گنجور

فصل شصت و یکم - بعضی گفته‌اند: «محبّت موجب خدمت است» و این چنين نیست

بعضی گفته‌اند: «محبّت موجب خدمت است» و این چنین نیست بلک میل محبوب مقتضی خدمت است و اگر محبوب خواهد که محبّ به خدمت مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید، و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید. ترکِ خدمت‌، منافیِ محبّت نیست. آخر اگر او خدمت نکند آن محبّت درو خدمت می‌کند، بلک اصل، محبّت است و خدمت فرع محبت است. اگر آستین بجنبد آن از جنبیدن دست باشد الّا لازم نیست که اگر دست بجنبد آستین نیز بجنبد مثلاً یکی جبّه‌ای بزرگ دارد چنانکه در جبّه می‌غلتد و جبّه نمی‌جنبد شاید، الّا ممکن نیست که جبّه بجنبد بی جنبیدنِ شخص. بعضی خود جبهٔ را شخص پنداشته‌اند و آستین را دست انگاشته‌اند، موزه و پاچهٔ شلوار را پای گمان برده‌اند این دست و پا آستین و موزهٔ دست و پای دیگرست. می‌گویند فلان زیردست فلانست و فلان را دست به چندین می‌رسد و فلان را سخن دست می‌دهد قطعاً غرض از آن دست و پا این دست و پا نیست، آن امیر آمد و ما را گرد کرد و خود رفت، همچنان‌که زنبور موم را با عسل جمع کرد و خود رفت پرید، زیرا وجود او شرط بود؛ آخر بقای او شرط نیست. مادران و پدران ما مثل زنبورانند که طالبی را با مطلوبی جمع می‌کنند، و عاشقی را با معشوقی گرد می‌آورند، و ایشان ناگاه می‌پرّند. حق‌تعالی ایشان را واسطه کرده‌است در جمع آوردن موم و عسل و ایشان می‌پرّند موم و عسل می‌ماند و باغبان‌. خود ایشان از باغ بیرون نمی‌روند این آنچنان باغی نیست که ازینجا توان بیرون رفتن الّا از گوشهٔ باغ به گوشهٔ باغ می‌روند. تن ما مانند کندو‌یی‌ست و در آنجا موم و عسل، عشق حقّ است زنبوران مادران و پدران اگر چه واسطه‌اند الّا تربیت هم از باغبان می‌یابند، و کندو را باغبان می‌سازد آن زنبوران را حق‌تعالی صورتی دیگر داد، آنوقت که این کار می‌کردند جامه دیگر داشتند به حسب آن کار، چون در آن عالم رفتند لباس گردانیدند، زیرا آنجا ازیشان کاری دیگر می‌آید الّا شخص همانست که اوّل بود چنانک مثلاً یکی در رزم رفت و جامهٔ رزم پوشید و سلاح بست و خود بر سر نهاد زیرا وقت جنگ بود امّا چون در بزم آید آن جامه‌ها را بیرون آوَرَد زیرا به کاری دیگر مشغول خواهد شدن الّا شخص همان باشد الّا چون تو او را در آن لباس دیده باشی هر وقت که او را یاد آوری در آن شکلش و آن لباس خواهی تصوّر کردن، و اگرچه صد لباس گردانیده باشد. یکی انگشتری‌یی در موضعی گم کرد اگرچه آن را از آنجا بردند، او گرد آن جای می‌گردد یعنی من اینجا گم کرده‌ام چنانکه صاحب تعزیت گرد گور می‌گردد و پیرامن خاک بی‌خبر طواف می‌کند و می‌بوسد. یعنی آن انگشتری را اینجا گم کرده‌ام و او را آنجا کی گذارند، حقّ‌تعالی چندین صنعت کرد و اظهار قدرت فرمود تا روزی دو روح را با کالبد تألیف داد برای حکمت الهی‌، آدمی با کالبد اگر لحظه‌ای در لحد بنشیند بیم آنست که دیوانه شود فکیف که از دام صورت و کندهٔ قالب بجهد کی آنجا ماند؟ حق تعالی آن را برای تخویف دل‌ها و تجدید تخویف نشانی ساخت تا مردم را از وحشت گور و خاک تیره ترسی در دل پیدا شود، همچنان‌که در راه چون کاروان را در موضعی می‌زنند ایشان دو سه سنگ بر هم می‌نهند جهت نشان‌، یعنی اینجا موضع خطر‌ست، این گورها نیز همچنین نشانی‌ست محسوس برای محل خطر. آن خوف دریشان اثرها می‌کند لازم نیست که به عمل آید مثلاً اگر گویند که «فلان کس از تو می‌ترسد» بی آنک فعلی ازو صادر شود ترا در حقّ او مهری ظاهر می‌شود قطعاً و اگر بعکس این گویند که «فلان هیچ از تو نمی‌ترسد و ترا در دل او هیبتی نیست» به مجرد این در دل، خشمی سوی او پیدا می‌گردد. این دویدن اثر خوف است؛ جمله عالم می‌دوند الّا دویدنِ هر یکی مناسب حال او باشد، از آنِ آدمی نوعی دیگر و از آنِ نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد. آخر غوره را بنگر که چند دوید تا به سوادِ انگور‌ی رسید، همین که شیرین شد فی‌الحال بدان منزلت برسید، الّا آن دویدن در نظر نمی‌آید و حسّی نیست، الا چون به آن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید، همچنان‌که کسی در آب می‌رفت و کسی رفتن او نمی‌دید چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که او در آب می‌رفت که اینجا رسید.

فصل شصتم - تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت می‌کند: تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت می‌کند، و حکم رؤیت دارد آنچنان‌که از پدر و مادر خود زادی. ترا می‌گویند که ازیشان زادی تو ندیدی به چشم که ازیشان زادی، امّا به این گفتن بسیار ترا حقیقت می‌شود؛ که اگر بگویند که تو ازیشان نزادی نشنوی. و همچنان‌که بغداد و مکّه را از خلق بسیار شنیده‌ای به تواتُر که هست؛ اگر بگویند که نیست و سوگند خورند باور نداری پس دانستیم که گوش چون به تواتر شنود حکم دید دارد. همچنان‌که از روی ظاهر تواتر گفت را حکم دید می‌دهند باشد که یک شخصی را گفتِ او حکم تواتر دارد که او یکی نیست صدهزار است. پس یک گفتِ او صدهزار گفت باشد، و این چه عجبت می‌آید این پادشاه ظاهر حکم صدهزار دارد اگرچه یکی‌ست، اگر صدهزار بگویند پیش نرود و چون او بگوید پیش رود پس چون در ظاهر این باشد در عالم ارواح به طریق اولی اگرچه عالم را همی‌گشتی چون برای او نگشتی ترا باری دیگر می‌باید گردیدن گرد عالم که قُلْ سِیْرُوافِی الْاَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوْا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ المُکَّذِبِیْنَ آن سیر برای منّ نبود برای سیر و پیاز بود چون برای او نگشتی برای غرضی بود. آن غرض حجاب تو شده بود نمی‌گذاشت که مرا ببینی همچنان‌که در بازار کسی را چون به جدّ طلب کنی هیچ‌کس را نبینی، و اگر بینی خلق را چون خیال بینی، یا در کتابی مسأله‌ای می‌طلبی؛ چون گوش و چشم و هوش از آن یک مسأله پر شده است ورق‌ها می‌گردانی و چیزی نمی‌بینی پس چون ترا نیّتی و مقصدی غیر این بوده باشد هرجا که گردیده باشی از آن مقصود پُر بوده باشی این را ندیده باشی. در زمان عمر رضی‌الله‌عنه شخصی بود سخت پیر شده بود تا به حدّی که فرزندش او را شیر می‌داد و چون طفلان می‌پرورد عمر رضی‌الله‌عنه به آن دختر فرمود که «درین زمان، مانند تو که بر پدر حق دارد، هیچ فرزندی نباشد» او جواب داد که «راست می‌فرمایی ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصیر نمی‌کنم که چون پدر مرا می‌پرورد و خدمت می‌کرد بر من می‌لرزید که نبادا به من آفتی رسد و من پدر را خدمت می‌کنم و شب و روز دعا می‌کنم و مُردن او را از خدا می‌خواهم تا زحمتش از من منقطع شود من اگر خدمت پدر می‌کنم آن لرزیدن او بر من، آن را از کجا آرم؟» عمر فرمود که هذِهِ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ یعنی که «من بر ظاهر حکم کردم و تو مغز آن را گفتی». فقیه آن باشد که بر مغز چیزی مطّلع شود حقیقتِ آن را بازداند حاشا از عمر که از حقیقت و سرّ کارها واقف نبودی الّا سیرت صحابه چنین بود که خویشتن را بشکنند و دیگران را مدح کنند. بسیار کس باشد که او را قوّت حضور نباشد حال او در غیبت خوشتر باشد؛ همچنان‌که همه روشنایی روز از آفتاب است، الّا اگر کسی همه روز در قُرص آفتاب نظر کند ازو هیچ کاری نیاید و چشمش خیره گردد.فصل شصت و دوم - دوستان را در دل رنجها باشد که آن به هیچ دارو‌یی خوش نشود: دوستان را در دل رنج‌ها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود، نه به خفتن نه به گشتن و نه به خوردن؛ الّا به دیدار دوست که لِقاء الْخَلِیْلِ شِفَاءُ العَلیْلِ تا حدّی که اگر منافقی میان مؤمنان بنشیند از تأثیر ایشان آن لحظه مؤمن می‌شود کقوله تعالی وَاِذَا لَقُواالذِّیْنَ آمَنُوْا قَالُوْا آمَناّ فَکَیفَ که مؤمن با مؤمن بنشیند چون در منافق این عمل می‌کند بنگر که در مؤمن چه منفعت‌ها کند. بنگر که آن پشم از مجاورت عاقلی چنین بساط منقّش شد و این خاک به مجاورت عاقل چنین سرایی خوب شد، صحبت عاقل در جمادات چنین اثر کرد بنگر که صحبت مؤمنی در مؤمن چه اثر کند. از صحبت نفسِ جزوی و عقل مختصر جمادات به این مرتبه رسیدند و این جمله سایهٔ عقل جزوی‌ست، از سایه شخص را قیاس توان کردن اکنون ازینجا قیاس کن که چه عقل و فرهنگ می‌باید که از آن این آسمان‌ها و ماه و آفتاب و هفت طبقهٔ زمین پیدا شود وآنچ در مابین ارض و سماست این جملهٔ موجودات سایهٔ عقل کلّی‌ست، سایهٔ عقل جزوی مناسب سایهٔ شخصش، و سایهٔ عقل کلّی که موجودات است مناسب اوست و اولیای حقّ غیر این آسمان‌ها آسمان‌های دیگر مشاهده کرده‌اند که این آسمان‌ها در چشمشان نمی‌آید و این حقیر می‌نماید پیش ایشان و پای بر اینها نهاده‌اند و گذشته‌اند.

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بعضی گفته‌اند: «محبّت موجب خدمت است» و این چنین نیست بلک میل محبوب مقتضی خدمت است و اگر محبوب خواهد که محبّ به خدمت مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید، و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید. ترکِ خدمت‌، منافیِ محبّت نیست. آخر اگر او خدمت نکند آن محبّت درو خدمت می‌کند، بلک اصل، محبّت است و خدمت فرع محبت است. اگر آستین بجنبد آن از جنبیدن دست باشد الّا لازم نیست که اگر دست بجنبد آستین نیز بجنبد مثلاً یکی جبّه‌ای بزرگ دارد چنانکه در جبّه می‌غلتد و جبّه نمی‌جنبد شاید، الّا ممکن نیست که جبّه بجنبد بی جنبیدنِ شخص. بعضی خود جبهٔ را شخص پنداشته‌اند و آستین را دست انگاشته‌اند، موزه و پاچهٔ شلوار را پای گمان برده‌اند این دست و پا آستین و موزهٔ دست و پای دیگرست. می‌گویند فلان زیردست فلانست و فلان را دست به چندین می‌رسد و فلان را سخن دست می‌دهد قطعاً غرض از آن دست و پا این دست و پا نیست، آن امیر آمد و ما را گرد کرد و خود رفت، همچنان‌که زنبور موم را با عسل جمع کرد و خود رفت پرید، زیرا وجود او شرط بود؛ آخر بقای او شرط نیست. مادران و پدران ما مثل زنبورانند که طالبی را با مطلوبی جمع می‌کنند، و عاشقی را با معشوقی گرد می‌آورند، و ایشان ناگاه می‌پرّند. حق‌تعالی ایشان را واسطه کرده‌است در جمع آوردن موم و عسل و ایشان می‌پرّند موم و عسل می‌ماند و باغبان‌. خود ایشان از باغ بیرون نمی‌روند این آنچنان باغی نیست که ازینجا توان بیرون رفتن الّا از گوشهٔ باغ به گوشهٔ باغ می‌روند. تن ما مانند کندو‌یی‌ست و در آنجا موم و عسل، عشق حقّ است زنبوران مادران و پدران اگر چه واسطه‌اند الّا تربیت هم از باغبان می‌یابند، و کندو را باغبان می‌سازد آن زنبوران را حق‌تعالی صورتی دیگر داد، آنوقت که این کار می‌کردند جامه دیگر داشتند به حسب آن کار، چون در آن عالم رفتند لباس گردانیدند، زیرا آنجا ازیشان کاری دیگر می‌آید الّا شخص همانست که اوّل بود چنانک مثلاً یکی در رزم رفت و جامهٔ رزم پوشید و سلاح بست و خود بر سر نهاد زیرا وقت جنگ بود امّا چون در بزم آید آن جامه‌ها را بیرون آوَرَد زیرا به کاری دیگر مشغول خواهد شدن الّا شخص همان باشد الّا چون تو او را در آن لباس دیده باشی هر وقت که او را یاد آوری در آن شکلش و آن لباس خواهی تصوّر کردن، و اگرچه صد لباس گردانیده باشد. یکی انگشتری‌یی در موضعی گم کرد اگرچه آن را از آنجا بردند، او گرد آن جای می‌گردد یعنی من اینجا گم کرده‌ام چنانکه صاحب تعزیت گرد گور می‌گردد و پیرامن خاک بی‌خبر طواف می‌کند و می‌بوسد. یعنی آن انگشتری را اینجا گم کرده‌ام و او را آنجا کی گذارند، حقّ‌تعالی چندین صنعت کرد و اظهار قدرت فرمود تا روزی دو روح را با کالبد تألیف داد برای حکمت الهی‌، آدمی با کالبد اگر لحظه‌ای در لحد بنشیند بیم آنست که دیوانه شود فکیف که از دام صورت و کندهٔ قالب بجهد کی آنجا ماند؟ حق تعالی آن را برای تخویف دل‌ها و تجدید تخویف نشانی ساخت تا مردم را از وحشت گور و خاک تیره ترسی در دل پیدا شود، همچنان‌که در راه چون کاروان را در موضعی می‌زنند ایشان دو سه سنگ بر هم می‌نهند جهت نشان‌، یعنی اینجا موضع خطر‌ست، این گورها نیز همچنین نشانی‌ست محسوس برای محل خطر. آن خوف دریشان اثرها می‌کند لازم نیست که به عمل آید مثلاً اگر گویند که «فلان کس از تو می‌ترسد» بی آنک فعلی ازو صادر شود ترا در حقّ او مهری ظاهر می‌شود قطعاً و اگر بعکس این گویند که «فلان هیچ از تو نمی‌ترسد و ترا در دل او هیبتی نیست» به مجرد این در دل، خشمی سوی او پیدا می‌گردد. این دویدن اثر خوف است؛ جمله عالم می‌دوند الّا دویدنِ هر یکی مناسب حال او باشد، از آنِ آدمی نوعی دیگر و از آنِ نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد. آخر غوره را بنگر که چند دوید تا به سوادِ انگور‌ی رسید، همین که شیرین شد فی‌الحال بدان منزلت برسید، الّا آن دویدن در نظر نمی‌آید و حسّی نیست، الا چون به آن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید، همچنان‌که کسی در آب می‌رفت و کسی رفتن او نمی‌دید چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که او در آب می‌رفت که اینجا رسید.
هوش مصنوعی: برخی معتقدند که محبت باعث خدمت می‌شود، اما واقعیت این است که میل و علاقه محبوب باعث می‌شود که محب به خدمت بپردازد. اگر محبوب بخواهد محب خدمت کند، محب هم این کار را انجام می‌دهد و اگر محبوب نخواهد، محب از خدمت خودداری می‌کند. عدم خدمت به معنای عدم محبت نیست. محبت اصلی است و خدمت فرعی. مثل اینکه اگر دستانی حرکت کنند، آستین‌ها هم حرکت می‌کنند، اما این ضروری نیست که اگر فقط دستان حرکت کنند، آستین‌ها نیز حرکت کنند. به عنوان مثال، کسی که جبه‌ای بزرگ دارد ممکن است در آن بچرخد بدون آنکه جبه حرکت کند، اما حرکت جبه بدون حرکت شخص ممکن نیست. بعضی این جبه را شخص و آستین را دست تصور کرده‌اند. در واقع، دست و پاهای ما به صورت نمادین به جبه و آستین اشاره دارند. وقتی می‌گویند کسی زیر دست کسی است، منظور واقعی دستان و پاها نیست. پدران و مادران ما همچون زنبورانی هستند که عاشق و معشوق را به هم وصل می‌کنند و سپس خود می‌روند؛ وجود آنان شرط وصل است، اما بقا ضروری نیست. وجود آنها مانند وجود باغبان است که در جمع‌آوری موم و عسل نقش دارد. ما در اینجا تنها در محدوده باغ حرکت می‌کنیم. بدن ما مانند یک کندو است و عشق به خدا موم و عسل است و والدین ما در تربیت ما نقش دارند. وقتی در عالم دیگر وارد می‌شوند، لباس دیگری به تن دارند، چرا که در آن جهان وظایف متفاوتی دارند. به یادآوری همیشه به شکل و لباس قبلی آنها خواهد بود. اگر کسی انگشتری را گم کند، به همان مکان برمی‌گردد چون آنجا را محل گم شدن آن انگشتر می‌داند. خداوند با طراحی‌های مختلف وجود انسان و روح را خلق کرده و نشانه‌هایی برای یادآوری مهیا کرده است. این نشانه‌ها به ما یادآوری می‌کند که در زندگی و مرگ، ترس وجود دارد و ما را به یاد خطرات می‌اندازد. این ترس می‌تواند تأثیراتی بر دل‌ها بگذارد، حتی بدون اینکه عمل خاصی انجام شود. حرکت در جهان به اشکال مختلفی اتفاق می‌افتد؛ هر موجودی با توجه به ذات و شرایط خود حرکت می‌کند. روح، بدون گام و نشانه، به سمت حرکت می‌رود و رسیدن به هدف ممکن است بدون توجه به تلاش‌هایمان قابل مشاهده نباشد.