گنجور

فصل شصتم - تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت می‌کند

تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت می‌کند، و حکم رؤیت دارد آنچنان‌که از پدر و مادر خود زادی. ترا می‌گویند که ازیشان زادی تو ندیدی به چشم که ازیشان زادی، امّا به این گفتن بسیار ترا حقیقت می‌شود؛ که اگر بگویند که تو ازیشان نزادی نشنوی. و همچنان‌که بغداد و مکّه را از خلق بسیار شنیده‌ای به تواتُر که هست؛ اگر بگویند که نیست و سوگند خورند باور نداری پس دانستیم که گوش چون به تواتر شنود حکم دید دارد. همچنان‌که از روی ظاهر تواتر گفت را حکم دید می‌دهند باشد که یک شخصی را گفتِ او حکم تواتر دارد که او یکی نیست صدهزار است. پس یک گفتِ او صدهزار گفت باشد، و این چه عجبت می‌آید این پادشاه ظاهر حکم صدهزار دارد اگرچه یکی‌ست، اگر صدهزار بگویند پیش نرود و چون او بگوید پیش رود پس چون در ظاهر این باشد در عالم ارواح به طریق اولی اگرچه عالم را همی‌گشتی چون برای او نگشتی ترا باری دیگر می‌باید گردیدن گرد عالم که قُلْ سِیْرُوافِی الْاَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوْا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ المُکَّذِبِیْنَ آن سیر برای منّ نبود برای سیر و پیاز بود چون برای او نگشتی برای غرضی بود. آن غرض حجاب تو شده بود نمی‌گذاشت که مرا ببینی همچنان‌که در بازار کسی را چون به جدّ طلب کنی هیچ‌کس را نبینی، و اگر بینی خلق را چون خیال بینی، یا در کتابی مسأله‌ای می‌طلبی؛ چون گوش و چشم و هوش از آن یک مسأله پر شده است ورق‌ها می‌گردانی و چیزی نمی‌بینی پس چون ترا نیّتی و مقصدی غیر این بوده باشد هرجا که گردیده باشی از آن مقصود پُر بوده باشی این را ندیده باشی. در زمان عمر رضی‌الله‌عنه شخصی بود سخت پیر شده بود تا به حدّی که فرزندش او را شیر می‌داد و چون طفلان می‌پرورد عمر رضی‌الله‌عنه به آن دختر فرمود که «درین زمان، مانند تو که بر پدر حق دارد، هیچ فرزندی نباشد» او جواب داد که «راست می‌فرمایی ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصیر نمی‌کنم که چون پدر مرا می‌پرورد و خدمت می‌کرد بر من می‌لرزید که نبادا به من آفتی رسد و من پدر را خدمت می‌کنم و شب و روز دعا می‌کنم و مُردن او را از خدا می‌خواهم تا زحمتش از من منقطع شود من اگر خدمت پدر می‌کنم آن لرزیدن او بر من، آن را از کجا آرم؟» عمر فرمود که هذِهِ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ یعنی که «من بر ظاهر حکم کردم و تو مغز آن را گفتی». فقیه آن باشد که بر مغز چیزی مطّلع شود حقیقتِ آن را بازداند حاشا از عمر که از حقیقت و سرّ کارها واقف نبودی الّا سیرت صحابه چنین بود که خویشتن را بشکنند و دیگران را مدح کنند. بسیار کس باشد که او را قوّت حضور نباشد حال او در غیبت خوشتر باشد؛ همچنان‌که همه روشنایی روز از آفتاب است، الّا اگر کسی همه روز در قُرص آفتاب نظر کند ازو هیچ کاری نیاید و چشمش خیره گردد.

او را همان بهتر که به کاری مشغول باشد و آن غیبت است از نظر به قرص آفتاب. و همچنین پیش بیمار ذکر طعام‌های خوش مهیّج است او را در تحصیل قوّت و اشتها الّا حضور آن اطعمه او را زیان باشد؛ پس معلوم شد که لرزه و عشق می‌باید در طلب حقّ. هر که‌را لرزه نباشد خدمت لرزندگان واجب است او را. هیچ میوه‌ای بر تنهٔ درخت نروید هرگز، زیرا ایشان را لرزه نیست سر شاخه‌ها لرزان است، امّا تنهٔ درخت نیز مقوّی‌ست سر شاخه‌ها را و به واسطهٔ میوه از زخم تبر ایمن است و چون لرزهٔ تنهٔ درخت به تبر خواهد بودن او را نالرزیدن بهتر و سکون اولی‌تر تا خدمت لرزندگان می‌کند. زیرا معین‌الدّین است عین‌الدّین نیست به‌واسطهٔ میمی که زیادت شد بر عین. اَلزِّیَادَةُ عَلَی الْکَمَالِ نُقْصَانٌ آن زیادتی‌ِ میم نقصان است، همچنانکه شش انگشت باشد اگرچه زیادت است الّا نقصان باشد. احد، کمال است و احمد هنوز در مقام کمال نیست چون آن میم برخیزد به کلّی کمال شود یعنی حق محیط همه است هرچه براو بیفزایی نقصان باشد این عدد یک با جملهٔ اعداد هست و بی او هیچ عدد ممکن نیست. سیّد برهان‌الدّین فایده می‌فرمود ابلهی گفت در میان سخن او که «ما را سخنی می‌باید بی‌مثال باشد» فرمود که «تو بی‌مثالی بیا تا سخن بی‌مثال شنوی آخر تو مثالی از خود تو این نیستی این شخص تو سایهٔ توست» چون یکی می‌میرد می‌گویند: «فلانی رفت» اگر او این بود پس او کجا رفت؟ پس معلوم شد که ظاهرِ تو مثالِ باطن توست، تا از ظاهر تو بر باطن استدلال گیرند. هر چیز که در نظر می‌آید از غلیظی‌ست چنانک نَفَس در گرما محسوس نمی‌شود الّا چون سرما باشد از غلیظی در نظر می‌آید بر نبی علیه‌السّلام واجب است که اظهار قوّت حقّ کند و به دعوت تنبیه کند الا براو واجب نیست که آنکس را به مقام استعداد رساند، زیرا آن کارِ حقّ است و حق را دو صفت است قهر و لطف‌، انبیا مظهر‌ند هر دو را مؤمنان مظهر لطف حقّند و کافران مظهر قهر حق. آنها که مقر می‌شوند خود را در انبیا می‌بینند و آواز خود ازو می‌شنوند و بوی خود را ازو می‌یابند کسی خود را منکر نشود، از آن سبب انبیا می‌گویند به امّت که ما شماییم و شما مایید میان ما بیگانگی نیست کسی می‌گوید که این دست من است هیچ ازو گواه نطلبند زیرا جزوی‌ست متّصل، امّا اگر گوید فلانی پسر منست ازو گواه طلبند زیرا آن جزوی‌ست منفصل.

فصل پنجاه و نهم - مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ وَصَدَقَةٍ وُقِرَّ بِمَافِي قَلْبِهِ: مَافُضِّلَ اَبُوْبَکْرٍ بِکَثْرَةِ صَلوةٍ وَصَوْمٍ وَصَدَقَةٍ وُقِرَّ بِمَافِی قَلْبِهِ، می‌فرماید که تفضیل ابوبکر بر دیگران نه از روی نماز بسیار و روزهٔ بسیار است بل از آن روست که با او عنایت است و آن محبت اوست. در قیامت چون نمازها را بیارند در ترازو نهند و روزه‌ها را و صدقه‌ها را همچنین، امّا چون محبت را بیارند محبّت در ترازو نگنجد؛ پس اصل محبّت است اکنون چون در خود محبت می‌بینی آن را بیفزای تا افزون شود؛ چون سرمایه در خود دیدی و آن طلب است آن را به طلب بیفزای که «فِی الْحَرَکَاتِ بَرَکَاتٌ» و اگر نیفزایی سرمایه از تو برود. کم از زمین نیستی زمین را به حرکات و گردانیدن به بیل دیگرگون می‌گردانند، و نبات می‌دهد و چون ترک کنند سخت می‌شود؛ پس چون در خود طلب دیدی می‌آی و می‌رو و مگو که «درین رفتن چه فایده؟» تو می‌رو، فایده خود ظاهر گردد. رفتنِ مردی سوی دکّان فایده‌اش جز عرض حاجت نیست حق‌تعالی روزی می‌دهد که اگر به خانه بنشیند آن دعوی استغناست؛ روزی فرو نیاید. عجب آن بچگک که می‌گرید مادر او را شیر می‌دهد اگر اندیشه کند که «درین گریه من چه فایده است و چه موجب شیر دادن است؟» از شیر بماند، حالا می‌بینیم که به آن سبب شیر به وی می‌رسد. آخر اگر کسی درین فرو رود که «درین رکوع و سجود چه فایده است؟ چرا کنم؟» پیش امیری و رئیسی چون این خدمت می‌کنی و در رکوع می‌روی و چوک می‌زنی؛ آخر آن امیر بر تو رحمت می‌کند و نان‌پاره می‌دهد. آن چیز که در امیر رحمت می‌کند پوست و گوشت امیر نیست، بعد از مرگ آن پوست و گوشت برجاست و در خواب هم و در بیهوشی هم امّا این خدمت ضایع است پیش او. پس دانستیم که رحمت که در امیر است در نظر نمی‌آید و دیده نمی‌شود، پس چون ممکن است که در پوست و گوشت چیزی را خدمت می‌کنیم که نمی‌بینیم بیرون گوشت و پوست هم ممکن باشد، و اگر آن چیز که در پوست و گوشت است پنهان نبودی ابوجهل و مصطفی یکی بودی؛ پس فرق میان ایشان نبودی. این گوش از روی ظاهر، کَر و شنوا یکی‌ست فرقی نیست، آن همان قالب است و آن همان قالب. الّا آنچ شنوایی‌ست درو پنهان است آن در نظر نمی‌آید. پس اصل آن عنایت است. تو که امیری ترا دو غلام باشد یکی خدمت‌های بسیار کرده و برای تو بسیار سفرها کرده، و دیگری کاهل است در بندگی، آخر می‌بینیم که محبّت هست با آن کاهل بیش از آن خدمتکار، اگرچه آن بندهٔ خدمتکار را ضایع نمی‌گذاری امّا چنین میُفتد. بر عنایت حکم نتوان کردن. این چشم راست و چشم چپ هر دو از روی ظاهر یکیست، عجب آن چشم راست چه خدمت کرد که چپ نکرد؟ و دست راست چه کار کرد که چپ آن نکرد؟ و همچنین پای راست؟ امّا عنایت به چشم راست افتاد و همچنین جمعه بر باقی ایّام فضیلت یافت که «اِنَّ لِلهِّ اَرْزَاقاً غَیْرَ اَرْزَاقٍ کُتیبَتْ لَهُ فِی الْلَّوْحِ فَلْیَطْلُبُهُا فِیْ یَوْمِ الجُمْعَة» اکنون این جمعه چه خدمت کرد که روزهای دیگر نکردند؟ امّا عنایت به او کرد و این تشریف به وی مخصوص شد. و اگر کوری گوید که «مرا چنین کور آفریدند معذورم» به این گفتنِ او که «کورم و معذورم» گفتن، سودش نمی‌دارد و رنج از وی نمی‌رود. این کافران که در کفرند آخر در رنج کفرند و باز چون نظر می‌کنیم آن رنج هم عین عنایت است چون او در راحت کردگار را فراموش می‌کند پس به رنجش یاد کند. پس دوزخ جای معبد است و مسجدِ کافران است، زیرا که حقّ را در آنجا یاد کند همچنانک در زندان و رنجوری و درد دندان. و چون رنج آمد پردهٔ غفلت دریده شد. حضرت حقّ را مقر شد و ناله می‌کند که «یارب! یا رحمن! و یا حقّ!»؛ صحّت یافت، باز پرده‌های غفلت پیش آمد، می‌گوید «کو خدا؟ نمی‌یابم، نمی‌بینم، چه جویم؟» چون است که در وقت رنج دیدی و یافتی، این ساعت نمی‌بینی؟. پس چون در رنج می‌بینی؛ رنج را بر تو مستولی کنند تا ذاکرِ حق باشی. پس دوزخی در راحت از خدا غافل بود و یاد خدا نمی‌کرد؛ در دوزخ شب و روز ذکر خدا کند. چون عالم را و آسمان و زمین را و ماه و آفتاب و سیّارات را و نیک و بد را برای آن آفرید که یاد او کنند، و بندگی او کنند و مسبّح او باشند. اکنون چون کافران در راحت نمی‌کنند و مقصودشان از خلق ذکر اوست، پس در جهنّم روند تا ذاکر باشند، امّا مؤمنان را رنج حاجت نیست ایشان درین راحت از آن رنج غافل نیستند و آن رنج را دایماً حاضر می‌بینند همچنانک کودکی عاقل را که یکبار پا در فلق نهند بس باشد فلق را فراموش نمی‌کند امّا کودن فراموش می‌کند پس او را در هر لحظه فلق باید. و همچنان اسبی زیرک که یکبار مهمیز خورد حاجت مهمیز دیگر نباشد، مرد را می‌برد فرسنگ‌ها و نیشِ آن مهماز را فراموش نمی‌کند، امّا اسب کودن را هر لحظه مهماز می‌باید او لایقِ بارِ مردم نیست، برو سرگین بار کنند. فصل شصت و یکم - بعضی گفته‌اند: «محبّت موجب خدمت است» و این چنين نیست: بعضی گفته‌اند: «محبّت موجب خدمت است» و این چنین نیست بلک میل محبوب مقتضی خدمت است و اگر محبوب خواهد که محبّ به خدمت مشغول باشد از محبّ هم خدمت آید، و اگر محبوب نخواهد ازو ترک خدمت آید. ترکِ خدمت‌، منافیِ محبّت نیست. آخر اگر او خدمت نکند آن محبّت درو خدمت می‌کند، بلک اصل، محبّت است و خدمت فرع محبت است. اگر آستین بجنبد آن از جنبیدن دست باشد الّا لازم نیست که اگر دست بجنبد آستین نیز بجنبد مثلاً یکی جبّه‌ای بزرگ دارد چنانکه در جبّه می‌غلتد و جبّه نمی‌جنبد شاید، الّا ممکن نیست که جبّه بجنبد بی جنبیدنِ شخص. بعضی خود جبهٔ را شخص پنداشته‌اند و آستین را دست انگاشته‌اند، موزه و پاچهٔ شلوار را پای گمان برده‌اند این دست و پا آستین و موزهٔ دست و پای دیگرست. می‌گویند فلان زیردست فلانست و فلان را دست به چندین می‌رسد و فلان را سخن دست می‌دهد قطعاً غرض از آن دست و پا این دست و پا نیست، آن امیر آمد و ما را گرد کرد و خود رفت، همچنان‌که زنبور موم را با عسل جمع کرد و خود رفت پرید، زیرا وجود او شرط بود؛ آخر بقای او شرط نیست. مادران و پدران ما مثل زنبورانند که طالبی را با مطلوبی جمع می‌کنند، و عاشقی را با معشوقی گرد می‌آورند، و ایشان ناگاه می‌پرّند. حق‌تعالی ایشان را واسطه کرده‌است در جمع آوردن موم و عسل و ایشان می‌پرّند موم و عسل می‌ماند و باغبان‌. خود ایشان از باغ بیرون نمی‌روند این آنچنان باغی نیست که ازینجا توان بیرون رفتن الّا از گوشهٔ باغ به گوشهٔ باغ می‌روند. تن ما مانند کندو‌یی‌ست و در آنجا موم و عسل، عشق حقّ است زنبوران مادران و پدران اگر چه واسطه‌اند الّا تربیت هم از باغبان می‌یابند، و کندو را باغبان می‌سازد آن زنبوران را حق‌تعالی صورتی دیگر داد، آنوقت که این کار می‌کردند جامه دیگر داشتند به حسب آن کار، چون در آن عالم رفتند لباس گردانیدند، زیرا آنجا ازیشان کاری دیگر می‌آید الّا شخص همانست که اوّل بود چنانک مثلاً یکی در رزم رفت و جامهٔ رزم پوشید و سلاح بست و خود بر سر نهاد زیرا وقت جنگ بود امّا چون در بزم آید آن جامه‌ها را بیرون آوَرَد زیرا به کاری دیگر مشغول خواهد شدن الّا شخص همان باشد الّا چون تو او را در آن لباس دیده باشی هر وقت که او را یاد آوری در آن شکلش و آن لباس خواهی تصوّر کردن، و اگرچه صد لباس گردانیده باشد. یکی انگشتری‌یی در موضعی گم کرد اگرچه آن را از آنجا بردند، او گرد آن جای می‌گردد یعنی من اینجا گم کرده‌ام چنانکه صاحب تعزیت گرد گور می‌گردد و پیرامن خاک بی‌خبر طواف می‌کند و می‌بوسد. یعنی آن انگشتری را اینجا گم کرده‌ام و او را آنجا کی گذارند، حقّ‌تعالی چندین صنعت کرد و اظهار قدرت فرمود تا روزی دو روح را با کالبد تألیف داد برای حکمت الهی‌، آدمی با کالبد اگر لحظه‌ای در لحد بنشیند بیم آنست که دیوانه شود فکیف که از دام صورت و کندهٔ قالب بجهد کی آنجا ماند؟ حق تعالی آن را برای تخویف دل‌ها و تجدید تخویف نشانی ساخت تا مردم را از وحشت گور و خاک تیره ترسی در دل پیدا شود، همچنان‌که در راه چون کاروان را در موضعی می‌زنند ایشان دو سه سنگ بر هم می‌نهند جهت نشان‌، یعنی اینجا موضع خطر‌ست، این گورها نیز همچنین نشانی‌ست محسوس برای محل خطر. آن خوف دریشان اثرها می‌کند لازم نیست که به عمل آید مثلاً اگر گویند که «فلان کس از تو می‌ترسد» بی آنک فعلی ازو صادر شود ترا در حقّ او مهری ظاهر می‌شود قطعاً و اگر بعکس این گویند که «فلان هیچ از تو نمی‌ترسد و ترا در دل او هیبتی نیست» به مجرد این در دل، خشمی سوی او پیدا می‌گردد. این دویدن اثر خوف است؛ جمله عالم می‌دوند الّا دویدنِ هر یکی مناسب حال او باشد، از آنِ آدمی نوعی دیگر و از آنِ نبات نوعی دیگر و از آنِ روح نوعی دیگر، دویدن روح بی گام و نشان باشد. آخر غوره را بنگر که چند دوید تا به سوادِ انگور‌ی رسید، همین که شیرین شد فی‌الحال بدان منزلت برسید، الّا آن دویدن در نظر نمی‌آید و حسّی نیست، الا چون به آن مقام برسد، معلوم شود که بسیاری دویده است، تا اینجا رسید، همچنان‌که کسی در آب می‌رفت و کسی رفتن او نمی‌دید چون ناگاه سر از آب برآورد معلوم شد که او در آب می‌رفت که اینجا رسید.

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

تَواتُر شنیدنِ گوش فعل رؤیت می‌کند، و حکم رؤیت دارد آنچنان‌که از پدر و مادر خود زادی. ترا می‌گویند که ازیشان زادی تو ندیدی به چشم که ازیشان زادی، امّا به این گفتن بسیار ترا حقیقت می‌شود؛ که اگر بگویند که تو ازیشان نزادی نشنوی. و همچنان‌که بغداد و مکّه را از خلق بسیار شنیده‌ای به تواتُر که هست؛ اگر بگویند که نیست و سوگند خورند باور نداری پس دانستیم که گوش چون به تواتر شنود حکم دید دارد. همچنان‌که از روی ظاهر تواتر گفت را حکم دید می‌دهند باشد که یک شخصی را گفتِ او حکم تواتر دارد که او یکی نیست صدهزار است. پس یک گفتِ او صدهزار گفت باشد، و این چه عجبت می‌آید این پادشاه ظاهر حکم صدهزار دارد اگرچه یکی‌ست، اگر صدهزار بگویند پیش نرود و چون او بگوید پیش رود پس چون در ظاهر این باشد در عالم ارواح به طریق اولی اگرچه عالم را همی‌گشتی چون برای او نگشتی ترا باری دیگر می‌باید گردیدن گرد عالم که قُلْ سِیْرُوافِی الْاَرْضِ ثُمَّ انْظُرُوْا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ المُکَّذِبِیْنَ آن سیر برای منّ نبود برای سیر و پیاز بود چون برای او نگشتی برای غرضی بود. آن غرض حجاب تو شده بود نمی‌گذاشت که مرا ببینی همچنان‌که در بازار کسی را چون به جدّ طلب کنی هیچ‌کس را نبینی، و اگر بینی خلق را چون خیال بینی، یا در کتابی مسأله‌ای می‌طلبی؛ چون گوش و چشم و هوش از آن یک مسأله پر شده است ورق‌ها می‌گردانی و چیزی نمی‌بینی پس چون ترا نیّتی و مقصدی غیر این بوده باشد هرجا که گردیده باشی از آن مقصود پُر بوده باشی این را ندیده باشی. در زمان عمر رضی‌الله‌عنه شخصی بود سخت پیر شده بود تا به حدّی که فرزندش او را شیر می‌داد و چون طفلان می‌پرورد عمر رضی‌الله‌عنه به آن دختر فرمود که «درین زمان، مانند تو که بر پدر حق دارد، هیچ فرزندی نباشد» او جواب داد که «راست می‌فرمایی ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصیر نمی‌کنم که چون پدر مرا می‌پرورد و خدمت می‌کرد بر من می‌لرزید که نبادا به من آفتی رسد و من پدر را خدمت می‌کنم و شب و روز دعا می‌کنم و مُردن او را از خدا می‌خواهم تا زحمتش از من منقطع شود من اگر خدمت پدر می‌کنم آن لرزیدن او بر من، آن را از کجا آرم؟» عمر فرمود که هذِهِ اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ یعنی که «من بر ظاهر حکم کردم و تو مغز آن را گفتی». فقیه آن باشد که بر مغز چیزی مطّلع شود حقیقتِ آن را بازداند حاشا از عمر که از حقیقت و سرّ کارها واقف نبودی الّا سیرت صحابه چنین بود که خویشتن را بشکنند و دیگران را مدح کنند. بسیار کس باشد که او را قوّت حضور نباشد حال او در غیبت خوشتر باشد؛ همچنان‌که همه روشنایی روز از آفتاب است، الّا اگر کسی همه روز در قُرص آفتاب نظر کند ازو هیچ کاری نیاید و چشمش خیره گردد.
هوش مصنوعی: شنیدن مکرر چیزی مثل دیدن آن است. به‌طوری که اگر کسی از پدر و مادرش زاده شود، ممکن است تو او را با چشم نبینی، اما اینکه او فرزند آن‌هاست برایت حقیقتی واضح می‌شود. درست مثل این که وقتی از بغداد و مکه یا هر واقعیت دیگری اطلاعات زیادی بشنوی، اگر کسی بگوید که این‌ها وجود ندارند، نمی‌توانی باور کنی. پس می‌توان گفت که وقتی چیزی به‌طور مکرر از طریق گوش شنیده می‌شود، حکم دیدن را دارد. همچنین، وقتی که یک نفر با صدها هزار نفر صحبت کند، حرف او مانند صدها هزار حرف دیگر اعتبار دارد. به همین ترتیب، در عالم روح نیز اگرچه تو عالم را به‌طور کامل نگردی، باید دوباره به‌دنبال آن چیزی که نیاز داری، باشی. گاهی در زندگی، فردی به‌حدی پیر می‌شود که فرزندانش به او رسیدگی می‌کنند. در اینجا یک دختر به عمر می‌گوید که او به‌خاطر پدرش نگران است و دعا می‌کند که پدرش زنده بماند. عمر می‌گوید که دختر درست می‌گوید و او بر عمق ماجرا واقعیت را درک کرده است. در نهایت، فقیه کسی است که به عمق مسائل و حقیقت‌های آن آگاه است. در این مسیر، برخی افراد بدون حضور در موقعیت‌ها بهتر عمل می‌کنند، مانند روزی روشن که اگر به طور مستقیم در زیر نور آفتاب نگاه کنیم، ممکن است آسیب ببینیم.
او را همان بهتر که به کاری مشغول باشد و آن غیبت است از نظر به قرص آفتاب. و همچنین پیش بیمار ذکر طعام‌های خوش مهیّج است او را در تحصیل قوّت و اشتها الّا حضور آن اطعمه او را زیان باشد؛ پس معلوم شد که لرزه و عشق می‌باید در طلب حقّ. هر که‌را لرزه نباشد خدمت لرزندگان واجب است او را. هیچ میوه‌ای بر تنهٔ درخت نروید هرگز، زیرا ایشان را لرزه نیست سر شاخه‌ها لرزان است، امّا تنهٔ درخت نیز مقوّی‌ست سر شاخه‌ها را و به واسطهٔ میوه از زخم تبر ایمن است و چون لرزهٔ تنهٔ درخت به تبر خواهد بودن او را نالرزیدن بهتر و سکون اولی‌تر تا خدمت لرزندگان می‌کند. زیرا معین‌الدّین است عین‌الدّین نیست به‌واسطهٔ میمی که زیادت شد بر عین. اَلزِّیَادَةُ عَلَی الْکَمَالِ نُقْصَانٌ آن زیادتی‌ِ میم نقصان است، همچنانکه شش انگشت باشد اگرچه زیادت است الّا نقصان باشد. احد، کمال است و احمد هنوز در مقام کمال نیست چون آن میم برخیزد به کلّی کمال شود یعنی حق محیط همه است هرچه براو بیفزایی نقصان باشد این عدد یک با جملهٔ اعداد هست و بی او هیچ عدد ممکن نیست. سیّد برهان‌الدّین فایده می‌فرمود ابلهی گفت در میان سخن او که «ما را سخنی می‌باید بی‌مثال باشد» فرمود که «تو بی‌مثالی بیا تا سخن بی‌مثال شنوی آخر تو مثالی از خود تو این نیستی این شخص تو سایهٔ توست» چون یکی می‌میرد می‌گویند: «فلانی رفت» اگر او این بود پس او کجا رفت؟ پس معلوم شد که ظاهرِ تو مثالِ باطن توست، تا از ظاهر تو بر باطن استدلال گیرند. هر چیز که در نظر می‌آید از غلیظی‌ست چنانک نَفَس در گرما محسوس نمی‌شود الّا چون سرما باشد از غلیظی در نظر می‌آید بر نبی علیه‌السّلام واجب است که اظهار قوّت حقّ کند و به دعوت تنبیه کند الا براو واجب نیست که آنکس را به مقام استعداد رساند، زیرا آن کارِ حقّ است و حق را دو صفت است قهر و لطف‌، انبیا مظهر‌ند هر دو را مؤمنان مظهر لطف حقّند و کافران مظهر قهر حق. آنها که مقر می‌شوند خود را در انبیا می‌بینند و آواز خود ازو می‌شنوند و بوی خود را ازو می‌یابند کسی خود را منکر نشود، از آن سبب انبیا می‌گویند به امّت که ما شماییم و شما مایید میان ما بیگانگی نیست کسی می‌گوید که این دست من است هیچ ازو گواه نطلبند زیرا جزوی‌ست متّصل، امّا اگر گوید فلانی پسر منست ازو گواه طلبند زیرا آن جزوی‌ست منفصل.
هوش مصنوعی: بهتر است که او مشغول به کار باشد و از نگاه به خورشید غایب شود. همچنین برای بیمار، ذکر غذاهای خوشمزه که او را به اشتها می‌آورد، فقط در صورتی که این غذاها حضور داشته باشند، مفید است؛ در غیر این صورت، موجب زیان خواهد بود. بنابراین، لرزش و عشق در طلب حقیقت ضروری است. هرکسی که احساس لرزش نداشته باشد، باید در خدمت لرزندگان باشد. هیچ میوه‌ای هرگز بر تنه درخت نمی‌روید و این به خاطر عدم لرزش آن است. سر شاخه‌ها لرزان هستند، اما تنه درخت عواملی دارد که باعث ایمنی آنها در برابر آسیب‌ها می‌شود. وقتی لرزش تنه درخت از بین برود، سکون و آرامش بهتر است تا اینکه به لرزندگان خدمت کند. زیرا معین‌الدین حقیقتی از وجود است که ایجاز آن نقصان است، همان‌طور که داشتن شش انگشت، علی‌رغم اینکه بیشتر است، نشان‌دهنده نقصان است. احد به معنای کمال است و احمد هنوز به کمال نرسیده، زیرا با رفتن میم به کمال می‌رسد. حق محیط بر همه چیز است و اضافه کردن به آن نقصان به حساب می‌آید. سید برهان‌الدین می‌گفت که ابلهی در سخن او گفت: «ما به سخنی بی‌مثال نیاز داریم.» او پاسخ داد: «تو بی‌مثالی بیاور تا سخن بی‌مثال بشنوی، زیرا تو مثالی از خودت نیستی، بلکه این شخص سایه توست.» وقتی کسی می‌میرد، می‌گویند: «فلانی رفت»؛ اگر او واقعا چنین بود، پس او کجا رفت؟ این نشان می‌دهد که ظاهر تو، مثالی از باطن توست و بر اساس ظاهر می‌توان به باطن استدلال کرد. هر چیزی که در نظر می‌آید به خاطر غلظت آن است، همچنان که نفس در گرما محسوس نیست مگر در سرما، که غلظت آن را نمایان می‌کند. بر نبی واجب است که قدرت حق را اظهار کند و مردم را بیدار سازد، اما بر او واجب نیست که افراد را به مقام استعداد برساند؛ زیرا این کار مختص حق است و حق دو صفت دارد: قهر و لطف. انبیا مظهر هر دو صفت هستند، در حالی که مؤمنان مظهر لطف حق و کافران مظهر قهر حق هستند. کسانی که به انبیا رجوع می‌کنند، خود را در آنها می‌بینند و همه چیز را از آنها می‌شنوند و حس می‌کنند، بنابراین، انبیا به مردم می‌گویند که ما شما هستیم و شما ما هستید و هیچ‌گونه بیگانگی بین ما وجود ندارد. اگر کسی بگوید این دست من است، از او گواهی نمی‌طلبند چون جزوی از کل است؛ اما اگر بگوید فلانی پسر من است، از او گواهی می‌خواهند زیرا این جزوی مجزا است.

حاشیه ها

1402/04/18 20:07
کوروش

انبیا چگونه مظهر قهر حق هستند ؟

1403/06/30 19:08
حسن بردستانی

سلام

اشداء علی الکفار رحماء بینهم