بیاورد، اما عقل کل هیچ گاه بدون یقین و اطمینان قدم بر نمی‌دارد.
عقل دفترها کند یکسر سیاه
عقلِ عقل آفاق دارد پر ز ماه
هوش مصنوعی: عقل مانند دفتری است که همه چیز را به صورت سیاه و سفید می‌نگارد و محدود به دانسته‌های خود است؛ اما عقل برتر، فراتر از این محدودیت است و به فضایی وسیع و روشن مانند آسمانی پر از ماه و ستاره‌ها دسترسی دارد.
از سیاهی و سپیدی فارغست
نورِ ماهش بر دل و جان بازغست
هوش مصنوعی: نور ماه هیچ‌گونه نگران از تاریکی یا روشنی نیست و بر دل و جان انسان‌ها تابش می‌افکند.
این سیاه و این سپید ار قدر یافت
زان شب قدرست کاختروار تافت
هوش مصنوعی: این سیاه و سفید (شب و روز) به قدری ارزشمندند که به خاطر شب قدر، همچون ستاره‌ای درخشان می‌درخشند.
قیمت همیان و کیسه از زرست
بی ز زر همیان و کیسه ابترست
هوش مصنوعی: بهای کیسه و گونی از طلاست و بدون طلا، کیسه و گونی بی‌ارزش هستند.
همچنانک قدر تن از جان بود
قدر جان از پرتو جانان بود
هوش مصنوعی: وجود انسان مانند پیوندی است که بدن به روح دارد. به همین ترتیب، مقام و ارزش روح نیز از نور و تابش معشوق ناشی می‌شود.
گر بُدی جان زنده بی پرتو کنون
هیچ گفتی کافران را مَیتِّون
هوش مصنوعی: اگر تو روح زنده‌ای بدون نور و روشنایی بودی، اکنون هیچ نمی‌گفتی که کافران مرده‌اند.
هین بگو که ناطقه جو می‌کَنَد
تا به قرنی بعد ما آبی رسد
هوش مصنوعی: بخواب و بیدار شو، و بگو که کسی که سخن می‌گوید، در جستجوی حقیقت است، تا شاید در آینده‌ای دور، نتایج این تلاش‌ها به بار نشیند.
گرچه هر قرنی سخن‌آری بود
لیک گفت سالفان یاری بود
هوش مصنوعی: هر چند در هر دوره‌ای سخنانی وجود داشته، اما گفتار پیشینیان پشتیبان و راهنما بوده است.
نه که هم توریت و انجیل و زبور
شد گواه صدق قرآن ای شکور
هوش مصنوعی: همانطور که تورات، انجیل و زبور به درستی قرآن را تأیید می‌کنند، ای شکرگزار.
روزی بی‌رنج جو و بی‌حسیب
کز بهشتت آورد جبریل سیب
هوش مصنوعی: روزی بدون زحمت و بدون حسیب بهشت، فرشته جبرائیل سیبی برای تو آورد.
بلک رزقی از خداوند بهشت
بی‌صُداع باغبان بی رنج کِشت
هوش مصنوعی: خداوند باغی سرسبز و زیبا را خلق کرده که در آن بدون دردسر و زحمت، گل‌های زیبا و پرباری رشد می‌کنند.
زانک نفع نان در آن نان دادِ اوست
بدهدت آن نفع بی تُوْسیطِ پوست
هوش مصنوعی: چرا که سود نان به خاطر خود نان است و این سود را به تو می‌دهد بدون واسطه‌ی دیگر.
ذوق پنهان نقش نان چون سفره‌ایست
نان بی سفره ولی را بهره‌ایست
هوش مصنوعی: ذوق و شوقی که در نان نهفته است، مانند سفره‌ای پر از نان است؛ هر چند که خود نان ممکن است بدون سفره باشد، اما لذتش به آن است که هر کسی از آن بهره‌مند شود.
رزق جانی کی بری با سعی و جست
جز به عدل شیخ کو داود تست
هوش مصنوعی: در اینجا بیان می‌شود که درآمد و روزی حقیقی انسان نه تنها با تلاش و کوشش به‌دست نمی‌آید، بلکه به عدالت و انصاف نیز نیاز دارد، و اشاره به وجود شخصی به نام داود می‌کند که نماد عدالت است. به عبارتی، برای دستیابی به روزی و نعمت‌های واقعی، باید به اصول قضایی و اخلاقی پی‌روی کرد.
نفس چون با شیخ بیند کام تو
از بن دندان شود او رام تو
هوش مصنوعی: وقتی نفس تو با یک انسان با تجربۀ مومن و دانا (شیخ) ملاقات کند و ببیند که تو به خواسته‌ها و آرزوهایت دست یافته‌ای، آن وقت نفس تو نرم و قابل هدایت می‌شود.
صاحب آن گاو رام آنگاه شد
کز دَمِ داود او آگاه شد
هوش مصنوعی: مالک آن گاو رام زمانی متوجه شد که از وجود داود و قدرت او باخبر شد.
عقل گاهی غالب آید در شکار
برسگ نفست که باشد شیخ یار
هوش مصنوعی: گاهی اوقات عقل بر اوضاع تسلط پیدا می‌کند و در مقابل وسوسه‌های نفس پیروز می‌شود؛ در این حال، راهنمایی و کمک از کسی خردمند و با تجربه می‌تواند بسیار مؤثر باشد.
نفس اژدرهاست با صد زور و فن
روی شیخ او را زمرد دیده کَن
هوش مصنوعی: نفس مانند اژدهایی است که با قدرت و مهارت بسیاری همراه است، اما همین نفس می‌تواند باعث ضعف و آسیب به انسان هم شود. بنابراین بهتر است که با دقت و توجه به آن نگاه کنیم.
گر تو صاحب گاو را خواهی زبون
چون خران سیخش کن آن سو ای حرون
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی به صاحب گاو دست پیدا کنی، مثل الاغ زبانش را برای او بکش تا به آن سوی برود.
چون به نزدیک ولی الله شود
آن زبان صد گزش کوته شود
هوش مصنوعی: زمانی که کسی به نزدیکی ولی خدا برسد، زبانش از بیان حرف‌های بیهوده و ناپسند کوتاه می‌شود.
صد زبان و هر زبانش صد لغت
زرق و دستانش نیاید در صفت
هوش مصنوعی: میلیون‌ها زبان و هر کدام پر از واژه‌های زیبا، اما هیچ‌کدام نمی‌توانند به طور کامل بزرگی و زیبایی او را توصیف کنند.
مدعی گاوِ نفس آمد فصیح
صد هزاران حجت آرد ناصحیح
هوش مصنوعی: شخصی که به خود فخر می‌کند و ادعای دانایی دارد، با زبان شیوا و زیبا، هزاران دلیل و استدلال نادرست ارائه می‌کند.
شهر را بفریبد الا شاه را
ره نتاند زد شه آگاه را
هوش مصنوعی: شهر و مردم آن را می‌توان به سادگی فریب داد، اما شاه را نمی‌توان به سادگی فریب داد؛ او از اوضاع آگاه است و می‌تواند حقایق را تشخیص دهد.
نفس را تسبیح و مُصحف در یمین
خنجر و شمشیر اندر آستین
هوش مصنوعی: در اینجا، گفته می‌شود که انسان می‌تواند در دل خود بر ذکر خدا و عبادت مشغول باشد، در حالی که در دست راست خود ابزارهای جنگی و آمادگی برای دفاع از خود را دارد. این تصویر نشان‌دهنده توازن میان روحانیت و دنیاگرایی است؛ یعنی هم می‌توان به دعا و عبودیت پرداخت و هم در عین حال برای مقابله با خطرات آماده بود.
مُصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او هم‌سِر و هم‌سَر مکن
هوش مصنوعی: کتاب و ظاهر فریبنده‌اش را باور نکن، با او هم‌دلی و هم‌رنگی نکن.
سوی حوضت آورد بهر وضو
واندر اندازد تورا در قعر او
هوش مصنوعی: به سمت حوضت می‌آورند تا وضو بگیری و در عمق آن غوطه‌ور می‌شوی.
عقل نورانی و نیکو طالبست
نفسِ ظلمانی برو چون غالبست؟
هوش مصنوعی: عقل روشن و نیکو برای طلب و جست‌وجو است، اما نفس تاریک و غافل بر آن غلبه دارد.
زانک او در خانهٔ عقلِ تو غریب
بر درِ خود سگ بود شیرِ مهیب
هوش مصنوعی: چون او در خانهٔ تفکر و عقل تو غریبه است، در واقع در برابر خود، به نوعی مانند سگی است که از شکوه و قدرت شیر هراس دارد.
باش تا شیران سوی بیشه روند
وین سگان کور آنجا بگروند
هوش مصنوعی: بگذار تا شیرها به سمت جنگل بروند و این سگ‌های کور هم آنجا جمع شوند.
مکر نفس و تن نداند عام شهر
او نگردد جز به‌وحی القلب قهر
هوش مصنوعی: فریب نفس و بدن را کسی به‌خوبی درک نمی‌کند، اما شخصی که به درک قلبی رسیده باشد، به راحتی می‌تواند از این مکرها فرار کند.
هر که جنس اوست یار او شود
جز مگر داود کان شیخت بود
هوش مصنوعی: هر کسی که ویژگی‌ها و صفاتش شبیه به شما باشد، به شما نزدیک می‌شود و با شما ارتباط برقرار می‌کند، به جز داود که او در واقع استاد و راهنمای شما بوده است.
کو مبدل گشت و جنس تن نماند
هر که را حق در مقام دل نشاند
هوش مصنوعی: هر کسی که به مقام حقیقت و درک عمیق رسید، دیگر دچار تغییر و تبادل در جنس وجودی خود نمی‌شود.
خلق جمله علتی‌اند از کمین
یار علت می‌شود علت یقین
هوش مصنوعی: تمام موجودات و مخلوقات به نوعی به عشق و محبت محبوب یا یارشان وابسته‌اند و این عشق است که موجب می‌شود علت‌های مختلف و یقین در دل‌ها شکل بگیرد.
هر خسی دعوی داودی کند
هر که بی تمییز کف در وی زند
هوش مصنوعی: هر شخصی که عیب و نقصی در خود دارد، ادعای بزرگ و مهمی می‌کند و به راحتی دیگران را قضاوت می‌کند.
از صیادی بشنود آواز طیر
مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر
هوش مصنوعی: از صدای پرنده‌ای که صیاد آن را صدا می‌زند، مرغ خود را به سمت دیگر حرکت می‌دهد و بی‌دلیل رفتار می‌کند.
نَقد را از نَقل نشناسد غویست
هین ازو بگریز اگر چه معنویست
هوش مصنوعی: اگر کسی نقد واقعی را از نقل و گفته‌های دیگر تشخیص ندهد، در واقع به بیراهه رفته است. پس در این صورت باید از او دوری کرد، حتی اگر حرف‌هایش ظاهراً خوب و معنوی به نظر برسد.
رُسته و بر بسته پیش او یکیست
گر یقین دعوی کند او در شکیست
هوش مصنوعی: به معنی این جمله است که پیش او، چه چیزی رشد کرده باشد و چه مانع رشد شده باشد، همه یکسان است؛ اگر او با یقین ادعا کند که در چیزی شک دارد، در واقع در خود شک و تردید است.
این چنین کس گر ذکی مطلقست
چونش این تمییز نبود احمقست
هوش مصنوعی: اگر کسی بسیار هوشمند و بااستعداد باشد، اما نتواند برای تشخیص و تفاوت‌گذاری‌ها تامل کند، نشان‌دهنده‌ی نادانی اوست.
هین ازو بگریز چون آهو ز شیر
سوی او مشتاب ای دانا دلیر
هوش مصنوعی: بشتاب و از او فرار کن، همان‌طور که آهو از شیر می‌گریزد. به سوی او نرو، ای دلیر و آگاه.

حاشیه ها

1391/08/14 18:11
جواد

مصرع اول شعر حرف // را دوم// احتمالا اضافی است
نفس خود را کش جهانی زنده کن
به نظر از لحاظ وزنی بهتر میاد

طریقت دل
محمد امین مروتی
amin-mo.blogfa.com
مولوی در دفتر سوم مثنوی در داستان دقوقی می گوید مستجاب بودن دعا مربوط به پاکی دل است. دقوقی در رویای صادقه ای کشتیی را غرق در طوفان می بیند و از خدا می خواهد مسافران کشتی را نجات دهد. از آن سوی مسافران مانند همة مردم عادی دست به دعا بر داشته بودند. اما از سر اضطرار و اجبار و در واقع این دعای دل پاک دقوقی بود که به دادشان رسید نه دعای خودشان:
اهل کشتی از مهابت کاسته
نعره ی وا ویل ها برخاسته
دست ها در نوحه بر سر می‌زدند
کافر و ملحد همه مخلص شدند
با خدا با صد تضرع آن زمان
عهدها و نذرها کرده به جان
از همه اومید ببریده تمام
دوستان و خال و عم بابا و مام
زاهد و فاسق شد آن دم متقی
همچو در هنگام جان کندن شقی
نه ز چپشان چاره بود و نه ز راست
حیله‌ها چون مرد، هنگام دعاست
چون دقوقی آن قیامت را بدید
رحم او جوشید و اشک او دوید
گفت یا رب منگر اندر فعلشان
دستشان گیر ای شه نیکو نشان
خوش سلامتشان به ساحل با زبر
ای رسیده دست تو در بحر و بر
ما ز آز و حرص خود را سوختیم
وین دعا را هم ز تو آموختیم
حرمت آن که دعا آموختی
در چنین ظلمت چراغ افروختی
همچنین می‌رفت بر لفظش دعا
آن زمان چون مادران با وفا
اشک می‌رفت از دو چشمش و آن دعا
بی خود از وی می بر آمد بر سما
مولوی کی گوید دعای بی خودانة دقوقی عامل نجات آن جماعت شد:
آن دعای بی خودان خود دیگرست
آن دعا زو نیست گفتِ داورست
آن دعا حق می‌کند چون او فناست
آن دعا و آن اجابت از خداست
و این خوی مردان حق است که مانند خدایشان بی علت و رشوت، بر خلق شفیق باشند:
بندگان حق رحیم و بردبار
خوی حق دارند در اصلاح کار
مهربان، بی‌رشوتان˚ یاری‌گران
در مقام سخت و در روز گران
هین بجو این قوم را ای مبتلا
وفق حدیث قدسی خداوند بر صافی دل آدمیان نظر می کند نه ادعاهایشان:
حق همی‌گوید نظرمان در دلست
نیست بر صورت که آن آب و گلست
تو همی‌گویی مرا دل نیز هست
دل فراز عرش باشد نه به پست
در گل تیره یقین هم آب هست
لیک زان آبت نشاید آب‌دست
زانک گر آبست مغلوب گلست
پس دل خود را مگو کین هم دلست
آن دلی کز آسمانها برترست
آن دل ابدال یا پیغامبرست
پاک گشته آن ز گل، صافی شده
در فزونی آمده وافی شده
مولانا ادامه می دهد دل، جوهر عالم است و اگر دل خوش نباشد عسل و شیر هم خوشمزه نخواهند بود:
لطفِ شیر و انگبین، عکسِ دلست
هر خوشی را، آن خوش از دل˚ حاصلست
پس بود دل˚ جوهر و عالم˚ عَرَض
سایه ی دل چون بود دل را غرض؟
مولانا در پایان قصة دقوقی نتیجه می گیرد:
هر که را دل پاک شد از اعتلال
آن دعااش می‌رود تا ذوالجلال
و به عنوان شاهد مثال ، "به حکایت آن طالب روزیِ حلال بی کسب و رنج در عهد داود علیه السلام و مستجاب شدن دعای او"، بر می گردد:
یادم آمد آن حکایت کان فقیر
روز و شب می‌کرد افغان و نفیر
وز خدا می‌خواست روزی حلال
بی شکار و رنج و کسب و انتقال
از قضای الهی گاوی به خانة او می آید. فقیر دلش گرم است که آمدن گاو به خانه اش، حاصل استجابت دعای اوست و از ذوق استجابت،گاو را می کشد و بین فقرا تقسیم می کند:
صاحب گاوش بدید و گفت هین
ای به ظلمت گاو من گشته رهین
هین چراکشتی بگو گاو مرا
ابله طرار انصاف اندر آ؟
گفت من روزی ز حق می‌خواستم
قبله را از لابه می‌آراستم
آن دعای کهنه‌ام شد مستجاب
روزی من بود؛ کِشتم، نَک جواب
صاحب گاو عصبانی می شود و دعوا نزد داوود نبی می برد:
او ز خشم آمد گریبانش گرفت
چند مشتی زد به رویش ناشکفت
می‌کشیدش تا به داود نبی
که بیا ای ظالم گیج غبی
و هوچی گری آغاز می کند که اگر به دعا کار بر می آمد همة گدایان، به مکنت می رسیدند و هر کس به مال دیگری دست دراز می کرد و سنگ روی سنگ بند نمی شد:
ای مسلمانان دعا مال مرا
چون از آن او کند بهر خدا
گر چنین بودی همه عالم بدین
یک دعا املاک بردندی به کین
گر چنین بودی گدایان ضریر
محتشم گشته بدندی و امیر
و این ادعا هیچ حجت شرعی ندارد. نه با تو معامله ای کرده ام و نه بخششی در کار بوده است:
این دعا کی باشد از اسبابِ ملک
کی کشید این را شریعت خود به سلک
بیع و بخشش یا وصیت یا عطا
یا ز جنسِ این شود ملکی تو را
در کدامین دفترست این شرع نو
گاو را تو باز ده یا حبس رو؟
فقیر هم به خدا استغاثه می کرد تو که حال من و دلم را بهتر می دانی:
او به سوی آسمان می‌کرد رو
واقعهی ما را نداند غیر تو
در دل من آن دعا انداختی
صد امید اندر دلم افراختی
ذوق خطاب خداوند در روز الست با بندگانش در دل بندگان حقیقی هست و باعث می شود شداید و محنت ها را به هیچ انگارند:
همچنانک ذوق آن بانگ الست
در دل هر مؤمنی تا حشر هست
تا نباشد در بلاشان اعتراض
نه ز امر و نهی حقشان انقباض
هر که خوابی دید از روز الست
مست باشد در ره طاعات مست
مولانا به دنبالة قصه می پردازد و می گوید:
چون ندارد شرحِ این معنی، کران
خر به سوی مدعیِ گاو ران
داوود صحبت طرفین دعوا را می شنود:
چونک داود نبی آمد برون
گفت هین چونست این احوال چون؟
مدعی گفت ای نبی الله، داد
گاو من در خانه او در فتاد
کشت گاوم را بپرسش که چرا
گاو من کشت او، بیان کن ماجرا
گفت داوودش بگو ای بوالکرم
چون تلف کردی تو ملک محترم؟
هین پراکنده مگو، حجت بیار
تا به یک سو گردد این دعوی و کار
گفت ای داود بودم هفت سال
روز و شب اندر دعا و در سؤال
این همی‌جستم ز یزدان کای خدا
روزیی خواهم حلال و بی عنا
بعد این جمله دعا و این فغان
گاوی اندر خانه دیدم ناگهان
چشم من تاریک شد، نه بهر لوت
شادی آن که قبول آمد قنوت
کُشتم آن را تا دهم در شکر آن
که دعای من شنود آن غیب‌دان
اما این احتجاجات با ظاهر شرع منافات دارد و داوود از روی ظواهر علیه فقیر حکم می دهد:
گفت داود این سخن ها را بشو
حجت شرعی درین دعوی بگو
تو روا داری که من بی حجتی
بنهم اندر شهر، باطل˚ سنتی؟
رو بده مال مسلمان، کژ مگو
رو بجو وام و بده باطل مجو
فقیر آه از نهادش بر آمد که و از خدا خواست که داوود را به حقیقت ماجرا واقف کند.داوود هم از طرفین خواست تا با خدایش خلوت کند :
گفت ای شه تو همین می‌گوییم
که همی‌گویند اصحاب ستم؟
سجده کرد و گفت کای دانای سوز
در دل داود انداز آن فروز
در دلش نه آنچ تو اندر دلم
تا دل داود بیرون شد ز جای
گفت هین امروز، ای خواهان گاو!
مهلتم ده وین دعاوی را مکاو
تا روم من سوی خلوت در نماز،
پرسم این احوال از دانای راز
مردان خدا مانند دقوقی و داوود در حین مناجات به حقایق پنهان عالم دست می یابند و اصل و جوهرِ دیانت چیزی جز روزن گشودن جان به سوی حقایق نیست:
خوی دارم در نماز این التفات
معنی قرة عینی فی الصلوة
روزن جانم گشادست از صفا
می‌رسد بی واسطه، نامه ی خدا
دوزخست آن خانه کان بی روزنست
اصل دین ای بنده، روزن کردنست
داوود می گوید خلوت کردن من در نماز برای تعلیم مردم و مانند نوعی تاکتیک جنگی است و گرنه کیفیت این نماز متفاوت از نماز مردمان است:
رفتنم سوی نماز و آن خلا
بهر تعلیمست ره مر خلق را
کژ نهم تا راست گردد این جهان
"حَربُ خُدعَه" این بود ای پهلوان
در فرو بست و برفت آنگه شتاب
سوی محراب و دعای مستجاب
حق نمودش آنچ بنمودش تمام
گشت واقف بر سزای انتقام
روز دیگر جمله خصمان آمدند
پیش داود پیمبر صف زدند
داوود که اکنون بر حقیقت ماجرا واقف شده ، می داند باید مانند خدا ستارالعیب و راز پوش باشد و آبروی مدعی را نبرد. لذا از مدعی می خواهد از ادعایش دست بدارد که با هوچی گری او مواجه می شود:
گفت داودش: خمش کن رَو، بهل
این مسلمان را ز گاوت کن بِحِل
چون خدا پوشید بر تو ای جوان
رو خَمُش کن، حقّ ِستاری بدان
گفت واویلی! چه حکم ست این؟ چه داد؟
از پیِ من شرع نو خواهی نهاد؟
همچنین تشنیع می‌زد برملا
کالصلا هنگام ظلمست الصلا
داوود این بار می گوید همه اموالت و حتی زنت از آن اوست.
بعد از آن داود گفتش کای عنود
جمله مال خویش او را بخش زود
ورنه کارت سخت گردد گفتمت
تا نگردد ظاهر از وی استمت
خاک بر سر کرد و جامه بر درید
که به هر دم می‌کنی ظلمی مزید
یک‌دمی دیگر برین تشنیع راند
باز داودش به پیش خویش خواند
گفت چون بختت نبود ای بخت‌کور
ظلمت آمد اندک اندک در ظهور
رو که فرزندان تو با جفت تو
بندگان او شدند افزون مگو
سنگ بر سینه همی‌زد با دو دست
می‌دوید از جهل خود بالا و پست
خلق هم اندر ملامت آمدند
کز ضمیر کار او غافل بدند
مردم هم با او در تشنیع داوود، همصدا شدند:
عامه ی مظلوم‌کشِ ظالم‌پرست
از کمین ، سگشان سوی داود جست
روی در داود کردند آن فریق
کای نبی مجتبی بر ما شفیق
این نشاید از تو کین ظلمیست فاش
قهر کردی بی‌گناهی را بلاش
داوود دیگر حقیقت ماجرا را بازگفت که این مدعی بندة جد آن فقیر بوده. خواجه را کشته و اموال او را به تملک خود در آورده. شاهد هم آن که کارد و جسد را در زیر فلان درخت پنهان کرده است:
گفت ای یاران زمان آن رسید
کان سر مکتوم او گردد پدید
جمله برخیزید تا بیرون رویم
تا بر آن سر نهان واقف شویم
در فلان صحرا درختی هست زفت
شاخه اش انبُه و بسیار و چفت
سخت راسخ خیمه‌گاه و میخ او
بوی خون می‌آیدم از بیخ او
خون شدست اندر بن آن خوش درخت
خواجه راکشتست این منحوس‌بخت
از آن جا که این مدعی لیاقت حلم و ستاری خدا را نداشت، در این مدت حالی از زن خواجه و فرزندان او نپرسید و به درگاه خدا استغفار نکرد. خدای هم دعای آن فقیر را استجابت کرد و راز اورا فاش کرد:
تا کنون حلمِ خدا پوشید آن
آخر از ناشکری آن قلتبان
که عیال خواجه را روزی ندید
نه به نوروز و نه موسم های عید
بی‌نوایان را به یک لقمه نجست
یاد ناورد او ز حق های نخست
تا کنون از بهرِ یک گاو این لعین
می‌زند فرزند او را در زمین
خدا جرم اورا پوشیده بود ولی این خودِ نفس ظالم است که با زیاده خواهی، آبروی خودش را می برد. هم چنان که در قیامت دست و پای بشر علیه او گواهی می دهند:
او به خود برداشت پرده از گناه
ورنه می‌پوشید جرمش را اله
کافر و فاسق درین دور گزند
پرده خود را به خود بر می‌درند
ظلم˚ مستورست در اسرارِ جان
می‌نهد ظالم به پیشِ مردمان
پس همینجا دست و پایت در گزند
بر ضمیر تو گواهی می‌دهند
مولانا می گوید این خود افشایی و حق پوشی ، خاصه در زمان خشم و مجادله ظاهر می شود:
خاصه در هنگام خشم و گفت و گو
می‌کند ظاهر سرت را مو بمو
ظلم مانند یک مامور و موکل الهی به جوارح می گوید مرا افشا کنید:
چون موکل می‌شود ظلم و جفا
که هویدا کن مرا ای دست و پا
نفس جزئی از آتش است و در روز قیامت با پای خود به سمت اصل خود یعنی آتش می رود و بدان ملحق می گردد:
نفس تو هر دم بر آرد صد شرار
که ببینیدم منم ز اصحاب نار
جزو نارم سوی کل خود روم
من نه نورم که سوی حضرت شوم
همچنان کین ظالمِ حق ناشناس
بهر گاوی کرد چندین التباس
مولانا می گوید از این نفسانیت که از فرط رعونت، توبه و استغفار و استغاثه و زاری به درگاه خدا نمی کند ، ببُر:
او ازو صد گاو برد و صد شتر
نفس اینست ای پدر از وی ببُر
نیز روزی با خدا زاری نکرد
یا ربی نامد ازو روزی به درد
کای خدا خصم مرا خشنود کن
گر منش کردم زیان، تو سود کن
گر خطا کُشتم، دیت بر عاقله‌ست
عاقله ی جانم تو بودی از الست
چون برون رفتند سوی آن درخت
گفت ای سگ جد او را کشته‌ای
تو غلامی! خواجه زین رو گشته‌ای
خواجه را کُشتی و بردی مال او
کرد یزدان آشکارا حال او
آن زنت او را کنیزک بوده است
با همین خواجه جفا بنموده است
تو غلامی کسب و کارت ملک اوست
شرع جستی؟ شرع بستان؛ رو نکوست
همچنان کردند چون بشکافتند
در زمین آن کارد و سر را یافتند
ولوله در خلق افتاد آن زمان
هر یکی زنار ببرید از میان
بعد از آن گفتش بیا ای دادخواه
داد خود بستان بدان روی سیاه
هم بدان تیغش بفرمود او قصاص
کی کند مکرش ز علم حق خلاص
حلم حق گرچه مواساها کند
لیک چون از حد بشد، پیدا کند
خون نخسپد درفتد در هر دلی
میل جست و جوی و کشف مشکلی
اقتضای داوریّ ِ ربِ دین
سر بر آرد از ضمیر آن و این
چونک پیدا گشت سرّ ِ کار او
معجزه داود شد فاش و دوتو،
خلق جمله سر برهنه آمدند
سر به سجده بر زمین ها می‌زدند
ما همه کوران اصلی بوده‌ایم
از تو ما صد گون عجایب دیده‌ایم
مولانا در پایان نتیجه می گیرد که مدعی، همان نفس بشر است که کتمان حقایق و حق کشی می کند. حق را کشته و خود بر جای ان نشسته و وانمود می کند که بر جای حق نشسته. فقیر همان عقل است که در بند نفس اسیر است و عشق و پیر همان داوود است که دست فقیر را می گیرد و او را نجات می دهد:
نفس خود را کُش جهانی را زنده کن
خواجه را کُشته ست، او را بنده کن
مدعیّ گاو، نفس توست، هین
خویشتن را خواجه کردست و مِهین
و در دفاع از عقل می گوید نفس تن پرور است و کشتن گاو، در واقع کشتن تن و کنترل تن پروری است:
آن کشنده ی گاو، عقل توست رو
بر کشنده ی گاوِ تن، منکر مشو
فقیر از خدا می خواهد تا او را روزی بی زحمت بدهد. مولانا می گوید منظور از "روزی بی زحمت" زمانی حاصل می شود که اصل همة مرارت ها یعنی تن و نفس را سر ببری. از تن رها شوی و جمله جان گردی. پس "روزی بی زحمت" ربطی به کاهلی و تن پروری متعارف صوفیان متقدم ندارد:
عقل اسیرست و همی خواهد ز حق
روزیی بی رنج و نعمت بر طَبَق
روزی بی رنج، او موقوف چیست؟
آنک بکشد گاو را؛ کاصل بدی است
نفس گوید چون کشی تو گاو من؟
زانک گاوِ نفس باشد؛ نقش تن
خواجه‌زاده ی عقل، مانده بی‌نوا
نفسِ خونی، خواجه گشت و پیشوا
در واقع روزی بی رنج غذای ارواح است و به عالم معنا برمی گردد و مستلزم کشتن گاو نفس است:
روزی بی‌رنج، می‌دانی که چیست؟
قوت ارواحست و ارزاق نبیست
لیک موقوفست بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان، ای کنج‌کاو
مولانا نتیجة دیگری هم از این داستان می گیرد و آن این که کار اولیاء و انبیاء به اذن خداوند، خارج از دائرة علت و معلول است. در این داستان به ظاهر همة شواهد عقلی و شرعی علیه فقیر است ولی حقیقت چیز دیگری است:
چشم بر اسباب از چه دوختیم
گر ز خوش‌چشمان کرشم آموختیم؟
هست بر اسباب، اسبابی دگر
در سبب منگر، در آن افکن نظر
مولانا ادامه می دها همة معجزات انبیاء در نفی اسباب است:
انبیا در قطع اسباب آمدند
معجزات خویش بر کیوان زدند
بی‌سبب مر بحر را بشکافتند
بی زراعت چاش گندم یافتند
جمله قرآن هست در قطع سبب
عزّ درویش و هلاک بولهب
همچنین ز آغاز قرآن تا تمام
رفض اسبابست و علت والسلام
در واقع راه دل از راه عقل ابزاری و جزئی که اسیر نفس است، جداست و از تصفیه و تزکیه دل حاصل می شود.چنان که در مورد داوود و دقوقی دیدیم:
کشف این نه از عقل کارافزا شود
بندگی کن تا ترا پیداشود
مولانا طعنه ای هم به فلاسفه می زند که از شهود و راه دل بی خبرند. عقل کارافزا همان عقل جزئی و ابزاری است ولی عقلِ عقل یعنی حقیقت عقل، عقل کلی است که به انسان صفی و حقیقت بین سواری می دهد و کارگزار و آلت دست نفسانیت نیست:
بندِ معقولات آمد فلسفی
شهسوارِ عقلِ عقل آمد صفی
عقلِ عقلت مغز و عقلِ توست˚ پوست
معده ی حیوان، همیشه پوست‌جوست
مغزجوی از پوست دارد صد ملال
مغز، نغزان را حلال آمد حلال
چونک قشرِ عقل، صد برهان دهد
عقل کل، کَی گام بی ایقان نهد
عقل دفترها کند یک سر سیاه
عقل عقل، آفاق دارد پر ز ماه
مولانا به خود خطاب می کند که سخنان من سخنان آینده است و به مثابة کندنِ جویی است که در آینده آبی در آن جاری می شود. مولانا می گوید درست است که وفق حدیث نبوی هر صد سال مصلحی می آید تا دین مرا تجدید و احیا کند؛ اما سخنان من هم به این مجددان ، در کارشان یاری خواهد رساند:
هین بگو که ناطقه جو می‌کند
تا به قرنی بعد ما آبی رسد
گرچه هر قرنی، سخن‌آری بود
لیک گفت سالفان یاری بود
این سخن مولانا درخور توجه بیشتری است که در احیا و تجدید دین تلفیقی از فکر سلف و خلف را راهگشا می داند.
مولانا باز برای احتراز از سوء تفاهم بیکارگی،معنای رزق بی زحمت را توضیح می دهد که این رزق، از جنس جان است و بر روی سفرة اولیاء الهی یافت می شود. در عالم ماده است که اکتساب و تلاش لازم است. درعالم جان، نخواستن و ندویدن کارگشاست:
ذوق پنهان، نقش نان، چون سفره ای است
نان بی سفره ولی را بهره‌ایست
رزقِ جانی کَی بری با سعی و جست
جز به عدل شیخ کو داود تست
نفس وقتی ببند دستت در دست یک ولی واقعی است، رام می شود و زبانش که پیش از آن دراز بود، کوتاه می گردد:
نفس چون با شیخ بیند کام تو
از بنِ دندان شود او رامِ تو
چون به نزدیک ولی الله شود
آن زبان صد گزش کوته شود
صد زبان و هر زبانش صد لغت
زرق و دستانش نیاید در صفت
مدعیّ ِ گاو ، نفس آمد فصیح
صد هزاران حجّت آرد، ناصحیح
شهر را بفریبد الا شاه را
ره نتاند زد شه آگاه را
نفس در پشت شرع و دین پنهان می شود ولی مرد خدا را نمی تواند فریب دهد:
نفس را تسبیح و مصحف در یمین
خنجر و شمشیر اندر آستین
مصحف و سالوس او باور مکن
خویش با او هم‌سر و هم‌سر مکن
سوی حوضت آورد بهر وضو
واندر اندازد ترا در قعر او
باز هم مولانا از عقل در برابر نفس دفاعی جانانه می کند و می گوید عقل شیری است که سگ نفس آن را مخلوع کرده و بر جایش نشسته:
عقل، نورانی و نیکو طالبست
نفس ظلمانی برو چون غالبست
زانک او در خانه، عقلِ تو غریب
بر درِ خود سگ بود شیر مهیب
مردان خدا – برغم عوام- از الهام و وحی قلبی برخوردارند:
مکر نفس و تن نداند عامِ شهر
او نگردد جز به وحی القلب، قهر
هر که جنس اوست یار او شود
جز مگر داود کان شیخت بود
مردم بیمارند و به این علت از سلامتی حقیقی بی خبرند و جانب ظاهر را می گیرند:
خلق، جمله علتی‌اند از کمین
یارِ علت می‌شود علت یقین
هر خسی دعوی داودی کند
هر که بی تمییز کف در وی زند
هر صدایی ولو صفیر شکارچیان آن ها را از راه به در می برد؛ چرا که بستة نقل عاریتی اند نه عقل نقد:
از صیادی بشنود آواز طیر
مرغ ابله می‌کند آن سوی سیر
نقد را از نقل نشناسد غوی است
هین ازو بگریز اگر چه معنویست
عقل نوعی رویش از خود است و نقل نوعی بربستن عاریتی سخنان دیگران بر خود:
رُسته و بر بسته پیش او یکی است
گر یقین دعوی کند او در شکی است
این چنین کس گر ذکیّ ِ مطلق است
چونش این تمییز نبود احمق است
مولانا در ادامه و به عنوان شاهد مثالی دیگر و بر سبیل تداعیات مالوفش حکایت گریختن عیسی (ع) از انسان های احمق را شرح می دهد.
مولوی در این حکایت چندین لطیفة عرفانی را به تصویر می کشد:
نخست آن که شرط استجابت دعا و بلکه شرط درستی همة اعمال، و بلکه شرط یک زندگی معنوی، درستی دل و پاکی آن است. و حقیقت دین روزن گشودن از جان به سوی حقیقت از راه تطهیر دل است.
دوم آن که شرع و عقل به ظاهر حکم می کنند ولی باطن امور یا به عبارت دیگر حقیقت امور ممکن است با ظاهر آن یکی نباشد.
سوم آن که نفس، عقل را اسیر مطامع خود می کند و عشق است که عقل را نجات می دهد.
چهارم آن که سخنان من مولوی فراتر از زمان خودم می رود و هر قرنی مصلح خود را دارد که آموزه های سلف و من جمله مرا در تجدید معارف دینی به نیکی به کار می گیرد. و به راستی که تاریخ بر این سخن مولانا مهر تایید زده است و سخن او همچنان چون برگ زر خانه به خانه می رود و خانة دلِ دوست دارانش را معطر می کند.

1395/02/12 04:05
رضا

مروتی جان دست مریزاد که نیکو تفسیری آوردی!

1396/09/02 11:12
مهران

مولوی بر خلاف دفتر اول که می گه:
ای دریغا لقمه ای دو خورده شد
جوشش فکرت از آن پژمرده شد،

در این دفتر سوم این رو می گه:
دوش چیزی خورده‌ام ور نه تمام
دادمی در دست فهم تو زمام
دوش چیزی خورده‌ام افسانه است
هرچه می‌آید ز پنهان خانه است
که یعنی اصلا نفسی وجود نداره ک بخواد نابود بشه، اصلا شخصی وجود نداره که بخواد به عرفان برسه. همیشه همه اش کار او بوده. کار آنی که از پنهان خانه انجامش می ده. همه چیز، همه ی تصمیمات، همه ی اتفاق ها کار او بوده. نه گناهی وجود داره و نه کار ثوابی، نه خوبی و نه بدی. اصلا شخصی وجود نداره که بخواد گناه بکنه. همه اش اوست. و این ها همه بازیه. برای اینکه نفس را از بین ببری باید وجود داشته باشی.

1396/10/09 23:01
?????

با این فرضیه٬ شما مشکلی با خودکشی نباید داشته باشید.
چون شخصی وجود نداره که بمیره٬
پس اگر میتونید امتحان کنید.

1396/11/19 19:02
مهران

دوست گرامی. این فرضیه من نیست، چیزیه که مولوی گفته و تمام عرفا و گوروها هم همین رو گفتند.
البته که وجود واقعی ما نمی میره، فقط جسمه که می میره و من جسم نیستم.

1398/07/30 09:09

حکایت درویشی که در زمان داود ع روزی بی زحمت می خواست 4
"کشته شدن عقل به دست نفس"
نفس خود را کش، جهان را زنده کن
خواجه را گشته است،او را بنده کن4502
اگر نفس خواهنده را آرام کردی نه تنها خودت بلکه جهان را زنده کرده ای.
یا به جهان جاری زنده راه پیدا کرده ای.
مانع این رسیدن نفس است با خواستن های مادی و معنوی و افکار گوناگون.
(مرتبط با آیه 32 مائده .هر کس یکی را زنده کند گویا همه مردم را زنده کرده است.)
مدعی گاو، نفس توست،هین
خویشتن را خواجه کرده ست و مهین
آن کشنده گاو عقل توست،رو
بر کشنده گاو تن منکر مشو
عقل اسیرست و همی خواهد ز حق
روزی بی رنج و نعمت بر طبق
تمثیل:عقل :درویش در خانه نشسته که روزی بی زحمت می خواهد.
عقل: گاو تن را که کشته است(خواسته هایش را نابود و نادیده گرفته).
نفس:خونخواه گاو است و مدعی است.
اما قبلا عقل تو را کشته و خود بر جای او نشسته.
روزی بی رنج می دانی که چیست؟
قوت ارواح ست و،ارزاق نبی ست 2511
ادامه تمثیل:روزی بی رنج:رزق مخصوص پیامبران و جان های آزاد است.
لیک موقوف است بر قربان گاو
گنج اندر گاو دان ای کنجکاو
اما این روزی مخصوص پس از کشتن گاو تن حاصل می شود.
پس از آن حضرت مولوی ادامه می دهد که به اسباب چشم ندوزید و به اسباب باطنی بنگر که ریشه اسباب ظاهری است.
و انبیا نیز با معجزات برای قطع این اسباب آمدند همچنین قرآن برای قطع اسباب است و داستان لشگر ابرهه و زنده شدن مقتول با دم گاو را می‌آورد.
کانال و وبلاگ:
آرامش و پرواز روح
arameshsahafian@

1402/03/16 17:06
پشه

جناب مروتی،

سپاس بیکران از شما،

خیلی استفاده کردم،چقدر خوب،چشمان ما را روشن میکنید،

سایه شما بلند باشه،

 

1402/04/22 13:06
رسا رحمانی

42 گام تو

1402/12/18 06:03
کوروش

همچنانک قدر تن از جان بود

 

قدر جان از پرتو جانان بود

 

منظور از پرتو جانان چیست ؟

 

 

 

1402/12/18 08:03
رضا از کرمان

سلام

  مقصود روح پاک خدایی است

1402/12/18 08:03
رضا از کرمان

سلام 

 کلمه حسیب  از نظر رعایت وزن بهتراز حساب است امکان داره اشتباه در نوشتار باشه

  حسیب = شمار کننده ،حساب کننده ، ازاسامی باریتعالی به معنی کسی که امور بندگان را کفایت میکند