گنجور

فصل سی و ششم - فرمود از دعوی این کنیزک که کردند

فرمود از دعوی این کنیزک که کردند اگرچه دروغست پیش نخواهد رفتن امّا در وهم این جماعت چیزی نشست، این وهم و باطن آدمی همچو دهلیزست اوّل در دهلیز آیند آنگه در خانه روند؛ این همه زاییدند و خانه را معمور دیدند، اگر ایشان بگویند که این خانه قدیم است بر ما حجّت نشود؛ چون ما دیده‌ایم که این خانه حادث است همچنانک آن جانوران که از در و دیوار این خانه رسته‌اند و جز این خانه چیزی نمی‌دانند و نمی‌بینند، خلقانند که ازین خانهٔ دنیا رسته‌اند در ایشان جوهری نیست منبتشان از اینجاست هم درینجا فرو روند. اگر ایشان عالم را قدیم گویند بر انبیا و اولیا که ایشان را وجود بوده‌است پیش از عالم، به صد‌هزار هزار هزار سال چه جای سال و چه جای عدد؟ ؛ که آن را نه حدّست و نه عدد؛ حجّت نباشد، که ایشان حدوث عالم را دیده‌اند همچنانک تو حدوث این خانه را و بعد از آن، آن فلسفیک به سُنّی می‌گوید: که حدوث عالم به چه دانستی؟ ... ای خر! تو قِدَم عالم را به چه دانستی؟ آخر گفتنِ تو که عالَمْ قدیم است معنیش اینست که؛ حادث نیست و این گواهی بر نفی باشد. آخر گواهی بر اثبات آسان‌تر باشد از آنک گواهی بر نفی؛ زیرا که گواهی بر نفی معنی‌اش آنست که این مرد فلان کار را نکرده است و اطّلاع بر این مشکل است. می‌باید که این شخص از اوّل عمر تا آخر ملازم ِ آن شخص بوده باشد؛ شب و روز در خواب و بیداری که بگوید البته این کار را نکرده است؛ هم حقیقت نشود؛ شاید که این را خوابی برده باشد یا آن شخص به حاجت‌خانه رفته باشد که این را ممکن نبوده باشد ملازم او بودن، سبب این گواهی بر نفی روا نیست زیرا که مقدور نیست امّا گواهی بر اثبات مقدورست و آسان زیرا که می‌گوید لحظه‌ای با او بودم چنین گفت و چنین کرد؛ لاجرم این گواهی مقبول است زیرا که مقدور ِ آدمی‌ست. اکنون ای سگ! اینکه به حدوث گواهی می‌دهد آسانتر است از آنچ تو به قدم عالم گواهی می‌دهی زیرا که حاصل گواهی‌ات اینست که حادث نیست، پس گواهی بر نفی داده باشی پس چو هر دو را دلیلی نیست و ندیده‌ایت که عالم حادث است یا قدیم تو او را می‌گویی: به چه دانستی که حادث است؟ او نیز می‌گوید: ای قلتبان! تو به چه دانستی که قدیم است؟ آخر دعوی تو مشکلتر است و محالتر.

فصل سی و پنجم - صورت فرع عشق آمدکه بی عشق این صورت: صورت، فرع عشق آمد که بی‌عشق این صورت را قدر نبوَد. فرع آن باشد که بی‌اصل نتواند بودن پس اللّه را صورت نگویند چون صورت فرع باشد او را فرع نتوان گفتن. گفت که عشق نیز بی‌صورت متصوّر نیست و منعقد نیست پس فرع صورت باشد. گوییم چرا عشق متصوّر نیست بی‌صورت؟ بلک انگیزندهٔ صورت است صدهزار صورت از عشق انگیخته می‌شود هم ممثّل هم محقّق اگرچه نقش، بی‌نقّاش نبوَد و نقّاش، بی‌نقش نبود لیکن نقش فرع بود و نقّاش اصل. کَحَرَکَةِ اِلْاصْبَعِ مَعَ حَرَکَةِ الْخَاتَمِ تا عشقِ خانه نبوَد هیچ مهندس صورت و تصوّرِ خانه نکند و همچنین گندم سالی به نرخ زر است و سالی به نرخ خاک و صورت گندم همان است پس قدر و قیمتِ صورت گندم به عشق آمد. و همچنین آن هنر که تو طالب و عاشق آن باشی پیش تو آن قدر دارد و در دَوری که هنری را طالب نباشد هیچ آن هنر را نیاموزند و نورزند. گویند که عشق آخرِ افتقار است و احتیاج است به چیزی. پس احتیاج اصل باشد و محتاجٌ الیه فرع. گفتم آخر این سخن که می‌گویی از حاجت می‌گویی. آخر این سخن از حاجت تو هست شد که چون میل این سخن داشتی این سخن زاییده شد پس احتیاج مقدّم بود و این سخن ازو زایید. پس بی او احتیاج را وجود بود. پس عشق و احتیاج فرع او نباشد. گفت آخر مقصود از آن احتیاج این سخن بود پس مقصود فرع چون باشد؟ گفتم دائماً فرع مقصود باشد که مقصود از بیخ درخت فرع درخت است. فصل سی و هفتم - مصطفی صلّی الله علیه و سلّم با صحابه نشسته بود: مصطفی صلّی الله علیه و سلّم با صحابه نشسته‌ بود، کافران اعتراض آغاز‌ کردند. فرمود که «آخر شما همه متّفقید که در عالم یکی هست که صاحب وحی اوست، وحی بر او فرو می‌آید، بر هر کسی فرو نمی‌آید و آن کس را علامت‌ها و نشان‌ها باشد، در فعلش و در قولش، در سیماش، در همهٔ اجزای او نشان و علامت آن باشد. اکنون چون آن نشان‌ها را دیدید روی به وی آرید و او را قوی گیرید تا دست‌گیر شما باشد.» ایشان همه محجوج می‌شدند و بیش سخنشان نمی‌ماند دست به شمشیر می‌زدند و نیز می‌آمدند و صحابه را می‌رنجانیدند و می‌زدند و استخفاف‌ها می‌کردند. مصطفی صلّی الله علیه و سلّم فرمود که «صبر کنید تا نگویند که بر ما غالب شدند به غلبه خواهند که دین را ظاهر کنند، خدا این دین را خواهد ظاهر کردن.» و صحابه مدّتها نماز پنهان می‌کردند و نام مصطفی را (صلی الله علیه و سلّم) پنهان می‌گفتند تا بعد مدّتی وحی آمد که شما نیز شمشیر بکشید و جنگ کنید. مصطفی را (علیه السّلام) که اُمّی می‌گویند از آن‌رو نمی‌گویند که بر خط و علوم، قادر نبود، یعنی ازین رو امّی‌اش می‌گفتند که خط و علم و‌ حکمت او مادرزاد بود نه مکتسب. کسی که به روی مه رقوم نویسد او خطّ نتواند نبشتن؟ و در عالم چه باشد که او نداند؟ چون همه ازو می‌آموزند، عقل جزوی را عجب چه چیز باشد که عقل کلّ را نباشد؟ عقل جزوی قابل آن نیست که از خود چیزی اختراع کند که آن را ندیده باشد. و اینکِ مردم تصنیف‌ها کرده‌اند و هندسه‌ها و بنیادهای نو نهاده‌اند، تصنیف نو نیست، جنس آن را دیده‌اند بر آنجا زیادت می‌کنند. آنها که از خود نو اختراع کنند ایشان عقل کلّ باشند. عقل جزوی قابل آموختن است، محتاج است به تعلیم، عقل کلّ معلّم است محتاج نیست و همچنین جمله پیشه‌ها را چون باز کاوی اصل و آغاز آن وحی بوده‌است و از انبیا آموخته‌اند و ایشان عقل کلّند. حکایت غراب که قابیل هابیل را کشت و نمی‌دانست که چه کند؛ غراب غرابی را بکشت و خاک را کند و آن غراب را دفن کرد و خاک بر سرش کرد ازو بیاموخت گور ساختن و دفن کردن. و همچنین جملهٔ حرفت‌ها؛ هر کرا عقل جزویست محتاج است به تعلیم. و عقل کل واضع همه چیزهاست. و ایشان انبیا و اولیااند که عقل جزوی را به عقل کلّ متّصل کرده‌اند و یکی شده‌است؛ مثلاً دست و پای و چشم و گوش و جمله حواس آدمی قابلند که از دل و عقل تعلیم کنند. پا از عقل رفتار می‌آموزد، دست از دل و عقل، گرفتن می‌آموزد، چشم و گوش دیدن و شنیدن می‌آموزد، امّا اگر دل و عقل نباشد هیچ این حواس بر کار باشند؟ یا توانند کاری کردن؟ اکنون همچنان که این جسم به نسبت به عقل و دل کثیف و غلیظ است و ایشان لطیف‌اند و این کثیف به آن لطیف قایم است و اگر لطفی و تازگیی دارد ازو دارد بی‌او معطل است و پلید است و کثیف و ناشایسته است. همچنین عقول جزوی نیز به نسبت با عقل کلّ آلت است، تعلیم ازو کند و ازو فایده گیرد و کثیف و غلیظ است پیش عقل کلّ. می‌گفت که ما را به همّت یاد دار! اصل همّت است اگر سخن نباشد تا نباشد سخن فرع است. فرمود که آخر این همّت در عالم ارواح بود پیش از عالم اجسام، پس ما را در عالم اجسام بی‌مصلحتی آوردند؟ این محال باشد پس سخن در کار است و پر فایده. دانه‌ی قیسی را اگر مغزش را تنها در زمین بکاری چیزی نروید، چون با پوست به هم بکاری بروید. پس دانستم (دانستیم) که صورت نیز در کار است. نماز نیز در باطن است، لاصَلوةَ اِلَّا بِحُضُوْرِ الْقَلْبِ امّا لابد است که به صورت آری و رکوع و سجود کنی به ظاهر، آنگه بهره‌مند شوی و به مقصود رسی. هُمْ عَلَی صَلاتِهِم دَائِمُوْنَ این نمازِ روح است. نمازِ صورت موقّت است آن دایم نباشد. زیرا روح عالم دریاست آن را نهایت نیست. جسم ساحل و خشکیی است، محدود باشد و مقدّر. پس صلوة دایم جز روح را نباشد. پس روح را رکوعی و سجودی هست، امّا به صورت آن رکوع و سجود ظاهر می‌باید کردن، زیرا معنی را به صورت اتّصالی هست، تا هر دو به هم نباشند فایده ندهد. اینکه می‌گویی « صورت فرع معنی است و صورت رعیّت است و دل پادشاه .» آخر این اسمای اضافیّات است. چون می‌گویی که این فرعِ آن است تا فرع نباشد نام اصلیت بر او کی نشیند؟ پس او اصل ازین فرع شد و اگر آن فرع نبودی او را خود نام نبودی و چون ربّ گفتی ناچار مربوبی باید و چون حاکم گفتی، محکومی باید.

اطلاعات

منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

فرمود از دعوی این کنیزک که کردند اگرچه دروغست پیش نخواهد رفتن امّا در وهم این جماعت چیزی نشست، این وهم و باطن آدمی همچو دهلیزست اوّل در دهلیز آیند آنگه در خانه روند؛ این همه زاییدند و خانه را معمور دیدند، اگر ایشان بگویند که این خانه قدیم است بر ما حجّت نشود؛ چون ما دیده‌ایم که این خانه حادث است همچنانک آن جانوران که از در و دیوار این خانه رسته‌اند و جز این خانه چیزی نمی‌دانند و نمی‌بینند، خلقانند که ازین خانهٔ دنیا رسته‌اند در ایشان جوهری نیست منبتشان از اینجاست هم درینجا فرو روند. اگر ایشان عالم را قدیم گویند بر انبیا و اولیا که ایشان را وجود بوده‌است پیش از عالم، به صد‌هزار هزار هزار سال چه جای سال و چه جای عدد؟ ؛ که آن را نه حدّست و نه عدد؛ حجّت نباشد، که ایشان حدوث عالم را دیده‌اند همچنانک تو حدوث این خانه را و بعد از آن، آن فلسفیک به سُنّی می‌گوید: که حدوث عالم به چه دانستی؟ ... ای خر! تو قِدَم عالم را به چه دانستی؟ آخر گفتنِ تو که عالَمْ قدیم است معنیش اینست که؛ حادث نیست و این گواهی بر نفی باشد. آخر گواهی بر اثبات آسان‌تر باشد از آنک گواهی بر نفی؛ زیرا که گواهی بر نفی معنی‌اش آنست که این مرد فلان کار را نکرده است و اطّلاع بر این مشکل است. می‌باید که این شخص از اوّل عمر تا آخر ملازم ِ آن شخص بوده باشد؛ شب و روز در خواب و بیداری که بگوید البته این کار را نکرده است؛ هم حقیقت نشود؛ شاید که این را خوابی برده باشد یا آن شخص به حاجت‌خانه رفته باشد که این را ممکن نبوده باشد ملازم او بودن، سبب این گواهی بر نفی روا نیست زیرا که مقدور نیست امّا گواهی بر اثبات مقدورست و آسان زیرا که می‌گوید لحظه‌ای با او بودم چنین گفت و چنین کرد؛ لاجرم این گواهی مقبول است زیرا که مقدور ِ آدمی‌ست. اکنون ای سگ! اینکه به حدوث گواهی می‌دهد آسانتر است از آنچ تو به قدم عالم گواهی می‌دهی زیرا که حاصل گواهی‌ات اینست که حادث نیست، پس گواهی بر نفی داده باشی پس چو هر دو را دلیلی نیست و ندیده‌ایت که عالم حادث است یا قدیم تو او را می‌گویی: به چه دانستی که حادث است؟ او نیز می‌گوید: ای قلتبان! تو به چه دانستی که قدیم است؟ آخر دعوی تو مشکلتر است و محالتر.
هوش مصنوعی: در این متن به بررسی ادعای قدیم بودن یا حادث بودن جهان پرداخته می‌شود. گفته می‌شود که اگرچه ادعای این کنیزک دروغ است و ممکن است پذیرفته نشود، اما این اندیشه در ذهن برخی افراد جا گرفته است. انسان‌ها مانند افرادی هستند که ابتدا به دهلیز وارد می‌شوند و سپس به داخل خانه می‌روند. آن‌ها فکر می‌کنند که این خانه قدیمی است، در حالی که خودشان شاهد حادث بودن آن هستند. همچنین ادعا می‌شود که وجود انبیا و اولیا قبل از پیدایش جهان نشان‌دهنده این است که زمان و عدد در عالم غیبی معنایی ندارد. در نهایت، نویسنده به دشواری و باریکی استدلالات طرف مقابل اشاره می‌کند و می‌گوید که دشواری اثبات قدیم بودن عالم بیشتر از اثبات حادث بودن آن است. دلیل این امر این است که شهادت بر حادث بودن جهان ساده‌تر و امکان‌پذیرتر از شهادت بر قدیم بودن آن است، زیرا برای شهادت بر نبودن چیزی، فرد باید شواهدی مبنی بر حضور دائمی در کنار آن داشته باشد.

حاشیه ها

1399/11/03 01:02
سپهر

جقدر عجیب بود شنیدن توهین از مولانای کبیر
یه جا گفت ای خر
یه جا گفت ای سگ
یه جا هم گفت ای قلتبان (معنای رکیکی داره)
آیا عصبی بوده ؟ با شناختی که از ایشون داریم واقعا بعیده
شاید این حرفا حرف مولانا نبوده

1402/04/22 23:06
کوروش

خشونت و احساساتی شدن شخصیت های بزرگ مثل مولانا بسیار عجیب و شگفت آور

به قول دوستمون سپهر شاید این قسمت رو از حرف های ایشون ننوشته باشن