گنجور

فصل شصت و پنجم - سراج‌الدّین گفت که مسأله‌ای گفتم اندرون من درد کرد فرمود

سراج‌الدّین گفت که مسأله‌ای گفتم اندرون من درد کرد. فرمود آن موکّلی است که نمی‌گذارد که آن را بگویی. اگرچه آن موکّل را محسوس نمی‌بینی ولیکن چون شوق و راندن و الم می‌بینی، دانی که موکّلی هست. مثلاً در آبی می‌روی، نرمی گل‌ها و ریحان‌ها به تو می‌رسد و چون طرف دیگر می‌روی خارها در تو می‌خلد‌؛ معلوم شد که آن طرف خارستان است و ناخوشی و رنج است و آن طرف گلستان و راحت است. اگرچه هر دو را نمی‌بینی این را وجدانی گویند، از محسوس ظاهرترست. مثلاً گرسنگی و تشنگی و غضب و شادی جمله محسوس نیستند، امّا از محسوس ظاهرتر شد، زیرا اگر چشم را فراز کنی محسوس را نبینی امّا دفع گرسنگی از خود به هیچ حیله نتوانی کردن و همچنین گرمی در غذاهای گرم و سردی و شیرینی و تلخی در طعامها نامحسوس‌اند و لیکن از محسوس ظاهرترست. آخر تو به این تن چه نظر می‌کنی؟ ترا به این تن چه تعلّق است؟ تو قایمی بی این، و هماره بی اینی؛ اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها، هرگز با تن نیستی، اکنون چه می‌لرزی برین تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی، جایهای دیگری، تو کجا و تن کجا!؟ «اَنْتَ فِی وَادٍ وَانَا فِیْ وَادٍ». این تن مغلطه‌ای عظیم است، پندارد که او مُرد او نیز مُرد. هی، تو چه تعلّق داری به تن؟ این چشم‌بندی عظیم است. ساحرانِ فرعون چون ذره‌ای واقف شدند تن را فدا کردند. خود را دیدند که قایم‌اند بی‌این تن، و تن به ایشان هیچ تعلّق ندارد و همچنین ابراهیم و اسماعیل و انبیا و اولیا چون واقف شدند، از تن و بود و نابودِ او فارغ شدند. حجّاج بنگ خورده و سَر بر در نهاده بانگ می‌زد که «در را مجنبانید تا سرم نیفتد!» پنداشته بود که سرش از تنش جداست و بواسطهٔ در قایم است. احوال ما و خلق همچنین است پندارند که به بدن تعلّق دارند یا قایم به بدن‌اند.

فصل شصت وچهارم - اهل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند که اندر دنیا: اهل دوزخ در دوزخ خوشتر باشند که اندر دنیا، زیرا در دوزخ از حق باخبر باشند و در دنیا بی‌خبرند از حقّ؛ و چیزی از خبر حقّ شیرین‌تر نباشد. پس آنچ دنیا را آرزو می‌برند برای آن است که عملی کنند تا از مظهر لطف باخبر شوند، نه آنک دنیا خوشتر است از دوزخ. و منافقان را در درَک اسفل برای آن کنند که ایمان بر او آمد؛ کفر او قوی بود عمل نکرد؛ او را عذاب سخت‌تر باشد تا از حقّ خبر یابد. کافر را ایمان بر او نیامد، کفر او ضعیف است به کمتر عذابی باخبر شود، همچنانک میزری که بر او گَرد باشد و قالییی که بر او گَرد باشد، میزر را یک کس اندکی بیفشاند پاک شود، امّا قالی را چهارکس باید که سخت بیفشاند تا گرد از او برود، و آنچه دوزخیان می‌گویند «افِیْضُوْا عَلَیْنَا مِنَ الْمَاءِ اَوْ مِمَّا رَزَقَکُمُ اللهُّ» حاشا که طعام‌ها و شراب‌ها خواهند یعنی از آن چیز که شما یافتید و بر شما می‌تابد بر ما نیز فیض کنید. قرآن همچو عروسی است با آنک چادر را کشی او روی به تو ننماید، آنکه آنرا بحث می‌کنی و ترا خوشی و کشفی نمی‌شود آن است که چادر کشیدنِ تو را رد کرد و با تو مَکر کرد و خود را به تو زشت نمود، یعنی من آن شاهد نیستم. او قادر است به هر صورت که خواهد بنماید امّا اگر چادر نکشی و رضای او طلبی، بروی کشتِ او را آب دهی، از دور خدمت‌های او کنی در آنچ رضای اوست کوشی بی‌آنک چادرِ او کشی به تو روی بنماید. اهل حقّ را طلبی که «فَادْخُلِی فِی عِبَادِیْ وَ ادْخُلِیْ جَنتِّی» حق تعالی به هرکس سخن نگوید، همچنانک پادشاهان دنیا به هر جولاهه سخن نگویند، وزیری و نایبی نصب کرده‌اند، ره به پادشاه از او برند حقّ تعالی هم بنده‌ای را گزیده تا هر که حقّ را طلب کند در او باشد و همه انبیا برای این آمده‌اند که ره جز ایشان نیستند. فصل شصت و ششم - خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ آدمیان همه مظهر می‌طلبند: «خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ» آدمیان همه مظهر می‌طلبند، بسیار زنان باشند که مستور باشند امّا رو باز کنند تا مطلوبیِ خود را بیازمایند چنانک تو اُستره را بیازمایی. و عاشق به معشوق می‌گوید «من نخفتم و نخوردم و چنین شدم و چنان شدم بی‌تو» معنیش این باشد که «تو مظهر می‌طلبی مظهر تو منم» تا بدو معشوقی فروشی، و همچنین علما و هنرمندان جمله مظهر می‌طلبند. «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاحْبَبْتُ اَنْ اَعْرَفُ»، «خلق آدم علی صورته اَی علی صورة احکامه» احکام او در همه خلق پیدا شود، زیرا همه ظلّ حقّند و سایه به شخص ماند. اگر پنج انگشت باز شود سایه نیز باز شود و اگر در رکوع رود سایه هم در رکوع رود و اگر دراز شود هم دراز شود پس خلق طالب، طالب مطلوبی و محبوبی‌اند که خواهند تا همه محبّ او باشند و خاضع، و با اعدای او عدو و با اولیای او دوست. این همه احکام و صفات حقّ است که در ظلّ می‌نماید «غایة ما فی الباب» این ظلّ ما از ما بی‌خبر است، امّا ما باخبریم ولیکن نسبت به علم خدا این خبر ما حکم بی‌خبری دارد. هرچه در شخص باشد همه در ظلّ ننماید جز بعضی چیزها. پس جملهٔ صفات حق درین ظلّ ما ننماید بعضی نماید که «وَ مَا اُوْتِیْتُمْ مِنَ الْعِلْمِ اِلَّا قَلِیْلاً».

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سراج‌الدّین گفت که مسأله‌ای گفتم اندرون من درد کرد. فرمود آن موکّلی است که نمی‌گذارد که آن را بگویی. اگرچه آن موکّل را محسوس نمی‌بینی ولیکن چون شوق و راندن و الم می‌بینی، دانی که موکّلی هست. مثلاً در آبی می‌روی، نرمی گل‌ها و ریحان‌ها به تو می‌رسد و چون طرف دیگر می‌روی خارها در تو می‌خلد‌؛ معلوم شد که آن طرف خارستان است و ناخوشی و رنج است و آن طرف گلستان و راحت است. اگرچه هر دو را نمی‌بینی این را وجدانی گویند، از محسوس ظاهرترست. مثلاً گرسنگی و تشنگی و غضب و شادی جمله محسوس نیستند، امّا از محسوس ظاهرتر شد، زیرا اگر چشم را فراز کنی محسوس را نبینی امّا دفع گرسنگی از خود به هیچ حیله نتوانی کردن و همچنین گرمی در غذاهای گرم و سردی و شیرینی و تلخی در طعامها نامحسوس‌اند و لیکن از محسوس ظاهرترست. آخر تو به این تن چه نظر می‌کنی؟ ترا به این تن چه تعلّق است؟ تو قایمی بی این، و هماره بی اینی؛ اگر شب است پروای تن نداری و اگر روز است مشغولی به کارها، هرگز با تن نیستی، اکنون چه می‌لرزی برین تن؟ چون یک ساعت با وی نیستی، جایهای دیگری، تو کجا و تن کجا!؟ «اَنْتَ فِی وَادٍ وَانَا فِیْ وَادٍ». این تن مغلطه‌ای عظیم است، پندارد که او مُرد او نیز مُرد. هی، تو چه تعلّق داری به تن؟ این چشم‌بندی عظیم است. ساحرانِ فرعون چون ذره‌ای واقف شدند تن را فدا کردند. خود را دیدند که قایم‌اند بی‌این تن، و تن به ایشان هیچ تعلّق ندارد و همچنین ابراهیم و اسماعیل و انبیا و اولیا چون واقف شدند، از تن و بود و نابودِ او فارغ شدند. حجّاج بنگ خورده و سَر بر در نهاده بانگ می‌زد که «در را مجنبانید تا سرم نیفتد!» پنداشته بود که سرش از تنش جداست و بواسطهٔ در قایم است. احوال ما و خلق همچنین است پندارند که به بدن تعلّق دارند یا قایم به بدن‌اند.
هوش مصنوعی: سراج‌الدین بیان کرد که مسأله‌ای او را در درونش می‌آزارد. او گفت که موکلی وجود دارد که نمی‌گذارد این موضوع را بیان کند. هرچند ممکن است نتوانی این موکل را ببینی، اما وقتی احساس شوق، فشار یا درد می‌کنی، می‌فهمی که یک موکل وجود دارد. برای مثال، وقتی به آب نزدیک می‌شویم، نرمی گل‌ها و عطر ریحان‌ها را احساس می‌کنیم، در حالی که در سمت دیگر خارها احساس درد می‌کنیم؛ بنابراین مشخص می‌شود که یک طرف خوشایند و دیگری ناخوشایند است. اگرچه نمی‌توانی هیچکدام را ببینی، اما این احساسات واضح‌تر از چیزهای محسوس دیگرند. مثل گرسنگی، تشنگی، خشم و شادی که واقعاً قابل لمس نیستند، اما تأثیرشان از محسوسات بیشتر است. مثلاً نمی‌توانی به‌راحتی از گرسنگی فرار کنی و البته اینکه گرمی و سردی یا تلخی و شیرینی غذاها هم حس نمی‌شوند، اما واضح‌تر احساس می‌شوند. نهایتاً، باید به این فکر کنیم که واقعاً به چه چیزهایی وابسته‌ایم. بدن تنها یک ابزار است و ما بدون آن هم وجود داریم. در شب به بدن اهمیت نمی‌دهیم و در روز مشغول کارها هستیم و به‌ندرت به بدن فکر می‌کنیم. بنابراین به چه دلیل باید بر روی بدن زجر بکشیم؟ این بدن فقط یک توهم بزرگ است. سحرگران فرعون زمانی که به حقیقت وجود خود پی بردند، بدن را فدای آن کردند و فهمیدند که بدون بدن هم وجود دارند. پیامبران و اولیا هم وقتی به این حقیقت پی بردند، از وابستگی به بدن آزاد شدند. به‌طوری‌که حجاج، در حالی که مست بود و سرش را بر در گذاشته بود، فریاد می‌زد که در را نجات دهید تا سرم نیفتد. او فکر می‌کرد که سرش از بدنش جداست. وضع ما و دیگران نیز همین‌طور است؛ همه فکر می‌کنند به بدن وابسته‌اند یا وجودشان به آن وابسته است.